هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یه درمانگاه ندارد و همین ماه پیش یک زن جوان، قبل از اینکه به زایشگاه شهرستان برسد، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
| @mabnaschoole |
مادرم میگوید شبیه مردم غزه که چند چمدان میزنند زیر بغلشان و از غره میروند رفح، ماهم از دزفول راهی گلپایگان شدیم. موشکهای دوازدهمتری صدام، کاری به گلپایگان نداشتند. توی شهرک زراعی باروبندیلمان را پهن کردیم تا یکیدو هفته نفسی تازه کنیم و دوباره برگردیم سرِ زاروزندگیمان.
همانجا توی دیار غربت که دلمان شور شهرمان را میزد، خبر شهادت رجایی زانوهایمان را سست کرد. خانه خراب شده بودیم. گریه سبکمان نمیکرد.
پدرم میگوید من تهران بودم که بهشتی و هفتادودو تن همراهش را تکهتکه کردند. میگوید من هم با چشمِ تار، آجرپاره کنار زدم.
خاطرههایشان بارها از حلزون گوشم رد شدند اما فقط رد شدند. نمیفهمیدم از چه حرف میزنند. تا دیروز عصر. هی خودم را بلند میکردم و باز میافتادم گوشهای دیگر. دندانهایم را روی نرمه انگشتها فشار میدادم که بغضی نترکد. یا زل میزدم به مانیتور تلویزیون و موبایل یا به گوشهای از سقف و کنج دیوار. یکِ نصف شب تا نماز صبح از سرما، لرز ولکنم نبود. درجه کولر مثل همیشه بود اما مه و باران ورزقان دیوانهام کرده بود. درد بدی توی همه استخوانها زقزق میکرد.
حالا نشستهام روی زمین. کمرم را تکیه دادهام به دیوار و دو آرنج را روی زانوها گذاشتهام. مژههایم خیس و بهم چسبيدهاند. هقهق مادرم را میشنوم اما پدرم فقط انگشت میمالد گوشه چشمهایش.
کاش بزرگترها تحمل این روزهای سخت را یادمان میدادند.
#شهید_جمهور
@siminpourmahmoud
پشتِ تریبونِ سازمانمللرفتهها هم، میتوانند شهید بشوند اگر زیر قرآن پناه بگیرند،
اگر رسولی شوند و حنجرهشان فریاد بکشد که هیچ راهی والاتر و تمدنسازتر و وحدتبخشتر از راه قرآن نیست،
اگر دنیا را شاهد بگیرند که تا زمین زمین است و زمان زمان باقی است توهین و تحریف، حریفِ حقیقت نخواهد شد.
آقای#شهید_جمهور! شما زیر پناه همین قرآنِ جلد سبزتان، زیرِ میزِ پاستور زدید و توی کوههای سبزِ ارسباران، مدال سعادت دنیا و آخرت نصیبتان شد.
خدا در پناه همین قرآن نامتان را طوری در تاریخ نوشت که تا زمان زمان است، از یاد نرود.
وَوَهَبْنَا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنَا وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا.
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا. (١٥ مریم)
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
هدایت شده از گاه گدار
امام عکسی دارد در دیدار با شواردنادزه، نماینده شوروی، این عکس، تاریخیترین عکس امام است به نظر من. این خود انقلاب اسلامی است که چهره پیدا کرده و توی یک قاب جا گرفته.
امام خمینی در لیگی بالاتر از ادبیات امروز دنیا بازی میکرد.
این عکس هنوز هم که هنوز است برای تقریبا همه مقامهای سیاسی همه کشورهای دنیا قفل است.
بالاترین مقام سیاسی کشور، نشسته توی اتاق شخصیاش، لباس غیر رسمی تن کرده، پایش را روی چهارپایهای دراز کرده، لم داده به دسته مبل راحتیاش و روبهروی او، نماینده پهناورترین کشور آن زمان، یکی از دو قدرت بزرگ جهان، با لباسی رسمی، بدون کفش، روی یک صندلی ساده و دمدستی نشسته و دارد حرف میزند.
