eitaa logo
سُلالہ..!
265 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وششم گوشی رو قط کردم. شیما خانم‌(مادر النا):پارمیس جان شب شده برو خ
صبح با صدای مامان بیدار شدم. مامان :پاشو دخترم...نمی خوای بیدار شی؟ چشم هامو باز کردم. مامان :امروز باید بریم بهشت زهرا....پاشو.... -سلام مامان :بلخره بیدار شدی؟ نشستم روی تخت. مامان :ساعت11هستش پاشو. رفتم و دست و صورتم و شستم و صبحانه رو خوردم. یک شومیز کوتاه مشکی با مانتوی جلو باز مشکی پوشیدم. شلوار مشکی پام کردم و روسری مشکی سر کردم. کیف مشکی برداشتم از اتاق خارج شدم. نشستم روی مبل تا مامان و بابا هم حاضر بشن. حالم اصلا خوب نبود. مامان و بابا که حاضر شدن با هم رفتیم بهشت زهرا. کلی از دوست های رها اومده بودن. چندتا از اقوام شون هم بودن. النا کنار برادرش و مادرش ایستاده بود. رفتم سمت مادر رها. مامانش خیلی شدید گریه می کرد. -سلام. مامان رها سرش رو آورد بالا:سلام. -تسلیت میگم مامان رها:تویی فاطمه زهرا؟ -بله. مادر رها بلند شد و بغلم کرد:ممنون عزیزم. اشک های منم جاری شد. وقتی از بغل مادر رها خارج شدم رفتم پیش النا. النا :سلام . -سلام النا که خیلی عصبی بود گفت:میبینی پارمیس جون؟حتی بابای رها برای تشیع جنازه هم نیومده! جوابی بهش ندادم. شیما خانم رو کرد به النا و گفت:درسته که نیومده اما پول همه چیز رو حساب کرده. النا :مهم اینه که نیومده.. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وهفتم صبح با صدای مامان بیدار شدم. مامان :پاشو دخترم...نمی خوای بی
بعد از تشیع جنازه رفتیم و غذا خوردیم بعد هم رفتیم خونه. [یک هفته بعد] یکم حالم بهتر شده بود..... هروقت حالم بد بود به امیر پیام میدادم صحبت می کردیم حالم خوب می شد. صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم به امیر پیام داد(سلام چطوری ؟) امیر:سلام خوبم تو خوبی؟ -خوبم ممنون . شروع کردیم به چت کردن اما این بار امیر یه پیشنهاد متفاوت بهم داد.... گفتش یه قراری بزاریم و هم رو ببنیم. من خیلی خوشحال شدم و قبول کردم قرار شد که ساعت 2 هم رو ببنیم. امیر یه پارک خیلی خلوت رو پیشنهاد داد. من اصلا موافق نبودم اونجا هم رو ببینیم اونم تو ساعتی به این خلوتی اما امیر موافقت نکرد و مجبور شدیم قرار مون رو توی همون پارک بزاریم *** ساعت 3:30بود که شروع کردم به حاضر شدن. یک شومیز مشکی با شلوار تنگ مشکلی پوشیدم و کلی آرایش کردم و مانتوی بلند صورتی و شال صورتی پوشیدم کیف مشکی رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
اینم 6 قسمت از رمان مون👆🏻🌹😍
همسنگر جانا🌹🖐🏻 چندتا فرشته بفرستید این سنگر✈️ خداخیرتون بده🤲🏻 @dokhtarane_mahdavi313
خوشا چشمی که رخسار تو بیند♥️!(: @dokhtarane_mahdavi313
آغوش‌توبی‌خطرترین‌جاےِزمینه!🥺 @dokhtarane_mahdavi313 ‌‌
هدایت شده از 𝓮𝓭𝓲𝓽 𝓬𝓸𝓭𝓮 | ادیت کده
🎀به یک¹ فرشته زمینی برای ۱۸٠تایی شدنمون نیازمندیم🎀
°-{☘️📗}-° بࢪدلم‌گرد‌غمۍریختہ‌ازدورےتو ؛ ڪھ‌بہ‌صدابرِپرازاشڪ‌دلم‌وانشود ... ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ- 💛| ✨| ⚡️| @dokhtarane_mahdavi313
❤️••❤️ ✨من‌افتخاࢪمیڪنم😌 وقتۍدو تاپسࢪ🧑🏻 ڪه‌داࢪند با ڪلمات‌ڪوچہ‌بازاࢪۍ باهم حࢪف میزنند🗣 به‌مݩ‌ڪه‌میࢪسندصداشون‌ࢪو میارند پاییݩ و ࢪد میشند. ✨احساس‌غࢪوࢪ‌میڪنم‌وقتۍ‌میخوام‌از‌ یڪ جایی ࢪدبشم🧕🏻،مࢪدۍ‌ڪہ‌به‌هیچ‌جاۍتیپش👟 نمیخوره مذهبۍ باشه👨🏻‍🎤خودشو مۍ‌چسبونہ‌ بہ دیواࢪ و ࢪاه ࢪو بࢪاۍ مݩ باز میڪنہ😇 ✨من ڪݪۍ خوشحال‌میشم‌وقتۍسواࢪآسانسور میشم یه پسࢪ به خودش اجازه نمیده ❌ بامݩ هم زماݩ‌ بیاد توۍ آسانسوࢪ🙃 خوشحاݪ‌میشم‌وقتۍمن‌هیچ‌حࢪفۍنمیزنم،هیچ شعاࢪۍ نمیدم😊 وݪۍ این پࢪچم‌ افکاࢪ من...این‌ چادࢪ دوست‌داشتنۍام❤️ ﴿ڪه‌حاضࢪنیستم یڪ‌لحظه‌ازش‌جدا‌ بشم﴾ به‌همه‌میگه‌ڪه‌: ݪطفا مࢪاقب ࢪفتارتوݩ،حࢪف زدنتوݩ وحتۍ افڪارتون باشید☝️🏻 🌼من حــࢪمت دارم😌 ~~~~~~~ 🍡🍫 @dokhtarane_mahdavi313
@Oshaghoreza8 دوستان هم حمایت کنید هم در چالش شرکت کنید😊 @dokhtarane_mahdavi313