دلم یه سفر زیارتی میخواد ، یه جمع فامیلی مثل قدیما که چند شب قبل ساک و چمدون ببندیم و پونزده بیست نفره با اتوبوس تی بی تی حسن آقا راهی مشهد بشیم ...🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهیزیه ی یاده وزیبای عروس خانومای گذشته😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهشتم جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستونهم
علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری هر چی داری ازت می گیریم. اما اگه بخوای زن بگیری دست روی هر دختری بذاری محاله نه بگم.صبر کنم ناهید منم دست رو یک دختر میذارم که محاله بابا قبول کنه.حساب عمو محمود هم می رسم.ناهیدهمسرش را می شناخت می دانست حرف بیخود نمیزند.دلش گرم شد شاید واقعا علیرضا کسی را در سر داشت که پدرش قبول نمی کرد و همه چیز تمام میشد.اما با جمله بعدی علیرضا ترس به دلش نشست: نمیذارم اینجوری بمونه.بابا و عمو محمود خیلی دارن اذیت می کنن منم باید یک جوری تلافی کنم .نقشه ها دارم برای همه اشون.ناهیدترسیده گفت: علیرضا میخوای چیکار کنی؟! داری منو می ترسونی ؟علیرضا سرتکان داد و فقط خدا میدانست چه نقشه های شومی در سر می پروراند این مرد. ناهیدبا تن پر درد بلند شد ایستاد و گفت: علیرضا تا بهم نگی میخوای چیکار کنی محاله بذارم بری بیرون.علیرضا فقط گفت :بانو ...بانو باید تقاص کارهای باباشو پس بده خسته بود از سرزنش های پدرش؛از میانه هم ریزی های عمویش دلش کباب بود برای تن پر درد ناهید که میان این همه درد باید زخم زبان های همایون و محمود را هم تحمل می کرد.
نمی گذاشتند زندگی اش را بکند.
مقصر همه این اتفاقات را بانو می دانست.اگر او وقتی که علیرضا با قلبی پر شور به خواستگاری اش رفت جواب مثبت داده بود حالا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.نه ناهیدوسط می آمد نه او بر خلاف میل پدرش با ناهیدازدواج می کرد.حالا این همه جنگ اعصاب نداشت.هنوز از بانو بخاطر جواب نه که گرفت کینه به دل داشت وهمین وکینه او را به این سمت سوق میدادی که تلافی همه را سر او در بیاورد.امان ازکینه امان از دل سیاه شده.نیمه شب بود،علیرضا همراه کریم در کوچه مشغول بحث بودند
تصمیم داشت نقشه ای را که کشیده بود اجرا کند و حالا کریم جا زده بود.
نقشه این بود که کریم را به اتاق بانو بفرستند تا او را بترساند وقتی بانو شروع به سر وصدا کرد کریم فرار کند همه جا چو بیندازند که بانو با مرد غریبه ای رابطه دارد.بعد به سراغ پدرش برود و بگوید همچون گذشته عاشق بانوست و میخواهد با او ازدواج کند.محال بود همایون به ازدواج با دختری که با مرد دیگری رابطه داشته رضایت دهد.این گونه هم دهان محمود بسته میشد هم همایون وهم انتقام غرور و قلب شکسته اش را از بانو می گرفت.اما حالا کریم جا زده بود می ترسید و راضی به هیچ مبلغی نمیشد حتی از خیر مخارج درمان مادرش هم گذشت.هرچه کرد نتوانست راضی اش کند .عصبانی بود مغزش کار نمی کرد .مست بود وفقط یک چیز را می فهمید آمده تا پدرش را خلع سلاح کند .مغزِ معیوبش فرمان داد و او هم تصمیم به اجرا گرفت به جای کریم خودش به اتاق بانو می رفت بعد هم در تاریکی شب فرار می کرد.کلاهی که قرار بود کریم استفاده کند را روی صورتش کشید و از دیوار خانه بالا رفت و آهسته از حیاط بزرگ و میان درختان گذشت.پنجره اتاق را هل داد و آهسته وارد شد.