فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤پنجشنبه است،
🕯شاخه گلی را نثار کن
🖤این زندگی را رها کن
🕯دل اختیار کن...
🖤یادی کن از تمام کسانی که نیستند
🕯خدایا همهی رفتگان را بیامرز
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پانزدهم با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شانزدهم
آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت متعجب پرسید :منظورت چیه سیاوش؟سیاوش حق به جانب گفت منظورم من چیه؟توداری اینجوری با هیجان از خوشتیپی وخوش قدوبالایی یکی دیگه حرف میزنی.مثل پسر بچه ها حرف میزددخترک حسابی از شنیدن حرفهایش غافلگیر شد.واقعا که مرد ها هیچ وقت بزرگ نمیشوند از سیاوش توقع همچین برداشتی را نداشت. سعی کرد از درصلح واردشودپس بالحن ملایمی گفت تو پرسیدی چطوری بود؟سیاوش با حرص گفت من گفتم چطوری بود ؟منظورم خصوصیاتش بود اما انگار تو فقط ظاهرشودیدی.آیلار باز هم سعی کرد با آرامش حرف بزند پس گفت خب معلومه که فقط ظاهرش دیدم.آخه مگه اون ماجراکلا چقدرطول کشید.اونم توی اون شرایط من بایدبه خصو صیات اخلاقیش پی میبردم.سیاوش همچنان عصبانی بود چطورتوی اون شرایط تیپش دیدی؟آیلار هم داشت عصبانی میشد کمی تن صدایش را بالا برد وگفت کور که نبودم.نمی تونستمم چشمام بدوزم آدم بود منم دیدمش.سیاوش بلند شد ایستاد و گفت :چشمات بدوز ،برای خوشتیپی و خوش قد و بالایی مردهای اطرافت کور باش .تا بعدش توی چشمای من نگاه نکنی و ازشون تعریف کنی.آیلار با عصبانیت خندید و گفت :چی داری میگی سیاوش ؟تو پرسیدی منم جواب دادم بلند شد ایستاد و گفت :از حرفم هیچ منظور خاصی نداشتم .پرسیدی منم بی منظور گفتم خوشتیپه همین .وبرای اینکه بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکند از آبدارخانه بیرون رفت وارد اتاقش شد.این هم از اولین صبحانه دونفراشان
چه فکر می کرد وچه شد
قرار بود کنار هم یک صبحانه مفصل بخورند وحسابی حالشان از کنار هم بودن خوب شود.تا خود ظهر سر کیف باشند و به بهترین شکل به کارهایشان برسند
اما چه شد ؟حرف خواستگاری لیلا همه چیز را خراب کرد. از شانس بدش آن روز هیچ مراجعی نداشت. او هم برای اینکه مجبور نباشد همه وقتش را بدون هیچ کاری در اتاقش بگذراند به حیاط درمانگاه رفت و مشغول رسیدگی به باغچه شد.روزهای گذشته در قسمتی از با غچه چند قلمه گل رز کاشته بود و حالا جوانه زده بودند.با دیدنشان ذوق کرد وقدری از حال بدش کاست .سعی کرد با رسیدگی به گلها و باغچه خودش را سرگرم کند.
اولین صبحانه اشان که قرار بود بهترین باشد با اولین دعوایشان خراب شد
سرش را تکان داد تا افکار منفی را از مغزش بیرون بریزد.داشت قدری کود با خاک باغچه مخلوط می کرد که دختری وارد درمانگاه شد مانتو آبی بلند بر تن داشت با کفش پاشنه بلند آبی ویک روسری زیبا زرد که دور تا دورش طرح آبی داشت وکیف زرد .دسته گل رز غیر طبیعی زیبایی هم در دست داشت به سمت آیلار رفت ومهربان گفت :سلام .ببخشید من با دکتر کار دارم.آیلار از کنار باغچه بلند شد وایستاد به او وآرایش ملیح روی صورتش نگاه کرد وگفت :سلام .بیمار هستین ؟دختر با ناز خندید وگفت :نه خوشکلم .من از دوستاش هستم .اومدم ببینمش.از دوستانش؟!عجب دوستانی داشته سیاوش و او نمیدانست! یعنی از صبح تا شب با این آدم ها معاشرت می کرد؟ حس حسادت در قلبش جوشید؛ به دستهای خاکی اش نگاه کرد وگفت: بذارید دستم رو بشورم راهنمایتون می کنم.سیاوش از دیدن ترانه واقعا تعجب کرد.
