نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستم آخه دختر، کی توی سن تو مثل بچه ها خرگوش نگه م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستویکم
سری تکان دادوبا بغض گفت: سه روز بچه مو ندیدم.بانو جلو رفت دستهای مادرش را گرفت وبوسید وگفت: میاد مامانم غصه نداره که قربونت بشم.آیلار هم مقابل مادرش ایستاد وگفت مامان گمونم زن عمو اینا مهمون دارن.شعله سر تکان دادو گفت خوب مهمون داشته باشن مادر منم برم سرم گرم بشه
آیلار که بدش نمی آمد برود و ببیند رفتار خانواده عمویش با ترانه چگونه است گفت پس بذار ما هم بیاییم تو خونه حوصله امون سر میره. موافقی بانو؟بانو سرتکان داد :فرقی نمی کنه بریم.آیلار به سمت ساختمان رفت وگفت بریم لباس عوض کنیم مرتب بریم خونه عمو این مهمونش خیلی شیک وپیک بود.
تا بانو وآیلار اماده شدندمنصور هم رسیدوهمراهشان شد.غروب بود ونسیم خنکی می وزیدروستای آنها انقدر سر سبز بود و آب وهوای خوبی داشت که حتی در مرداد ماه هم گرما اذیت نمی کرد.بخصوص آن ساعت یعنی غروب ها که دیگر هوا واقعا خوب بود. توی کوچه های روستا انواع درختان وجود داشت و از میان اکثر کوچه ها جوی های کوچکی می گذشت.منصور ولیچر مادرش را هدایت می کرد وبانو وآیلار شانه به شانه راه می رفتند. وآیلار داشت از مهمان سیاوش برای بانو می گفت.نزدیک خانه همایون که رسیدنند آیلار جمیله و پدرش را دید که وارد خانه شدند چشمش را در کاسه چرخاند وگفت: حالا همین امروز که عمو مهمون داره اینا هم باید بیان.شعله گفت: ما چیکار به اینا داریم مادر؟آیلار با حرص گفت من کاری ندارم ولی مهمون غریبه عمو هم باید بفهمه که بابای ما دوتا زن داره؟منصور دستی به صورت آیلار کشید ومهربان گفت: غصه چیو میخوری قشنگ، میخوام بفهمن همه دنیا میدونن اینا هم بدونن و البته خلاف تمام تلاشی که برای بی اهمیت بودن ماجرا کرده بود بازهم ناراحتی از لابه لای صدایش بیرون ریخت.درِ حیاط خانه عمو همایون مثل اکثر اوقات ومثل بیشتر خانه های روستا باز بود وارد شدند. منصور زن عمو وعمویش را صدا کرد پروین تا صدایشان را شنید به استقبالشان رفت :سلام... .سلام شعله جان خوش آمدی ...علیک سلام بانو جان. خوبی آیلار ؟خوش آمدین.منصور پسرم خسته نباشی.حال احوال کنان به همان قسمت از حیاط که خانواده همایون به همراه خانواده اشکانی (خانواده ترانه)و البته محمود جمیله روی تخت نشسته بودند رفتند. سلام وعلیک و خوش وبش هایشان که تمام شد دور هم مشغول گپ وگفت شدند.آیلار به ترانه که کنار دانیال نشسته بود و پر از ناز تکه های کوچک هندوانه را به دهان می گذاشت نگاه کرد.
همه ی حواس سیاوش هم پی دختر عموی نازک نارنجی اش بود.
که حتی نیم نگاهی حواله اش نمی کرد.
دلش رفت برای قهر ونازش وآن حسادتی که نسبت به ترانه از چشم هایش زبانه می کشید.اگر می دانست این دخترک چه عشقی به او دارد و چندبار به طُرق مختلف به او ابراز علاقه کرده .اگر می دانست آخرین بار همین چندماه پیش بود که کتابی به او هدیه داد با آن جمله زیبا که در آغازش نوشته بود.اگر می دانست چه رقیب قدری ست این دخترحتما بلند میشد وتمام موهایش را می کند. با فکر کندن موهای ترانه توسط آیلار خنده اش گرفت نتوانست خودش را کنترل کند وهمینطور که خیره آیلار بود لبخند عمیقی روی لبهایش شکل گرفت.
