eitaa logo
سردار سلیمانی
445 دنبال‌کننده
20هزار عکس
18.5هزار ویدیو
310 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ وقایع آخرالزمان ⚠️ نماز مردمان آخرالزمان!!! 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 🔖 «تحریف منجی در انیمیشن‌های هالیوودی» 🔸انیمیشن‌هایی به ظاهر سرگرم‌کننده اما دارای مفاهیمی هدفمند و آخرالزمانی 🌹🍃🇮🇷
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اگر شیعیان مضطر شوند خدا می بخشد وگرنه باید بایستند تا که روزش فرا برسد 👤 استاد پناهیان _ رائفی پور 👌 حتما ببینید 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴عاقبت رباخواری! ✳️آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد: 🌌 شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید. ⚡️از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟ 💥رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است،یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد . 💠و صدا از یک حجره می آید.... دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد. 🔷 از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است! 🔴 دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند. 🔥و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد. 🌀ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی ! اصلا نگفت : تو کی هستی ؟ ♻️ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ، ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد. ♦️حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم . 🔹میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ ! ✳️ گفتم من همچو چیزی دیدم. گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است.آن رفیق بازاری شما ربا🔥خوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است... 📙منبع:کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299. 🌷🍃🇮🇷
عاقبت رباخواران! 🌹🍃🇮🇷
💢‏تلاش برای به آشوب کشیدن کشور حاصل۸ سال خمودگی، نفوذ، تخریب هدفمند، کاهش سرمایه اجتماعی با ‎ در بستر فضای مجازی ول توسط روحانی و حامیانش از خاتمی تا آلبانی نشین ها، مرکز اعتدال و ۸۲۰۰ رژیم صهیونسیتی است. چشم در برابر چشم راهبرد ایران قوی در دوران فعلی است. 🍃🌹🇮🇷
💢💢 🔴 اینکه «حواریون عراقچی» عصبانی شده اند که چرا علی باقری با خودش ۴۰ نفر را به وین برده، طبیعی است. احتمالا ناراحتند چرا باقری به جای ۴۰ کارشناس و خبره در حوزه تحریم و اقتصاد، دری اصفهانی یا حسین موسویان را با خود نبرده! این هنر روحانی بود که از هر تیمش یک مجرم امنیتی در می آمد. ✍️ ‏اینکه ۴۰ نفر پاشن برن واسه مذاکرات واقعا اسرافه کلا ۴ نفر باید برن، ۳ نفر هرچی اونا گفتن اینا بنویسن امضا کنن، عراقچی هم واسه شرمن کادو بخره بهش بده "سید حمید علیزاده" 🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ببینید بلایی که فمنیسم بر سر زنان‌ می‌آورد 🔹چطور زن را از عشق و انسانیت تنزل داده و فقط جنسیتش را ابزار سرکوب جامعه می‌کنند 🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎥 #کلیپ | تحریف سخنان دیروز رئیس جمهور به سبک اینترنشنال‼️ ❌اینترنشنال: رئیس جمهور برای صادرات آب به کشورهای عضو اکو اعلام آمادگی کرده است.! ✅ #رئیسی: علاقمند هستیم پروژه های انتقال آب برای کشورهای متقاضی از جمله ایران در دستور کار اکو قرار بگیرد. #آب حتما منتشر کنید 🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 از خانم زلزله زده دعوت میشه برنامه 🔻میگه ما هنوز تو چادریم! 🔵 بعدا میرن کرمانشاه دنبالش، با این صحنه مواجه میشن..🤔😇 لطفا با دقت فیلم رو مشاهده کنید 🛑🛑 اینها کسانی هستند که نمک می خورند ونمکدان می شکنند