اگر فیلم این دیدار را دیده باشید، میدانید شواردنادزه هنوز همه حرفهایش تمام نشده که امام بلند میشود، حتی صبر نمیکند گفتگو سرانجام بگیرد، انگار با همه زبان بدن میگوید شما برای بازی در زمین خاکی دارید برنامه میریزید، من دارم از لیگ برتر حرف میزنم، خاک بر سرتان که هنوز بچهاید. امام بلند میشود و پشت میکند و دستش را به کمر میزند و میرود. وسط یک جلسه رسمی در برابر قویترین مردان عالم، امام همه جلسه را به هیچ هم حساب نمیکند و خداحافظی هم حتی نمیکند و میرود.
انقلاب اسلامی برای من این است. این قدر محکم، این قدر قوی، این قدر متکی به خدا.
شواردتانزه اول حرفهایش میگوید «این وضعیت تبادل پیامهای بین رهبران کشورهای ما یک پدیده منحصر به فرد است.» امام با صدایی بیحوصله میگوید: «انشاءالله موفق باشند.» یعنی خوشحالی هم اگر باشد در این تبادل ویامها برای شماست که دارید با ما حرف میزنید، ما حس خاصی به این نامهبازیها نداریم.
پیام گورباچف که تمام میشود، امام چند جمله حرف میزند، لطفا امروز دوباره فیلم را توی اینترنت پیدا کنید و ببینید، توی این چند جمله مدام یک لبخند روی لب امام است.
لبخندی شبیه لبخند یک پدربزرگ وقتی حرفهای بچگانه یکی از نوههایش را میشنود. امام به کوچکی دنیای ابرقدرتها لبخند میزند، وارد بازیشان نمیشود و میگوید «میخواستم جلو شما یک فضای بزرگتر باز کنم.»
مرگ برای همچین آدمی حتما، «مرخص شدن از خدمت» مردم است و رفتن به سوی «جایگاه ابدی» اما برای انسان معاصر، خلا مردی است که قاعدههای خاکبازی چند هزارساله انسان درمانده در زمین را برهم زد و نگاه آدمها را از زمین به سمت آسمان برد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
«وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَآ»
مثل امروزی، "قرار" گرفتیم. آب، پس کشید و خاکوخشکی کمکم پیدا شد. هیچکداممان نبودیم و آنروز را ندیدهایم.
شاید مثالی مثقالذره از آن روزگار، سیل باشد.
سیل که زاروزندگی را ور میدارد و همه جا را میشوید و آواره میکند، پاچهها که بالا میروند و فرشها لول میشوند، زنها که توی گلوشل، دستپاچه، بچهها بغل میکنند و پابهپایشان بیصدا گریه میکنند، حتی وقتی آبها تهنشین شد و فقط رد و بوی نم ماند، عیارِ "قرار" دستمان میآید.
از صبح دلم میخواست بیقراری خیس و خنکِ سیل را ربط بدهم به بیقراری داغ و نفسگیر باریکهٔ غزه. غزهای که قرار به خودش ندیده.
دوبهشک بودم که ربطِ روضهاش را فقط توی دلم بگذارم یا چند کلمهٔ کال اینجا بنویسم. دوبهشک بودم تا ظهر که مفاتیح را ورق زدم و دعای #دحوالارض خواندم:
اَللَّهُمَّ وَ الْعَنْ جَبَابِرَهَ الأَْوَّلِينَ وَ اﻵْخِرِينَ وَ بِحُقُوقِ أَوْلِيَائِكَ الْمُسْتَأْثِرِينَ
خدايا لعنت كن گردنكشان گذشته و آينده را، هم آنان كه حقوق اوليايت را به ناحق به خود اختصاص دادند.
اَللَّهُمَّ وَ اقْصِمْ دَعَائِمَهُمْ وَ أَهْلِكْ أَشْيَاعَهُمْ وَ عَامِلَهُمْ وَ عَجِّلْ مَهَالِكَهُمْ وَ اسْلُبْهُمْ مَمَالِكَهُمْ وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمْ مَسَالِكَهُمْ
خدايا پايه هايشان را بشكن، و پيروان و عُمّالشان را نابود ساز، زمينه هاي هلاكتشان را به زودي فراهم فرما، و كشورهايشان را از دستشان بگير، و راههايشان را بر آنان تنگ كن،
وَ الْعَنْ مُسَاهِمَهُمْ وَ مُشَارِكَهُمْ
و بر آنان كه با آنان سهيم و شريكند لعنت فرست.
توی این چند روز که بغض مؤذن رفح را شنیدهام، قرار ندارم. انگار میلهٔ داغی را توی قلبم فرو کرده باشند. صوتش مدام توی سرم میپیچد و زوزه میکشد.
@siminpourmahmoud
نمیشود. این نخ از این سوراخ رد نمیشود.
ربطی به عینک تهاستکانی و نمرهٔ چشم سر به فلککشیده ندارد. هزار هم که چشم تیز و عقابی باشد، ترسِ نشدن و نرفتن و کار راه نیفتادن، دل را خالی میکند و زانوها را شل.
من شبیه این تصویر را جایی دیگر هم دیدهام. اما خیلی بزرگتر. خیلی محالتر. خیلی ترسناکتر.
این نخِ چغرِ رشتهشده و کلفت را بردارید و به جایش شتری فرض کنید. شتری که به سوراخِ سوزنِ خیاطی چشم دوخته و منتظر رد شدن است. میشود؟ با هزار هُل و حقهٔ ساربان، شتر از سوزن رد میشود؟ نمیشود.
با همین ردخور نداشتن، مکذّب و مستکبر و مجرم هم وارد بهشت نمیشوند.
سیونه گِردی عدددار از اعراف که جلو بروی، به این تصویر میرسی. خدا توی آیهٔ چهلم اعراف، سرِ حرف را خیلی جدی باز کرده: «قطعاً كسانی كه آیات ما را تكذیب كردند، و از پذیرفتن آنها تكبّر ورزیدند، درهای آسمان [برای نزول رحمت] بر آنان گشوده نخواهد شد، و در بهشت هم وارد نمیشوند مگر آنكه شتر در سوراخ سوزن درآید!! [پس هم چنانكه ورود شتر به سوراخ سوزن محال است، ورود آنان هم به بهشت محال است؛] اینگونه گنهكاران را كیفر میدهیم.»
@siminpourmahmoud
هدایت شده از گاه گدار
کلاسهای ترم بهارم امروز و اینجا تمام شد.
من توی ماشین بودن را دوست دارم. گاهی وقتها از خانه یا دفتر کارم میزنم بیرون و کلاسم را توی ماشین برگزار میکنم. هر بار میروم یک گوشه از شهر. این بار آمدم توی یکی از خیابانهای زیبای قم که سبز و آرام و پر سایه است.
کلاسم با بچههای دوره حرفهای نویسندگی بود و باید دو داستان از تمرینهایشان را نقد میکردم.
من بعد از کلاس خودم را مهمان کردم به دوری در شهر زدن و یک بستنی در عصر داغ آخر بهار قم خوردن.
سالهاست بخشی از کارم همین است، معلم هستم و نوشتن را به آدمها یاد میدهم. چیزی تقریبا نزدیک به ۱۷ سال است که مشغول این کارم.
حالا که این دوره تمام شده، یکی دو هفته فرصت دارم، قد راست کنم، به ذهنم استراحت بدهم، دنبال ایدههای کوچک اما تازه بگردم و بعد دوباره خودم را غرق کنم در کلاسهای بعدی. ترم تابستان همین بغل است، خیلی زود وقت سلام کردن به دوستان جدید و قدیم در دوره تابستانی میرسد.
بچههای دوره حرفهای که امروز کلاسشان تمام شد، توی تابستان راهی باشگاه نویسندگی مدرسه مبنا میشوند. جایی در کنار انبوهی از آدمهای به درد بخور و خوش قلم و با انگیزه که قرار است با هم خون ادبیات متعهد را توی رگهای این کشور تازه کنند.