ترانه در کنار آیلار دم در اتاقش ایستاده بود و با یک لبخند بزرگ به او سلام داد. از پشت میزش بلند شد، جواب سلامش را داد و گفت: سلام تو اینجا چیکار می کنی؟!آیلارهم از لحن صمیمی سیاوش جا خورد. توقع این لحن را نداشت.
ترانه دسته گل توی دستش را به سمت سیاوش گرفت وگفت: قابلی نداره. ببخشید که دسته گل طبیعی نیاوردم چون میدونستم روستاها گل فروشی ندارن ترسیدم شهر نزدیکتون هم گل فروشی خوب نداشته باشه قبل حرکت این رو برات خریدم. ترسیدم خراب بشه نشد گل طبیعی بیارم.سیاوش دست دراز کرد گل را گرفت وگفت: خیلی هم خوبه. بیا داخل.ترانه وارد شد. هردو روی صندلی نشستند و سیاوش گفت:خیلی از دیدنت جا خوردم! اصلا توقع نداشتم اینجا ببینمت!
ترانه خندید. ناز هم خندید.آیلار رفت چای بیاورد و جواب او را نشنید. چند لحظه بعد با استکان های چای وکمی بیسکویت برگشت. سیاوش و ترانه مشغول حال واحوال بودند سیاوش حال برادر و خانواده اش را پرسید.اول سینی را مقابل ترانه گرفت ترانه برداشت و با مهربانی گفت: ممنون عزیزم. دومین استکان مال سیاوش بود؛ او برخلاف ترانه لحنش هیچ مهربانی وعطوفتی نداشت و به یک تشکر خشک بسنده کرد.ترانه در اتاق چشم چرخاند وگفت: واقعا لیاقت تو اینجاست؟ این محیط؟ حیف تو و اون همه زحمتی که کشیدی نیست؟
سیاوش استکان را به بالا برد و عطر خوش هل زیر بینی اش پچید. گفت: من اینجا رو دوست دارم. درسته که جای پیشرفت نداره ولی میخوام یک مدت بمونم به مردمم خدمت کنم بعدش شاید...سکوت کرد و دوباره کمی از چای نوشید. آیلار که حس مزاحم بودن می کرد گفت: من توی اتاقم هستم اگه کاری داشتین صدام کنید.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بخور چاق نمیشی، داری روزه میگیری؛
من بعد ماه رمضان:
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد.
میگوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنیناند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشات میکشند، آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی.
آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شانزدهم آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفدهم
بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد آن هم با ذهنی درگیر که چطور او این همه با این ترانه خانم صمیمی ست؟ترانه به راه رفته آیلار نگاهی کرد وگفت: این خانومه اینجا چیکاره اس؟سیاوش پا روی پا انداخت وپاسخ داد: تقریبا همکاره. تزریقات، واکسیناسیون، مراقبت بارداری، بیشتر کارها رو اون انجام میده.ترانه با تعجب گفت: همه کارها رو اینجا انجام میدن؟ مگه روستای شما خانه بهداشت نداره؟
سیاوش فنجان چای را کمی بیشتر به سمت ترانه هل داد و گفت: چایت رو بخور. دو، سه سالی هست که خانه بهداشت نداره. اینجا چندسال بیشتر نیست که راه ماشین رو داره قبلش هرکسی یک مدت می اومد اما بخاطر سختی راه بالاخره یک جوری کارشون جور می کردن که نیان تا اینکه راه کشیدن دو نفر اومدن موندگار شدن تا چند سال پیش که خانوم ماما با یکی از خانوم های باردار بحثش شد وهولش داد اونم زمین خورد وبچه اش مُرد اهالی هم جمع شدن خانه بهداشت رو آتیش زدن بعد اون دیگه کسی قبول نکرد بیاد اینجا تا اینکه من وآیلار اینجا رو راه انداختیم.