آیلار که نگاه مستقیم سیاوش را روی خودش دید و آن لبخند زیبا را شکار کرد نازش را زیاد کرد چشمش را تاب داد نگاه از اوگرفت ودل سیاوش برای بار هزارم برای چشمان زغالی آیلار رفت.به اصرار همایون وپروین قرار بود شام را خانه عمویش بمانند. همایون برای مهمان هایش گوسفند قربانی کرده بود و می خواست به آنها کباب بره بدهد بانو و ناهید کنار هم نشسته بودند بانو پرسید: چیه ناهید انگار سرحال نیستی؟ آنها از دوستان صمیمی بودند و بیشتر درد ودل هایشان برای هم بود.ناهید نگاهش کرد و با اندوه گفت: امروز صبح سر سفره صبحانه دایی همایون به علیرضا گفت: ((این همه برای دوا ودرمون این زن خرج نکن.اگه قرار بود بچه سالم بمونه. اولی نموند، دومی نموند، لااقل سومی می موند این همه خودت به در و دیوار نزن برای بچه دار شدن راه هایی دیگه ای هم هست))بانو پر سوال نگاهش کرد وپرسید منظورش چی بود؟ناهیدپوزخند زد: منظورش دقیقا همون بود که داری بهش فکر می کنی .به علیرضا که همراه سیاوش ومنصور مشغول تکه کردن گوشت ها بود نگاه کرد وگفت: تا حالا چندبار مستقیم وغیر مستقیم اشاره کرد که علیرضا زن بگیره. خودت که میدونی بانو دایی همایون همون اولشم سر کینه اش با بابام و دست خالیش راضی به ازدواج مانبود ومن رو کم میدونست برای پسرش. حالا هم خدا بهونه داده دستش که من باز بشم از سرشون...قطره اشکی را که از چشمش پایین چکید را سریع پاک کرد تا کسی نبیند وگفت:شایدم مثل مادر تو که هوو آوردن سرش یک هوو بیارن سرم تا برای پسرشون بچه بیاره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_مخلوط (جگر و دنبه )
دیدن این کلیپ قطعا حس خوبی بهتون میده.
سیخ های چوبی از ترکه درخت انار یاانجیر هست و دلیل استفاده ش آبدار بودن کباب و اون حس نوستالژیِ قشنگه😍
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5918207368994228153.mp3
8.06M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و ششم قرآن کریم
⏱زمان:۳۳دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه شصتیا اینجوری همدیگه رو بلاک میکردن ، شماهم اون زمان کسی رو اینجوری بلاک کردین؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستویکم سری تکان دادوبا بغض گفت: سه روز بچه مو ندیدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستودوم
بانو دستش را در دست گرفت آهسته فشار داد وگفت:این چه حرفیه دختر بهتر از تو کجا میخوان پیدا کنن؟ناهیدگفت:از من بهتر که زیاده ....چی بگم حتما بخت منم اینجوری بافتن.بانو مثل همیشه مهربان و پر از آرامش گفت: دلتو بسپر به خدا خودش همه چی درست می کنه.
ناهید به شعله که روی ولیچر کنار تخت نشسته بود سر گرم گفت وگو با خانم اشکانی وپروین بود وجمیله هم در جمع اشان حضور داشت نگاهی کرد وگفت:کسی چه میدونه شایدم منم یک روزی مثل زندایی شعله با همه چی کنار اومدم.بانو پوف کلافه ای کشید وگفت: دیوونه شدی؟ انگار واقعا زده به سرت.تو نمیدونی علیرضا چقدر دوستت داره؟
ناهید زهر خند زد وگفت:تو هنوز دایی همایون رو نمی شناسی وای به روزی که بخواد یک کاری انجام بده.خودش را جلو کشید دست بانو را در دستش فشار داد وگفت: بانو علیرضا قبل من اومده خواستگاری تو، دایی همایون همیشه دلش می خواسته تو عروسش بشی، زن علیرضا بشی. اصلا خودت میدونی که ساز مخالف زدنشون با ناصر هم بیشتر دلیلش همین بود. که دایی میخواست تو عروس خودش بشی من که می دونم علیرضا هم تو رو میخواسته بعد تو بود که منو خواست اگه یک موقع اومدن خواستگاریت تو رو خدا ..بانو حرفش راقطع کرد: چی میگی ناهید؟ علیرضا عاشقته، کیه که ندونه چقدر میخوادت؟چرا داری خودتُ زجر میدی؟نگاه علیرضا از دانیال که داشت یکی از خاطرات کلاس تشریحشان را با مسخره بازی تمام تعریف می کرد کنده شده وبه ناهید که پریشان حالی اش از صورتش مشخص بود دوخته شد.فقط چهارسال بود که ازدواج کرده بودند واین یکسال آخر وقتی بچه سوم ناهید هم در چهار ماهگی در شکمش مُرد همایون خونشان را توی شیشه کرده بود که این نشد زندگی، زندگی بی بچه که نمیشود.هوا تاریک شده بود بوی عطر نان تازه وبوی کباب در تمام حیاط احساس میشد.