من معلم بودن را دوست دارم، معلم آدمهای خوب بودن را بیشتر دوست دارم. شاید راز ماندگاری من در همه این سالها سر کلاسهای نویسندگی همین باشد، خدا آدمهای خوبی را سر راهم قرار داده.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
کلماتِکالِمن
کلاسهای ترم بهارم امروز و اینجا تمام شد. من توی ماشین بودن را دوست دارم. گاهی وقتها از خانه یا د
____
من هم معلم بودن را دوست دارم. سالهاست معلمم. معلمِ آدمهای خوب. همهٔ روزهایی که صدقالله جزءای را گفته و در کلاسی را بستهام، خاطرم مانده. روبروی معلمهای خوب هم زیاد نشستهام. اصلا اگر یکی از موقِفهای قیامت نگهم دارند که نعمتها را یکییکی اسم ببرم، از معلمهایم شروع میکنم. مردی که این یکسال از پشت اسپیکر حرفهایش را به گوشمان رساند، معلم درجهیکی برای من بوده و هست. هرچه جمله رج و ردیف کنم، نمیتوانم معرفیاش کنم. دلم میخواهد من هم به روزی برسم که شاگردهایم نتوانند جمله پشتِ جمله، معرفیام کنند. دلم میخواهد من هم مثل استاد جوانآراسته توی کلمهها و جملهها جا نگیرم.
پانوشت:
حرفهای آخرین جلسهٔ ترم حرفهای، از اینجا به گوشمان رسید. انگشتتان را که به لینک زیر بچسبانید، تصویر استادم را تماشا میکنید. معارفهٔ یکخطیِ خودشان اینطور است: طلبهای ساده در گوشهای از ایران که سالهاست دغدغهٔ اولش فرهنگ است و دین.
http://zil.ink/mrarasteh
#آمدهایم_که_بمانیم
#پایان_حرفهای_شروع_ماجراست
#کار_خوبی_که_شروع_میکنیم_دیگه_زمین_نمیذاریمش
03/03/30
@siminpourmahmoud
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ. 🌱
#اَشهَدُ_اَنَّ_علیاً_ولیُّ_الله
عید غدیر مبارک.
کلماتِکالِمن
کولر آبی و پنکه بیصدا بودند. پنجرهٔ نیمهباز کافی بود که پتو را تا چانه بالا بکشیم. خورشید صبح هشتِ تیر، سقف و شرابههای لوستر را روشن کرده بود که روی سنگک، خامهوعسل مالیدیم، با چای نیملیوانی قورت دادیم و یاعلی گفتیم. کارتملیها را از جیب چمدان بیرون کشیدیم و ماشینمان استارت خورد. هرچه مموری کلهام را پسوپیش میکنم، خاطرهٔ رأی دادنِ مسافرتی پیدا نمیکنم. سر چهارراهها مکثمان بیشتر از بقیه بود و از هر طرف گردن کشیدیم به گشتن و پرسیدن. محله خلوت بود اما کوچهٔ شعبهای که استامپش منتظر انگشتمان بود، برو بیا داشت. سربازِ چهارشانهای که تفنگش را سفت چسبیده بود و چند مرد آنکادرکرده دم در مدرسه بودند. صدای سالار عقیلی از باند رادیو، تپش قلبم را تند کرد. کوچه دراز نبود و دو ماشین جفت هم نمیتوانستند جلو بروند اما هنوز سوئیچ را توی قفل در، نپیچانده بودیم که النودی پشت ماشینمان ترمز کرد. پیرمردی با عصا و جوان راننده، درهای جلو را باز کردند و سه زن و چند بچه، دو در عقب را. از در آهنی تو نرفته و پایم به کفپوش مدرسه نرسیده، خانوادهای دیگر هممسیرمان شدند. بعدش هم زنی با مانتوی مشکی سنگدوزی و مرد جوان عینکآفتابی زده و بعدتر زن مانتویی سالخوردهای که دستها را از پشت قلاب کرده بود. انحنای کمرش از دور توی چشم میزد اما سلام و صبحبخیرش جوهر داشت و شور میداد مثل صدای سالار. راهروی مدرسه تا رسیدن به میزی که ششهفت زن و مرد ناظر کنارش صندلی زده بودند، با قطار آدمها پر شد. هنوز عقربهٔ کوچک به ده نرسیده بود که صف رأی چشممان را روشن کرد. ما و چند نفری از آن قطار، باهم خودکار بهدست شدیم. گِردیِ قهوهای چشمهایم را به گوشهٔ حدقه چسباندم و برگههای دور و بر را دید زدم. کد ۴۴ را که دیدم لبهایم کشیده شدند.