بانو به پشت خوابیده بود.موهایش روی بالش رها بود و تیشرت نارجی برتن داشت پوست سفید بازویش خود نمایی می کرد.این دختر که در بستر آرام خوابیده بود همان بود که او سالها با رویایش زندگی کرد ودست رد به سینه اش زد بخاطر مردی که سر وتهش یک کرباس نمی ارزید.مست بودو موهای سیاه بانو را می دید.کنارش نشست.دست میان موهایش کشید.یکبار،دوبار،سه بار.کنارش دراز کشید... مست بود با غریزه بیدار شده پس حیوان شد.نوازش را از سر گرفت.موهایش را جمع کرد تا گردن بلوریش راببیند.دخترک هوشیار شد.چشم باز کرد و دستی را میان موهایش حس کرد.وحشت کرد دهان باز کرد و تا خواست جیغ بکشد در اتاق باز شد وگفت: آیلار سرم.محبوبه عمه اش مادر ناهید آن شب خانه اشان مانده بود.در اتاق آیلار خوابیده بودوچون بانو بخاطر حال نداری مادرش به اتاق او رفت آیلار در اتاق بانو خوابید.محبوبه تامردی رادرکنار آیلار دید شروع به جیغ زدن کرد آیلار وعلیرضا وحشت زده ایستادند.علیرضا با دیدن مادر زنش و آیلاردراتاق مات زده ایستادوهیچ کاری نمی کرد.آیلار وحشت کرد صدای جیغ های عمه اش از یک طرف و حضور مردی غریبه در اتاق از سوی دیگر با دهانی که بازماندوتنی که هرلحظه سرد ترمیشدفقط نگاه می کرد.محبوبه به سمت علیرضا حمله کردتاکلاه راازروی صورتش بردار.بانو وشعله سرا سیمه به اتاق آمدند.محبوبه درحال جدال باعلیرضا بود و بالاخره در جنگی نابرابر میان زنی آماده حمله و مردی ترسیده وشوکه. بالاخره موفق شد وکلاه از سر دامادش کشیدبا دیدن علیرضا نیمه شب خوابیده در کنار آیلار برای چند ثانیه دهانش باز ماند.سپس جیغ هایش گوش آسمان را هم کر کرد.
***
نزدیک صبح بود.با تنی پردردگوشه هال نشسته بود.هیچ چیزراحس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یارب دل ما را
تو به رحمت جان ده...
درد همه را
به صابری درمان ده....
این بنده نداند
ڪه چه می باید خواست...
داننده تویی
هر آنچه خواهی آن ده...🍀
شبتون سرشار از
نگاه پرمحبت خدا🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو میکنم
کلبۂ دلتان همیشہ آرام باشہ
و شادی و برکت مثلِ باراڹ رحمت
از آسمان براتون بباره
🍃🌷ســــلام صبحتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستونهم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیبای افراد... - @mer30tv.mp3
4.71M
صبح 21 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستونهم علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سی
نزدیک صبح بود.با تنی پر درد گوشه هال نشسته بود.هیچ چیز را حس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند.بانو داشت همه تلاشش را می کرد تا جرعه ای آب به او بنوشاند. اما او هیچ تلاشی برای باز کردن دهانش نمی کرد.دهانش طعم خون داشت .نگاه پر دردش را به صورت بانو دوخت خواهر بزرگش حرف نگاهش را خواند و گفت: من کاری به هیچ کس ندارم .حرفم هیچ کسم قبول ندارم آیلار خواهر من پاک ترین دختر دنیاست.محمود بلند شد تا دوباره به بانو حمله کند اما جمیله خودش را مقابلش پرت کر. محمود بی جان بود از زدن خسته بود توان مقابله با جمیله را نداشت روی زمین نشست و سرش را میان دست گرفت: بی آبرویی.....رسوایی.. آبروم رفت ....آبروم رفت.چند ساعت پیش وقتی محبوبه دامادش را در آن شرایط دید انقدر جیغ و داد کرد.انقدر سر وصدا کرد؛ که همه همسایه ها بیدار شدند.