⭕عجب نکته‌ای🤣 [بازدید شیخ بشکه‌بن تانکر از مناطق جنگی عربستان، فقط لباس استتار و طرز اسلحه دست گرفتن نظامی هارو 😂] 👤 أخٌ‌في‌الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣با کی رفیق بشیم که تو قیامت غصه نخوریم⁉️🤔 🎤 حجت الاسلام رفیعی عجل‌الله‌فرجه ➖➖➖➖➖➖➖➖
❌ مرده ای که زنده شد!!! این خانمی که ادعا شده بود در حوادث جمعه کشته شده از عوامل گروهک منافقین می‌باشد که با استفاده از میکاپ و لوازم آرایشی خودشو نقاشی کرده بود تا در رسانه ها به عنوان کشته مطرح شود ولی هم اکنون در بازداشت وزارت اطلاعات میباشد 👤 مسعود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 زنانه، از نشانه‌های جاهلیت اولی 🔺رهبرانقلاب‌اسلامی: قرآن کریم خطاب به همسران مکرم پیغمبر می‌فرماید: 💠 «وَ قَرنَ فى بُیوتِکُنَ وَ لاتَبَرَجنَ تَبَرُجَ الجَهِلِیَةِ الاُولَى‌»، یکى از نشانه‌هاى جاهلیت اُولى، تبرج زنانه است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اومیکرون، سویه جدید کرونا
تقریظ رهبرانقلاب بر گزارش عملکرد ناوگروه ٧۵ امام خامنه‌ای: 🔹اجرای ماموریت اقیانوس پیمای ناوگروه ٧۵، همراه با موفقیت کامل، مایه افتخار است، این اقدام شایسته، به نداجا، به ارتش و به کشور عزت بخشید. 🔹از فرماندهان، کارکنان و همه دست‌اندرکاران این ماموریت به گونه شایسته تقدیر کنید. 🔹نداجا آمادگی‌های حرفه‌ای و فنی و علمی خود را باز هم افزایش دهد.
◐حرمت را نه چراغ نه رواق نه در است قبر بی زائر تو کعبه اهل نظر است ... ◐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴اقدام هوشمندانه آیت الله رئیسی احترام چند دقیقه‌ای رئیس جمهور به برنامه تدارک دیده شده میزبان اجلاس اکو و ترک جلسه ♦️پس از پایان اجلاس اکو، برنامه‌ای از سوی ترکمنستان به عنوان کشور میزبان اجلاس تدارک دیده شده بود که شامل موسیقی زنده و سفره آرایی مجلل بود‌. ♦رئیس جمهور کشورمان به منظور احترام به میهمان نوازی کشور میزبان و همچنین آداب دیپلماتیک دقایقی در سالن حاضر شده و سپس محل را ترک کردند. ♦این اقدام هوشمندانه آیت الله رئیسی باعث شد هیات ایرانی ضمن پایبندی به اصول دینی، اصول دیپلماتیک را نیز حفظ کرده و از بروز سوتفاهم دیپلماتیک جلوگیری کند.
🔴رئیس جمهور: تحریم‌های آمریکا خللی در همکاری ما با منطقه ایجاد نمی‌کند 🇮🇷🍃آیت اله رئیسی در پانزدهمین اجلاس اکو: 🔻تحریم‌های ظالمانه آمریکا علیه ایران کوچکترین خللی در سیاست‌های تعاملی حداکثری ایران با کشورهای منطقه ایجاد نمی‌کند. 🔻خروج غیرقانونی آمریکا از برجام نشان داد منافعش با منافع جمعی کشورهای منطقه ما سازگار نیست. منفعت جمعی ما در گرو همکاری‌های سودمند و برادری ملت‌ها است. 🔮 مرجع گفتمان
به وقت
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده:
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز هم آب بهانه بود و اصل نظام نشانه بود! ⭕️تجربه نشان داده جریان برانداز از هر فرصتی و مطالبه برحقی که مردم دارند سو استفاده میکنند و آنرا به آنگونه که خود می خواهند هدایت میکنند. 💢 مشخص گردید که آب بهانه است و اصل نظام نشان است که باید با هوشمندی این توطئه دشمنان قسم خورده این مرز و بوم را ناکام گذاشت. 🍃🌹🇮🇷