کاغذِ تا شده را با صلوات، از درز صندوق تو فرستادیم به امید خادمِ جمهوری دیگر.
#اصلح
#انتخابات
#کوری_چشم_دشمن
@siminpourmahmoud
_خاله به کی رأی دادی؟
خسته بودم. حوصلهام به نوشتن نکشید. عکس کاغذ رأی و انگشت آبیام را فرستادم.
نوشت: «منم جلیلی.» نیمساعت بعد هم عکس فرستاد. :)
@siminpourmahmoud
چند نصیحت بکنم به شما برادران [و خواهران] بسیجی در اینجا و هر جای دیگر کشور که این حرفها را میشنوید.
نصیحت اوّل؛ بسیجی بمانید.
دوّم، قدر خودتان را بدانید.
سوّم، دشمنتان را بشناسید.
توصیهی بعدی رشد معنوی خودتان است، مراقب نفوذ دشمن در درون مجموعهی بسیج باشید.
آخرین توصیهٔ من، آیهٔ قرآن است:
وَ لا تَهِنوا وَ لا تَحزَنوا وَ اَنتُمُ الاَعلَونَ اِن کُنتُم مُؤمِنین.
(و سست نشوید، و غمگین نگردید، و شما برترید اگر ایمان داشته باشید.)
#بیانات ۵/ ٩/ ١۴٠١
@siminpourmahmoud
من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگتر شوم.
توی شناسنامهام بجای اهواز، دزفول را نوشتهاند. همان شهری که مادرِ راوی، دعادعا میکرد ماشین بچهها و نوههایش آنجا ترمز نکند....
@siminpourmahmoud
کلماتِکالِمن
من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگتر شوم. توی شناسنامهام بجای اهواز، دزفول را نوشتهان
______
من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگتر شوم.
توی شناسنامهام بجای اهواز، دزفول را نوشتهاند. همان شهری که مادرِ راوی، دعادعا میکرد ماشین بچهها و نوههایش آنجا ترمز نکند و ماشینخوابیِ توی بیابان و راندن تا شهری امن را به ماندن در دزفول ترجیح میداد. همان شهری که حتی برای اهوازیهای جنگزده، وسط قتلگاه بود. سیبل همهٔ نشانهگیریهای دشمن، تمامِ هشتسال، بی برو برگرد، دزفول بود. "الفدزفول" اذعان خود بعثیهاست.
من از جنگ، خاطره ندارم اما حال و روزِ جنگزدهها را قبل از کتاب زمینسوخته، از کسوکارم زیاد شنیدهام.
وقتی صفحهبهصفحه جلو میرفتم چشمهایم گشاد نمیشدند. هیچ جا روی پاراگرافها دنده عقب نگرفتم که دوباره بخوانم تا بفهمم و بعد شک کنم که احمدمحمود خیال را هم قاطی قلمش کرده یا نه. همهٔ اتفاقها و تحولها و هولو ولاهای کتاب برایم آشنا بود. تصویرسازی کتاب از موشکی که قهوهخانه میتی پاپتی را با همهٔ آدمهایش دور و برش خاک کرد، برایم جدید نبود. داستان موشکهای یازده متری که توی کوچههای تنگِ شهرم، زمین میخوردند را شنیدهام. موشکهایی که وسط روز مثل اتوبوسی توی آسمان دیده میشدند و اول دلها را میکندند و بعد آدمها را درو میکردند، موشکهایی که انگار پیِ بوی آدمیزاد را میگرفتند و پابهپایشان توی زیرزمینهای (شَوادون) شصت پلهخور، فرو میرفتند و طایفهای را باهم ذبح میکردند.
