🍉❤️
سلام خوبی.
من دارم برای یلدا برای خودم یک بلوز می بافم😍😍😍😍😍
@dokhtarane_mahdavi313
ممنون از کسانی که نظر دادن اگه بقیه دوستان هم خواستن نظر بدن بیان پی وی بگن حتما فردا میزارم 💋
‹🕌🌱›
هرجراحتڪہدلمداشتبهمرهمبِهشد
داغدوریستڪہجزوصلتودرمانشنیست..!
🖤🥀🔗
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شانزدهم
صبح ساعت ۷بیدار شدم،مامان خواب بود...
بدون اینکه صبحانه بخورم حاضر شدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون.
وقتی رسیدم مدرسه نازنین اومد سمتم.
نازنین:سلام.
–سلام عزیزم.
نازنین:خوبی؟چه خبر؟
–ممنون، خوبم
نازنین:پارمیس جان من توی درس جدید ریاضی مشکل دارم،اگه میشه باهام کار کنی.
–آره چرا که نه،کی قرار بزاریم.
نازنین:هرزمان که تو راحتی.
–پس امروز ساعت ⁴خونه ما.
نازنین:زحمت تون میشه،تو بیا خونه ما.
–نه عزیزم زحمتی نیست.
نازنین:باشه،ممنونم واقعا.
–خواهش میکنم.
زنگ خورد و رفتیم سرکلاس.
من و النا که کنار هم می شستیم مشغول صحبت شدیم، یکم بعد معلم ریاضی مون وارد کلاس شد.
یک دختر دیگه کنارش وارد شد.
اون دختره لبخند ملیحی روی لبش داشت و چادر سر کرده بود.
معلم:سلام بچه ها،حالتون چطوره؟
خانم معلم وقتی نشست روی صندلی نگاهی به اون دختره که باهاش اومده بود انداخت و گفت:خانم محسنی خودتون رو معرفی می کنید؟
با این حرف دختره شروع کرد به حرف زدن:سلام دوستان،من زینب محسنی هستم!
معلم:زینب خانم از شیراز اومدن و قراره باشما همکلاسی باشن...
زینب:بله.
معلم:بفرمایید بشینید میز دوم کنار دیوار.
چون اونجا تنها جای خالی کلاس بود.
زنم تفریح که شد با بچه ها رفتیم پایین.
چند دقیقه بعد دیدم زینب داره میاد سمت ما.
زینب:سلام دوستان.
من جوابش ندادم چون ازش خوشم نمی اومد.اما النا جواب داد:سلام عزیزم.
بقیه بچه ها هم جوابش دادن و مشغول صحبت شدن.
زینب خیلی خوش برخورد بود و بچه ها از اخلاقش توی همون روز اول خوششون اومده بود.مخصوصا النا!!!!
اما من اصلا بهش محل نمی دادن.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس