eitaa logo
کلمات‌ِکال‌ِمن
344 دنبال‌کننده
79 عکس
8 ویدیو
1 فایل
از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرام می‌نویسم. @pourmahmoud_114 . اینجا هم هستم: @targol_114
مشاهده در ایتا
دانلود
______ من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگ‌تر شوم. توی شناسنامه‌ام بجای اهواز، دزفول را نوشته‌اند. همان شهری که مادرِ راوی، دعادعا می‌کرد ماشین بچه‌ها و نوه‌هایش آنجا ترمز نکند و ماشین‌خوابیِ توی بیابان و راندن تا شهری امن را به ماندن در دزفول ترجیح می‌داد. همان شهری که حتی برای اهواز‌ی‌های جنگ‌زده، وسط قتلگاه بود. سیبل همهٔ نشانه‌گیری‌های دشمن، تمامِ هشت‌سال، بی برو برگرد، دزفول بود. "الف‌دزفول" اذعان خود بعثی‌هاست. من از جنگ، خاطره ندارم اما حال‌ و روزِ جنگ‌زده‌ها را قبل از کتاب زمین‌سوخته، از کس‌وکارم زیاد شنیده‌ام. وقتی صفحه‌به‌صفحه جلو می‌رفتم چشم‌هایم گشاد نمی‌شدند. هیچ جا روی پاراگراف‌ها دنده عقب نگرفتم که دوباره بخوانم تا بفهمم و بعد شک کنم که احمدمحمود خیال را هم قاطی قلمش کرده یا نه. همهٔ اتفاق‌ها و تحول‌‌ها و هول‌و ولاهای کتاب برایم آشنا بود. تصویرسازی کتاب از موشکی که قهوه‌خانه میتی‌ پاپتی را با همهٔ آدم‌هایش دور و برش خاک کرد، برایم جدید نبود. داستان موشک‌های یازده متری که توی کوچه‌های تنگِ شهرم، زمین می‌خوردند را شنیده‌ام. موشک‌هایی که وسط روز مثل اتوبوسی توی آسمان دیده می‌شدند و اول دل‌ها را می‌کندند و بعد آدم‌ها را درو می‌کردند، موشک‌هایی که انگار پیِ بوی آدمیزاد را می‌‌گرفتند و پابه‌پایشان توی زیرزمین‌های (شَوادون) شصت پله‌خور، فرو می‌رفتند و طایفه‌ای را باهم ذبح می‌کردند. و اما از فرم کتاب... ورود نرم نویسنده به جنگ. ما از وسط حیاط حوض‌دار و دورهمیِ خواهروبرادرها و چای‌خوردن و شهرگردی، کم‌کم وارد زمختی جنگ شدیم و همین شگرد، قلابی برای نگه‌داشتنِ مخاطب است. دیالوگ‌های کتاب پیش‌بَرنده و لحن‌دار بودند و واضح، باری از شخصیت‌پردازی به دوش‌شان بود. گفتگوها از دلِ مردم کوچه و بازار بیرون آمده‌ بود. هرچند که بهتر می‌شد اگر لهجه جنوب را هم نشان می‌دادند. از دیالوگ‌های های طلایی کتاب برایم خط‌های زیر هستند: _از علی‌ناز چه خبر؟ _شهید شد. علی‌ناز سوزن‌زن قدیمی شهر بود. دستش به دهانش می‌رسید. مهربان و خونگرم بود. نصف‌شب زمستان هم که بود، بی‌اینکه غر بزند و یا اخم کند، کیفش را برمی‌داشت و راه می‌افتاد. _از ئی کارا خدا خوشش میاد. _اما سرده علی‌ناز... بارونه! _باشه برادر!.. اگر من نیم‌ساعتی ناراحت باشم بهتره که یه مریضی تا صبح از درد ناله بکنه. یا دیالوگ ام‌مصدق آنجا که میتی پاپتی از او خاکِ مکینه می‌گیرد و تعارف پول می‌کند ام‌مصدق: _ای خدا خیرت بده مش‌ میتی. از ما گدا گشنه‌ها چه یه لقمه بگیرن و چه یه لقمه بهمون بدن! متن رمان ساده و خوش‌خوان نوشته شده بود. نویسنده ترس و وحشتی را که جنگ به جان آدم‌ها می‌اندازد، ملموس و مستمر روایت کرده بود جوری که حواس پنجگانهٔ خواننده را پای کار می‌آورد. از بوی کپک سیب‌زمینی‌ها و نم زیرزمین گرفته تا تلخی دود سیگاری که از فرط غم قورت می‌دادند. از شرشر شیرفشاری گرفته تا جیغ زنی که مثل الماس پردهٔ گوش را خط می‌کشید و.... احمدمحمود قشرهای مختلفی از جامعه را برای خواننده کتابش معرفی کرده بود و برای نوشتن عجله نداشت. سرصبر همه چیز را توضیح می‌داد. جای خالی ارتش و نیروهای دولتی در ماه‌های اول جنگ، و دفاع مردمِ دست‌تنها و شاکی، اشاره‌ای زیرپوستی به خیانت بنی‌صدر دارد. فرق این رمان با کتاب‌هایی مثل دا یا نورالدین‌پسرایران این است که زمین‌سوخته درباره جنگ و سختی‌های مردم است اما دا و امثالهم دفاع‌مقدس را مکتوب کرده‌اند. متأسفانه این کتاب، محتوایی ضد جنگ دارد. هرچند که بر خلاف خیلی از داستان‌های ضد جنگ، به سیاه‌نمایی دفاع‌مقدس هشت‌ساله نپرداخته و با روایتی ناظرگونه و تقریبا بی‌تفسیر ویرانی‌ها را به تصویر کشیده است. (ضد جنگ یعنی دو طرفِ پیکار، باطل! هستند و اصلا نباید جنگی رخ بدهد و مقوله جهاد و دفاع برایشان جایگاهی ندارد.) کلمات‌کال‌من ⬇️ @siminpourmahmoud