و اما از فرم کتاب...
ورود نرم نویسنده به جنگ. ما از وسط حیاط حوضدار و دورهمیِ خواهروبرادرها و چایخوردن و شهرگردی، کمکم وارد زمختی جنگ شدیم و همین شگرد، قلابی برای نگهداشتنِ مخاطب است.
دیالوگهای کتاب پیشبَرنده و لحندار بودند و واضح، باری از شخصیتپردازی به دوششان بود. گفتگوها از دلِ مردم کوچه و بازار بیرون آمده بود. هرچند که بهتر میشد اگر لهجه جنوب را هم نشان میدادند.
از دیالوگهای های طلایی کتاب برایم خطهای زیر هستند:
_از علیناز چه خبر؟
_شهید شد.
علیناز سوزنزن قدیمی شهر بود. دستش به دهانش میرسید. مهربان و خونگرم بود. نصفشب زمستان هم که بود، بیاینکه غر بزند و یا اخم کند، کیفش را برمیداشت و راه میافتاد.
_از ئی کارا خدا خوشش میاد.
_اما سرده علیناز... بارونه!
_باشه برادر!.. اگر من نیمساعتی ناراحت باشم بهتره که یه مریضی تا صبح از درد ناله بکنه.
یا
دیالوگ اممصدق آنجا که میتی پاپتی از او خاکِ مکینه میگیرد و تعارف پول میکند
اممصدق:
_ای خدا خیرت بده مش میتی. از ما گدا گشنهها چه یه لقمه بگیرن و چه یه لقمه بهمون بدن!
متن رمان ساده و خوشخوان نوشته شده بود. نویسنده ترس و وحشتی را که جنگ به جان آدمها میاندازد، ملموس و مستمر روایت کرده بود جوری که حواس پنجگانهٔ خواننده را پای کار میآورد. از بوی کپک سیبزمینیها و نم زیرزمین گرفته تا تلخی دود سیگاری که از فرط غم قورت میدادند. از شرشر شیرفشاری گرفته تا جیغ زنی که مثل الماس پردهٔ گوش را خط میکشید و....
احمدمحمود قشرهای مختلفی از جامعه را برای خواننده کتابش معرفی کرده بود و برای نوشتن عجله نداشت. سرصبر همه چیز را توضیح میداد.
جای خالی ارتش و نیروهای دولتی در ماههای اول جنگ، و دفاع مردمِ دستتنها و شاکی، اشارهای زیرپوستی به خیانت بنیصدر دارد.
فرق این رمان با کتابهایی مثل دا یا نورالدینپسرایران این است که زمینسوخته درباره جنگ و سختیهای مردم است اما دا و امثالهم دفاعمقدس را مکتوب کردهاند.
متأسفانه
این کتاب، محتوایی ضد جنگ دارد. هرچند که بر خلاف خیلی از داستانهای ضد جنگ، به سیاهنمایی دفاعمقدس هشتساله نپرداخته و با روایتی ناظرگونه و تقریبا بیتفسیر ویرانیها را به تصویر کشیده است. (ضد جنگ یعنی دو طرفِ پیکار، باطل! هستند و اصلا نباید جنگی رخ بدهد و مقوله جهاد و دفاع برایشان جایگاهی ندارد.)
#چند_از_چند
#زمین_سوخته
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
کلماتکالمن ⬇️
@siminpourmahmoud
.
"مردم گرفتار که شدید برای امام زمانتان نامه بنویسید. با حضرت حرف بزنید. درد دل کنید.
امام زمان فرمودند وقتی خواستید برایم عریضه بنویسید بالای عریضه بنویسید: السّلامُ علیکَ یَا اَبالفضلِ العباس.
مردم حضرت نوشتهتان را میبوسد. به چشمهایش میگذارد. به حرمتِ اسمِ عمویش به شما عنایت میکند."
حاجآقای هیأتمون گفت.
