کتابخانهی فلزیِ دراز و لاغری داشتیم که تا خرخره پر از کتاب بود. دو شیشهی ریلی و سرتاسری، بجای درب و قفل و کلید، حصار کتابها بودند. دستهای کوچکمان را با بخار دهان هِی میکردیم تا به شیشه بچسبد و هل دادنش به طرفی، راحت شود. اما انگشتهایمان آنقدر زور نداشتند که کتابی از بین کتابهای فشردهی هر طبقه، بیرون بکشیم. بیرون کشیدنِ "خمره" از دست ما بر نمیآمد.
ختم بلوا و دعوا هم از دست ما بر نمیآمد. همیشه سرِ "خمره" دعوا بود. جلدش توی کشمکشهای هر روزه کنده شده بود.
کتابش با همهی کتابهایمان، که کم هم نبودند، فرق داشت. شیرینی و شیطنت قصهاش باعث شده بود بقیهی کتابها به دهانمان مزه نکنند.
تلخی و زهرماری قصه خُلقمان را تنگ و تاریک میکرد، درگیرِ دردسرش میشدیم، حتی خوابش را میدیدیم. با خندههایشان هم حتما لبهایمان، نازک و کشیده میشدند.
کتابِ "خمره"ی جلدکنده را حدود بیست سال قبل، بارها من و خواهر و برادرهایم خواندیم. خواندنش به بزرگترها هم رسید. به بیرون از خانه هم رفت و اتفاقا توی یکی از همین رفتنها، برنگشت.
پاییزِ امسال، عضو حلقهی کتابخوانی شدم. مقرری اولمان "خمره"خوانی بود. با شوق کتاب را خریدم. به اندازه و پا به پای هم خواندیم و نقدش کردیم.
کتابخانهی ذهنم، در بیست سال قبل و امروز، قابل مقایسه نیست. حجم کتابها و قصههایی که خوانده و شنیده و دیدهام خیلی بیشتر شدهاند. تغییر ذائقهام را هم میبینم. اما خمره برایم شیرینتر از قبل شده. روایت را دقیقتر میبینم و بیشتر لذت میبرم.
خمرهی آقای هوشنگ مرادی کرمانی هم نوجوان پسند است هم بزرگترها را خط میدهد.
چه بزرگتری که بخواهد غرق صفای روستا شود (هرچند که روستا، تجربهزیستهاش نباشد) و چه بزرگتری که سروکارش با کلمهها باشد و بخواهد بنویسد.
کلمهها راحت و صمیمی، بیهیچ تکلفی، ردیف شدهاند.
تصویرسازیهای کتاب به قدری دقیق و بجا هستند که مخاطب را به "مکانی که نمیداند دقیقا کجاست"، و به "زمانی که نمیداند به چه سالی برمیگردد" میکشانند.
شخصیتپردازیهای بینقص و مماسشدهی کتاب، همذات پنداری میآورند، به نحوی که آدمهای خمره را درک کنیم و دوستشان داشته باشیم یا از کارشان کفری شویم.
پ.ن:
خمره را بخرید و سر بکشید.
میتوانید زماندار، امانتدارِ خمرهی من هم بشوید.
#حلقه_کتاب_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#خمره
#مرورنویسی
@siminpourmahmoud
______
من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگتر شوم.
توی شناسنامهام بجای اهواز، دزفول را نوشتهاند. همان شهری که مادرِ راوی، دعادعا میکرد ماشین بچهها و نوههایش آنجا ترمز نکند و ماشینخوابیِ توی بیابان و راندن تا شهری امن را به ماندن در دزفول ترجیح میداد. همان شهری که حتی برای اهوازیهای جنگزده، وسط قتلگاه بود. سیبل همهٔ نشانهگیریهای دشمن، تمامِ هشتسال، بی برو برگرد، دزفول بود. "الفدزفول" اذعان خود بعثیهاست.
