🌸🌸🌸🌸
#تلنگر
#در_جستجوی_خوشبختی
✨«شاید در بهشت بشناسمت!»✨
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی ✨خوشبختی✨ را چشیدم.
💫 در «مرحله ی اول» گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.
💫 در «مرحله ی دوم» چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.
💫 در «مرحله ی سوم» با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره میباشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
💫 اما در «مرحله چهارم» یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که
✨طعم حقیقی خوشبختی✨ را
با آن حس کردم، چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم. اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود، این اجازه را به من نمیداد!
خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که
✨معنای حقیقی خوشبختی✨ را
با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی
✨ملاقات در بهشت✨، شما را بشناسم تا در آن هنگام جلوی
✨پروردگار جهانیان✨ دوباره از شما تشکر کنم!💕
✍ ترجمه : ضیاء رئیسی
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
#همسرانه
#تلنگر
بچهها با خيالِ کفش و لباس نو، چشمانشان را میبندند!
زنها با فکر عوض کردن فرش و رنگ مبل جديدشان!
مردها با محاسبهی هزينههای شب عيد و کارهای نيمهتمامشان!
🔹اما فروردين که از نيمه بگذرد، طرح فرش و رنگ مبل از مُد میافتد و کفش و لباس نو از چشم، هزينهها و کارهای نيمهتمام هم احتمالا تمام میشود!
ماهیها میميرند و سبزهها پلاسيده میشوند.
روی ديوارها و شيشهها باز گرد و خاک مینشيند و هفتسينها کمکم جمع میشود...
🔸اينها رو گفتم که بدانيد، اگر هفتسينتان يک سين هم کم داشته باشد، ايرادی ندارد!
اگر لباستان فلان مارک و مبلتان فلان طرح هم نباشد، آسمان به زمين نمیآيد جانم!
خارج کنيد خودتان را از دور اين رقابت چشم و همچشمیها...
شادیهايتان را به اين ماديات بیدوام گره نزنيد!
🔻بگذاريد کودکانمان ياد بگيرند که سال نو چيزی نيست جز، #حال_خوب_کنار_هم_بودن!
جز وقتی که در کنار هم میگذرانيم... احساس خوشبختی داشتن با ماديات، هنر نيست!
اگر ميان همين اندک داشتههايتان هم، با هم #مهربان بوديد، آن وقت برويد و ميان مردم خوشبختیتان را جار بزنيد!
🔹اگر تصميم گرفتيد امسال را بيشتر کنار هم باشيد و بيشتر لبخند بزنيد، آن وقت است که شکوفههای #خوشبختی در دلتان جوانه میزند
و حال و هوای زندگيتان بهاری میشود...
❣ #لبخند بزنيد به ترک ديوارتان! شايد شکوفهای ميانش منتظر جوانه زدن باشد!😊
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
#تلنگر
بچه كه بوديم، وقتی لباس ميخريديم تا روز عيد، هر روز تنمون ميكرديم و جلوی آيينه خودمون و نگاه ميكرديم و ميگفتيم آخ كه مثل ماه شديم، بعد مامان از اون اتاق بغلی داد ميزد كه: در بيار اون لباساتو فقط همين يه دست رو داريا...
ولی خب ميدونستيم كه مامان تابستونی، پاييزی يه دست ديگه هم خريده و واسمون گذاشته كنار.
روز اول فروردين اون لباس قشنگا رو ميپوشيديم و دست زير چونه به حباب هايی كه از دهن ماهی ميومد بيرون نگاه ميكرديم.
بابامون هم يادمون داده بود كه قرآن رو وا كنيم و چند آيه ازش بخونيم كه سال تحويلمون نورانی بشه. همه جمع ميشديم و دوربينمون كه فقط ٣٦ تا عكس ميتونست بگيره رو ميذاشتيم رو تايمر و اين ميشد عكس ِسالمون.
همه ميرفتيم خونه بزرگايی كه الان نداريمشون و ازشون عيدی ميگرفتيم، بعد ميفهميديم كه "فی" عيدی امسال چقدره.
مامان هامونم عيدی ها رو ازمون ميگرفتن تا مثلا جمع كنن، ولی بعدا ميديديم كه همون پول نو ها رو به بچه های فاميل ميدن!
تا سيزدهم شاد بوديم، عيدمون عيد بود، پيك شادی مون تا روز آخر سفيد ميموند، اما بازم دلمون خوش بود...
اما انگار چند ساله عيد فقط واسمون حكم اينو داره كه تاريخ بالای سر برگ تقويممون يه دونه زياد تر بشه.
