eitaa logo
"پاتوق کتاب آسمان"
480 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
103 ویدیو
6 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹چاپارکتاب/ ارسال‌به‌سراسرایران https://zil.ink/asemanbook ادمین: @aseman_book آدرس: خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
. هشت سال تمام توی عزا بودند انگار... با اینکه خودم همدانی نبودم، اسم و رسم خانوادۀ «حاجی بابایی» را بارها شنیده بودم اول از همه دربارۀ سن و سالش پرسیدم. گفتند: «هشتاد!» از وضعیت حافظه‌اش پرسیدم که استادم، آقای مرتضی سرهنگی گفت: «خیالت راحت... کشاورز است و هوای پاک تنفس کرده!» ایشان وقتی فهمید انگار منظورش را متوجه نشدم، لبخندی زد و گفت: «حاج جلال هنوز فشار متروی تهران را تجربه نکرده تا همه چی رو فراموش کنه!» . . ...بعد از استراحتی کوتاه هنگام عصر سر صحبت را باز کردم. میدانستم حاج جلال پدر دو شهید است؛ میدانستم دو دامادش در جبهه شهید شده است؛ میدانستم پسرهایش رزمنده و جانبازند؛ اما نمی‌دانستم مادرش جانباز و خودش هم رزمنده و جانباز جنگ است. این را وقتی فهمیدم که چندین بار دست به کتفش برد و عضلات صورتش از شدت درد جمع شد و گفت: «ای وای شانَه‌م!» خواستم از فرزندانش بپرسم که سرش را تکان داد و با زمزمه «علیرضایم!» چشمهایش خیس شد نمیدانم نام «ابوالقاسم» چه آتشی درونش روشن کرد که دست گذاشت روی سینه‌اش و آه کشید «غوره غوره.... عسل زنبوره.... از حمیدرضا گفت که در آن لحظات سخت چقدر هوایشان را داشت و از حبیب و پای کوتاه شده‌اش در جنگ از مریم و دخترش، سمانه، تعریف کرد. از خواهرش، فاطمه، که بزرگ شده خانه خودش بود. اسم برد از دامادهای شهیدش؛ «حاج عزیز احمدی» و «حاج اسماعیل شکری موحد». وقتی گفت: «هشت سال تمام توی عزا بودیم!»، اشاره کرد به عکس هایی که هر چهارتایشان با هم بودند... یادداشت نویسنده؛ 📚 حاج جلال @skybook