eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
رقص های خاطره انگیزِ تولد و عروسی های دهه ۶۰ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سی نزدیک صبح بود.با تنی پر درد گوشه هال نشسته بود.هیچ
حالا که، بی آبرویی دیشب میان کوچه جار زده شد باید آیلار را برای علیرضا عقد کنند.دخترک را عقد مردِ زن داری کنند که دیشب از آغوشش بیرونش کشیده بودند. تصمیمشان را گرفتند وفقط حرف مردم مهم بود دیگر هیچ.آیلارتمام روز یک گوشه نشسته بود.اصلا نمی دانست شب گذشته چه اتفاقی افتاده. فقط مردی داشت گردنش را می بوسید و تا خواست جیغ بکشد صدای داد و فریاد عمه اش بلند شد.صدای جیغ های محبوبه یکسره توی گوشش می پیچید.داد و هوار می کرد و بی آبرویی دادمادش را هوار می کشید.بی آبرویی دامادش همراه دختر برادرش.گفته بود او را از بغل علیرضا بیرون کشیده.عمه اش گفته بود او را از بغل علیرضا بیرون کشیده .پس چرا خودش چیزی یادش نمی آمد؟!نه بغل در کار بود نه بوسه ای، عمه اش چه زن نامردی بود.چطور توانست توی آن لحظه داستان ببافد؟تا زندگی دخترش را در خطر دید.تا دامادش را خطا کار یافت.هیچ چیز را در نظر نگرفت و همه چیز را بر باد داد.محمود وهمایون هم آمدند وبدتر از خواهرشان کتک هایشان را زدند داد وهوار هایشان را کردنند و رفتند نه کسی سوالی کرد و نه کسی پرسید اصل ماجرا چه بود؟شب همایون آمد.آمده بود تا آخرین تیر را هم به دخترک بیچاره بزند.جمیله بعد از کلی تلاش داشت به آیلار سوپ میداد وبانو با اینکه خودش از کتک های صبح همچنان درد داشت سرگرم رسیدگی به مادرش بودمحمود که نشست بانو برایش چای آورد چای داغ را سر کشید و بی مقدمه گفت :فردا ،پس فردا عاقد خبر می کنیم آیلار عقد علیرضا بشه.تیر غیب که می گفتند همین بود جمله محمود مثل تیر غیب بود و مستقیم به آیلار شلیک شد.غذا در گلویش ماند.نه می توانست بیرونش بریزد و نه قورتش بدهد.به سختی فرو داد.احساس کرد مثل چاقو گلویش را پاره کرد و پایین رفت مات و مبهوت به پدرش نگاه کرد.منتظر بود جمله ی دیگری بگویید تا بفهمد اشتباه شنیده جمیله بعدی اما تایید کننده صحبت قبل بود.محمود گفت خیلی زود هم میره خونه علیرضا .بهتر هر چه زودتر این ماجرا تموم بشه .همین امروز صبح تا حالا کلی قصه گفتن پشت سرمون.شدیم نقل حرف و سخن مردم باغ چشمه .عقد کنن تموم بشه.همه در سکوت فرو رفته بودند. بانو قبل از همه به خودش آمد و گفت :ولی بابا آیلار که گناهی نداره .چرا باید زن مرد زن ..محموداستکان ونعلبکی را توی دیوار کوبید و گفت :آیلار گناهی نداره پس دیشب کی تو بغل علیرضا بوده ؟بانو التماس گونه گفت :بخدا عمه دروغ میگه بابا .شما آیلار نمی شناسی ؟محمود عربده زد :خفه شو دختره خیر سر همین کارهای تو بود که اینم پر رو کرد..کوری مگه دیشب نبودی ندیدی چی شد؟کری مگه نشنیدی چی می گفت ؟عمه ات دروغ میگه این دختره چشم سفید راست ؟پس علیرضا تو اتاق آیلار چیکار می کرد؟قلب آیلار از حرف پدرش شکست تکه ها ی قلبش در چشمش فرو رفت و چشمش بارید.مگر همین امروز صبح نبود که نامادری اش ،هووی مادرش با همه بیگانی شهادت به پاکی اش می داد ؟پس چطور پدر ش ،همخونش مهر هرزگی بر پیشانی اش می کوفت همان نامادری دوباره به حرف آمد:این چه حرفیه که می زنین آقا .آیلار ما مثل برگ گل پاکه ..محمود عصبی خندید حرفش را قطع کرد وگفت :آیلار تو ....چی شده جمیله شدی جزء اینا .یادت رفته تا همین دیروز چشم دیدنت نداشتن ؟جمیله خرده های استکان ونعلبکی را جمع کرد وگفت :امروز روز سختیه آقا .دوست و دشمن امروز مشخص میشه .ما یک خانواده هستیم شاید روز شادی با هم نباشیم اما روز سختی از هم رد نمیشیم.محمود باز فریاد زد :رفیق روز سختی بهتره زبونت خیلی نجنبه .ساکت باش در حد رفیق روز سختی بمون.شعله زبان باز کردو گفت نمیشه..نمیشه آیلار زن علیرضا بشه .علیرضا خودش زن داره .زندگی داره .