#پست | #پروفایل
چشمهایش نه، فقط خاک روی چادرش..؛
خلقِ صدها مجتهد مانند بهجت میکند💛
-یازهرا-
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیشد که از لذت خونه های حیاط دار محروم و گرفتار خونه های آپارتمانی شدیم؟؟؟؟
بوی نم کاهگل،
سادگی و صفا
یادِ خونه مادربزرگ...🌿
@sonnatiii
📚#داستان_کوتاه
در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "
@sonnatiii
آبگوشت سنتی😋
.آبگوشت خوراش بيان🤤
.اول اين پست رو سيو كنيد تا در دسترستون باشه👌🏻
.مواد لازمش👇🏻
.نخود ١ليوان
.لوبيا ١ليوان
.گوشت با چربي و استخون(گوسفندي)
.پياز دوعدد متوسط
.سيب زميني٢-٣عدد متوسط
رب گوجه فرنگي ٢-٣ق غ
.نمك و فلفل و زردچوبه
.طرز تهيه:
نخودولوبيا رو از دوروز قبل خيس كردم و نفخش رو گرفتم،نخود و لوبياروبا روغن و پيازخلالي و گوشت توقابلمه تفت ميدم بهش زردچوبه و رب گوجه رو اضافه ميكنم،بعدش آب ميبندم،سيب زميني رو ديرتر اضافه ميكنم چون زودتر از بقيه مواد ميپزه،نمك رو هم وقتي نخود و لوبياپخت ميريزم و فلفل رو اضافه ميكنم،زمان پختش حدود٤-٥ساعت طول ميكشه👌🏻
.
.طعمش عااالي ميشه،نوش جونتون🌱
.
#آبگوشت #آبگوشت_سنتی
@sonnatiii
دلم میخواد یه بالشت بزارم رو این فرش
زیر نور کم جون زمستون
بغل بخاری
چادر نماز مامانم و بکشم روم
و به خواب عمیقی فرو برم...!
@sonnatiii
✏️📚#ضرب_المثل
هرچیزکه خوار آیدروزی به کار آید
روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند.
هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند.
پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.»
پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد.
اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت بزرگی است.» و خم شد و نعل را بدون این که پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت.
پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشه ای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید آن را در کیسه ای کهنه، پیچاند و در کوله اش جا سازی کرد.بعد از این که پسر از خواب بیدار شد، دوباره ادامه مسیر را طی کردند. راه طولانی و خسته کننده ای بود، آسمان هم آفتابی و بیش از حد گرم بود. پدر و پسر در طول مسیر هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف می رفتند تا شاید بتوانند رودخانه و یا نهری پیدا کنند اما در وسط بیابان هیچ آبی پیدا نمی شد.
به همین خاطر ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این سو و آن سو رفته بود، تشنه تر شده بود.
ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: «خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این اطراف نیست. احتمالا الان هلاک شوم و نتوانم ادامه مسیر را با شما بیایم.»پدر گفت: «نگران نباش، فاصله ی زیادی با مقصد نداریم، سعی کن که بلند شوی و ادامه مسیر را بیایی.»
اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند حتی یک گام بردارد. به همین خاطر پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسرک به محض دیدن گیلاس خوشحال و خندان شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد.
طعم شیرین گیلاس و آب آن، لب و دهان خشک شده ی او را کمی مرطوب کرد. مقدار دیگری که رفتند، پدر دوباره گیلاس دیگری روی زمین انداخت. پسر مجدداً به سمت زمین خم شد و گیلاس را برداشت و خورد.
ادامه دارد...
@sonnatiii
کارای باحال بچگیمون😍
پفک میکردیم تو دستامون فک میکردیم حلقس
گیره لباس میزدیم سر ناخن هامون مثلا ناخن خودمونه
با مداد آمپول میزدیم و فاز دکتر بودن برمیداشتیم
خونه بالشتی درست میکردیم و جوگیر میشدیم که مثلا خونه داریم
اسمارتیز رو به عنوان قرص میخوردیم
یه بازی داشتیم که اگه پامون روی خط کاشیا بره باختیم
جلوی در یخچال می ایستادیم ببینیم چراغش چجوری خاموش میشه
شماکدومشوانجام میدادین😍😂
@sonnatiii
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون زیباو نوستالژی بارباپاپا
@sonnatiii
نوستالژی
✏️📚#ضرب_المثل هرچیزکه خوار آیدروزی به کار آید روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر
پسر که از خوردن گیلاس ها لذت می برد، فوراً با حالت خوشحالی به پدرش گفت: «ما که گیلاس نداشتیم. اینها را از کجا آورده اید؟»
پدر جواب داد: «بعداً به تو می گویم.»این را گفت و این بار خودش هم یک دانه گیلاس خورد. گیلاس ها به پدر و پسر نیرو و انرژی دوباره ای داد. به همین خاطر توانستند ادامه مسیر را هم طی کنند. زمانی که داشتند به مقصد می رسیدند، گیلاس ها هم تمام شد.پسر از پدرش پرسید: «دیگر داریم به مقصد می رسیم شما نمی خواهید بگویید که گیلاس های توی مسیر را از کجا آورده اید؟
پدر گفت: «تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود در طول مسیر به دردمان بخورد به سمت زمین خم شوی و آن را برداری. اما برای برداشتن گیلاس، چندین بار به سمت زمین خم شدی. راستش را بخواهی زمانی که به آن آبادی که درش استراحت کردی رسیدیم، من این گیلاس ها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه به دست آوردم، خریدم. حالا حتما متوجه شده ای که هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. »
❇️کاربرد ضرب المثل
از آن روزگار به بعد، وقتی کسی به چیز کم ارزشی برمی خورد که ممکن است بعدها به کارش بیاید، می گوید: «هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.»
@sonnatiii
سال ها گذشت و من هنوز منطق این عکسا رو درک نمیکنم 😂
بفرست برا دهه شصتیا😅
@sonnatiii