مدادی که مشاهده میکنید یکی از لاکچری ترین موارد تو لوازم تحریر دوره ما بود. کی یادشه ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدویازده مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد مو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدودوازده
پشت به آیلار کرد و چند گام دور شد اما دوباره برگشت به آیلار نگاه کرد و گفت: راستی آیلار،آیلار مستقیم نگاهش کرد؛ دوباره همان مازار مهربان این روزها شد و گفت: هر وقت، هرجا دیدی کمکی از دست من برات برمیاد؛ کافیه بهم خبر بدی..آیلار لبخند زد. حتماً؛ ممنون.مازار پشت کرد؛ دوباره کمی دور شد که این بار آیلار صدایش کرد: مازار؟پسرک خوش قد و بالای جمیله سرجایش ایستاد؛ به سمت آیلار متمایل شد که آیلار گفت: من دربارهی تو و مادرت اشتباه قضاوت می کردم؛ شما خیلی آدمهای خوبی هستین. بابت تمام این سالهایی که میشد بیشتر به هم نزدیک باشیم، کنار هم باشیم و من با کینه هام نذاشتم این اتفاق بیفته حسرت میخورم.مطمنئم تو هم به اندازه منصور برادر مهربونی میشدی.اینبار مازار لبخند زد؛ لحظاتی را در سکوت و با همان لبخند به آیلار نگاه کرد. سپس در حالی که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود، به راهش ادامه داد.آیلار بروا را به اصبطل برد؛ از شب گذشته چیزی نخورده بود و با وجود اسب سواری و پیاده روی به شدت احساس ضعف می کرد.به سمت آشپزخانه بزرگ داخل حیاط که بیشتر برای مهمانی ها و مراسم ها استفاده میشد رفت؛ کیسه های خشکبار در قسمت انتهای آشپزخانه قرار داشت.
از بچگی با لیلا عادت داشتند وقت گرسنگی به این قسمت از آشپزخانه که دوست داشتنی های آنها را در خودش جایی داده بود دست بُرد بزند. چه مزه ای می داد آلوچه خشک ها و آلوهایی که یواشکی می خوردند.کمی قیسی و آلو برداشت و در کاسه ای ریخت؛ امروز هم می خواست گرسنگی اش را با همین ها بر طرف کند.همزمان ناهید وارد آشپزخانه شد؛ جز در مواقعی که همه اعضا خانواده دور هم جمع بودند، سعی می کرد با ناهید برخورد دیگری نداشته باشد. می دانست حضورش او را آزار می دهد و همه تلاشش را برای آزار ندادنش می کرد.
سلام کوتاهی داد و قصد رد شدن داشت که ناهید گفت: صبر کن حرف بزنیم.کاسه به دست رو به روی ناهید ایستاد؛ ناراحتی از صورتش می بارید. آیلار پرسید: مشکلی پیش اومده؟ناهید با لحنی عصبی گفت: دیشب علیرضا توی اتاق تو موند. من تا خود صبح نخوابیدم؛ همه اش به این فکر کردم توی اون اتاق خراب شده داره چی میگذره. نباید کاری می کردی که علیرضا پیشت بمونه!آیلار با این زن سر جنگ نداشت؛ او احساس خطر کرده بود. او آمده بود تا از حریمش دفاع کند؛ حق هم داشت. هر زن دیگری هم که جای او بود همین کار را می کرد؛ نمی خواست شوهرش را از دست بدهد. شاید خود آیلار هم اگر جای او بود و مردی که دوستش داشت در اتاق زن دیگری می خوابید، به همین اندازه آتش می گرفت.اصلا مگر خودش تمام شب گذشته رو نسوخت و دم نزد؟ چه کسی به اندازه آیلار ناهید را درک می کرد؟ قصه اشان مثل هم بود با اندکی تفاوت؛ مرد دوست داشتنی هردویشان شب پیش را با زن دیگری صبح کرد. هر دو سوختند!