چه رسد محمود وجمیله که همسایه دیوار به دیوار بودند.محبوبه با خود زنی و آب وتاب فروان همه ماجرا را برای برادرش گفت همان دم در ومیان کوچه.انقدر گفت وبر سر وصورت خودش کوبید تا از حال رفت.محمود از میان آن همه حرف فقط یک جمله فهمید؛ خواهرش نیمه شب آیلار را از توی بغل علیرضا بیرون کشیده است آن هم در حال بوسیدن.جمیله را به دنبال همایون فرستاد وقتی که همایون آمد.علیرضا دیگر مست نبود.خشمگین نبود.غریزه اش بیدار نبود.مردی بود شوکه و سرافکنده که در میان مستی و نیمه هشیاری وخشم با غریزه ای بیدار شده دلش برای تن سفید وموی سیاه رفت.وبا همکاری مادر زنش، عشق برادرش را،عشق سیاوشش را، عشق درددانه اش را بی آبرو کرد.زیر مشت ولگد های همایون فقط چشمش به آیلار بود که بی گناه و مظلوم داشت زیر دست وپای محمود جان میداد.عربده های محمود وهمایون خانه را پر کرده بود.بانو و جمیله از محمود آویزان شده بودند تا آیلار کمتر کتک بخورد.علیرضا هیچ حس نمی کرد.فحش های پدرش را نمی شنید.فقط نگاهش به آیلار بودو دهان پر خونش و یک ریز زمزمه می کرد: مُرد....بانو که خودش را روی آیلار انداخت تا مانع بیشتر کتک خوردنش شود.چشم هایش را بست و دیگر به دخترک بی گناه نگاه کرد وخودش را به لگدهای پدرش سپرد.نه اینکه نتواند از خودش دفاع کند نه؛ نمی خواست دفاع کند؛ حقش بوداین تازه اول بازی بود.ضربه های محکم تری منتظرش بودند.توی خانه محشر به پا بود جمیله داشت به محمود التماس می کرد آیلار را نزندشعله که هرچه تقلا کرد فایده نداشت خودش را از ولیچر پایین انداخت و به سمت محمود کشید.بانو حس می کرد استخوان های خودش وآیلار زیر ضربات پدرش میشکند.حالاهمایون وخانواده اش رفته بودند.بانو هر چه کرد ایلار راضی نشد جرعه ای آب بنوشد.همانجا گوشه هال روی زمین دراز کشید وتوی خودش مچاله شد.جمیله به اتاقش رفت و برایش پتو آورد و روی تنش کشید از پارچ قدری آب ریخت و به شعله خوراند.صبح شده بود.حمود کف هال ایستاد و گفت: جمیله بلند شو بریم.جمیله نگاهش کرد و گفت من نمیام آقا، میخوام یک چیزی درست کنم بدم شعله بخوره حالش خوش نیست.محمود داد زدحالش خوش نیست که نیست گمشو پاشو برو خونه، بانو بهش میرسه.جمیله مقاومت کرد نمیام آقا، بانو خودش درب وداغونه. میخوام پیششون بمونم.محمود به سمت در رفت وگفت: همینجا بمون تا جونت دربیاد.از خانه خارج شد و در را هال را چنان به هم کوبید که چیزی نمانده بود شیشه ها فرو بریزد.جمیله روی زمین تشک پهن کرد به سمت شعله رفت و گفت :شعله خانم.شعله جان بیا کمکت کنم یک کم دراز بکش.شعله ماتم زده به هوویش نگاه کرد و زمزمه کرد:چی شد؟این چه مصیبتی بود که سرم اومد؟!جمیله سر برگرداند و با دیدن آیلار که چند ساعتی میشد روی زمین دراز کشیده بود چشم از یک نقطه بر نمی داشت اشک هایش سرازیر شد به شعله نگاه کرد وگفت:همه چی درست میشه، همه چی درست میشه غصه نخور.شعله به یکباره انگار چیزی یادش امده باشد تند تند گفت: دختر من پاکه، بخدا که دختر من پاکه.اشک چشم های جمیله بیشتر روان شد وگفت: معلوم که پاکه، خدا نگذره از سر کسی که به پاکی اون شک کنه.آیلار به سرش تکانی داد و به جمیله نگاه کرد.زنی که همیشه او را دشمن می پنداشت حالا داشت به پاک بودنش شهادت میداد!درست همان روزی که عمه اش بی آبرویی او را میان کوچه هورا کشیده بود و پدرش چنان زده بودش که خون بالا آورد.
