eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اینارو یادتون میاد ؟🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند . و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند. 💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید. 💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖤 🕯ﺣﺪﯾﺚِ ﻓﻀﻞِ ﺗﻮ اذڪﺎر ﻫﺮ روز شیعہ 🍁ﻫﻤﯿشہ ﻧﺎم ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ شیعہ 🕯ﺗﻮیے رﺋﯿﺲِ ﺑﻼﻋﺰل ﻣﺬﻫﺐ شیعہ 🍁اﻻ اﻣﯿﺮ و ﻋﻠﻤﺪارِ ﻣڪتبِ شیعہ (ع)🥀 🥀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه 🎵 یه امامی که حرم نداره 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونه این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد
سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:می‌خواستم اولین صبحونه زندگیمون‌و ‌با هم بخوریم.سیاوش سعی کرد ملایم تر حرف بزند و گفت: ببخشید، تقصیر منه؛ نباید صبح می رفتم... ولی کار پیش اومد؛ تو نباید منتظر می موندی... الان میگم صبحانه بیارن.از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت؛ همه تلاشش را کرد تا خاطره اولین صبحانه دو نفره‌شان با آیلار را که داشت با بی رحمی تمام خودش را به در و دیوار مغزش می کوبید تا یادآوری شود، بخاطر نیاورد.چه مزه ای داده بود آن اولین صبحانه دو نفره! هرچند که آخرش به قهر آیلار ختم شد. با یادآوری دلخوری آیلار و قهرش لبخند کم رنگی روی لبانش نشست. لیلا در اتاق را باز کرد و لبخند نشسته روی لب‌های سیاوش را شکار کرد؛ بی آنکه بداند دلیلش چیست! سیاوش خاطراتی را که برای فراموشی‌شان تلاش می کرد گوشه ای از مغزش پرتاب کرد.سینی پر و پیمانی که دست لیلا بود را گرفت و گفت: صبحانه آوردی؟ داشتم می اومدم دنبالت.لیلا با عشق به برادرش نگاه کرد و گفت: آره گفتم زودتر بیارم بخورید، حال سحر جا بیاد؛ مامان شریفه آورده اما سحر خواست تا اومدن تو صبر کنیم. فقط همینا نیستا! یک سینی دیگه هم هست.سینی دوم همراه پروین و شریفه رسید؛ چند نفری دور هم نشسته بودند تا عروس و داماد صبحانه اشان را بخورند.سیاوش که بیشتر بازی می کرد؛ اشتهایی نداشت فقط وانمود به خوردن می کرد.لقمه های کوچکی می گرفت و به دهان می گذاشت تا کسی متوجه بی میلی اش به غذا نشود اما سحر صبحانه اش را کامل خورد؛ شریفه برایش لقمه می گرفت و او که ضعف شب گذشته همه‌ی وجودش را فرا گرفته بود دست مادرش را رد نمی کرد. شریفه بعد از سیر شدن سحر هم به زور متوسل شد و قدری بیشتر جگر کباب شده به او خوراند.بعد از غذا قرار شد ساعتی را استراحت کنند.سحر خوابید اما سیاوش غرق درافکارش بود.همه چیز خیلی سریع پیش رفت؛ به خودش زمان تردید و فرصت فکر کردن را نداد. با سحر ازدواج کرد، با وجود اینکه هنوز خاطراتش با آیلار تمام وجودش را به وجد می آورد.داشت فکر می کرد شاید باید به خودش زمان بیشتری می‌داد؛ مثلا به خواسته پدرش عمل می کرد و از روستا می رفت. یا حتی برای همیشه از کشور می رفت و در کشور دیگری درس می خواند.او اما سخت ترین راه را انتخاب کرده بوده؛ ماندن در کنار آیلار و نفس کشیدن در هوایی که او هم نفس می کشید و پایبند کردن خودش به دختری دیگر؛ دیشب وقتی لیلا خواسته بود پای به حجله بگذارد با خودش اندیشید می آید و تعهدش را به این دختر به بیشترین حد ممکن می رساند تا پای تردیدش را کامل بشکند.حالا سحر زن او بود؛ او اهل نامردی نبود. هرچند هنوز هم پای تردیدش نشکسته و شک داشت کار درستی کرده یا نه! از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد؛ چند ساعتی میشد که آیلار با بروا رفته بود. چرا بر نمی گشت؟آیلار کنار بروا که با علف ها مشغول بود نشسته و از روی تپه منظره پایین را نگاه می کرد؛ دستش را دور زانوانش حلقه کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.