@siminpourmahmoud
______
سالمِ سالم بودم. یکشبه کور شدم. دکترهای فارابی هرچه پشت دستگاههای میلیاردی، عدسیهای ذرهبینی و نورها را چپ و راست میکردند، انگار نه انگار. چیزی دستشان نیامد. جویدهجویده، جوری که پس نیفتم حرفِ اماس و سرطان را پیش کشیدند. حوالهام کردند بیمارستان امام خمینی. دوازدهشب بستری بودم. همهٔ آن دقیقههای نحس و کشدار به چشمم ته جهنم بود. سیاهِ سیاه. نه برو بیای عقربههای ساعت به کارم میآمد نه نوری که از چارچوب پنجره توی اتاق پهن میشد. روزی چند دکتر و گلهای رزیدنت دور تختم سمینار راه میانداختند. سواد دو زاریشان به این رسیده بود که دوتا پلاک عصبی در مغز هست که فشار آورده و عصب بینایی را از کار انداختهاند. توی همان روزهای لعنتی که همهجا سیاه شده بود توی چشمهای میشیام زل زدند و گفتند بچهدار هم نمیتوانم بشوم. یکشب خیلی بیقرار بودم. هرچه آه و التماس بلد بودم، خرج کردم. همان شب خواب دیدم توی صحرا هستم روبروی یک خیمه. با همان لباسهای گلوگشاد و آبی بیمارستان. من کربلا نرفتهام و آنجا به چشمم غریب بود، ولی حس کردم کربلاست و خیمه، خیمهٔ حضرت عباس است.
نعره زدم: "عباس بیا بیرون، کارت دارم."
خبری نشد.
منِ خاک برسر و بیادب صدایم را بلندتر کردم و کشدار گفتم: "عبااااس! بیا بیرون"
آمد بیرون. یک آقای خوشقدوبالایی آمد بیرون.
باصدایی نرم و سربهزیر گفت: "چه شده؟"
گفتم: "من از تو بدم میآید. از امام حسین شاکیام. از علی شاکیام. از فاطمهزهرا شاکیام. چرا کورم کردید؟ دکترها میگویند بچهدار هم نمیتوانم بشوم"
گفت: "چه میخواهی؟"
گفتم: "من نمیدانم! باید کاری کنی که خوب بشوم"
گفت: "دنبالم بیا"
سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک عَلَم داشت که بالای پرچم قرمزش «یاحسین» نوشته بود. دنبالش رفتم. ایستاد. یکسمتی را نشانم داد و گفت: "این حرم آقایم حسین است، سلام بده"
بعد سمت دیگر را نشانم داد و گفت: "این هم حرم من است، سلام بده"
ناخودآگاه سلام دادم.
عَلَم را چرخاند. باد گوشهٔ پرچم قرمز را مالید به چشم چپم. گفت: "تو خوب شدی"
خوب شده بودم. چشمهایم میدید. بیهیچ سایه و موج و خطوخشی.
صبح همان روز دکتر آمد بالای سرم. گفت بلندشو برو، مرخصی. گفت انگار کورتوندرمانی جواب داده. ما انتظار یک حملهٔ جدید را داشتیم ولی عجیب است که بیماری متوقف شده و آزمایشهای جدید، هیچ علامتی از بیماری نشان نمیدهند.
▪️صدای روضهخوان توی سرم پیچید: حرمله تیر زد به چشمهای عباس...
پ.ن: بازنویسی خاطرهای از کتاب پنجرههایتشنه
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
﷽
__________
فیلمِ دو. سه دقیقهای روحالله عجمیان یادتان مانده؟ تکوتنها روی آسفالت افتاده بود. دورهاش کرده بودند. انگار جان از دست و پایش بریده بود، هیچ واکنشی نداشت. من حواسم بود حتی بالِ چشمهایش هم تکان نمیخورد. تصویر لگدهایی که به سروصورت و پهلویش میزدند توی ذهنم کمرنگ نشده. هرکه از راه میرسید، میزد. صدای فحش و تف و توهینِ گرگها توی گوش شما هم هنوز جوهر دارد؟
یکی کفشهای عاجدار و بزرگش را گذاشته بود روی صورت شهید و فشار میداد.