این زن مگر دشمنشان نبود؟!مگر یک عمر به او انگ خانه خرابی کنی نمیزد؟!حالا از خویشان خونی اش با انصاف تر بود!آنها به او انگ بی آبرویی زدند. بی شرفش خواندند اما این زن، هووی مادرش لعنت می کرد کسی را که به پاکیش شک کندمحمود یکراست به خانه برادرش رفته بود.دو برادر با هم نشسته و فکر کرده بودند بعد از دوساعت حرف زدن به این نتیجه رسیده بودند که......
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
38.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورش_لری
قیمه پختی؟؟
این خورشتم همونه فقط به جای لپه نخود شکسته میریزیم.
اون بابونه هم سبزی معروفِ لرستانِ که توی پلو استفاده میشه.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8376371408068.mp3
4M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و نهم قرآن کریم
⏱زمان:۳۳دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رقص های خاطره انگیزِ تولد و عروسی های دهه ۶۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سی نزدیک صبح بود.با تنی پر درد گوشه هال نشسته بود.هیچ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیویکم
حالا که، بی آبرویی دیشب میان کوچه جار زده شد باید آیلار را برای علیرضا عقد کنند.دخترک را عقد مردِ زن داری کنند که دیشب از آغوشش بیرونش کشیده بودند.
تصمیمشان را گرفتند وفقط حرف مردم مهم بود دیگر هیچ.آیلارتمام روز یک گوشه نشسته بود.اصلا نمی دانست شب گذشته چه اتفاقی افتاده. فقط مردی داشت گردنش را می بوسید و تا خواست جیغ بکشد صدای داد و فریاد عمه اش بلند شد.صدای جیغ های محبوبه یکسره توی گوشش می پیچید.داد و هوار می کرد و بی آبرویی دادمادش را هوار می کشید.بی آبرویی دامادش همراه دختر برادرش.گفته بود او را از بغل علیرضا بیرون کشیده.عمه اش گفته بود او را از بغل علیرضا بیرون کشیده .پس چرا خودش چیزی یادش نمی آمد؟!نه بغل در کار بود نه بوسه ای، عمه اش چه زن نامردی بود.چطور توانست توی آن لحظه داستان ببافد؟تا زندگی دخترش را در خطر دید.تا دامادش را خطا کار یافت.هیچ چیز را در نظر نگرفت و همه چیز را بر باد داد.محمود وهمایون هم آمدند وبدتر از خواهرشان کتک هایشان را زدند
داد وهوار هایشان را کردنند و رفتند
نه کسی سوالی کرد و نه کسی پرسید اصل ماجرا چه بود؟شب همایون آمد.آمده بود تا آخرین تیر را هم به دخترک بیچاره بزند.جمیله بعد از کلی تلاش داشت به آیلار سوپ میداد وبانو با اینکه خودش از کتک های صبح همچنان درد داشت سرگرم رسیدگی به مادرش بودمحمود که نشست بانو برایش چای آورد چای داغ را سر کشید و بی مقدمه گفت :فردا ،پس فردا عاقد خبر می کنیم آیلار عقد علیرضا بشه.تیر غیب که می گفتند همین بود جمله محمود مثل تیر غیب بود و مستقیم به آیلار شلیک شد.غذا در گلویش ماند.نه می توانست بیرونش بریزد و نه قورتش بدهد.به سختی فرو داد.احساس کرد مثل چاقو گلویش را پاره کرد و پایین رفت مات و مبهوت به پدرش نگاه کرد.