۱-انشالله همیشه کنارت باشه عزیز دلم🙂
۲-عزیزم،انشالله همیشه باهم باشید🌸
#مهسا_بانو
یکی از دوستان پرسیده خواهرت از دست دادی چه حالی داشتی؟چه اتفاقی برات افتاد؟
من دیگه اسکیرین نمی گیرم
حالم خیلی بد بود اصلا یک لحظه احساس کردم دیگه آخر خطه🙂تمام بدنم گر گرفت🙂💔
#مهسا_بانو
البته یک ارتباط خیلی کمی که اینترنتی هست داریم اما خب نمیشه حسش کرد🙂💔
#مهسا_بانو
دوستان چون پیام ها بیشتر شون یک سوال بود من دیگه اسکیرین نمی گیریم.
پرسیدن:مهسا جان چه اتفاقی برای خواهرتون افتاده؟
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفدهم
زینب ظرف خوراکی که داشت رو باز کرد،داخلش میوه بود.
زینب:بفرمایید بچه ها.
النا یک تیکه سیب برداشت و گفت:ممنونم زینب جان.
زینب به همه تارف کرد و همه برداشتن و تشکر کردن اما به من که تارف کرد اما من گفتم نمی خوام.
وقتی زنگ خورد و رفتیم سرکلاس النا شروع کرد به مطالعه...
–النا خانم این چه کاریه؟
النا:چی چه کاریه؟
–همین که اینقدر سریع با این دختره زینب صمیمی شدی!
النا:خب دختر خوبیه.
–وای النا...
النا:چته پارمیس خانم؟
–اصلا از این جور دخترا خوشم نمیاد.
النا:چه جور دخترا.
–از این مدل دخترا که اینقدر خشکن وخودشون رو می گیرن.
النا:دختر به این خوبی ،خوش اخلاقی و مهربونی.
–وا،آخه تو فرصت به این کمی چطوری باهاش آشنا شدی؟
النا:بعضی آدما اینطورین دیگه،سریع شخصیت شون معلوم میشه.
–ای خداااا
النا:بهت میخوره فقط مشکلت با زینب اینه که چادریه!
–شاید!
النا:آخه باحجاب بودن یا نبودنش ربطی پیدا نمی کنه به اخلاقش
–هرچی که باشه،مطمئنا اخلاقش مورد پسند من نیست.
النا:باشه خب ! تو باهاش دوست نباش .
سرم رو برگردوندم.
وقتی مدرسه تعطیل شد از مدرسه خارج شدم.
یک ماشینی اومد دنبال زینب و بردش.
منم که پیدا راهی خونه شدم.
وقتی رفتم خونه گوشیم و برداشتم.ثمین پیام داده بود بهم زنگ بزن.
بهش زنگ زدم .
۴تا بوق خورد و جواب داد.
+سلام دختر خوب.
–سلام فدات بشم.
+چطوری؟
–خوبم، توچطوری؟
+منم خوبم
–خب خداروشکر.
+پارمیس
–جان
+امشب میام خونه تون.
–چقدر عالی....بیا،ساعت چند؟
+ساعت7
_باشه بیا،منتظرم!
+خداحافظ.
–خدانگهدارت.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
آخه چی بگم!!🙂
هیچ اتفاقی براش نیوفتاده.
به دلایلی ارتباط بینمون قطع شده🙂
#مهسا_بانو