من از جنگ، خاطره ندارم اما حال و روزِ جنگزدهها را قبل از کتاب زمینسوخته، از کسوکارم زیاد شنیدهام.
وقتی صفحهبهصفحه جلو میرفتم چشمهایم گشاد نمیشدند. هیچ جا روی پاراگرافها دنده عقب نگرفتم که دوباره بخوانم تا بفهمم و بعد شک کنم که احمدمحمود خیال را هم قاطی قلمش کرده یا نه. همهٔ اتفاقها و تحولها و هولو ولاهای کتاب برایم آشنا بود. تصویرسازی کتاب از موشکی که قهوهخانه میتی پاپتی را با همهٔ آدمهایش دور و برش خاک کرد، برایم جدید نبود. داستان موشکهای یازده متری که توی کوچههای تنگِ شهرم، زمین میخوردند را شنیدهام. موشکهایی که وسط روز مثل اتوبوسی توی آسمان دیده میشدند و اول دلها را میکندند و بعد آدمها را درو میکردند، موشکهایی که انگار پیِ بوی آدمیزاد را میگرفتند و پابهپایشان توی زیرزمینهای (شَوادون) شصت پلهخور، فرو میرفتند و طایفهای را باهم ذبح میکردند.
و اما از فرم کتاب...
ورود نرم نویسنده به جنگ. ما از وسط حیاط حوضدار و دورهمیِ خواهروبرادرها و چایخوردن و شهرگردی، کمکم وارد زمختی جنگ شدیم و همین شگرد، قلابی برای نگهداشتنِ مخاطب است.
دیالوگهای کتاب پیشبَرنده و لحندار بودند و واضح، باری از شخصیتپردازی به دوششان بود. گفتگوها از دلِ مردم کوچه و بازار بیرون آمده بود. هرچند که بهتر میشد اگر لهجه جنوب را هم نشان میدادند.
از دیالوگهای های طلایی کتاب برایم خطهای زیر هستند:
_از علیناز چه خبر؟
_شهید شد.
علیناز سوزنزن قدیمی شهر بود. دستش به دهانش میرسید. مهربان و خونگرم بود. نصفشب زمستان هم که بود، بیاینکه غر بزند و یا اخم کند، کیفش را برمیداشت و راه میافتاد.
_از ئی کارا خدا خوشش میاد.
_اما سرده علیناز... بارونه!
_باشه برادر!.. اگر من نیمساعتی ناراحت باشم بهتره که یه مریضی تا صبح از درد ناله بکنه.
یا
دیالوگ اممصدق آنجا که میتی پاپتی از او خاکِ مکینه میگیرد و تعارف پول میکند
اممصدق:
_ای خدا خیرت بده مش میتی. از ما گدا گشنهها چه یه لقمه بگیرن و چه یه لقمه بهمون بدن!
متن رمان ساده و خوشخوان نوشته شده بود. نویسنده ترس و وحشتی را که جنگ به جان آدمها میاندازد، ملموس و مستمر روایت کرده بود جوری که حواس پنجگانهٔ خواننده را پای کار میآورد. از بوی کپک سیبزمینیها و نم زیرزمین گرفته تا تلخی دود سیگاری که از فرط غم قورت میدادند. از شرشر شیرفشاری گرفته تا جیغ زنی که مثل الماس پردهٔ گوش را خط میکشید و....
احمدمحمود قشرهای مختلفی از جامعه را برای خواننده کتابش معرفی کرده بود و برای نوشتن عجله نداشت. سرصبر همه چیز را توضیح میداد.
جای خالی ارتش و نیروهای دولتی در ماههای اول جنگ، و دفاع مردمِ دستتنها و شاکی، اشارهای زیرپوستی به خیانت بنیصدر دارد.
فرق این رمان با کتابهایی مثل دا یا نورالدینپسرایران این است که زمینسوخته درباره جنگ و سختیهای مردم است اما دا و امثالهم دفاعمقدس را مکتوب کردهاند.
متأسفانه
این کتاب، محتوایی ضد جنگ دارد. هرچند که بر خلاف خیلی از داستانهای ضد جنگ، به سیاهنمایی دفاعمقدس هشتساله نپرداخته و با روایتی ناظرگونه و تقریبا بیتفسیر ویرانیها را به تصویر کشیده است. (ضد جنگ یعنی دو طرفِ پیکار، باطل! هستند و اصلا نباید جنگی رخ بدهد و مقوله جهاد و دفاع برایشان جایگاهی ندارد.)
#چند_از_چند
#زمین_سوخته
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
کلماتکالمن ⬇️
@siminpourmahmoud
____
#کوبا؟ تقریبا شناختی نداشتم. اگر قرار به حرفزدن و نوشتنم از آن میشد، پوست لبهایم را میکندم یا سرِ خودکار را میجویدم. سفرنامه #منصور_ضابطیان کوبا را برایم نزدیک کرد. کتاب، ١۴٩ صفحه دارد و اسمش #سباستِیَن است. سباستین تلفظِ نادرستی از ضابطیان است که آیبیس، زنِ کوبایی صاحبخانه، به نویسنده میدهد و او هم خوشذوقی میکند و این اسم را روی کتابش میگذارد. خانهٔ آیبیس در هاوانا، پايتخت این کشور کوچک آمریکای لاتین است. بجز "خالسیاهعربی" و "کسینمیدانددرکدامسرزمینمیمیرد" که بزور میشود در دستهٔ سفرنامهها جایشان داد، سفرنامه نخوانده بودم. همین تجربه باعث شد از عکسهای صفحهبهصفحهٔ سباستین ذوق کنم و از نقصها خُلقم تنگ نشود. اولین ایرادی که برای کتاب تراشیدم این بود که دوست داشتم جای فیدلکاسترو و چهگوارا توی پاراگرافهای دلِ کتاب باشد، نه تهِ کتاب چند جمله بگذارد تَنگِ عکسشان و رد شود. کوبایی که فقط 150 کیلومتر با ایالات متحده آمریکا فاصله داشت اما 60 سال آبش با آنها توی یک جوب نرفت را، فیدلکاسترو و چهگوارای انقلابی راه بردند.
پرداختِ کم نویسنده به جزئیات هم، توی ذوق زد. مثلا خواننده مشتاق است ساحل کارائیب را توی کلمهها ببیند اما ضابطیان جز شُرّه عرق، تصویری نداده.
خانهٔ هِمینگوِی _نویسندهٔ معروف آمریکایی_، مزرعههای توتون و نیشکر، زبان اسپانیایی، سنگِ تمام گذاشتنِ دولت و مردم در بهداشت، صرفهجویی و کوپنی بودن اجناس در کتاب منعکس شدهاند. بنظر من عمده محتوای کتاب درباره فقر و در عینحال سرخوشیِ کوباییهاست.
جایی از کتاب آمده:
"فقیرترین و درعین حال شادترین مردم دنیا، کوباییها هستند. مدام از خودم پرسیدهام که چطور میتوانند در عین فقری چنین عمیق، چنان شادمان باشند؟
فهمیدهام که مردم کوبا در لحظه زندگی میکنند.
هیچکس یادی از سالهای تلخ و شیرینِ رفته نمیکند و در عین حال آدمهایی هم نیستند که نگران آینده باشند.
آنچه دارند را خرج میکنند و از آن لذت میبرند تا فردا چه شود.
میشود راننده تاکسی را دید که روی تاکسیِ چرخیاش دارد چرت میزند و خیلی هم به دنبال شکار مسافر و قاپیدن آن از دست همکارش نیست. او در این "لحظه" حال میکند که در آفتاب لم بدهد و از آن لذت ببرد."
کتاب خوشخوان است و طنز کمرنگی دارد. راحت میشود یکروزه به صفحهٔ آخرش رسید.
#چند_از_چند
#با_کتاب_قد_بکش
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]