منتظر بود جمله ی دیگری بگویید تا بفهمد اشتباه شنیده جمیله بعدی اما تایید کننده صحبت قبل بود.محمود گفت خیلی زود هم میره خونه علیرضا .بهتر هر چه زودتر این ماجرا تموم بشه .همین امروز صبح تا حالا کلی قصه گفتن پشت سرمون.شدیم نقل حرف و سخن مردم باغ چشمه .عقد کنن تموم بشه.همه در سکوت فرو رفته بودند. بانو قبل از همه به خودش آمد و گفت :ولی بابا آیلار که گناهی نداره .چرا باید زن مرد زن ..محموداستکان ونعلبکی را توی دیوار کوبید و گفت :آیلار گناهی نداره پس دیشب کی تو بغل علیرضا بوده ؟بانو التماس گونه گفت :بخدا عمه دروغ میگه بابا .شما آیلار نمی شناسی ؟محمود عربده زد :خفه شو دختره خیر سر همین کارهای تو بود که اینم پر رو کرد..کوری مگه دیشب نبودی ندیدی چی شد؟کری مگه نشنیدی چی می گفت ؟عمه ات دروغ میگه این دختره چشم سفید راست ؟پس علیرضا تو اتاق آیلار چیکار می کرد؟قلب آیلار از حرف پدرش شکست تکه ها ی قلبش در چشمش فرو رفت و چشمش بارید.مگر همین امروز صبح نبود که نامادری اش ،هووی مادرش با همه بیگانی شهادت به پاکی اش می داد ؟پس چطور پدر ش ،همخونش مهر هرزگی بر پیشانی اش می کوفت همان نامادری دوباره به حرف آمد:این چه حرفیه که می زنین آقا .آیلار ما مثل برگ گل پاکه ..محمود عصبی خندید حرفش را قطع کرد وگفت :آیلار تو ....چی شده جمیله شدی جزء اینا .یادت رفته تا همین دیروز چشم دیدنت نداشتن ؟جمیله خرده های استکان ونعلبکی را جمع کرد وگفت :امروز روز سختیه آقا .دوست و دشمن امروز مشخص میشه .ما یک خانواده هستیم شاید روز شادی با هم نباشیم اما روز سختی از هم رد نمیشیم.محمود باز فریاد زد :رفیق روز سختی بهتره زبونت خیلی نجنبه .ساکت باش در حد رفیق روز سختی بمون.شعله زبان باز کردو گفت نمیشه..نمیشه آیلار زن علیرضا بشه .علیرضا خودش زن داره .زندگی داره .بچه من کجا من بره.محمود بلند شد ایستاد :بچه تو باید قبلا فکر این روزها رو می کرد.بانو به خواهرش که چسبیده به دیوار خودش را بغل کرده و نشسته بود وفقط نگاه می کرد خیره شد.دلش کباب بود برای خواهر بی گناهش آبرو از دست داده بود واین طور که پدرش پیش می رفت عشقش را هم از دست میدادعلیرضا همه چیز را برای همسرش توضیح داده بود.گفته بود چه نقشه ای داشته و چکاری می خواسته بکند اما کریم درست سر بزنگاه جا زده .همه چیز را گفته بود غیر از آن قسمت که دل ودینش برای تن وبدن دخترک رفت ناهید خشمگین نگاهش می کرد و گفت :رفتی بترسونیش ؟چرا بغلش کردی ؟چرا توی بغلت بود؟علیرضا دروغ گفت :کدوم بغل زن حسابی مادرت داره دروغ میگه ناهید عصبی پوزخند زد :مادرم دروغ میگه،تو هم بغلش نکرده بودی بر فرض محال که تو راست میگی.مگه نرفته بودی بترسونیش بعدشم فرار کنی ؟پس چرا فرار نکردی علیرضا کلافه و خسته از توضیح دادن هزار باره گفت :من وقتی دیدم بانو نیست و آیلاره اصلا شوک شدم .پام چسبید به زمین نتونستم تکون بخورم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادربزرگم همیشه میگفت:
"خدا نگاه میکنه ببینه
تو با بندههاش
چه جوری تا میکنی
تا همونجوری باهات تا کنه."
