eitaa logo
راھ شهدا🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
767 ویدیو
6 فایل
🌠الرفیق ثمّ الطریق ما راهی به‌ جز این ڪه یڪ شهید زنده در این عصر باشیم نداریم🌹🍃 #شهیدحاج‌‌احمد‌ڪاظمی 🦋🌱 ارتباط با ادمین: @merzaei77 https://eitaa.com/soleimani0313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم از فرط خستگی هرکس گوشه ای خوابید من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم. در حالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم خوابم برد. از گرمای آفتاب از خواب بیدار شدم دو سه ساعتی خوابیده بودم هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد زود گفتم :«جانم کار داری باهام؟» به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که درد می کشد گفت: «اینو بگن» تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش یعنی توی گوشت و پوست فرو رفته بود یک آن ماتم برد. با تعجب گفتم:« این دیگه چیه؟» گفت: «از بس که خسته بودم هوای زیر سرم ر ونداشتم این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.» به هر زحمتی بود، آن را کندم دردش هم شدید بود، ولی به روی خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیای شیرین بود یک رؤیای شیرین و بهشتی عبدالحسین داشت بلند می شد دستش را گرفتم صورتش را برگرداندطرفم، تو چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم و گفتم :«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.» «کدام جریان؟» ناراحت گفتم: «خودت رو به اون راه نزن این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. «حالا بریم سید جان که دیر میشه برای این جور سؤال و جواب ها وقت زیادی داریم.» خواه ناخواه من هم بلند شدم ولی او را نگه داشتم گفتم:« نه همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ از علاقه ی زیادش به خودم خبر داشتم رو همین حساب بود که جرأت میکردم این طور پافشاری کنم آمد چیزی بگوید که یکدفعه حاج آقای ظریف " ۱ " پیداش شد. سلام و احوالپرسی گرمی کرد وگفت:«دست مریزاد دیشب هم گل کاشتین!» منتظر ،تکه پاره های تعارف نماند رو به من گفت:«بریم سید» طبق معمول تمام عملیات های ایذایی باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم حسابی ناراحت شده بودم دمغ و گرفته گفتم: «آقای برونسی هست با خودش برو» عبدالحسین لبخندی زد و گفت: «اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان خوبه که خودت بری» نه دیگه حاج آقا حالا که ما محرم اسرار نیستیم برای این کار هم بهتره که نریم ظریف آمد بین حرفمان به ام گفت:«حالا من از بگو مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم ولی آقای برونسی راست می گه.» تا حرفش بهتر جا بیفتد ادامه داد: «تو که میدونی وقتی نیرو تو خطر می افته حاجی خیلی حساس می شه موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده زود راه بیفتی که بریم دیگر چیزی نگفتم ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت «پی ام پی» من هم کنارش دو سه تا «پی ام پی» دیگر راه آماده ی حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه ی عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم به ظریف گفتم: «همین پاورقی ۱_ روحانی گرانقدری که مسؤول زرهی تیپ بود و بعدها وجود شریفش به خیل شهیدان پیوست؛ روحش شاد 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷تصاویری خاص از زمان تدفین پیکر شهیده در حرم مطهر حضرت شاهچراغ علیه السلام. ▪️وقتی در دنیا پاک و با حیا زندگی کنی، در زمان تدفین هم اینطور زنان دورت حلقه زده و زیر سایه پرچم "یا اباعبدالله الحسین علیه السلام" تو را به خاک سپرده و به سوی بهشت راهی می کنند. ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ ┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓ @soleimani0313 ┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
▫️عجیب آدم با نشاط و انرژی مثبتی بود.تو عملیات یکی از انگشتای دستش قطع شده بود.مرخصی برگشته بود تنکابن خونه شون.اهل خونه گفتند حسن انگشتت چی شد ؟؟؟ میخندید و میگفت : هیچی نشد ؛ صدام گشنه ش بود ، انگشتمو گرفت آبگوشت درست کرد خورد ...😊 . ▫️بیاد سردار حسن قورچی بیگی حمزه ویژه ۲۵ ...🇮🇷 . ┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓ @soleimani0313 ┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
‌ 🌷شهید مرتضی آوینی: ♦️«این جبهه‌ها به گستردگی تاریخ است، تاریخ مبارزه انبیا و مومنین با طواغیت و مستکبرین، و ما از ″نماز″ برای نبرد با دشمن قدرت می‌گیریم.» تصویر درحرم‌حضرت‌معصومه(س) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓ @soleimani0313 ┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ جا نگهدار.» نگه داشت. پریدم پایین رو برومان حلقه حلقه سیم خاردار و موانع دیگر بود ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم بیست و پنج قدم می ری به راست. سریع سمت راستم را نگاه کردم بر جا خشکم زدا کمی بعد به خودم آمدم بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن .قدم ها شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم یک دو سه چهار و... درست بیست و پنج قدم آن طرفتر سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ی خاکی، فهمیدم این جاده،در واقع معبر عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «الله اکبر!» چرا هاج واج موندی سید؟ طوری شده؟ صدای ظریف بود ولی انگار صداش را نشنیدم باز راه افتادم به سمت جلو به طرف عمق دشمن. چهل پنجاه قدم آن طرفتر درست به چند متری یک سنگر رسیدم، رفتم جلوتر، نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربرفرماندهی و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود که بچه ها با چند تا گلوله ی آرپی چی اول حمله منهدمش کرده بودند بعداً فهمیدیم ،هشت نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر به درک واصل شده بودند. ظریف پا به پام آمده بود تازه متوجه ی او شدم با نگاه بزرگ شده اش گفت:«خیلی غیر طبیعی شدی سید جریان چیه؟!» واقعا هم حال طبیعی نداشتم همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