رنگِ روحالله عین کاهِ کهنه شده بود...
همهٔ اینها یکطرف، زیرپوش پارهٔ سفید و خونیاش یکطرف...
آه
لا یَوم کَیَومِک یا اباعبداللّه
السَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافعِ بىیاور
السَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده
السَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونهٔ خاکآلوده
السَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ برهنه
السَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانِ چوب خورده
السَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سرِ بالاى نیزه رفته
السَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ
سلام بر آن بدنهاى برهنه و عریانى که در بیابانها
تَنْـهَِشُهَا الذِّئابُ الْعادِیاتُ وَ تَخْتَلِفُ إِلَیْهَا السِّباعُ الضّـارِیاتُ
گُرگ هاى تجاوزگر به آن دندان مىآلودند و درندگان خونخوار بر گِردِ آن مىگشتند...
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
شما مثل من نباشید که لقمه گلوتونو بگیره!
مجبور شدم یه روزه کتاب ٢١٠ صفحهای بالا رو بخونم و سوالای مسابقهشو جواب بدم.
سخت بود، اما چسبید و ارزید.
کتابو که بستم از حسرت سروگردنم مثل پاندول به چپ و راست تکون میخورد. چشمامو بستم و دست به دامن شهید امیر شدم که دعا کنه منم عاقبتبخیر شم.
🌱هدیه به شهید صلواتی بفرستیم راه دوری نمیره.
#از_کتاب:
دکترسنگری دربارهٔ رفیق و همرزمش، شهید عبدالامیر بزاززاده گفت: خصوصیتی که در عمق وجود عبدالامیر دیدم و مرا ربود، «عمل در سکوت» بود.
این خصوصیت، ویژگی بسیار زیبایی است که در کمتر کسی یافت میشود.
ما گاهی اوقات پیش از اینکه کاری بکنیم کارمان را فریاد میکشیم درحالیکه هنوز هیچ نکردهایم. گاهی هم در حین انجام کاری، آن را مرتباً طرح میکنیم و میگوییم که فلان کار را داریم انجام میدهیم.
حضرت علی علیهالسلام در شناخت طلحه و زبیر (و اصحاب جمل) فرمودند:
چون رعد خروشيدند و چون برق درخشيدند، اما كارى از پيش نبردند و سرانجام سست گرديدند.
ولى ما اينگونه نيستيم؛ تا عمل نكنيم، رعدوبرقى نداريم، و تا نباريم سيل جارى نمىسازيم.
#چند_از_چند
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
ابرهای پنبهای، گلبهگل، پایینتر از قلهٔ کوهها نشسته بودند. انگار از کفِ آسمان سُر خورده بودند پایین. گردنه که تیزتر شد تودههای سفید پایینتر آمدند و بالای سر جاده حرکت میکردند. هرچه جلوتر رفتیم مه پرپشتتر میشد و پیشروی میکرد. درّهٔ جفتِ جاده، سفیدِ سفید بود. اولین سفر بود که مه از چشمم افتاده بود. از مارپیچ سبز و مهگرفتهٔ چالوس، سر از ورزقان درآورده بودم. مه نگذاشت کیفِ زندگیِ در لحظه را بکنم. تونلهای کوچک تمام شدند. نوبت کندوان شد. ماشینها یکییکی رفتند توی شکمِ کوه.
_اللهم کن لولیک رو بخون، اینجا هم شاهد باشه یادِ اماممون هستیم.
یک خط حرفش، دلم را خنک کرد.
#جمعهناک
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
41 درجهٔ تهران را فرستاد با نیمخطی توصیف گرما.
54 درجهٔ کورهٔ دزفول را رو کردم و نوشتم:
مسلمون ما وقتی به 45_44 درجه میرسیم میگیم خدا رو شکر گرما از تکوتا افتاده! :)
#قُل_نَارُ_جَهَنَّمَ_أَشَدُّ_حَرًّا_لَوْ_كَانُوا_يَفْقَهُونَ
@siminpourmahmoud