#آخرین_فریاد...
صدایت میوزد از لابهلای این شب موهوم
و میخواند مرا تا روشنای باوری محتوم
صدایت میرسد ـ باور کن اینجا وهم میبارد
نمانده جز سکوتی ـ استخوانی مانده در حلقوم
نفس از سینهی آیینه دیگر برنمیآید
دریغا عطسهی حیرت در این آئینه مسموم
فرود شانهام آواری از زخم و گل و درد است
بر این ویرانه جا خوش کرده غربت، تلختر از بوم
حصار لحظهها جان مرا در خویش افشردهست
به دام افکنده روح خستهام را عنکبوتی شوم
دلم را میبرد توفان تردیدی که در راه است
دلم ـ این روح ناآرام در گرداب تن محکوم ـ
[]
ولی در خود نمیگنجم که میدانم شب قدر است
شب قدری که قدر تو برایم میشود معلوم!
دلم را برد چشمانی که شرحش بینهایت ـ آه
شگفتا چشمهای تو، دريغا این دل معصوم...
دوباره شعلهور شد شعرهام اما مپرس از من
چه خواهد بود آیا بعد از این فرجام این مفهوم
و میدانم که روزی میرسی از راه و میگیری
غبار غربت از آیینگان خفتهی مغموم
عدالت میتپد با نام تو ای آخرین فریاد
عدالت ـ حالیا این زخم خورده غربت معصوم
مرا تا روشنای آشنای باوری محتوم میخواند
صدایی که وزید از لابهلای این شب موهوم
سروده شده در بهمن 1374
#انتظار_فرج
#شعرخوببههمهدیهدهیم
از شوق رسیدنت، کما فیالسابق
تقویم زمستان زدهام شد عاشق
گیسوی تو روی شال سبز افتادهاست،
یلدا وسط بهار؟ جلّ الخالق!
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
از دیده به جای اشک، خون میگریم
یلداست...انار دانه کردن خوب است
ای کاش به سمت ما دری بگشایی
دیوار کشیده دورمان، تنهایی
ای صبح امید ما زمستانیها!
یلدا چه قدَر صبر کند میآیی؟
#مسعود_یوسف_پور
#یلدا
#انتظار_فرج