بخور چاق نمیشی، داری روزه میگیری؛
من بعد ماه رمضان:
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد.
میگوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنیناند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشات میکشند، آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی.
آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شانزدهم آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفدهم
بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد آن هم با ذهنی درگیر که چطور او این همه با این ترانه خانم صمیمی ست؟ترانه به راه رفته آیلار نگاهی کرد وگفت: این خانومه اینجا چیکاره اس؟سیاوش پا روی پا انداخت وپاسخ داد: تقریبا همکاره. تزریقات، واکسیناسیون، مراقبت بارداری، بیشتر کارها رو اون انجام میده.ترانه با تعجب گفت: همه کارها رو اینجا انجام میدن؟ مگه روستای شما خانه بهداشت نداره؟
سیاوش فنجان چای را کمی بیشتر به سمت ترانه هل داد و گفت: چایت رو بخور. دو، سه سالی هست که خانه بهداشت نداره. اینجا چندسال بیشتر نیست که راه ماشین رو داره قبلش هرکسی یک مدت می اومد اما بخاطر سختی راه بالاخره یک جوری کارشون جور می کردن که نیان تا اینکه راه کشیدن دو نفر اومدن موندگار شدن تا چند سال پیش که خانوم ماما با یکی از خانوم های باردار بحثش شد وهولش داد اونم زمین خورد وبچه اش مُرد اهالی هم جمع شدن خانه بهداشت رو آتیش زدن بعد اون دیگه کسی قبول نکرد بیاد اینجا تا اینکه من وآیلار اینجا رو راه انداختیم.
ترانه ابرو بالا انداخت: آیلار؟! پس آیلار ایشون بود؟! مشتاق دیدارش بودم.
سیاوش خندید: این همه حرف زدم فقط اسم آیلار واست جالب بود.ترانه با سویچ روی میز بازی کرد وگفت: آره آخه کل اهالی یک طرف اونم یک طرف. تو انقدری که بخاطر اون اینجایی بخاطر اهالی نیستی. سیاوش سر تکان داد با لبخندی که بر لب داشت حرف ترانه را تایید کرد و ترانه دوباره گفت: ولی واقعا حیف نیست. تو انقدر درست خوبه. بیا برو برای تخصص امتحان بده، برو خارج از ایران درس بخون .آخه اینجا ...سیاوش وسط حرفش پرید: بهت که گفتم میخوام یک مدت به مردم خودم خدمت کنم. کنار خانواده ام باشم. برای اینده تصمیم قطعی ندارم اما به تخصص خیلی فکر می کنم.نگاهش را به ترانه داد وگفت: راستی نگفتی اینجا چیکار می کنی؟دیدمت خیلی تعجب کردم.ترانه لبخند زد وگفت: خانواده تصمیم داشتن بیان مسافرت منم پیشنهاد اینجا رو دادم. دانیال تعریف روستای شما و این منطقه رو خیلی کرده. که البته بیراه هم نگفته واقعا زیباست قبل اومدن به درمانگاه یک گشت کوچولو زدم.سرش را پایین انداخت این بار با آویز کیفش درگیر شد وگفت: البته یکی اینجا هست که بیشتر از هر چیز برای اومدن ودیدنش مشتاق بودم.سیاوش لبخند کم رنگی زد و ترانه همراه نفس آه گونه ای که کشید ادامه داد: اومدم اینجا، خودت رو دیدم. آیلار خوشگلت رو هم دیدم.سر بلند کرد اینبار به چشم های سیاه سیاوش خیره شد وگفت: نمیدونم چی شد که این همه راه اومدم؟ چرا اومدم؟ اما من آدم گدایی کردن عشق نیستم تو هم آدم گذشتن از عشقت نیستی. پس لطفا این دیدار رو بذار به حساب یک دیدار دوستانه و بی هیچ قصدی.سیاوش با آرامش خاصی به ترانه نگاه کرد و گفت: من خوب می شناسمت و به خانوم بودنت هم اطمینان دارم.ترانه لبخند زد بلند شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحم وقتت شدم. من دیگه برم.سیاوش هم ایستاد: به این زودی؟ محاله بذارم بری باید بریم خونهی ما یک نهار حسابی بهت بدم در عوض همه روزهای که مزاحمتون شدم بعد هم بریم دنبال پدر ومادرت و دانیال بیاید توی باغ چشمه بگردین. باغ هامون رو ببینین اینجاها خیلی قشنگه. راستی اون دانیال بی معرفت میدونه اومدی اینجا؟ترانه سر تکان داد: نه، منم به بهونه گشت وگذار اومدم. پرسون پرسون رسیدم به روستا وبعدشم درمانگاه. به دانیال گفتم اگه دیر اومدم نگران نشید میرم روستاهای اطراف رو بگردم. هرچند مطمئنم دانیال یک بوهایی برد.سیاوش گفت: باشه مشکلی نیست بریم خونهی ما نهار بخوریم بعد با هم میریم دنبالشون چند روز مهمون ما باشید.