ترانه ابرو بالا انداخت: آیلار؟! پس آیلار ایشون بود؟! مشتاق دیدارش بودم.
سیاوش خندید: این همه حرف زدم فقط اسم آیلار واست جالب بود.ترانه با سویچ روی میز بازی کرد وگفت: آره آخه کل اهالی یک طرف اونم یک طرف. تو انقدری که بخاطر اون اینجایی بخاطر اهالی نیستی. سیاوش سر تکان داد با لبخندی که بر لب داشت حرف ترانه را تایید کرد و ترانه دوباره گفت: ولی واقعا حیف نیست. تو انقدر درست خوبه. بیا برو برای تخصص امتحان بده، برو خارج از ایران درس بخون .آخه اینجا ...سیاوش وسط حرفش پرید: بهت که گفتم میخوام یک مدت به مردم خودم خدمت کنم. کنار خانواده ام باشم. برای اینده تصمیم قطعی ندارم اما به تخصص خیلی فکر می کنم.نگاهش را به ترانه داد وگفت: راستی نگفتی اینجا چیکار می کنی؟دیدمت خیلی تعجب کردم.ترانه لبخند زد وگفت: خانواده تصمیم داشتن بیان مسافرت منم پیشنهاد اینجا رو دادم. دانیال تعریف روستای شما و این منطقه رو خیلی کرده. که البته بیراه هم نگفته واقعا زیباست قبل اومدن به درمانگاه یک گشت کوچولو زدم.سرش را پایین انداخت این بار با آویز کیفش درگیر شد وگفت: البته یکی اینجا هست که بیشتر از هر چیز برای اومدن ودیدنش مشتاق بودم.سیاوش لبخند کم رنگی زد و ترانه همراه نفس آه گونه ای که کشید ادامه داد: اومدم اینجا، خودت رو دیدم. آیلار خوشگلت رو هم دیدم.سر بلند کرد اینبار به چشم های سیاه سیاوش خیره شد وگفت: نمیدونم چی شد که این همه راه اومدم؟ چرا اومدم؟ اما من آدم گدایی کردن عشق نیستم تو هم آدم گذشتن از عشقت نیستی. پس لطفا این دیدار رو بذار به حساب یک دیدار دوستانه و بی هیچ قصدی.سیاوش با آرامش خاصی به ترانه نگاه کرد و گفت: من خوب می شناسمت و به خانوم بودنت هم اطمینان دارم.ترانه لبخند زد بلند شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحم وقتت شدم. من دیگه برم.سیاوش هم ایستاد: به این زودی؟ محاله بذارم بری باید بریم خونهی ما یک نهار حسابی بهت بدم در عوض همه روزهای که مزاحمتون شدم بعد هم بریم دنبال پدر ومادرت و دانیال بیاید توی باغ چشمه بگردین. باغ هامون رو ببینین اینجاها خیلی قشنگه. راستی اون دانیال بی معرفت میدونه اومدی اینجا؟ترانه سر تکان داد: نه، منم به بهونه گشت وگذار اومدم. پرسون پرسون رسیدم به روستا وبعدشم درمانگاه. به دانیال گفتم اگه دیر اومدم نگران نشید میرم روستاهای اطراف رو بگردم. هرچند مطمئنم دانیال یک بوهایی برد.سیاوش گفت: باشه مشکلی نیست بریم خونهی ما نهار بخوریم بعد با هم میریم دنبالشون چند روز مهمون ما باشید.
ترانه با آنکه از خدایش بود اما تعارف کرد: نه دستت درد نکنه مزاحم تو وخانواده ات نمیشیم.سیاوش رو پوش سفیدش را بیرون آورد وگفت: مزاحم چی دختر خوب؟ این همه من به خانواده ات زحمت دادم. حالا دوست دارم چند روز هم شما مهمون ما باشید. به جبران زحمت های پدر ومادرت. دانیال و صد البته خودت.با هم از اتاق خارج شدند وسیاوش آیلار را صدا کرد. آیلار که مقابلش ایستاد گفت: من و ترانه خانوم میریم خونه تو هم اگه کاری نداری برو.