باهم خوب تا کنیم💛
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. ..
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری میكنی؟ این تكبّر و غرور برای چیست؟ یكی از شغالان گفت: ای شغالك آیا مكر و حیلهای در كار داری؟ یا واقعاً پاك و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
یک شغالی پیش او شد که: ای فلان!
شَید کردی یا شدی از خوشدلان
شَید کردی تا به منبر بر جَهی
تا ز لاف این خَلق را حسرت دهی
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است.
کرّ و فرّ و آب و تاب و رنگ بین
فخرِ دنیا خوان مرا و رُکنِ دین
مَظْهَرِ لطف خدایی گشتهام
لوحِ شرحِ کبریایی گشتهام
دیگر به من شغال نگویید. كدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش كردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی.
بانگ طاووسان کنی گفتا که: لا!
پس نهای طاووس خواجه بوالعَلا
خلعتِ طاووس آید ز آسمان
کِی رسی از رنگ و دعوی ها بدان
منبع مثنوی معنوی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط واسه زنده شدن خاطرات دخترای دهه پنجاه و شصت😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه که بودیم از غروب پای تلویزیون منتظر این آهنگ میشدیم تا تعطیلی و عید رو اعلام کنند🤩
عیدتون مبارک
بهترین ها رو براتون آرزو میکنم💞
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیویکم حالا که، بی آبرویی دیشب میان کوچه جار زده شد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیودوم
ناهید پر حرص خندید و گفت :که شوک شدی ..بلند شد ایستاد سینه به سینه علیرضا وگفت :نه جانم.میدونی چیه ؟تو هنوز بانو میخوای .رفتی سراغش گفتی اگه فرار کردم که دهن بابا وعموم بسته میشه.منم میرم سر زندگیم اگرم فرار نکردم بی آبرو میشه.غیر من هیچ کس نمی گیرتش پس مجبوره زن خودم بشه بازهم عصبی خندید و ادامه داد خوب فکرتوخوندم علیرضا خان ..اما زهی خیال باطل .بانو توی رختخواب نبود وآیلار بود.محکم تخت سینه علیرضا کوبید من به جهنم ...من و زندگی نابود شده ام به گور سیاه .فدای سر بابا جونت که زندگیم نابود شد ....آیلار که می شناسی؟عشق برادرته.قرار بود زن برادرت بشه ..اشکهایش جاری شددقیقا میدونی آبروی کی بردی.نفس سیاوش.جون سیاوش .همه کس سیاوش باز بر سینه علیرضا کوفت :سیاوش که می شناسی برادرته .همون که می گفتی جونم به جونش بنده بغض راه نفس علیرضا را هم گرفته بوددرد توی جانش می پیچید.خودش هم نمی دانست سیاوش که بیایید چطور بایدتوی چشم هایش نگاه کند اصلا اگر می فهمید چه بلایی سر محبوب قلبش آمده چکار می کردهمایون در اتاق را بی اجازه باز کرد به ناهید که صورتش خیس اشک بود نگاه کردو بعد به علیرضا و او هم بی مقدمه و بی رحمانه خبر را داد :فردا ،پس فردا آیلار برای علیرضا عقد می کنم.ضربه کاری بود.به حدی که ناهید نتوانست روی پایش بایستدبر زمین افتاد.آمد به سرش آنچه که می ترسید .هوو به همین سادگی می آمد .مبهوت به همایون نگاه کرد.یک جمله در مغزش رژه می رفت پس تکلیف سیاوش چه میشد .چه بالیی بر سرش می آمد.به دایی اش نگاه کرد و گفت :ولی دایی..محمود میان حرفش پرید :ولی بی ولی .من نمیدونم چی شده.به علیرضا اشاره کرد وگفت :این نامرد دیشب توی اتاق آیلار چیکار می کرده؟اما یک چیز خوب میدونم هر چی شده زیر سر تو هم هست .خواست از اتاق بیرون برود یکباره برگشت انگشت اشاره اش را به سمت ناهید گرفت وگفت به مادرت بگو تلافی این هو چی بازی دیشبش به موقع اش سرش در میارم .بهش بگو اون نا زن بود که ما رو نقل دهن مردم باغ چشمه کرد همایون از اتاق بیرون رفت.ناهید بی اندازه عصبی بود.خبر هوو آمدن روی سرش و مقصر کردن مادرش خیلی ناراحتش کرده بود.کارد میزدی خونش در نمی آمد