لباس دو ماه پيشمون رو بپوشيم چون با كسی رفت و آمدی نداشتيم كه ديده باشه، ماهی نخريم، ميميره، سبزه نكاريم، ميخشكه و...
واسه فاميل های دور هم كه تبريك خشك و خالی ميفرستيم اما با كلی استيكر قلب و بوس كه نكنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن!
بعد هم كلی خدا خدا كنيم كه برگرديم سر كار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.
اون روزا ، كه زيادم دور نيست ، عيد همه چيزمون نو ميشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتی.
و مهم تر از همه سالمون.
اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعی بود ...
یادش بخیر اون موقعها ...
꧁꧂♥️♥️꧁꧂
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🌸🌸🌸🌸
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
🍯🚴🍖
🎭🍛
💞
🎊
#مادرانه
#تلنگر
هیچ كودكی به پول علاقه ندارد،
زیرا كه هیچ كودكی احمق نیست!
هیچ كودك مایل نیست تا رییس جمهور یا نخست وزیر كشوری شود، زیرا كه كودك هرگز اینقدر احمق نیست! علاقههای كودك بسیار بسیار طبیعیتر است.
او به گلها علاقه دارد، به پروانهها،
به گوش ماهی هایِ كنار ساحل علاقمند است.
او مایل است در زیر ستارگان برقصد،
در نور آفتاب برقصد،
همراه با باد برقصد.
او علاقه دارد تا از درخت یا كوه بالا برود.
او میخواهد در رودخانه شنا كند و یا به اقیانوس بپرد.
علایق كودك كاملاً متفاوت است.
ولی ما تمام انرژیهای او را منحرف میكنیم.
ما میگوییم:
" نیازی نیست از درخت بالا بروی، نیازی نیست از كوه بالا بروی، از نردبام موفقیت بالا برو !
از نردبام ترقّی بالا برو !
از دیگران بیشتر ثروت بیندوز .
رقابت كن.
حسودی كن.
صاحب شو.
بجنگ و جنگ برای چیزهای بیمعنی.
:
آنگاه تو تمام شادیات را از كف میدهی،
تمام خندهات را از دست میدهی.
آنگاه زندگی بیشتر شبیه كابوس است تا یك لطیفه زیبا ...
👤 #اشو
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🎊
💞
🎭🍖
🍯🚴🍛
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
🍯🚴🥗
🎭🍛
💞
🎊
#مادرانه
#سرنوشت_فرزندان_و_رفتار_والدین
#تلنگر
از دو مرد، دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
✏️ مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
✏️ مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردی بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می شود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🎊
💞
🎭🥗
🍯🚴🍛
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
🌺🍃🍂🌿🌾
🍃🍂🌿🌾
🍂🌿🌾
🌿🌾
🌾
#همسرانه
#تلنگر!
#انتشار_عشق
با یکی از دوستهام سوار تاکسی شدیم. موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: ممنون آقا، واقعا که رانندگی شما عالیه!
راننده با تعجب گفت: جدی میگی یا اینکه داری منو دست میندازی؟!
دوستم گفت: نه جدی گفتم. خونسردی شما موقع رانندگی در این خیابونهای شلوغ قابل تحسینه. شما خیلی خوب رانندگی میکنین و قوانین را هم رعایت میکنین!
راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد...
از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟!
گفت سعی دارم " عشق " را به مردم شهر هدیه کنم!
با صحبتهای من اون راننده تاکسی، روز خوشی را پیش رو خواهد داشت. رفتارش با مسافرهاش خوبتر از قبل خواهد بود، مسافرها هم از رفتار خوب راننده انرژی میگیرن و رفتارشون با زیر دستها، فروشندگان، همکاران و اعضای خونواده خوب خواهد بود.
به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میون حداقل هزار نفر پخش میشه.
من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم. اگه بتونم فقط سه نفر رو خوشحال کنم، روی رفتار سه هزار نفر تاثیر گذاشته ام .
گفتن اون جمله ها به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت. اگه با راننده دیگه ای هم برخورد کنم اون رو هم خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست، اما اگه بتونیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام داده ایم.
روح زندگی ما همين عشقه..❤️
در صورتیکه بعضی از ما با يک ادبيات ناپسند، در پی فرصتيم كه همديگه را تحقیر كنيم:
وااای چقدرر چاق شدی!
موهای سفيدتم كه كم كم در اومد!
اينهمه كار ميكنی برای اينقدرر در آمد؟!