نسیم ملایم و خنکی می وزید؛ علف ها و گل های وحشی را به بازی گرفته بود.تمام روستا را می دید؛ حواس او فقط پرت یکی از آدم های این روستا بود.سوالات مثل خوره به جان مغزش افتاده بودند. اینجا دیگر نقطه پایان آرزهایشان بود؟ هیچ وقت دیگر برای هم نمی شدند؟ خودش مگر به سیاوش نگفت برود دنبال زندگیش چون راهشان از هم جدا شد؟ پس چرا حالا احساس می کرد دنیا با همه بزرگیش روی سرش خراب شده؟ چرا قلبش زیر حجم بار این غم داشت می ترکید و چشمانش تا سیاوش را دست در دست عروسی دیگر دید هوای باریدن کرد؟ چه عروس زیبایی شده بود سحر و چه داماد خوش قد و بالایی بود سیاوش! خطبه عقد که خواند شد سحر با خجالت و شوقی زیر پوستی بله داد اما سیاوش بله اش با دنیایی از غم همراه بود. مگر مُرده باشد که حال چشمان سیاوش را نشناسد! مگر مُرده باشد که حرف چشمان او را نفهمد! اما چه فایده که سیاوش هم مثل او دنیا دنیا غم در سینه اش داشت.حس نشستن شخصی در کنارش رشته افکارش را پاره کرد؛ در همان حالتی که بود سر برگرداند. مازار را کنارش دید؛ همان لحظه مازار با گوشی اش عکسی گرفت. نگاهش کرد و گفت: عجب عکسی شد! ببین…و گوشی را به سمت آیلار گرفت؛ آیلار نگاه کوتاهی به عکس انداخت و مازار گفت: خدا کنه روزی بیاد اینجا دکل نصب بشه، گوشی من غیر عکاسی به درد دیگه ای هم بخوره.آیلار پرسید: اینجا چیکار می کنی؟مازار گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و گفت: فردا می‌خوام برم؛ گفتم این روز آخری بیام یکم قدم بزنم.این سری اصلاً درست فرصت راه رفتن و کوه نوردی نکردم... تو رو که دیدم راهم کج کردم این طرف.هر دو دستش را تکیه گاه کمرش کرد به آن تکیه داد و گفت: عجب جایی انتخاب کردی واسه نشستن.آیلار گفت: آره؛ می بینی چه قدر قشنگه؟! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا 💫آرزویم این است که 🌟صفحه غم و اندوه 💫در دفتر زندگیتان 🌟همیشه سفید بماند... 💫اوقاتتون به وقت مهربانی 🌟لبخندتون بـه رنگ عشق 💫شبتون پر از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
        هـرصــبـــح آغـــازے دوبـــاره هـر طــلـــوع تــولـــدے دوبــاره اســـتــ و هـرتــولـــد شـــروعـــے دیــگــر سلام صبحتون بخیر اول هفته تون پرانرژی💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست‌مـارا‌به‌مـحرم‌برسانید‌‌فقط😭 🏴 (ع) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
غر نزن.... - @mer30tv.mp3
2.78M
صبح 15 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوده سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:می‌خواستم اولین صبح
مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد موهایش را به بازی گرفته بود، گفت: اینجاخیلی قشنگه.شایدروزی بیام اینجا زندگی کنم.آیلار باز سردردودلش باز شد؛ این روزها زیاد احساس راحتی می کرد بامازار. حرف هایش را دوست داشت؛ با آرامش حرف می‌زد و آرامش می کرد و گفت برخلاف من که دلم می‌خواد برای همیشه برم؛ برم و پشت سرمم نگاه نکنم!مازاردستی میان موهایش که باد حسابی نامرتبشان کرده بود برد و گفت: هر اتفاق تلخی سخت ترین شبش شب اوله؛ تو شب اول رو گذرونی، باقیش هم می گذره... تو دختر قوی هستی؛ من مطمئنم خیلی زود راهت‌و پیدا می کنی.آیلار بخاطر نسیم سردی که وزید بیشتر در خودش مچاله شد و گفت: منتظر ازدواج سیاوش بودم اما راستش نه به این زودی! فکر کنم اونقدرها هم که من فکر می کردم عاشق نبود؛ زود من‌و یادش رفت.مازار متفکر گفت: چند ماه گذشته آیلار... سه چهار ماه زمان کمی نیست واسه غصه خوردن و تعطیل کردن زندگی؛ اونم باید زندگیش‌و می ساخت. قبول کن عاقلانه رفتار کرد؛ گوشه تنهایی خزیدن و غصه خوردن نشونه وفاداری نیست، نشونه ضعفه! اونی که بتونه توی هر شرایطی زندگیش‌و بسازه برده؛ سیاوش فقط داره سعی می کنه از اول زندگیش‌و، آرزوهاش و بسازه. تو هم همین کار و بکن؛ آیلار ما آدم‌ها مگه چند بار به دنیا میایم که قرار باشه واسه هر اتفاقی که می افته کلی زمان برای غصه خوردن بذاریم؟ توی دنیا پر از آدم هاییه که به عشقشون نرسیدن ولی دارن زندگی می کنن. ازدواج کردن؛ بچه دار شدن و خوشبختن... از طرفی تو خودت مگه برای حفظ آبروت و برای مراقبت از خانواده ات تن به ازدواج ندادی؟ چطور توقع داری اون به خودش و آینده اش اهمیت نده؟آیلار در سکوت فقط به مازار نگاه کرد؛ حرف هایش منطقی بود. او اول ازدواج کرد؛ سیاوش بیچاره که برای پا بر جا ماندن این رابطه خودش را به در و دیوار می کوبید!مازار ادامه داد: من نمی‌خوام گذشته رو شخم بزنم، چون گذشته و کاریش نمیشه کرد اما از نظر سیاوش هم تو خطا کار بودی. شاید اونم بارها از خودش پرسیده چرا آیلار بیشتر مقاومت نکرد؟ چرا به پدرش نگفت من سیاوش‌و می‌خوام؟ چرا اصرار نکردآیلار لب به اعتراض گشود: ولی مازار تو که دیدی من چقدر مقاومت می کردم! باید بیشتر از این تحمل می کردم و کتک می‌خوردم؟ بابای من اصلاً اون روزا گوش شنوا داشت که بشنوه تا من بخوام از علاقه ام به سیاوش بگم.مازار سر تکان داد و گفت: می‌دونم؛ من بودم دیدم ولی سیاوش که نبود و ندید. می خوام بگم خودت‌و عذاب نده، نگو من‌و نخواست، بهم وفادار نموند... اون قدرها هم که فکر می کردم براش اهمیت نداشتم؛ همه آدم‌ها از نظر خودشون تا جایی که تونستن تلاش کردن... تا جایی که از دستشون بر اومده جنگیدن.مستقیم به آیلار نگاه کرد و گفت: آیلار آدما وقتی از چیزی که دوستش دارن دست می‌کشن و تسلیم میشن که مطمئن بشن راهی برای به دست آوردنش نمونده..نفسی آه گونه از سینه بیرون داد و گفت این حرف‌و از منی بشنو که از دختری دست کشیدم که هیچ کس بیشتر از من دوستش نداشت... من بیشتر از هرکسی دوستش داشتم: ولی ازش دست کشیدم، چون می‌دونستم راهی نیست.آیلار دلسوزانه نگاهش کرد و پرسید: گذشتن ازش خیلی سخت بود؟مازار آرام و در حالی که در افکار خودش غرق بود گفت: خیلی!دخترک چشم سیاه دل شکسته، حال مازار را خوب درک می کرد؛ گذشتن خیلی سخت بود! به اندازه ای که کلمه خیلی برایش خیلی کم به حساب می آمد.یکباره مازار به آیلار نگاه کرد؛ دستش را بر زمین گذاشت از جایش بلند شد. خاک پشتش را تکاند و گفت: پاشو دختر خانوم؛ پاشو بریم که سر درد و دل منِ سخت جون هم داره باز میشه.آیلار از همان پایین که نشسته بود به قد و بالای رعنای مازار نگاه کرد و گفت: تو برو منم کم کم میرم.مازار دوباره دستی به موهایش کشید و گفت: مهمونی شب یادت نره.آیلار سوالی به مازار نگاه کرد و گفت: مهمونی امشب؟مازار وقتی دید نمی تواند موهایش را از دست باد نجات دهد، بی خیال شد و گفت: آره دیگه؛ فک کنم بانو یادش رفته بهت بگه. بابات می‌خواد بابت به دنیا اومدن امید شام بده؛ به قول خودش ولیمه تصمیم گرفت قبل رفتن من و عاطفه مهمونی بگیره.ابرویی بالا انداخت و با لحنی که اصلاً به آن قد و قواره نمی آمد و بیشتر شبیه مازار تخس بچگی هایشان، همان که با بی رحمی تمام عروسک زیبای چشم آبی اش را کور کرده بود، گفت: چه کنیم دیگه، عزیز کرده ایم!آیلار به لحن مازار خندید؛ شبیه پسر بچه ها شدن برای او با آن حرف‌های منطقی همخوانی نداشت.بلند شد ایستاد و گفت: باشه میام... خیلی هم خوشحال نشو، حتماً مامانت پارتی شده.برای آن پسر بچه تخس باید همان آیلار بچگی میشد!مازار گفت: آره حتماً بیا چون قرار یکی از غذاهای امشب‌و من درست کنم... خب اگه با من کاری نداری؛ فعلاً خداحافظ. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ ۶۰۰ گرم لوبیا سبز ✅ ۱ عدد پیاز درشت ✅ ۲ عدد سیب زمینی متوسط ✅ ۱ عدد هویج ✅ ۵ عدد تخم مرغ ✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخکرده ✅ دارچین،فلفل،نمک،زردچوبه،زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f