ترانه با آنکه از خدایش بود اما تعارف کرد: نه دستت درد نکنه مزاحم تو وخانواده ات نمیشیم.سیاوش رو پوش سفیدش را بیرون آورد وگفت: مزاحم چی دختر خوب؟ این همه من به خانواده ات زحمت دادم. حالا دوست دارم چند روز هم شما مهمون ما باشید. به جبران زحمت های پدر ومادرت. دانیال و صد البته خودت.با هم از اتاق خارج شدند وسیاوش آیلار را صدا کرد. آیلار که مقابلش ایستاد گفت: من و ترانه خانوم میریم خونه تو هم اگه کاری نداری برو.
آیلار در بهت به سیاوش و ترانه که دوشا دوش هم میرفتند نگاه کرد.همین چند ساعت پیش سر اینکه او از خوشتیپی یک مرد که البته قرار بود دامادشان شود حرف زده بوددعوایشان شد.حالا سیاوش بی هیچ توضیحی همراه این دخترک شیک و پیک از درمانگاه بیرون رفت.
او هم، باحرص وعصبانیت از درمانگاه خارج شد.همزمان ترانه که داشت سوار ماشین میشد برگشت آیلاررا دیدو با مهربانی گفت: عزیزم داری میری؟ میخوای برسونیمت؟آیلار سعی کرد خونسردباشد.بدون اینکه به سیاوش که در ماشین را باز کرد، اما سوار نشد و منتظر جواب آیلارماندنگاه کندگفت نه ممنون خودم میرم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی امشب".
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ"..
و "نور ایمانت" را
در "قلبهایمان جاری کن".🌙
✨شبتــــون دور از غم
بـــــه امیــــــد فردایــــے بهتر بدرود 👋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بنظرم بهترین آرزویی که میشه برای کسی کرد "حال خوب" ـه
یکی با پول حالش خوب میشه
یکی با بودن کنار دلبر
یکی با قرمه سبزی
یکی با چای :)
واستون "حال خوب" آرزو میکنم😍
صبح آدینه تون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوپنجم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شکر گذار باشیم.... - @mer30tv.mp3
6.04M
صبح 17 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفدهم بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هجدهم
ترانه خودش هم نمیدانست چرا دوست داشت بیشتر با آیلار معاشرت کند؟
انگار میخواست دختر مورد علاقه ی، مرد مورد علاقه اش را بیشتر بشناسد پس اصرار کرد: چرا تعارف می کنی؟ بیا برسونیمت.تا آیلار خواست تعارف کند سیاوش که بر خلاف ترانه لحنش هیچ عطوفتی نداشت تقریبا دستور داد: آیلار سوار شو می رسونیمت.آیلار با چشم غرهای که به سیاوش رفت و از دید هیچ کدامشان پنهان نماند در عقب را باز کرد و سوار شد.سیاوش هم لبخند کم رنگی زد سر تکان داد و سوار ماشین شد که البته ترانه این حرکت او را هم شکار کرد.حرکت که کردنند رو به سیاوش پرسید: ماشین نمیاری؟سیاوش سر بالا انداخت: نه از خونه تا اینجا راهی نیست. من کلا روستا که هستم از ماشین جز در موارد ضروری استفاده نمی کنم.- پس از چی استفاده می کنی؟-بروا.ترانه متعجب پرسید: بروا دیگه چیه؟!سیاوش لبخند زد: اسبم، از نظر من بهترین اسب دنیاست.ترانه با شوق گفت: اسب داری؟ چه جالب! باید حتما ببینمش.کمی مکث کرد انگار داشت به چیزی فکر میکرد بعد با همان لحن قبلی ادامه داد: وای آره دانیال اون سری که باهات اومد روستا اسبت رو دیده بود گفت یک اسب داری که عاشقشی.سیاوش سر تکان داد وگفت: آره حتما بریم ببینش و باهاش آشنا شو.ترانه از آینه به اخمهای در هم آیلار نگاه کرد و با شوق افزون تری گفت: و البته اگر جرات کنم سوارش بشم.
همانطور که توی آینه به آیلار نگاه می کرد پرسید: آیلار جون تو تا حالا سوارش شدی؟آیلار سعی کرد از اخمهایش بکاهد.
دوست نداشت پیش چشم مهمان سیاوش آن هم از نوع مونثش بی ادب جلوه کند پس لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت: آره خیلی سوارش شدم. من و بروا از دوستای قدیمی هم هستیم.