تو واقعاً فكر ميكنی در اين امتحان قبول ميشی؟!
و....
اين جمله ها و امثال اون كاملاً مخرب نيروی عشقند و عشق را از رابطه ها گريزان ميكنن.
اگه بتونيم زيبايی رو تو نگاه خودمون جای بديم اصولاً عشقه كه از وجود ما ساطع ميشه.
👌 بياييم جريان عشق را تو زندگيمون جاری كنيم...💕
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🌾
🌿🌾
🍂🌿🌾
🍃🍂🌿🌾
🌺🍃🍂🌿🌾
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
🍯🚴🥗
🎭🍛
💞
🎊
#مادرانه
#تلنگر
از بچگی همیشه شاگرد اول بودم!
پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم!
آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند؛ چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند!
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند؛ آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم.
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم، چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه، که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم!
مایه افتخار پدر بودم!
شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند؛ شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم و من تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم!
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود و می گفت پنجره باز شود، من مریض می شوم!
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام!...
من همیشه کفشهایم نو بود؛ چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم!
تمام فرمول های ریاضی و فیزیک را بلد بودم؛ ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم!
و حالا یک پزشکم!
چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس!
پزشکی که تا الان نخندیده است،
مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم !
من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام، اما می ترسم باکسی حرف بزنم؛ چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم!
من شاگرد اول کلاس بودم، اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم!
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود، نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم.
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم !
یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم!
یکروز می خواهم زیر برف بروم!
یک روز می خواهم داد بکشم، جیغ بزنم!
من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم، از گوسفند می ترسم!
مایه ی افتخارِ پدر، حتی از خودش هم می ترسد!
راستی پدرها و مادرهای خوب و مهربان!
به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگردِ آخر کلاس زندگی است.... 😔
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🎊
💞
🎭🥗
🍯🚴🍛
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
🌺🍃🍂🌿🌾
🍃🍂🌿🌾
🍂🌿🌾
🌿🌾
🌾
#همسرانه
#تلنگر
کمد لباساشو باز کرد گفت هر کدومو خواستی بردار !
دست بردم لای لباسا دیدم هنوز تگهاش بهش وصله
گفتم اینا که همه نو هستن !
گفت میدونم !
ادامه داد شاید بعضیهاش حتی ۱۰ یا ۲۰ سال عمر داشته باشن اما نو هستن و هنوز میشه پوشید !
مرغوبه جنسشون !
به قول شما امروزیا بِرَندِه
خندیدم گفتم خانجون ، چرا اینهمه سال تنت نکردی ؟!
گفت هی وایسادم شاید یه روز خاص بیاد ،
یه آدم خاص بیاد ،
یه حال خاص بیاد ،
یه مهمونی خاص بیاد ، کلا یه چیز خاص باشه تا اینارو تن کنم ...
سرشو انداخت پایین گفت حواسم نبود روز خاص و مهمونی خاص و آدم خاص و وقت خاص قرار نیست بیاد ،
قرار بود اینارو تنم کنم تا همه اون لحظه ها خاص بشن برام !
اما دیگه تو ۷۵ سالگی خاص و غیر خاصی نیست !
دیگه حالا تو تن شما ببینم برام خاصه !
💗 درس زندگی داشت بهم میداد !
درس سخت زندگی ...
👈 هیچ روز خاصی وجود نداره ، مگر ما خودمون خاصش کنیم !...
⛔ ما آدمها توی اسفند، بیشتر از هر وقت دیگری خستهایم؛ اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم، سرعتمان را بیشتر و بیشتر میکنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!
اسفند را باید نشست
باید خستگی در کرد
باید چای نوشید...
یازده ماه تمام، دردها، رنجها و حتی خوشیها را به جان خریدن که الکی نیست، هست؟!
اسفند را نباید دوید
اسفند را باید با کفشهای کتانی، قدم زد!
پس روزهای رفته ی سال را ورق میزنم ...
چه خاطراتی که زنده نمی شوند...
چه روزها که دلم می خواست تا ابد تمام نشوند...
وچه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد...
چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود...
چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و
چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد...
چه آدم ها که دلم را گرم کردند و
چه آدم ها که دلم را شکستند...
چه چیزها كه فکرش را هم نمیکردم و شد ...
و چه چیزها كه فکرم را پرکرد و نشد...
چه آدم ها که
شناختم و چه آدم ها که فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان...
و چه.......!
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر می شود...
کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا...
آرامشی که هیچگاه تمام نشود...
و شما اى جانان من...
من برای تمام آدم های روی این زمین آرزوی سعادت دارم،
شماها كه عزیز دليد و جای خود داريد!
بخنديد كه بهاری که در راه است...
با شكوفه لبخندتان زییاتر خواهد بود،
دوستان قشنگ و مهربانم ❤️
آرزو دارم ...
هر طپش قلبتان
آمیخته با آمین های خدا
برای آرزوهای قشنگتان باشد...
❤️•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•❤️
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🌾
🌿🌾
🍂🌿🌾
🍃🍂🌿🌾
🌺🍃🍂🌿🌾
🌺🍃🍂🌿🌾
🍃🍂🌿🌾
🍂🌿🌾
🌿🌾
🌾
#همسرانه
#تلنگر
⁉️ ميدونی نصف بيشتر دلخوريات از آدما برميگرده به خودت ؟
اشکال کار درست از جايی شروع ميشه که تو يه رابطه ، طرف مقابلتو شبيه خمير بازی ميبينی و ميخوای اونو به شکلی در بياری که دوست داری ...
شکل دادن يه خمير لذت بخشه اما شکل دادن به يه آدم ، غير ممکن ...
فرسوده ات ميکنه و البته اون آدم رو هم ...
اينو ياد بگير هر آدمی شکل خودشه ...
برچسب بد و خوب نزن رو آدما ...
اگر ميتونی به همون شکل دوستش داشته باش اگر نميتونی بی دلخوری ، بی قضاوت بزارش کنار ...
آدما مشابه خودشون رو پيدا ميکنن ...
شايد آدمی که الان کنارته و هميشه ازش دلخوری مشابهت نيست ...
به جای تغيير دادنش رهاش کن ...
يا اگه کنارش ميمونی به همون شکلی که هست دوستش داشته باش ...
ساده بگم دوست داشتن به حرف راحته ولی در عمل سخت ...
دوست داشتن گاهی کنار يار بودنه ، گاهی ازش دور بودن و به يادش بودن ...
دوست داشتن يعنی پذيرفتن خمير مايه وجودی يه آدم بدون دست بردن به اصلش ...
نگاهتو به دوست داشتن عوض کن!!!!
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1180631043C265fae6ffc
🌾
🌿🌾
🍂🌿🌾
🍃🍂🌿🌾
🌺🍃🍂🌿🌾
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊
🍯🚴🥗
🎭🍛
💞
🎊
#مادرانه
#تأثیر_تصمیم_ما_بر_سرنوشت_دیگران
#تلنگر
💠 یک نمره به شما قرض می دهم !
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی، آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت ، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد ، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته 😕
پسرک با خجالت و در حالیکه صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم چِن ، میشود ... میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم چِن با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!
این ممکن نیست. من طبق جوابهایی که در برگۀ امتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام.
او اضافه کرد : نگران نباش. من که نمیخواهم بخاطر ضعفت در امتحان ، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان می داد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم میزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک میکرد که میخواهند بچههایشان بهترین نمره ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند ، نرمش نشان دهد.
اما یک موضوع دیگر هم بود.
او میدانست که کتک خوردن بچهها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمیکند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آنها را از تحصیل باز دارد.
نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت میکند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزید و به گریه هم افتاده بود. عاقبت رو به پسرک کرد و گفت: ببین! این پیشنهادم را قبول میکنی یا نه؟
من به ورقهات یک نمره « ارفاق » نمیکنم. فقط میتوانم یک نمره به تو « قرض » بدهم.
تو هم باید در امتحان بعدی 2 برابر آن را ، یعنی 2 نمره ، به من پس بدهی. خوب است؟ پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2 نمره به شما پس میدهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد ، با دقت زیاد درس میخواند. تا اینکه در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزهای داده شد.
از پسِ آن « درس » که خانم معلم به او داده بود ، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده میشود. زیرا میداند که نمرهای که خانم معلم آن روز به او قرض داد ، سرنوشتش را تغيير داد.
آن پسرک جوان اکنون جزو ده ثروتمند دنیاست ... او " لی کا - شینگ " رییس بزرگترین کمپانی عرضه کننده محصولات بهداشتی به سراسر جهان است!
👈 مراقب تأثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم ...!
همسرانه 🌟 مادرانه 👇👇
🆔 @sk60psychology
🎊
💞
🎭🥗
🍯🚴🍛
👨👩👧👦🍎🤽♂🍲💞🎊