بچه من کجا من بره.محمود بلند شد ایستاد :بچه تو باید قبلا فکر این روزها رو می کرد.بانو به خواهرش که چسبیده به دیوار خودش را بغل کرده و نشسته بود وفقط نگاه می کرد خیره شد.دلش کباب بود برای خواهر بی گناهش آبرو از دست داده بود واین طور که پدرش پیش می رفت عشقش را هم از دست میداد‌علیرضا همه چیز را برای همسرش توضیح داده بود.گفته بود چه نقشه ای داشته و چکاری می خواسته بکند اما کریم درست سر بزنگاه جا زده .همه چیز را گفته بود غیر از آن قسمت که دل ودینش برای تن وبدن دخترک رفت ناهید خشمگین نگاهش می کرد و گفت :رفتی بترسونیش ؟چرا بغلش کردی ؟چرا توی بغلت بود؟علیرضا دروغ گفت :کدوم بغل زن حسابی مادرت داره دروغ میگه ناهید عصبی پوزخند زد :مادرم دروغ میگه،تو هم بغلش نکرده بودی بر فرض محال که تو راست میگی.مگه نرفته بودی بترسونیش بعدشم فرار کنی ؟پس چرا فرار نکردی علیرضا کلافه و خسته از توضیح دادن هزار باره گفت :من وقتی دیدم بانو نیست و آیلاره اصلا شوک شدم .پام چسبید به زمین نتونستم تکون بخورم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادربزرگم همیشه می‌گفت: "خدا نگاه میکنه ببینه تو با بنده‌هاش چه جوری تا می‌کنی تا همون‌جوری باهات تا کنه." باهم خوب تا کنیم💛 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد خویشتن را بر شغالان عرضه کرد شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می‌كنی؟ این تكبّر و غرور برای چیست؟ یكی از شغالان گفت: ای شغالك آیا مكر و حیله‌ای در كار داری؟ یا واقعاً پاك و زیبا شده‌ای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟ یک شغالی پیش او شد که: ای فلان! شَید کردی یا شدی از خوش‌دلان شَید کردی تا به منبر بر جَهی تا ز لاف این خَلق را حسرت دهی شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. کرّ و فرّ و آب و تاب و رنگ بین فخرِ دنیا خوان مرا و رُکنِ دین مَظْهَرِ لطف خدایی گشته‌ام لوحِ شرحِ کبریایی گشته‌ام دیگر به من شغال نگویید. كدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش كردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی. بانگ طاووسان کنی گفتا که: لا! پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعَلا خلعتِ طاووس آید ز آسمان کِی رسی از رنگ و دعوی ها بدان منبع مثنوی معنوی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط واسه زنده شدن خاطرات دخترای دهه پنجاه و شصت😉 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه که بودیم از غروب پای تلویزیون منتظر این آهنگ میشدیم تا تعطیلی و عید رو اعلام کنند🤩 عیدتون مبارک بهترین ها رو براتون آرزو میکنم💞 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیویکم حالا که، بی آبرویی دیشب میان کوچه جار زده شد
ناهید پر حرص خندید و گفت :که شوک شدی ..بلند شد ایستاد سینه به سینه علیرضا وگفت :نه جانم‌.میدونی چیه ؟تو هنوز بانو میخوای .رفتی سراغش گفتی اگه فرار کردم که دهن بابا وعموم بسته میشه.منم میرم سر زندگیم اگرم فرار نکردم بی آبرو میشه.غیر من هیچ کس نمی گیرتش پس مجبوره زن خودم بشه بازهم عصبی خندید و ادامه داد خوب فکرتوخوندم علیرضا خان ..اما زهی خیال باطل .بانو توی رختخواب نبود وآیلار بود.محکم تخت سینه علیرضا کوبید من به جهنم ...من و زندگی نابود شده ام به گور سیاه .فدای سر بابا جونت که زندگیم نابود شد ....آیلار که می شناسی؟عشق برادرته.قرار بود زن برادرت بشه ..اشکهایش جاری شددقیقا میدونی آبروی کی بردی.نفس سیاوش.جون سیاوش .همه کس سیاوش باز بر سینه علیرضا کوفت :سیاوش که می شناسی برادرته .همون که می گفتی جونم به جونش بنده بغض راه نفس علیرضا را هم گرفته بوددرد توی جانش می پیچید.