پسرها کنار آتش بزرگی ایستاده بودند و گوشت کباب می کردند.دخترها کمی دور تر گوشت ها را به سیخ می کشیدند
در آشپزخانه بزرگ گوشه حیاط هم دو خدمتکار مشغول پختن نان بودند تا کباب همراه نان گرم سر سفره بیاید.کار به سیخ کشیدن گوشت ها که تمام شد آیلار به سمت شیر آب انتهای حیاط رفت تا دستهایش را بشوید. مشغول شستن دست هایش بود که صدای سیاوش را پشت سرش شنید صاف ایستاد و سیاوش با لبخند گرمی بر لب گفت: آیلار خانوم چطوره؟آیلار زیر لب کلمه خوبم را گفت وخواست رد شود که سیاوش مقابلش ایستادوگفت: کجا؟
سیخ کباب توی دستش را نشان داد وگفت: ببین برات دل آوردم.دیدم هم دل خوری، هم دلخوری. گفتم بیام از دلت دربیارم.آیلار به سیخ کباب اشاره کرد وگفت: با یک سیخ دل؟سیاوش تکه ای گوشت جدا کرد به سمت دهان آیلار برد وگفت: در حال حاضر دستم همینقدر بازه.وبا لبخندی بر لب به آیلار خیره شد
آیلار دست جلو برد گوشت را گرفت وگفت: نکن خودم میخورم یکی می بینه زشته.سیاوش قدم جلوتر گذاشت و گفت: آخه کی اینجاست که ببینه.سیاوش پشت سرش قدم برداشت گام هایش را تند کرد مقابل آیلار ایستاد و گفت: کجا راه می افتی میری داریم حرف میزنیم .میدونی خوشم نمیاد وسط حرف زدنم بری و انجامش میدی؟آیلار سرتکان دادو کلافه گفت: باز دوباره قراره بدهکار بشم؟سیاوش جدی پاسخ داد: تو همیشه به من بدهکاری.سکوت کرد
آیلار هم ساکت سر پایین.سیاوش گفت درسته که دست پیش گرفتی که پس نیفتی اما قبول کن امروز مقصر تو بودی.
آیلار با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت: مگه چی گفتم سیاوش تو مثلا تحصلیکرده ای.سیاوش شانه بالا انداخت: تحصلیکرده ام بی غیرت که نیستم.تو چشمای من نگاه می کنی از خوشتیپی یارو میگی میخوای جوش نیارم؟لحنش قدری آرامتر شدو گفت: غیر من برای همه کور باش، هیچ کس رو نبین، فقط من به چشمت بیام. همونطور که توی کل دنیا فقط تو به چشمم اومدی.
و ادامه سخنش را گفت: اسم کس دیگه ای که بیاری، ازش تعریفی کنی غیرتم می جوشه. مغزم می جوشه. راه نفسم بند میاد.آیلار زمزمه کرد: سیاوش بخدا من منظوری نداشتم.سیاوش هم زمزمه کرد: میدونم.آیلار سکوت کرد.
همه حواسش را به وجود سیاوش داد.
وجود سیاوش دلش را گرم کرد.زندگیش را گرم کرد.وجودش را گرم کرد.فاصله گرفتن از سیاوش کارسختی بود.اما مجبور بود فاصله بگیرد مبادا کسی ببیندشان.آهسته گفت شاید هم نالید:من دیگه برم، تا یکی سر نرسیده.سیاوش هم مایل به جدایی نبود اما شرایط بیشتر از این اجازه نمیداد
پس او هم کمی فاصله را بیشتر کرد و گفت: باشه برو.دو، سه قدم بیشتر دور نشده بود که سیاوش دوباره صدایش کرد:راستی آیلار فردا نیا درمانگاه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی واقعا چه گنجی تو این یخچالا میذاشتن غیر یه شونه تخم مرغ که عین گاوصندوق ازش محافظت میکردن😂😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 🌙
📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند
و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد
گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که:
دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد
📚مجموعه شهرحکایات
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☺️اوج خوشحالی من این بود پنج شنبه شیفت صبح باشیم و شنبه شیفت بعد از ظهر😅فکر میکردم اینجوری بیشتر تعطیل هستیم😍اوج خوشحالی شما چی بود؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f