صبحی دیگربا ماجرا ها و اتفاقات جدید.شب گذشته ساعتی چشم بسته بود .البته نمیشد نامش را خوابیدن گذشت چون نه مغزش استراحت کرد نه تنش
فقط چشم هایش دیگر طاقت نیاوردند و روی هم افتادنداز جایش بلند شد .آبی به دست وصورتش زد جمیله و بانو سفره صبحانه را پهن کردنند .جمیله آمد و مهربان گفت :آیلار جان .مادربیا بریم سر سفره یک لقمه غذا بخور .دو شب هیچ چی نخوردی.دلش ضعف می رفت.جمیله راست می گفت آخرین غذایی که خورد همان شبی بود که به کابوس تبدیل شد.سوپ شب قبل را هم که تا خواست بخورد محمود باخبری که داد زهرمارش کردسرسفره نشست.استخوان هایش هنوز هم بخاطر کتکی که خورده بود.درد می کردجمیله لیوان شیر را دستش داد .یک جرعه نوشید.بانو کمک کرد شعله هم سر سفره آمد.محمود صورتش را خشک کرد کنار سفره جای گرفت.آیلار دست برد تا برای خودش لقمه بگیرد و محمود رو به شعله گفت:این دختره جهیزیه داره ؟با سر به آیلار اشاره کرد شعله آهسته گفت :بله داره.محمود گفت :وسایلش آماده کنید .فرا عقد علیرضامیشه .چند روز بعد هم عروسی می کنن دست آیلار توی سفره خشک شد.محاله بود راضی شود با علیرضا ازدواج کند.باصدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت :من با علیرضا ازدواج نمی کنم محمود تند سر بلند کرد .نگاه پر از غضبش را به آیالر دوخت و گفت :کسی ازت سوال نکرد ازدواج می کنی یا نه ؟آیلار نگاهش را به نان توی سفره که برخلاف همیشه تازه نبود دوخت وگفت من با علیرضا عقدنمی کنم .اون خودش زن داره محمود غرید :اون وقت که می کشوندیش توی اتاق باید به زن دار بودنش فکر می کردی قلبش از کار افتاد.نفسش قطع شد.حس کرد سقف خانه روی سرش خراب شد.سینه اش درد می کرد .درست مثل کسی که زیرخروار ها آوار جا مانده یا شاید هم نه حس زنده به گور شده ها را داشت هوا نبود.جمیله محکم روی صورتش کوبیدبانو بلند شد ایستاد و شعله مثل همه مواقع که درحقش ظلم شده بود در خودش جمع شد و سکوت کرد.بانو به آشپزخانه رفت .درد قلبش درد عجیبی حس می کرد.طاقت شنیدن این حرفها آن هم درباره آیلارعزیزش نداشت.اشک صورتش را خیس کرد.هرکس دیگری جای پدرش بود چنان توی دهانش می کوفت که دندان برایش نماند.پدرش بعضی مواقع چقدربی رحم میشد .چطور میتوانست درباره دخترک معصومش این گونه قضاوت کند.جای خالی عاطفه و منصوررا حس میکرد.دلش می خواست عاطفه اینجابودنیاز به یک همدم داشت اماافسوس که حال مادر رضا بدتر شده بود ورضا تصمیم گرفته بود یک سال تحصیلی رادرمدرسه شهرمحل زندگی خودش تدریس کند و پیش مادرش بماند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم رمان زیبای امشبمون رو از دست ندین 👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76
اینجابخونید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند هیچگاه تو را دست خالی رها نخواهد کرد، اگر از تو می خواهد که
چیزی را زمین بگذاری به این دلیل است که می خواهد چیز بهتری را برداری...
شب بخیر🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f