eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوپنجم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شکر گذار باشیم.... - @mer30tv.mp3
6.04M
صبح 17 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفدهم بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد
ترانه خودش هم نمی‌دانست چرا دوست داشت بیشتر با آیلار معاشرت کند؟ انگار می‌خواست دختر مورد علاقه ی، مرد مورد علاقه اش را بیشتر بشناسد پس اصرار کرد: چرا تعارف می کنی؟ بیا برسونیمت.تا آیلار خواست تعارف کند سیاوش که بر خلاف ترانه لحنش هیچ عطوفتی نداشت تقریبا دستور داد: آیلار سوار شو می رسونیمت.آیلار با چشم غره‌ای که به سیاوش رفت و از دید هیچ کدامشان پنهان نماند در عقب را باز کرد و سوار شد.سیاوش هم لبخند کم رنگی زد سر تکان داد و سوار ماشین شد که البته ترانه این حرکت او را هم شکار کرد.حرکت که کردنند رو به سیاوش پرسید: ماشین نمیاری؟سیاوش سر بالا انداخت: نه از خونه تا اینجا راهی نیست. من کلا روستا که هستم از ماشین جز در موارد ضروری استفاده نمی کنم.- پس از چی استفاده می کنی؟-بروا.ترانه متعجب پرسید: بروا دیگه چیه؟!سیاوش لبخند زد: اسبم، از نظر من بهترین اسب دنیاست.ترانه با شوق گفت: اسب داری؟ چه جالب! باید حتما ببینمش.کمی مکث کرد انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد بعد با همان لحن قبلی ادامه داد: وای آره دانیال اون سری که باهات اومد روستا اسبت رو دیده بود گفت یک اسب داری که عاشقشی.سیاوش سر تکان داد وگفت: آره حتما بریم ببینش و باهاش آشنا شو.ترانه از آینه به اخم‌های در هم آیلار نگاه کرد و با شوق افزون تری گفت: و البته اگر جرات کنم سوارش بشم. همانطور که توی آینه به آیلار نگاه می کرد پرسید: آیلار جون تو تا حالا سوارش شدی؟آیلار سعی کرد از اخم‌هایش بکاهد. دوست نداشت پیش چشم مهمان سیاوش آن هم از نوع مونثش بی ادب جلوه کند پس لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت: آره خیلی سوارش شدم. من و بروا از دوستای قدیمی هم هستیم. ترانه در دل حسودی کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا با شنیدن کلمه دوستان قدیمی سریع ذهنش به سمت عشق قدیمی پرواز کرد. آیلار عشق قدیمی وهمیشگی سیاوش، مردی که او خیلی دوستش داشت حالا روی صندلی عقب ماشین او نشسته بود وخودش هم نمی‌دانست چرا نمی‌تواند از او بدش بیاید.برخلاف تصورش دخترک زیبای روستا هیچ موج منفی نداشت و در قلبش هیچ حس بدی نسبت به او احساس نمی‌کرد البته اگر حسودی را حذف می‌کردیم. سیاوش به ترانه و لبخندی که از صورتش حذف شده بود نگاه کرد. متوجه شد فکرش در گیر آیلار شده و البته آیلار هم از سکوت ناگهانی دخترک شهری متعجب شد!نزدیک خانه که رسیدنند آیلار گفت: خیلی ممنون من دیگه پیاده میشم.ترانه متعجب سر تکان داد گفت: ئه! رسیدیم چه زود!آیلار گفت: بله این‌جا کوچیکه. تشریف بیارید امروز نهار کنار ما باشید.ترانه دوباره لبخند را روی صورتش نشاند وگفت: نه ممنونم. لطف داری. آیلار اصرار کرد: باور کن تعارف نمی کنم اگه تشریف بیاری همگی خوشحال میشیم.-مرسی خوشگلم. اگه قرار شد اینجا بمونیم حتما میام بهت سر میزنم. آیلار پیاده شد وگفت: خیلی زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. پس من منتظرت هستم.ترانه لبخند زد: حتما.خداحافظی کردند و آیلار از ماشین فاصله گرفت. سیاوش توقع یک خداحافظی ساده را داشت اما وقتی بی محلی آیلار را آن هم مقابل ترانه دید عصبانی شد. ترانه خواست حرکت کند که سیاوش دست بلند کرد وگفت: ببخشید یک لحظه صبر کن‌. بلافاصله از ماشین پیاده شد و دختر عمویش را صدا کرد:آیلار؟آیلار ایستاد. برگشت سیاوش امان نداد او به سمت ماشین بیاییدخودش با گام های بلند فاصله اشان را کم کرد آیلار با اخم گفت: بله؟ چی شد ؟ سیاوش تن صدایش را کمی پایین آورد تا صدایشان به ترانه نرسد وگفت: رفتارت یعنی چی اونم جلوی این؟آیلار ابرو بالا انداخت وباحرص گفت آدم به همچین خانوم شیکی نمیگه این اونم خانومی که از تهران،راه به او دوری کوبیده اومده تا ببینتت.و کوتاه با عصبانیت خندید.سیاوش ابرو در هم کشید و گفت: الان جریان چیه؟ انگار اونی که این وسط بدهکاره منم؟آیلار هم سعی کرد تن صدایش پایین باشد. گفت: نه بدهکاره منم، آخه یک پسر خوشتیپ با یک دسته گل اومده دیدن من،من کنار دستش روی صندلی جلوی ماشینش نشستم به خونه ام دعوتش کردم، باهاش گفتم وخندیدم.وبا عصبانیت بیشتری ادامه داد: اونم انقدر صمیمی.سیاوش سر تکان داد وگفت اون خواهر هم کلاسی منه، تو میدونی من چقدر به خانواده اینا زحمت دادم؟چقدر مزاحمشون شدم برای شام ونهار؟چندبار مادرش برام غذا آورده؟ آیلار بی منطق گفت: مادرش غذا داده نه خودش.تو چرا اینجوری با خودش خوبی؟ سیاوش حرصی بود.دوست نداشت آیلار را اینطور عصبانی ببیند. البته رسم ادب نبود که ترانه رامنتظربگذاردپس با عصبانیت بیشتری گفت:آیلار واقعا نمی فهمی من چی میگم.آیلار با تندی گفت: نه من نفهمم اون ترانه جونت می فهمه، با فهمه بروبراش توصیح بده. برو باهاش حرف بزن.بروسواراسبت بکن کل این منطقه رو نشونش بده وبدون اینکه منتظر جواب سیاوش باشدرفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان عدس خیس خورده ✅ یک لیوان برنج خیس خورده ✅ ۲۰۰ گرم گوشت گوسفندی ✅ نصف لیوان پیاز داغ ✅ دو قاشق غذاخوری سیرداغ ✅ دوقاشق غذاخوری نعنا داغ ✅ نصف لیوان گردو ✅ یک کیلو بادمجان ✅ یک لیوان کشک رقیق شده ✅ نمک،فلفل،زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0024.
9.03M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و 'پنجم قرآن کریم ⏱زمان:۳۷دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوچرخه های دهه شصتی ها به جز آپشن های بوق و دینام و چراغ یه آپشن جنرال داشت که به پره هایچ چرخ جلوه ای زیبا میداد و وقتی آروم رکاب می زدیم با ریتم خاصی پایین می اومد و صدای زیبایی می داد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هجدهم ترانه خودش هم نمی‌دانست چرا دوست داشت بیشتر با
خودش هم نمی دانست چرا اینگونه با سیاوش رفتار کرد.شاید از بی منطقی صبح سیاوش ناراحت بود .شاید هم می خواست تلافی خراب کردن اولین صبحانه دو نفره اشان را سرش دربیاورد.فقط یک چیز را خوب میدانست اینکه قلبش بهانه جویی می کرد.کسی چه می داند شاید هم حس حسادت باعث شده بود اینطور برخورد کند سیاوش چند ثانیه خیره به راه رفته او شد سپس برگشت و در اتومبیل نشست. ترانه حرکت کرد وقتی سکوت سیاوش را دید گفت: توقع رفتار دوستانه تری ازتون داشتم. اما انگار باهات قهره.سیاوش سر تکان داد و با لبخند کمرنگی گفت:آره امروز صبح سر یک چیز بیخودی بحثمون شد. بابت یک مساله بیخود بهش گیر دادم اونم ناراحت شد.ترانه خندید و گفت: چه جالب سیاوش متعجب پرسید: اینکه آیلار قهره جالبه؟ترانه سر بالا انداخت: نه اینکه تو بهش گیر دادی واونم ناراحت شده.من که فکر می کنم هر دختر دیگه ای بود از گیر دادانت کلی هم ذوق می کرد.سیاوش سکوت کرد جوابی برای این حرف ترانه نداشت.خودش می دانست ترانه چقدر دوستش دارد، وبا همه تلاشی که برای خود داری و حفظ غرورش می کند.باز هم گاهی اوقات از دستش در می رود.سیاوش در سکوت سر تکان داد ادامه حرف را نگرفت چشمانش به روبه رو خیره بود فکرش پیش آیلار که ناراحت رفت ترانه که حواس مرد جوان را پرت دید صدایش کرد:سیاوش؟مرد جوان تکان خفیفی خورد نگاهش کرد :بله ؟ترانه خنده ریزی کرد و گفت :کجایی پسر من این جاها بلد نیستما .آدرس بده.