آیلار در بهت به سیاوش و ترانه که دوشا دوش هم میرفتند نگاه کرد.همین چند ساعت پیش سر اینکه او از خوشتیپی یک مرد که البته قرار بود دامادشان شود حرف زده بوددعوایشان شد.حالا سیاوش بی هیچ توضیحی همراه این دخترک شیک و پیک از درمانگاه بیرون رفت.
او هم، باحرص وعصبانیت از درمانگاه خارج شد.همزمان ترانه که داشت سوار ماشین میشد برگشت آیلاررا دیدو با مهربانی گفت: عزیزم داری میری؟ میخوای برسونیمت؟آیلار سعی کرد خونسردباشد.بدون اینکه به سیاوش که در ماشین را باز کرد، اما سوار نشد و منتظر جواب آیلارماندنگاه کندگفت نه ممنون خودم میرم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی امشب".
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ"..
و "نور ایمانت" را
در "قلبهایمان جاری کن".🌙
✨شبتــــون دور از غم
بـــــه امیــــــد فردایــــے بهتر بدرود 👋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بنظرم بهترین آرزویی که میشه برای کسی کرد "حال خوب" ـه
یکی با پول حالش خوب میشه
یکی با بودن کنار دلبر
یکی با قرمه سبزی
یکی با چای :)
واستون "حال خوب" آرزو میکنم😍
صبح آدینه تون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوپنجم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شکر گذار باشیم.... - @mer30tv.mp3
6.04M
صبح 17 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفدهم بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هجدهم
ترانه خودش هم نمیدانست چرا دوست داشت بیشتر با آیلار معاشرت کند؟
انگار میخواست دختر مورد علاقه ی، مرد مورد علاقه اش را بیشتر بشناسد پس اصرار کرد: چرا تعارف می کنی؟ بیا برسونیمت.تا آیلار خواست تعارف کند سیاوش که بر خلاف ترانه لحنش هیچ عطوفتی نداشت تقریبا دستور داد: آیلار سوار شو می رسونیمت.آیلار با چشم غرهای که به سیاوش رفت و از دید هیچ کدامشان پنهان نماند در عقب را باز کرد و سوار شد.سیاوش هم لبخند کم رنگی زد سر تکان داد و سوار ماشین شد که البته ترانه این حرکت او را هم شکار کرد.حرکت که کردنند رو به سیاوش پرسید: ماشین نمیاری؟سیاوش سر بالا انداخت: نه از خونه تا اینجا راهی نیست. من کلا روستا که هستم از ماشین جز در موارد ضروری استفاده نمی کنم.- پس از چی استفاده می کنی؟-بروا.ترانه متعجب پرسید: بروا دیگه چیه؟!سیاوش لبخند زد: اسبم، از نظر من بهترین اسب دنیاست.ترانه با شوق گفت: اسب داری؟ چه جالب! باید حتما ببینمش.کمی مکث کرد انگار داشت به چیزی فکر میکرد بعد با همان لحن قبلی ادامه داد: وای آره دانیال اون سری که باهات اومد روستا اسبت رو دیده بود گفت یک اسب داری که عاشقشی.سیاوش سر تکان داد وگفت: آره حتما بریم ببینش و باهاش آشنا شو.ترانه از آینه به اخمهای در هم آیلار نگاه کرد و با شوق افزون تری گفت: و البته اگر جرات کنم سوارش بشم.
همانطور که توی آینه به آیلار نگاه می کرد پرسید: آیلار جون تو تا حالا سوارش شدی؟آیلار سعی کرد از اخمهایش بکاهد.
دوست نداشت پیش چشم مهمان سیاوش آن هم از نوع مونثش بی ادب جلوه کند پس لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت: آره خیلی سوارش شدم. من و بروا از دوستای قدیمی هم هستیم.
ترانه در دل حسودی کرد. خودش هم نمیدانست چرا با شنیدن کلمه دوستان قدیمی سریع ذهنش به سمت عشق قدیمی پرواز کرد.
