eitaa logo
نبشته های دم صبح
217 دنبال‌کننده
172 عکس
48 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌ چند خانم طلبه از زندگی طلبگی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. 🌷🌸🌷 🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺داره کم‌کم تموم‌ میشه یه سال چشم انتظاریمون 🔺یه چند روز دیگه مونده تموم شه بی‌قراریمون دوستان‌تان را مهمان کنید کانال حرم امام رضا(ع) ═◈═ @razavi_aqr_ir
زیارت عاشورا السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ [السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ اللَّهِ وَ ابْنَ خِيَرَتِهِ‏] السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ السَّلَامُ… https://ashura.kowsarblog.ir/زیارت-عاشورا-77
▪️▪️▪️ بوی پیراهن خونین کسی می آید... «مُصِیبَه مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض» را شاید کمتر در ذهنمان حلاجی کرده باشیم. دیشب که توفیق داشتم و زیر یکی از خیمه های سالار شهیدان نشسته بودم، سخنران چند بار این جمله را تکرار می کرد. به گمانم می دانست که این عبارت از آنهایی است که بارها شنیده ایم و بی توجه از کنارش گذشته ایم. معنایش آن است که عاشورا بزرگترین مصیبت در آسمانها و زمین است.غم و اندوهی است که از پیراهن خونینی آکنده می شود که ملائکه شب اول محرم در آسمان آویزان می کنند. پیراهنی که پاره پاره های آن نشان از صدها ضربه شمشیر بر تن مبارک فرزند نازنین پیامبر دارد. امام صادق علیه السلام می فرمایند ما شیعیان با چشم بصیرتمان این پیراهن را می بینیم و زبانه های غم در درونمان شعله می کشند و اشکهایمان جاری می شوند. آسمان هم این شبها عزادار سالار شهیدان است.... ای کاش می توانستم معنای عزادار بودن آسمان و ملائکه را درک کنم. لا یوم کیومک یا ابا عبدالله..... ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/pHuvke 🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️ رسیدن به ارباب بسم الله سه سال پیش بود، از آمبولی ریه شروع شد، و رسید به سارکوم، نوع ناشناخته ای از سرطان، زمانی خجالت می کشید عبدالله صدایش کنند، مسخره اش می کردند؛ دیگر دوست نداشت عبدالله باشد، شد مهدی و ورزشی نویس شد. به قول خودش سه شیفت کار می کرد تا همه چیز داشته باشد. برای اینکه خانه دار شوند، ماشین خوب داشته باشند، بچه هایش در رفاه باشند. می نوشت: مهدی شادمانی هستم، شکر خدا سرطان دارم. امتحانش بود، سه سال جنگید، مبارزه کرد، زحمت کشید، صبر کرد و در تمام این مدت، عشق ورزید، شاکر بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد؛ این بار با افتخار، دوباره عبد او شد. برای خودش، پیرمرد ریش سفیدی شد که سال‌های عمرش در 37 خلاصه می‌شد. و خدا همه ناخالصی‌هایش را گرفت و آنقدر خالص شد که شب اول محرم، صدایش کردند تا به جای شب هشتم هیأت دزاشیب و شروع مراسم محرم هر ساله اش، به مجلس عزای اصلی برسد. روز عزایش با عزای ارباب آغاز شد. امروز تشییع شد تا خانه ابدی‌اش. دور پیکرش حلقه زده و دم گرفته بودند: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. * پ.ن: لازم نیست همه آدم‌ها حوزوی باشند، کلی کتاب اصول، منطق، فلسفه و فقه بخوانند. با سرطان هم می‌شود به خدا رسید. دعا کنیم برای دل داغدار همسر صبور و دو کودک خردسالش که امسال بیش از گذشته، معنای روضه را درک می‌کنند. رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصوات ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/sWtmV 🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️مثل همه‌جا... نه! بسم‌الله مثل همه‌جا، مدرسه ما هم همین است. دهه اول زیارت عاشورا است -منهای تاسوعا و عاشورا- و روضه، و بعد کلاس‌ها به روال سابق، ادامه دارد و فقط سیاهی‌ها خواهد ماند تا اول ربیع‌الاول… روز اول بعد تعطیلات عید، معلم‌ها می‌آیند و می‌روند و غُر می‌زنند که درس‌ها یادتان رفته، چقدر سیزده روز تعطیلی بد است و قس علی‌هذا، مثل همه‌جا. با این تفاوت که امسال، عیدمان با عزای حضرت ارباب شروع شده، لااقل معلم‌ها خوشحالند تعطیلات تاسوعا و عاشورا، دیگر طرح‌درس‌ها را بهم نمی‌ریزد. اما دیگر نه صدای زیارت عاشورای خانمِ ناظم، مدرسه را پر خواهد کرد و نه شور یکی دوتا از بچه‌های خوش‌ذوق و خوش‌صدای مدرسه… امسال به رسم همه جا، فقط دهه اول باید مراسم باشد، که سیزده‌روز تعطیلات نوروز، روضه مدرسه مان را تعطیل کرد. خبری نیست و روزهای مدرسه، مثل رود جاری است. ▪️ سال سوم دبیرستان، بعد تعطیلات عید، یک جورهایی ارشد مدرسه‌ایم. پیشی‌هایمان - تکیه کلام معلم ادبیات بود درباره ارشدهای مدرسه- دیگر سرشان از کتاب بیرون نمی‌آید. دو هفته دیگر امتحان دارند و بعد هم باید بکوب بخوانند و تست بزنند تا تیر… معلم‌اخلاق، سر کلاس می‌گوید: حیف نیس مدرسه‌مون امسال مجلس عزا نداشته باشه؟ - خب دهه تو تعطیلات خورد دیگه. - برنامه ندارن و… - چرا خودتون نمی‌گین؟ ادامه داد: خب خودتون روضه را بندازین. نگاه می‌کنیم به هم! ما! بچه‌های ۱۶، ۱۷ ساله؟ روضه؟ کجا؟ کی؟ چه جوری؟ هماهنگی‌هایش، اجازه از مدیر و ناظم و معلم‌ها و قرض گرفتن و تعهد دادن بابت اینکه حواسمان باشد به ضبط دوبانده مدرسه به جای بلندگو، چند روز طول می کشد. مدرسه ما موکت است. صندلی‌ها را از کلاس بیرون می‌بریم و ده‌روز کلاسمان می‌شود حسینیه مدرسه. ساعت مجلس هم در ساعت بین کلاس‌ها، بعد از نمازجماعت تا ساعت ۲. از معلم ها دعوت می کنیم سخنرانی کنند و مداح هم خوش‌صداترین شاگرد مدرسه، از قضا همکلاسی‌مان است. شکر و آبلیمویش را هرکسی بنا بر جیبش می‌آورد یا پول می‌دهد. لیوان‌های یکبار مصرف را هم می‌خریم. هر روز دم در کلاس، بساط پذیرایی هست؛ آنقدری مجلس روضه ارباب شلوغ می‌شود که گاهی راهروی ورودی کلاس هم دیگر گنجایش ندارد. حالا مانده روز آخر. به رسم همه‌جا، اگر هر روز خرج نداده ایم، لااقل باید روز آخر بدهیم که! مدرسه اعلام آمادگی می‌کند برای پختن عدس‌پلو، می‌گوید پول برنج را هم خودمان می‌دهیم. اما می‌خواهیم صفر تاصدش، با خودمان باشد، نوکری را تمام کنیم، مثل همه جا. عقل‌هایمان را می‌چینیم و صبح روزی که کلاس ورزش داریم، هر کسی با وسیله ای می‌آید. یکی با سه کیسه نان ساندویچی - البته با پدرش می‌آید. - زهرا با یک‌کیلو سیب‌زمینی پخته، دیگری با کنسرو نخودفرنگی، چهارمی خیارشورش را آورده، چند نفر با مرغ می‌آیند. من هم با یک شانه تخم‌مرغ پخته می‌رسم مدرسه، بغل‌دستی‌ام کیسه فریزر را تقبل کرده، مریم چندبطری نوشابه خانواده را به زور می کشد. سینی و چاقو و تخته هم هر کسی توانسته، آورده است. دو دیگ بزرگ مدرسه را می‌گذاریم وسط، و هر کسی کاری می‌کند و اکثراً چاقو بدست. همان دوساعت کافی‌است تا کارها انجام شده، نان‌ها برش خورده و پر شوند، و به تعداد نفرات هر کلاس، سینی‌ها چیده شود و بساطمان جمع شود. ده دقیقه قبل زنگ ناهار و نماز، دونفر با سینی پشت در هر کلاس‌اند، ـ قبلاً اعلام کردیم کسی ناهار نیاورد. ـ روز دهم روضه، همه مهمان حضرت اربابند به صرف ساندویچ الویه و نوشابه. مثل همه جا، عده ای هم پشت در نمازخانه پایین تجمع می کنند و غذای اضافی می‌خواهند. آنقدر برکت دارد که هرکدام از بچه‌های خودمان، با سه ساندویچ به خانه می‌روند. دیگر مثل هرجایی نبود. تا آخر ماه صفر، هر هفته، یکی از کلاس‌ها، پا جای پای ما گذاشت و حسینیه مدرسه تا اخر ماه صفر، برنامه داشت. فروردین ۱۳۸۰ هجری شمسی دبیرستان دخترانه علوم و معارف شهید مطهری ✍ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/36AoC 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️علمدار نیامد؟ بسم رب الحسین بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و هی پا روی پایش می انداخت و ساعت مچی اش را یواشکی دید می زد و بعد نگاهی به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای می انداخت و با صدایی که خودش هم نمی شنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم روی صندلی کناری، دهانش را چسبانده بود به گوش او، کلمات ردیف شده را نمی شنید، اما گاهی کلمات با قطره اشک می آمدندو آن وقت یادش افتاد دارد از پسر سربازش که الان دوماهی است نیامده، حرف می زند و سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی بالا می رفت، خیس می شد و برمی گشت. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هما خانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش می‌کرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، آب دهانش را قورت داد و بعد صدایش آرام اوج گرفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و ادامه داد: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینه‌ی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصه‌های دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهایی که در هم بود، آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل این طرف ها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیه‌شو خونه می‌خونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد… السلام علیک یا اباعبدالله نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعن‌ها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. یکی یکی قطرات اشک پایین می آمد و کتابهای دعا خیس می شدند. دست‌ها روی سینه‌ رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بودند. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه… ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/sxPri 🌷 @sobhnebesht 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا اباعبد الله فیلم زیر درباره‌ی تصاویر منتسب به ائمه اطهار علیهم السلام هست. لطفا در نشر این کلیپ کوشا باشید. @sobhnebesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی کوتاه درباره تصاویر منتسب به ائمه اطهار علیهم السلام. توطئه‌ی صهیونیزم برای ایجاد انحراف در عقاید شیعی @sobhnebesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| ماجرای شهادت حضرت عباس به روایت رهبر انقلاب 📥 سایر کیفیت‌ها👇 http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=28067