eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
برادرها وقتى ديدند به خزانهٔ شاه دستبرد زده‌اند و آب از آب تکان نخورده، نيمه‌هاى شب، کولبارچه‌هاشان
جمعه که از اين ماجرا بو برده بود، به يکشنبه گفت: ”پاشو قير بزن کف پات و برو تو کوچه و خيابان. هر جا سکه ديدى رو آن پا بگذار. بعد، برو تو خرابه؛ سکه را از کف پات بکَن و باز راه بيفت و از نو همين کار را بکن؛ امّا مبادا دولا شوى و چيزى از زمين وردارى که سرت به باد مى‌رود“.يکشنبه گفت: ”هر چه تو بگوئي!“ و همان‌طور که جمعه گفته بود رفت خيابان‌ها و کوچه پس کوچه‌هاى شهر را زير پا گذاشت و همهٔ سکه‌ها را جمع کرد. براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه چه نشسته‌اى که روز روشن همهٔ سکه‌ها ناپديد شد و اَحدالناسى هم دولا نشد که از زمين چيزى بردارد“. پادشاه دستور داد يک شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر که نگاهِ چپ به شتر کرد، او را بگيرند از دروازهٔ شهر آويزان کنند. جمعه که هميشه دور و بَر دربار مى‌پلکيد، از اين خبر هم اطلاع پيدا کرد و رفت چُپُق سر و تَه نقره‌اش را آماده کرد و دَمِ درِ خانه‌شان ايستاد. همين که ساربان رسيد جلو خانه، چپق را آتش زد و گفت: ”يا علي! يا حقّ! خسته نباشى ساربان!“ و چپق را داد به‌دست او. ساربان تا يکى دو پُک زد به چپق، يکشنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه. ساربان به پشت سرش که نگاه کرد، هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده به‌دستش و از شتر و بارش اثرى نيست. خلاصه! براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه! چه نشسته‌اى که شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد“. در اين ميان پادشاه کشور همسايه يک چرخ پنبه‌ريسى و مقدارى پنبه براى پادشاهِ دزدزده هديه فرستاد و پيغام داد: ”پادشاهى که نتواند دزد خزانه‌اش را پيدا کند، همان که از تاج و تختش بيايد پائين، گوشه‌اى بنشيدند و پنبه بريسد“. اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت: ”جارچى در شهر بگردد و جار بزند هر کس بيايد و راه پيدا کردن دزد را نشان بدهد، پادشاه از مال و مِنال دنيا بى‌نيازش مى‌کند“. پيرزنى رفت پيش پادشاه و گفت: ”اى پادشاه! شترِ به آن بزرگى را که نمى‌شود قايم کرد؛ بالأخره آن را مى‌بيند“. پادشاه گفت: ”حرفِ آخر را بزن؛ مى‌خواهى چه بگوئي؟“ پيرزن گفت: ”دزد تا حالا شتر را کشته و گوشتش را تيکه تيکه کرده. من کوچه به کوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مى‌گذارم و مى‌گويم تو خانه مريضى دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. اين‌طور هر که آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مى‌آيد و کمى هم به من مى‌دهد و دزد پيدا مى‌شود“. پادشاه گفت: ”بد فکرى نيست! برو ببينم چه کار مى‌کني“. پيرزن راه افتاد درِ خانه‌ها که: ”خدا خيرتان بدهد! جوان مريضى در خانه دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد کمى به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. اِن‌شاءالله خدا يک در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد“. پيرزن همين‌طور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانهٔ جمعه. زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و کمى گوشت شتر داد به او. جمعه رفته بود حمام و هنوز رَخت درنياورده بود که خبر را شنيد و تند راه خانه‌اش را پيش گرفت که به زن‌ها خبر بدهد اگر چنين پيرزنى آمد درِ خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر کوچه که رسيد، ديد پيرزنى گوشت به‌دست از کوچه آمد بيرون. جمعه از پيرزن پرسيد: ”ننه جان! کجا بودى اين‌ طرف‌ها؟“ پيرزن جواب داد: ”ننه جان! جوانى دارم که مريض است و حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. همهٔ شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا کمى پيدا کردم“. جمعه گفت: ”حکيم درست گفته؛ گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهى شفاى بيمارِ تو کلهٔ شتر است. با من بيا تا کلهٔ شتر هم به تو بدهم“. پيرزن تا اين حرف را شنيد، گل از گلش شکفت؛ چون مطمئن شد که دزد را پيدا کرده و شروع کرد به دعا کردن و به‌دنبال جمعه افتاد به راه. جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد. خبر به پادشاه رسيد که: ”پيرزن گم شد و از دزد خبرى به‌دست نيامد“. پادشاه که ديگر خسته شده بود، دستور داد جارچى جار بزند که اگر دزد بيايد و خودش را معرفى کند، پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر مى‌دهد. طولى نکشيد که عدهٔ زيادى جلو دربار جمع شدند و همه ادعا کردند که دزدند. پادشاه گفت: ”به اين سادگى‌ها هم نيست. دزد ما نشانه‌هائى دارد“. جمعه ديد وقتش رسيده خودش را آفتابى کند و سر شنبه و سر شتر و سر پيرزن و سکه‌ها را ورداشت و برد گذاشت پيش پادشاه و گفت: ”اين سر برادرم که به خزانه زده بود؛ اين سر شترى که با بار طلا و جواهر گم شد؛ اين سر پيرزنى که دنبال گوشت شتر مى‌گشت و اين هم سکه‌هائى که ريخته بود تو کوچه و خيابان“. پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت: ”اگر تو همهٔ دنيا يک دزد درست و حسابى پيدا شود، همين است!“ و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر کشيدند و دادند به او. @sonnatiii