آیلار عشق قدیمی وهمیشگی سیاوش، مردی که او خیلی دوستش داشت حالا روی صندلی عقب ماشین او نشسته بود وخودش هم نمیدانست چرا نمیتواند از او بدش بیاید.برخلاف تصورش دخترک زیبای روستا هیچ موج منفی نداشت و در قلبش هیچ حس بدی نسبت به او احساس نمیکرد البته اگر حسودی را حذف میکردیم.
سیاوش به ترانه و لبخندی که از صورتش حذف شده بود نگاه کرد. متوجه شد فکرش در گیر آیلار شده و البته آیلار هم از سکوت ناگهانی دخترک شهری متعجب شد!نزدیک خانه که رسیدنند آیلار گفت: خیلی ممنون من دیگه پیاده میشم.ترانه متعجب سر تکان داد گفت: ئه! رسیدیم چه زود!آیلار گفت: بله اینجا کوچیکه. تشریف بیارید امروز نهار کنار ما باشید.ترانه دوباره لبخند را روی صورتش نشاند وگفت: نه ممنونم. لطف داری.
آیلار اصرار کرد: باور کن تعارف نمی کنم اگه تشریف بیاری همگی خوشحال میشیم.-مرسی خوشگلم. اگه قرار شد اینجا بمونیم حتما میام بهت سر میزنم.
آیلار پیاده شد وگفت: خیلی زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. پس من منتظرت هستم.ترانه لبخند زد: حتما.خداحافظی کردند و آیلار از ماشین فاصله گرفت. سیاوش توقع یک خداحافظی ساده را داشت اما وقتی بی محلی آیلار را آن هم مقابل ترانه دید عصبانی شد.
ترانه خواست حرکت کند که سیاوش دست بلند کرد وگفت: ببخشید یک لحظه صبر کن.
بلافاصله از ماشین پیاده شد و دختر عمویش را صدا کرد:آیلار؟آیلار ایستاد. برگشت سیاوش امان نداد او به سمت ماشین بیاییدخودش با گام های بلند فاصله اشان را کم کرد آیلار با اخم گفت: بله؟ چی شد ؟
سیاوش تن صدایش را کمی پایین آورد تا صدایشان به ترانه نرسد وگفت: رفتارت یعنی چی اونم جلوی این؟آیلار ابرو بالا انداخت وباحرص گفت آدم به همچین خانوم شیکی نمیگه این اونم خانومی که از تهران،راه به او دوری کوبیده اومده تا ببینتت.و کوتاه با عصبانیت خندید.سیاوش ابرو در هم کشید و گفت: الان جریان چیه؟ انگار اونی که این وسط بدهکاره منم؟آیلار هم سعی کرد تن صدایش پایین باشد. گفت: نه بدهکاره منم، آخه یک پسر خوشتیپ با یک دسته گل اومده دیدن من،من کنار دستش روی صندلی جلوی ماشینش نشستم به خونه ام دعوتش کردم، باهاش گفتم وخندیدم.وبا عصبانیت بیشتری ادامه داد: اونم انقدر صمیمی.سیاوش سر تکان داد وگفت اون خواهر هم کلاسی منه، تو میدونی من چقدر به خانواده اینا زحمت دادم؟چقدر مزاحمشون شدم برای شام ونهار؟چندبار مادرش برام غذا آورده؟
آیلار بی منطق گفت: مادرش غذا داده نه خودش.تو چرا اینجوری با خودش خوبی؟
سیاوش حرصی بود.دوست نداشت آیلار را اینطور عصبانی ببیند. البته رسم ادب نبود که ترانه رامنتظربگذاردپس با عصبانیت بیشتری گفت:آیلار واقعا نمی فهمی من چی میگم.آیلار با تندی گفت: نه من نفهمم اون ترانه جونت می فهمه، با فهمه بروبراش توصیح بده. برو باهاش حرف بزن.بروسواراسبت بکن کل این منطقه رو نشونش بده وبدون اینکه منتظر جواب سیاوش باشدرفت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلیم_بادمجان
مواد لازم :
✅ یک لیوان عدس خیس خورده
✅ یک لیوان برنج خیس خورده
✅ ۲۰۰ گرم گوشت گوسفندی
✅ نصف لیوان پیاز داغ
✅ دو قاشق غذاخوری سیرداغ
✅ دوقاشق غذاخوری نعنا داغ
✅ نصف لیوان گردو
✅ یک کیلو بادمجان
✅ یک لیوان کشک رقیق شده
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0024.
