#خاطرات
#اجتماعی
✅می رفت گلزار شهدا
وقتی می خواستیم برویم مأموریت، اول صدقه می داد. بعد قرآن را بازمی کرد و یک سوره می خواند؛ با ترجمه اش. بعدش برنامه ی سفر راتوضیح می داد و می گفت که چه کارهایی داریم ؛ چه کارهایی مشترک است و چه کارهایی انفرادی. وقت آزادمان را هم می گفت.
وارد شهر که می شدیم، اول می رفت گلزار شهدا، فاتحه می خواند. بعدمی رفت سراغ خانواده ی شهدا. با آنها صحبت می کرد و درد دلشان را گوش می کرد. مشکلاتشان را می پرسید و گاهی یادداشت می کرد، که اگربتواند، حل کند. بعد می رفتیم سراغ مأموریتمان.
📚یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 92
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
#خاطرات
#اجتماعی
✅حرفی نیست !!!
یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم. گفتم:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند. او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت.
❤️ شهید اکبر احمدی
📚منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:40
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
#خاطرات
#اجتماعی
مسجد که جای خواب نیست !!
بعد از عملیات، آمده بود توی مسجد، برای نماز مغرب. خسته بود، خوابش برده بود. یکی آمده بود، با پا زده بود به پهلویش. گفته بود عمو! بلند شو. مسجد که جای خواب نیست. بلند شو.
بگویی یک اخم کرده بود؛ نکرده بود.
#شهید_بروجردی
📚یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 53
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
#خاطرات
#اجتماعی
✅ همدیگر را بسازیم
حسن بهش گفته بود برود خط، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی بهت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد. اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاکریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم. »
📚یادگاران جلد چهار
❤️کتاب حسن باقری، ص 54
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
#خاطرات
#اجتماعی
✅ همدیگر را بسازیم
حسن بهش گفته بود برود خط، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی بهت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد. اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاکریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم. »
📚یادگاران جلد چهار
❤️کتاب حسن باقری، ص 54
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#خاطرات
#اجتماعی
✅ میز و صندلی ؛ بی میز و صندلی !
دیدم نشسته روی میز فرمانداری و پاهایش را قلاب کرده به هم.
همه ی صندلی ها را طوری روی میز چیده بود که پایه هایشان همه رو به سقف بود.
گفت : «همه ی شما رو این جا جمع کرده ام که این رو بگم. من نمی خوام فرماندار جایی باشم که حتی یک روستاش دست ضدانقلابه. تا وقتی هم که این جا آزاد نشه، پاک سازی نشه، وضع همینه؛ میز و صندلی، بی میز و صندلی. »
📚یادگاران، جلد 14
❤️کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 14
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
#خاطره_بازی
#اجتماعی
✳️خستگیم در رفت !!!
آقای خامنه ای که مجروح شده بود، آورده بودندش بیمارستانی که دکتر رهنمون آن جا بود. حسابی به آقا می رسید؛ شب و روز. آقا که خوب شد، گفته بود «ایشان خیلی برای من زحمت کشیدند، سنگ تموم گذاشتند، خدا خیرشون بده. »
دکتر می گفت «این ها رو که شنیدم، خیالم راحت شد. خستگیم دررفت. »
❤️شهیدرهنمون❤️
💠کانال سیره شهدا💠
🆔 @sirehyshohada
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