eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
9.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبر اکرم ص 🍃 سرلوحه نامه اعمال مومن محبت علی بن ابی طالب 💚 است . #لطفا_منتشر_کنید 🌺 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بسوے ظهور
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مجموعه مستند #برنامه_شیطان🔥 🔸قسمت هجدهم: نبرد مکتبی #شیطان_گرایی🔥 👈بخش اول #بهترینهادرکانال👇 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴ظهور رمز نابودی شیاطین.. ☝️شیطان به پیروانش گفت؛شادی کنید تا قیام قائم... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولودی خوانی زیبای حاج محمود کریمی در مدح مولا علی علیه السلام عید غدیر مبارک بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امیرالمؤمنین علیه السلام : والله اگر کسی آنقدر سجده کند تا گردنش قطع شود، خداوند عبادت اورا قبول نمیکند، مگر با اقرار به ولایت ما اهل بیت. 📙بحار الانوار-ج ۱۷-ص۱۶۸ 🆔 @Besoye_zohor 💯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ #افضل_اعیاد.. برترین عید امت پیامبر اکرم (ص) ، عید امامت و ولایت و وصایت امیرالمؤمنین امام علی (علیه السّلام) بر پیروان حقیقی قرآن و عترت و ولایت، مبارک باد. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
Mahmoud Karimi - Man Kont Mola.mp3
3.26M
🌸🌸 🌸🌸 مولودی:من کُنت مولا 🎤محمود کریمی بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود. من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم. تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم .میگفتم شاید این انگشتر شبیهشه.ولی نه جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سررسیدش بود. بعد از جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.دلم خیلی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکام همینجوری بی اختیار می اومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم. سمانه گفت خیلی شلوغه ریحانه. گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم فقط گریه میکردم چیزی برای دعا یادم نمی اومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم .تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت. یعنی دیگه امروز همه چی تمومه؟دیگه نمیتونم شبها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم. _باشه ریحانه جان😊 مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله. اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچ کس دیگه فقط به حال بد خودم فکر میکردم. بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: _سمانه؟! _جانم؟!☺️ _میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا با هم نسبتی دارن؟! نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😳😳 شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمی‌آمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.» با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوخته‌ای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس می‌کردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظه‌ای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم. بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای پاهایش درون سرداب می‌پیچید و فضای ترسناکی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پله‌ها پایین می‌آمد و می‌خندید؛ برق چشمان و دندان‌ها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود می‌دیدم. احساس می‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و نمی‌دانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید،‌ نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند. در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که می‌لرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم. کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود. در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث می‌شود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.» حرف‌هایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام. غم عالم بر دلم نشست، با دیده‌ای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج ‌شدم تا بلکه یار را در آن‌جا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بی‌هوش در کف سرداب افتاده بود. منبع: کتاب تشرفات مرعشیه، تألیف حسین صبوری 👌 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
سلام امام زمانم🌹 🌸آلوده ایم،حضرت باران ظهور کن آقا تو راقسم به شهیدان ظهورکن 🌸گاهی دلم برای شما تنگ می شود پیداترین ستاره ی پنهان ظهور کن 🌹اللهم عجل لولیڪ الفرج🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