سیاوش هم خندید و حواسش را به ترانه داد و مسیر را برایش گفت‌لیلا در حیاط ایستاده بود وبه خرگوش ها ولاک پشتش که توی قفس بزرگی بودنند غذا میداد که ماشین آبی رنگی دم در توقف کرد دختری که ماشینش با لباس هایش همخوانی داشتند پیاده شد وسمت دیگر هم سیاوش پایین آمد .متعجب به سمت در رفت نزدیک که شد ترانه را شناخت قبلا هم یکی ،دوبار او را دیده بود جلو رفت و درحالی که از آمدن او بسیار متعجب بود گفت :ترانه جان خودتی ؟ترانه هم لیلا را شناخت جلو رفت صورت همدیگر را بوسیدنند وگفت :سلام لیلا جان خوبی.لیلا درحالی که همچنان دستش توی دست ترانه بود گفت :خوبم .خیلی خوش آمدی .تعجب کردم از دیدنت.ترانه توضیح داد:داشتیم برنامه ریزی می کردیم بیاییم مسافرت من ودانیال هم اینجا رو پیشنهاد دادیم .از بس دانیال از این اطراف تعریف کرده بود مشتاق شدیم بیاییم.لیلا دستش را فشرد وگفت :خیلی کار خوبی کردین .بیا تو پس مامان اینا کجان ترانه پاسخ داد:مامان اینا اینجا نیستن ...سیاوش ادامه حرف را گرفت :ولی میان .بعد از غذا میریم دنبالشون.لیلا گفت: چقدر عالی، خیلی خوشحال میشم ببینمشون. مطئنم مامان اینا هم خوشحال میشن تو وخانواده خوبت مهمون ما باشیدحالا چرا دم در ایستادی بفرمایید.ترانه وارد شد.در حیاط بزرگ خانه همایون سر چرخاند از درِ حیاط تا درِ ورودی سالن پر بود از انواع گل های زیبا که عطرشان کل حیاط را برداشته بود.میان گل ها یک راه باریک را سنگ فرش کرده بودنند برای عبور وپشت گل ها پر از درختان میوه.ترانه به باغ زیبایی آنها نگاه کرد و رو به سیاوش گفت:چه خونه قشنگی دارین! قبل از سیاوش لیلا گفت: قابل شما رو نداره، معلومه که خیلی خوشت اومده همینجا پیش خودمون بمون.ترانه نگاه معنی داری به سیاوش انداخت و روبه لیلا با لبخند دلنشینی گفت: لطف داری عزیزم.وارد عمارت که شدند ترانه با استقبال گرم خانواده سیاوش روبه رو شد. میانشان که قرار گرفت بیشتر از گذشته حسرت خورد. و برای خودش بابت از دست دادن سیاوش دلش سوخت.این خانواده مهربان و دوست داشتنی عجیب به دلش نشسته بودند.بلافاصله بعد از نهار سیاوش وعلیرضا رفتند تا مهمان ها را بیاورند و ترانه در خانه ماند.همراه با لیلا در حیاط قدم میزدند که ترانه گفت: دانیال خیلی از روستای شما و زیبایش تعریف کرده. دوست دارم حسابی این اطراف رو بگردم.لیلا مهربان گفت: حتما می برمت ببینی. باید روستا و این منطقه رو حسابی نشونت بدم. اینجا توی قشنگی نمونه نداره کوچه باغ های زیبا، چند تا رود وچشمه ،باغ های میوه، اصلا همین امروز میریم یکی ،دوساعت دیگه می برمت خوبه.ترانه با ذوق گفت :آره عالیه. سپس به دخترک نگاه کرد و گفت: لیلا برای چی اسم روستای شما باغ چشمه اس؟لیلا پاسخ داد: بخاطر همین ها که بهت گفتم اینجا باغ و چشمه زیاد داره. علیرضا میگه احتمالا اولش بهش می گفتن باغ و چشمه کم کم اون واو وسط حذف شده شده باغِ چشمه.ترانه سر تکان دادو گفت:حسابی مشتاق شدم بگردم این جاها رو لیلا دستش را گرفت وگفت: حتما می برمت. فعلا بیا بریم خرگوش ها ولاک پشتمو ببین.ترانه ذوق زده گفت:عزیزم خرگوش داری من عاشق خرگوشم.لیلا خندید:آره دارم.بابام همیشه میگه وقتی میگن یکی یکدونه یا خل میشه یا دیوونه درباره تو گفتن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم؛ باید چندین سالِ پیش به دنیا می‌آمدم... کنارِ حوضِ آبی خانه‌ی‌مان، زیرِ درخت خرمالو صبحانه میخوردم. من باید خیلی سالِ پیش زندگی می‌کردم تا در و پنجره‌ی خانه‌ی‌مان چوبی می‌بود و موسیقی را با گرامافون به جان و دلِ خانه تزریق می‌کردم... عصرها حیاطش را آب و جارو میکردم و بوی خاک نم خورده در فضای خانه میپیچید، بعد دلمان گرم میشد به عشق، به خانه، به زندگی... خلاصه بگم.... از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! من آدمِ این زمان نیستم. از تارو پودم جا مانده ام... من آدم چند دهه‌ی پیشم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f