eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامِ صبح ، طلایے ترین کلیــد براے ورود بہ قلبهاست... پس صمیمےترین سلام تقدیم بہ شماومهربان ها امید کہ طلـوع امروز☀️ آغاز خوشے هایتان بــاشد سلام آدینه تون بخیر روزتون زیبا و سرشار از انگیزه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد صبحهای جمعه قدیم و نويسنده صبح جمعه با شما و گل آقای هاشمی که تازگی فوت کردند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مسیر خوشبختی ... - @mer30tv.mp3
5.4M
صبح 31 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۳۰۰ گرم‌گوشت ماهیچه ✅ یک‌ کیلو اسفناج ✅ ۲۰ عدد آلو بخارا ✅ ۲ عدد پیاز ✅ ادویه ها نمک و فلفل و‌زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5915871254677553344.mp3
653K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (روشنایی شمع) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم ببینیم همه‌ی اینها خواب بوده کابوس بوده، ببینیم افتادیم وسط یه خونه‌ی قدیمی، مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن آش رشته هست و عطر پیاز داغش همه جا را برداشته و برگ‌های پائیزی و پرتقال‌های نارنجی وسط حوض فیروزه‌ای شناور بودند و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکینم و بابا از وسط ایوان داد میزنه نیفتین تو حوض، پنجشنبه باشه و ما بدو بدو از مدرسه بیایم و همه جمع بشیم خونه‌ی مادربزرگ و مثل همان روزها خنده‌هامان برسد به آسمان... ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بود کنارش نشست و گفت: لیلا اینجا چرا نشستی سرده؟لیلا به برادرش نگاه کرد لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد: خوابم نمی برد.علیرضا سر تکان داد: تو هم که از زندگی باز شدی. کلا اینجایی.لیلا سکوت کردعلی پرسید: تو هم ازم بدت میاد؟لیلا جا خورد.توقع این سوال را نداشت. مگر میشد از برادر مهربانش بدش بیاید.در تاریکی نگاهش را به نگاه افسرده برادرش گره زد وگفت: نه هیچ وقت این فکر رو نکن. من نگرانتم، نگران زندگیت، خودت ....علیرضا با اندوه بزرگی در صدایش گفت: اما من بیشتر از هر کسی نگران سیاوشم.لیلا سکوت کردحرف زدن درباره سیاوش فقط بار مانده روی دوش های علیرضا را سنگین تر می کرد.علیرضا که سکوت خواهرش را دید گفت: برات یک زحمتی دارم ..لیلا نگاهش کرد و علی گفت: میشه فردا با افشین بری چند تا تیکه وسیله برای آیلار بخری؟لیلا با درد به بردارش نگاه کردوگفت: آخه من ...من جلوی چشم سیاوش وناهید .....علیرضاسخته ...علیرضا میان حرفش پرید: تو رو خدا تو نگو نه، غیر تو هیچ کس ندارم بهش بگم.لیلا بی میل گفت: حالا خرید میخواد چیکار؟علیرضا: خرید حلقه، عطر و ادکلن که نمیخوام. یک آینه و شمعدون و یک لباس واسه شب عروسی وچندتا تیکه وسیله اینجوری.لیلا گفت: واسه شب عروسی لباس منو بپوشه .چهار تیکه وسیله دیگه هم بذار فردا برم ببینمش ....بخدا علیرضا کسی حال و حوصله این کارا نداره.علیرضا پوزخندی زد وگفت: فکر می کنی من دارم؟ اما مجبورم باید برای جلوی چشم مردم یک چیزایی رو آماده کنیم.من باعث سرافکندگی آیلار شدم میخوام لااقل شب عروسی با عزت و آبرو واحترام بیاد تو خونه.قلب لیلا برای بار سنگین عذاب وجدانی که در صدای علیرضا مشهود بود به درد آمد.