واژهٔ آکبند از کجا آمد؟ معمولا عادت داریم به کالاهای دست‌نخورده و با بسته‌بندى اصلى، میگیم آکبند. این کلمه یعنی چی و از کجا اومده؟! داستانش بسیار جالبه! در دهه ١٣٣٠ و ١٣۴٠ و در زمان رونق بندر آبادان، کلیه اجناس مصرفی پالایشگاه آبادان و صنعت‌نفت از انگلستان به ایران ارسال می‌شد. روی جعبهٔ چوبی بسته‌بندی کالا‌ها این عبارت حک شده بود: "UK Band" که مخفف: United Kingdom Band بود. این کلمه در خوزستان و بعد در کل ایران به اشتباه آکبند تلفظ شد و تا امروز هم این اشتباه لُپّی، پابرجاست! @sonnatiii
| چشم‌هایش نه، فقط خاک روی چادرش..؛ خلقِ‌ صدها مجتهد مانند بهجت می‌کند💛 -یازهرا- @sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیشد که از لذت خونه های حیاط دار محروم و گرفتار خونه های آپارتمانی شدیم؟؟؟؟ بوی نم کاهگل، سادگی و صفا یادِ خونه مادربزرگ...🌿 @sonnatiii
📚 در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . " @sonnatiii
یکی که پایه باشه اینجوری بریم دیت @sonnatiii
آبگوشت سنتی😋 .آبگوشت خوراش بيان🤤 .اول اين پست رو سيو كنيد تا در دسترستون باشه👌🏻 .مواد لازمش👇🏻 .نخود ١ليوان .لوبيا ١ليوان .گوشت با چربي و استخون(گوسفندي) .پياز دوعدد متوسط .سيب زميني٢-٣عدد متوسط رب گوجه فرنگي ٢-٣ق غ .نمك و فلفل و زردچوبه .طرز تهيه: نخودولوبيا رو از دوروز قبل خيس كردم و نفخش رو گرفتم،نخود و لوبياروبا روغن و پيازخلالي و گوشت توقابلمه تفت ميدم بهش زردچوبه و رب گوجه رو اضافه ميكنم،بعدش آب ميبندم،سيب زميني رو ديرتر اضافه ميكنم چون زودتر از بقيه مواد ميپزه،نمك رو هم وقتي نخود و لوبياپخت ميريزم و فلفل رو اضافه ميكنم،زمان پختش حدود٤-٥ساعت طول ميكشه👌🏻 . .طعمش عااالي ميشه،نوش جونتون🌱 . @sonnatiii
دلم میخواد یه بالشت بزارم رو این فرش زیر نور کم جون زمستون بغل بخاری چادر نماز مامانم و بکشم روم و به خواب عمیقی فرو برم...! @sonnatiii
✏️📚 هرچیزکه خوار آیدروزی به کار آید روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند. هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند. پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.» پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد. اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت بزرگی است.» و خم شد و نعل را بدون این که پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت. پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشه ای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید آن را در کیسه ای کهنه، پیچاند و در کوله اش جا سازی کرد.بعد از این که پسر از خواب بیدار شد، دوباره ادامه مسیر را طی کردند. راه طولانی و خسته کننده ای بود، آسمان هم آفتابی و بیش از حد گرم بود. پدر و پسر در طول مسیر هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف می رفتند تا شاید بتوانند رودخانه و یا نهری پیدا کنند اما در وسط بیابان هیچ آبی پیدا نمی شد. به همین خاطر ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این سو و آن سو رفته بود، تشنه تر شده بود. ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: «خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این اطراف نیست. احتمالا الان هلاک شوم و نتوانم ادامه مسیر را با شما بیایم.»پدر گفت: «نگران نباش، فاصله ی زیادی با مقصد نداریم، سعی کن که بلند شوی و ادامه مسیر را بیایی.» اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند حتی یک گام بردارد. به همین خاطر پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسرک به محض دیدن گیلاس خوشحال و خندان شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد. طعم شیرین گیلاس و آب آن، لب و دهان خشک شده ی او را کمی مرطوب کرد. مقدار دیگری که رفتند، پدر دوباره گیلاس دیگری روی زمین انداخت. پسر مجدداً به سمت زمین خم شد و گیلاس را برداشت و خورد. ادامه دارد... @sonnatiii
کارای باحال بچگیمون😍 پفک میکردیم تو دستامون فک میکردیم حلقس گیره لباس میزدیم سر ناخن هامون مثلا ناخن خودمونه با مداد آمپول میزدیم و فاز دکتر بودن برمیداشتیم خونه بالشتی درست میکردیم و جوگیر میشدیم که مثلا خونه داریم اسمارتیز رو به عنوان قرص میخوردیم یه بازی داشتیم که اگه پامون روی خط کاشیا بره باختیم جلوی در یخچال می ایستادیم ببینیم چراغش چجوری خاموش میشه شماکدومشوانجام میدادین😍😂 @sonnatiii