ترانه در دل حسودی کرد. خودش هم نمیدانست چرا با شنیدن کلمه دوستان قدیمی سریع ذهنش به سمت عشق قدیمی پرواز کرد.
آیلار عشق قدیمی وهمیشگی سیاوش، مردی که او خیلی دوستش داشت حالا روی صندلی عقب ماشین او نشسته بود وخودش هم نمیدانست چرا نمیتواند از او بدش بیاید.برخلاف تصورش دخترک زیبای روستا هیچ موج منفی نداشت و در قلبش هیچ حس بدی نسبت به او احساس نمیکرد البته اگر حسودی را حذف میکردیم.
سیاوش به ترانه و لبخندی که از صورتش حذف شده بود نگاه کرد. متوجه شد فکرش در گیر آیلار شده و البته آیلار هم از سکوت ناگهانی دخترک شهری متعجب شد!نزدیک خانه که رسیدنند آیلار گفت: خیلی ممنون من دیگه پیاده میشم.ترانه متعجب سر تکان داد گفت: ئه! رسیدیم چه زود!آیلار گفت: بله اینجا کوچیکه. تشریف بیارید امروز نهار کنار ما باشید.ترانه دوباره لبخند را روی صورتش نشاند وگفت: نه ممنونم. لطف داری.
آیلار اصرار کرد: باور کن تعارف نمی کنم اگه تشریف بیاری همگی خوشحال میشیم.-مرسی خوشگلم. اگه قرار شد اینجا بمونیم حتما میام بهت سر میزنم.
آیلار پیاده شد وگفت: خیلی زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. پس من منتظرت هستم.ترانه لبخند زد: حتما.خداحافظی کردند و آیلار از ماشین فاصله گرفت. سیاوش توقع یک خداحافظی ساده را داشت اما وقتی بی محلی آیلار را آن هم مقابل ترانه دید عصبانی شد.
ترانه خواست حرکت کند که سیاوش دست بلند کرد وگفت: ببخشید یک لحظه صبر کن.
بلافاصله از ماشین پیاده شد و دختر عمویش را صدا کرد:آیلار؟آیلار ایستاد. برگشت سیاوش امان نداد او به سمت ماشین بیاییدخودش با گام های بلند فاصله اشان را کم کرد آیلار با اخم گفت: بله؟ چی شد ؟
سیاوش تن صدایش را کمی پایین آورد تا صدایشان به ترانه نرسد وگفت: رفتارت یعنی چی اونم جلوی این؟آیلار ابرو بالا انداخت وباحرص گفت آدم به همچین خانوم شیکی نمیگه این اونم خانومی که از تهران،راه به او دوری کوبیده اومده تا ببینتت.و کوتاه با عصبانیت خندید.سیاوش ابرو در هم کشید و گفت: الان جریان چیه؟ انگار اونی که این وسط بدهکاره منم؟آیلار هم سعی کرد تن صدایش پایین باشد. گفت: نه بدهکاره منم، آخه یک پسر خوشتیپ با یک دسته گل اومده دیدن من،من کنار دستش روی صندلی جلوی ماشینش نشستم به خونه ام دعوتش کردم، باهاش گفتم وخندیدم.وبا عصبانیت بیشتری ادامه داد: اونم انقدر صمیمی.سیاوش سر تکان داد وگفت اون خواهر هم کلاسی منه، تو میدونی من چقدر به خانواده اینا زحمت دادم؟چقدر مزاحمشون شدم برای شام ونهار؟چندبار مادرش برام غذا آورده؟
آیلار بی منطق گفت: مادرش غذا داده نه خودش.تو چرا اینجوری با خودش خوبی؟
سیاوش حرصی بود.دوست نداشت آیلار را اینطور عصبانی ببیند. البته رسم ادب نبود که ترانه رامنتظربگذاردپس با عصبانیت بیشتری گفت:آیلار واقعا نمی فهمی من چی میگم.آیلار با تندی گفت: نه من نفهمم اون ترانه جونت می فهمه، با فهمه بروبراش توصیح بده. برو باهاش حرف بزن.بروسواراسبت بکن کل این منطقه رو نشونش بده وبدون اینکه منتظر جواب سیاوش باشدرفت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلیم_بادمجان
مواد لازم :
✅ یک لیوان عدس خیس خورده
✅ یک لیوان برنج خیس خورده
✅ ۲۰۰ گرم گوشت گوسفندی
✅ نصف لیوان پیاز داغ
✅ دو قاشق غذاخوری سیرداغ
✅ دوقاشق غذاخوری نعنا داغ
✅ نصف لیوان گردو
✅ یک کیلو بادمجان
✅ یک لیوان کشک رقیق شده
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0024.
9.03M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و 'پنجم قرآن کریم
⏱زمان:۳۷دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f