خودش هم نمی دانست سیاوش که بیایید چطور بایدتوی چشم هایش نگاه کند اصلا اگر می فهمید چه بلایی سر محبوب قلبش آمده چکار می کردهمایون در اتاق را بی اجازه باز کرد به ناهید که صورتش خیس اشک بود نگاه کردو بعد به علیرضا و او هم بی مقدمه و بی رحمانه خبر را داد :فردا ،پس فردا آیلار برای علیرضا عقد می کنم.ضربه کاری بود.به حدی که ناهید نتوانست روی پایش بایستدبر زمین افتاد.آمد به سرش آنچه که می ترسید .هوو به همین سادگی می آمد .مبهوت به همایون نگاه کرد.یک جمله در مغزش رژه می رفت پس تکلیف سیاوش چه میشد .چه بالیی بر سرش می آمد.به دایی اش نگاه کرد و گفت :ولی دایی..محمود میان حرفش پرید :ولی بی ولی .من نمیدونم چی شده.به علیرضا اشاره کرد وگفت :این نامرد دیشب توی اتاق آیلار چیکار می کرده؟اما یک چیز خوب میدونم هر چی شده زیر سر تو هم هست .خواست از اتاق بیرون برود یکباره برگشت انگشت اشاره اش را به سمت ناهید گرفت وگفت به مادرت بگو تلافی این هو چی بازی دیشبش به موقع اش سرش در میارم .بهش بگو اون نا زن بود که ما رو نقل دهن مردم باغ چشمه کرد همایون از اتاق بیرون رفت.ناهید بی اندازه عصبی بود.خبر هوو آمدن روی سرش و مقصر کردن مادرش خیلی ناراحتش کرده بود.کارد میزدی خونش در نمی آمد صبحی دیگربا ماجرا ها و اتفاقات جدید.شب گذشته ساعتی چشم بسته بود .البته نمیشد نامش را خوابیدن گذشت چون نه مغزش استراحت کرد نه تنش فقط چشم هایش دیگر طاقت نیاوردند و روی هم افتادنداز جایش بلند شد .آبی به دست وصورتش زد جمیله و بانو سفره صبحانه را پهن کردنند .جمیله آمد و مهربان گفت :آیلار جان .مادربیا بریم سر سفره یک لقمه غذا بخور .دو شب هیچ چی نخوردی.دلش ضعف می رفت.جمیله راست می گفت آخرین غذایی که خورد همان شبی بود که به کابوس تبدیل شد.سوپ شب قبل را هم که تا خواست بخورد محمود باخبری که داد زهرمارش کردسرسفره نشست.استخوان هایش هنوز هم بخاطر کتکی که خورده بود.درد می کردجمیله لیوان شیر را دستش داد .یک جرعه نوشید.بانو کمک کرد شعله هم سر سفره آمد.محمود صورتش را خشک کرد کنار سفره جای گرفت.آیلار دست برد تا برای خودش لقمه بگیرد و محمود رو به شعله گفت:این دختره جهیزیه داره ؟با سر به آیلار اشاره کرد شعله آهسته گفت :بله داره.محمود گفت :وسایلش آماده کنید .فرا عقد علیرضامیشه .چند روز بعد هم عروسی می کنن دست آیلار توی سفره خشک شد.محاله بود راضی شود با علیرضا ازدواج کند.باصدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت :من با علیرضا ازدواج نمی کنم محمود تند سر بلند کرد .نگاه پر از غضبش را به آیالر دوخت و گفت :کسی ازت سوال نکرد ازدواج می کنی یا نه ؟آیلار نگاهش را به نان توی سفره که برخلاف همیشه تازه نبود دوخت وگفت من با علیرضا عقدنمی کنم .اون خودش زن داره محمود غرید :اون وقت که می کشوندیش توی اتاق باید به زن دار بودنش فکر می کردی قلبش از کار افتاد.نفسش قطع شد.حس کرد سقف خانه روی سرش خراب شد.سینه اش درد می کرد .درست مثل کسی که زیرخروار ها آوار جا مانده یا شاید هم نه حس زنده به گور شده ها را داشت هوا نبود.جمیله محکم روی صورتش کوبیدبانو بلند شد ایستاد و شعله مثل همه مواقع که درحقش ظلم شده بود در خودش جمع شد و سکوت کرد.بانو به آشپزخانه رفت .درد قلبش درد عجیبی حس می کرد.طاقت شنیدن این حرفها آن هم درباره آیلارعزیزش نداشت.اشک صورتش را خیس کرد.هرکس دیگری جای پدرش بود چنان توی دهانش می کوفت که دندان برایش نماند.پدرش بعضی مواقع چقدربی رحم میشد .چطور میتوانست درباره دخترک معصومش این گونه قضاوت کند.جای خالی عاطفه و منصوررا حس میکرد.دلش می خواست عاطفه اینجابودنیاز به یک همدم داشت اماافسوس که حال مادر رضا بدتر شده بود ورضا تصمیم گرفته بود یک سال تحصیلی رادرمدرسه شهرمحل زندگی خودش تدریس کند و پیش مادرش بماند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم رمان زیبای امشبمون رو از دست ندین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76 اینجابخونید😍