9.03M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و 'پنجم قرآن کریم
⏱زمان:۳۷دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوچرخه های دهه شصتی ها
به جز آپشن های بوق و دینام و چراغ
یه آپشن جنرال داشت که به پره هایچ چرخ جلوه ای زیبا میداد
و وقتی آروم رکاب می زدیم با ریتم خاصی پایین می اومد و صدای زیبایی می داد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هجدهم ترانه خودش هم نمیدانست چرا دوست داشت بیشتر با
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_نوزدهم
خودش هم نمی دانست چرا اینگونه با سیاوش رفتار کرد.شاید از بی منطقی صبح سیاوش ناراحت بود .شاید هم می خواست تلافی خراب کردن اولین صبحانه دو نفره اشان را سرش دربیاورد.فقط یک چیز را خوب میدانست اینکه قلبش بهانه جویی می کرد.کسی چه می داند شاید هم حس حسادت باعث شده بود اینطور برخورد کند
سیاوش چند ثانیه خیره به راه رفته او شد سپس برگشت و در اتومبیل نشست.
ترانه حرکت کرد وقتی سکوت سیاوش را دید گفت: توقع رفتار دوستانه تری ازتون داشتم. اما انگار باهات قهره.سیاوش سر تکان داد و با لبخند کمرنگی گفت:آره امروز صبح سر یک چیز بیخودی بحثمون شد. بابت یک مساله بیخود بهش گیر دادم اونم ناراحت شد.ترانه خندید و گفت: چه جالب سیاوش متعجب پرسید: اینکه آیلار قهره جالبه؟ترانه سر بالا انداخت: نه اینکه تو بهش گیر دادی واونم ناراحت شده.من که فکر می کنم هر دختر دیگه ای بود از گیر دادانت کلی هم ذوق می کرد.سیاوش سکوت کرد جوابی برای این حرف ترانه نداشت.خودش می دانست ترانه چقدر دوستش دارد، وبا همه تلاشی که برای خود داری و حفظ غرورش می کند.باز هم گاهی اوقات از دستش در می رود.سیاوش در سکوت سر تکان داد ادامه حرف را نگرفت
چشمانش به روبه رو خیره بود فکرش پیش آیلار که ناراحت رفت
ترانه که حواس مرد جوان را پرت دید صدایش کرد:سیاوش؟مرد جوان تکان خفیفی خورد
نگاهش کرد :بله ؟ترانه خنده ریزی کرد و گفت :کجایی پسر من این جاها بلد نیستما .آدرس بده.سیاوش هم خندید و حواسش را به ترانه داد و مسیر را برایش گفتلیلا در حیاط ایستاده بود
وبه خرگوش ها ولاک پشتش که توی قفس بزرگی بودنند غذا میداد
که ماشین آبی رنگی دم در توقف کرد دختری که ماشینش با لباس هایش همخوانی داشتند پیاده شد وسمت دیگر هم سیاوش پایین آمد .متعجب به سمت در رفت نزدیک که شد ترانه را شناخت قبلا هم یکی ،دوبار او را دیده بود جلو رفت و درحالی که از آمدن او بسیار متعجب بود گفت :ترانه جان خودتی ؟ترانه هم لیلا را شناخت جلو رفت صورت همدیگر را بوسیدنند وگفت :سلام لیلا جان خوبی.لیلا درحالی که همچنان دستش توی دست ترانه بود گفت :خوبم .خیلی خوش آمدی .تعجب کردم از دیدنت.ترانه توضیح داد:داشتیم برنامه ریزی می کردیم بیاییم مسافرت من ودانیال هم اینجا رو پیشنهاد دادیم .از بس دانیال از این اطراف تعریف کرده بود مشتاق شدیم بیاییم.لیلا دستش را فشرد وگفت :خیلی کار خوبی کردین .بیا تو پس مامان اینا کجان ترانه پاسخ داد:مامان اینا اینجا نیستن ...سیاوش ادامه حرف را گرفت :ولی میان .بعد از غذا میریم دنبالشون.لیلا گفت: چقدر عالی، خیلی خوشحال میشم ببینمشون. مطئنم مامان اینا هم خوشحال میشن تو وخانواده خوبت مهمون ما باشیدحالا چرا دم در ایستادی بفرمایید.ترانه وارد شد.در حیاط بزرگ خانه همایون سر چرخاند از درِ حیاط تا درِ ورودی سالن پر بود از انواع گل های زیبا که عطرشان کل حیاط را برداشته بود.میان گل ها یک راه باریک را سنگ فرش کرده بودنند برای عبور وپشت گل ها پر از درختان میوه.ترانه به باغ زیبایی آنها نگاه کرد و رو به سیاوش گفت:چه خونه قشنگی دارین!