علی خودش ادامه حرف را گرفت: بابا گفته سیاوش رو می فرسته خونه دانیال. یک خواهر داشت بنظرت برای سیاوش مناسب نیست؟لیلا سر تکان داد: الان فکر کردن به ازدواج سیاوش کار درستی نیست.ما میخوام فکر سیاوش آسوده بشه اما پیشنهاد ازدواج اصلا مناسب نیست.علیرضا نالید: پس چیکار کنم لیلا؟ چیکار کنیم قلب سیاوش آروم بگیره؟لیلا عمیق نفس کشید: زمان داداش، زمان اوضاع بهتر می کنه .سیاوش هم کم کم یاد می گیره که با ماجرا کنار بیاد علیرضا بازدمم گرمش را میان هوای سرد فرستاد و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم من دل سیاوش رو بشکنم. سیاوش اینجوری با اخم نگام کنه. دلم براش تنگه لیلا برای بگو وبخندهامون،برای خلوت کردن هامون. برای روزهای خوب.لیلا سکوت کردعلیرضا به تاریکی روبه رویش چشم دوخت.لیلا انگشتانش را در هم قلاب کرد و گفت :علی به بعدش فکر کردی؟واقعا میخوای با آیلار زندگی کنی؟علیرضا سربالا اندداخت: راستش رو بگم نه ....به بعدش فکر نکردم ....اصلا نمیخوام به بعدش فکر کنم ،مغزم پر فکره .پر سر وصدا ...صبح روز بعد لیلا راهی خانه عمویش شد.در کوچه آیلار را دید که روی تنه ی درخت کنار جوی آب روبه روی درِ حیاطشان زیر سایه همان درخت که تا وسط روی زمین خم شده سپس به سمت بالا رفته بود نشسته و نگاه خیره اش به آب توی جوی و برگ های زردی است که گاهی با وزش باد یکیشان کنده میشد و در آب می افتاد.با سلامش آیلار از جا پرید، طوری غرق افکارش بود که متوجه آمدن لیلا نشد. لبخند مصنوعی بر لب نشاند و جواب سلام لیلا را داد لیلا کنارش نشست وگفت: چطوری؟آیلار با چشمانی خسته نگاهش کرد و گفت: خوبم.لیلا نگاهی به سرتا پایش کرد و گفت: ولی زیاد شبیه خوبا نیستی؟اوضاعت چطوره؟آیلار نگاهش کرد و پرسید: خودت فکر می کنی چطورم؟لیلا سعی کرد لبخند بزند وگفت: خودم فکر می کنم بازم روزهای خوب میان .بازم حالت خوب میشه.آیلار با همان لبخند بی معنی که بر لب داشت و بیشتر شبیه مسخره کردن بود به دختر عمویش نگاه کرد وگفت: آره خوب روزهای خوبم میاد .روزهای خوب .....کسی چه میدونه شایدم روزهای خوب اومدن و رفتن ....تموم شدن ....ما قدرشون ندونستیم.لیلا دست روی دست آیلار گذاشت و گفت: با این همه نا امیدی فقط خودتو از پا در میاری آیلار ..آیلار که جوابی نداد لیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: علی بهم گفته برم برات رخت ولباس و آینه وشمعدون و از این چیزا بخرم.آیلار بی حوصله گفت:چه حوصله ای داره.لیلا: بخدا حال اونم خرابه ولی میخواد جلوی مردم آبروداری کنه.آیلار پوزخندی زد و گفت: مگه آبرویی هم گذاشته؟لیلا سر پایین انداخت بعد از کمی سکوت گفت: چی برات بخرم؟چی لازم داری؟خودت میای با هم بریم؟آیلار آه کشید و گفت: من پاشم بیام خرید عروسی؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت خوشه دختر؟ من این روز معلقم بین زمین هوا .نه می افتم رو زمین و راحت میشم. نه با سر میخورم به سقف آسمون و کارم تموم میشه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بدون شرح 😊❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!؟خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست .... نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :"این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی!" پی نوشت :برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f