قبل از سیاوش لیلا گفت: قابل شما رو نداره، معلومه که خیلی خوشت اومده همینجا پیش خودمون بمون.ترانه نگاه معنی داری به سیاوش انداخت و روبه لیلا با لبخند دلنشینی گفت: لطف داری عزیزم.وارد عمارت که شدند ترانه با استقبال گرم خانواده سیاوش روبه رو شد.
میانشان که قرار گرفت بیشتر از گذشته حسرت خورد. و برای خودش بابت از دست دادن سیاوش دلش سوخت.این خانواده مهربان و دوست داشتنی عجیب به دلش نشسته بودند.بلافاصله بعد از نهار سیاوش وعلیرضا رفتند تا مهمان ها را بیاورند و ترانه در خانه ماند.همراه با لیلا در حیاط قدم میزدند که ترانه گفت: دانیال خیلی از روستای شما و زیبایش تعریف کرده. دوست دارم حسابی این اطراف رو بگردم.لیلا مهربان گفت: حتما می برمت ببینی. باید روستا و این منطقه رو حسابی نشونت بدم. اینجا توی قشنگی نمونه نداره کوچه باغ های زیبا، چند تا رود وچشمه ،باغ های میوه، اصلا همین امروز میریم یکی ،دوساعت دیگه می برمت خوبه.ترانه با ذوق گفت :آره عالیه.
سپس به دخترک نگاه کرد و گفت: لیلا برای چی اسم روستای شما باغ چشمه اس؟لیلا پاسخ داد: بخاطر همین ها که بهت گفتم اینجا باغ و چشمه زیاد داره.
علیرضا میگه احتمالا اولش بهش می گفتن باغ و چشمه کم کم اون واو وسط حذف شده شده باغِ چشمه.ترانه سر تکان دادو گفت:حسابی مشتاق شدم بگردم این جاها رو لیلا دستش را گرفت وگفت: حتما می برمت. فعلا بیا بریم خرگوش ها ولاک پشتمو ببین.ترانه ذوق زده گفت:عزیزم خرگوش داری من عاشق خرگوشم.لیلا خندید:آره دارم.بابام همیشه میگه وقتی میگن یکی یکدونه یا خل میشه یا دیوونه درباره تو گفتن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خودم که نگاه میکنم میبینم؛
باید چندین سالِ پیش به دنیا میآمدم...
کنارِ حوضِ آبی خانهیمان، زیرِ درخت خرمالو صبحانه میخوردم.
من باید خیلی سالِ پیش زندگی میکردم تا در و پنجرهی خانهیمان چوبی میبود و موسیقی را با گرامافون به جان و دلِ خانه تزریق میکردم...
عصرها حیاطش را آب و جارو میکردم و بوی خاک نم خورده در فضای خانه میپیچید، بعد دلمان گرم میشد به عشق، به خانه، به زندگی...
خلاصه بگم....
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! من آدمِ این زمان نیستم. از تارو پودم جا مانده ام... من آدم چند دههی پیشم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قلقلی دهه شصت
مهمترین دغدغه ما تو اون دوران این بود که این واقعا ناشنواست و نمیتونه حرف بزنه؟!
بایدم تأکید کنم که شهرام لاسمی هم شنوا بود و هم میتونست حرف بزنه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f