پس گفت: دیشب نه اتفاقی افتاد نه خبری شد؛ فقط علیرضا از سر عذاب وجدان یا هر دلیل دیگه ای توی اتاق من موند تا تنها نباشم.ناهید با همان لحن عصبی گفت: گوش کن ببین چی میگم؛ آیلار من توی زندگیم بدبختی زیاد کشیدم... تنها چیزی که دارم علیرضاست؛ اگه اونم تو ازم بگیری، دیگه هیچ چی ندارم!آیلار دست جلو برد؛ باید خیال این زن را راحت می کرد تا از جانب او احساس خطر نکند. قلباً نمی خواست ناهید بیش از این عذاب بکشد. دست ناهید را گرفت و گفت: گوش کن ناهید! من و تو قبل از این دشمن نبودیم؛ از این به بعد هم نیستیم. چون چیزی فرق نکرده. برو با خیال راحت به زندگی و شوهرت برس؛ من نه علاقه ای به علیرضا دارم نه میلی برای اینکه از دست تو درش بیارم و بدون صحبت دیگری از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاقش رفت.شب بود؛ همه خانواده در منزل جمیله جمع شده بودند. حتی شعله هم آمده بود؛ بعد از جریان آیلار و علیرضا و روزهای سختی که جمیله تنهایشان نگذاشت و محبتی که در حق بچه هایش کرد، دلش با او صاف شده و گاهی به خانه اش رفت و آمد می کرد.محمود برای امید گوسفند قربانی کرد و بساط کباب به راه بود؛بوی گوشت و جگر کباب شده همه خانه را برداشته بود. آیلار همه تلاشش را می کرد تا نگاهش به سحر نیفتد؛ با دیدنش غم بزرگی روی سینه اش حس می کرد.نگاه گرفتن از تازه عروس این روزها بهترین کاری بود که می توانست انجام دهد تا یادش نیاید این دختر جای او را پر کرده!صدای مازار و بانو از آشپزخانه می آمد؛ بانو تنها کسی از اعضای خانواده بود که همیشه میانه نسبتاً خوبی با مازار داشت. او کلا دشمنی و کینه توزی را بلد نبود! دم در آشپزخانه ایستاد و به آن دو که حرف می زدند و گاهی هم می خندیدند نگاه کرد؛ مازار قاشق در محتویات قابلمه مقابلش زد و به سمت بانو که در حال آماده کردن سالاد بود رفت.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیزده
قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش چطوره؟ چیزی کم نداره؟بانو غذای مازار را چشید و گفت: اوم… نه همه چیش خوبه؛ خیلی هم خوشمزه شد.فکری به ذهنش آمده بود که نمی دانست؛ چقدر به واقعیت نزدیک است. نکند دختری که مازار از او حرف میزد بانو بوده و چون سه چهار سالی از بانو کوچکتر بود تصمیم گرفت از او بگذرد؟! اما نه! او از بیماری حرف میزد.برگشتن بانو به سویش مجال حدس و گمان های بیشتر را نداد؛ گفت: اِ آیلار اینجایی؟ بیا ببین مازار چه سوپ خوشمزه ای درست کرده!آیلار گفت: چیکار می کنید شما دو تا دوساعته چپیدین اینجا؟مازار به جای جواب سوالش گفت: آیلار بیا تو هم یک ذره بچش ببین خوبه.آیلار جلو رفت و قابلمه پر از سوپ مازار و نگاه کرد و گفت: سوپ چیه؟مازار قاشقی از سوپ را به سمت آیلار برد و گفت: تو حالا بخور؛ نظر بده برات میگم سوپ چیه.آیلار قاشق را گرفت و سوپ را چشید؛ طعمی بی نهایت خوشمزه داشت. تا آن روز هیچ وقت سوپ به آن خوشمزگی نخورده بود. گفت: عالیه؛ چه طعم خوبی داره.مازار لبخند زد و گفت: نوش جونت؛ خوب سوپ من که آماده است.آیلار به دیوار تکیه داد و گفت: فکر نمی کردم آشپزی بلدی باشی و دستپختت هم به این خوبی باشه.مازار ابرو بالا انداخت و گفت: اختیار داری؛ پس فکر می کنی کی برای من غذا درست می کنه؟ بالاخره باید هوای خودم رو داشته باشم یا نه!بانو خندید و گفت: ولی فکر نکنم بقیه غذاهات به خوشمزگی این سوپه باشه وگرنه تا حالا باید ترکیده باشی.سیاوش حواسش به آیلار بود؛ جلوی چشم آیلار زیاد دور و بر سحر نمی پلکید. نمی خواست باعث رنجش و عذابش شود؛ وقتی دید او در آشپزخانه سرگرم است، کنار سحر نشست و سر را نزدیک گوشش برد و پرسید: خوبی؟ مشکلی نداری؟
سحر پاسخ داد: نه خوبم.سیاوش باز آهسته گفت: بریم تو حیاط یک سیخ جیگر بدم بخوری؟ ضعف نداری؟سحر توجهات سیاوش را دوست داشت؛ این که هوایش را داشت، حالش را جا می آورد. اینکه حواسش پی او بود خوب بود؛ حتی با وجود اینکه فهمید حواسش بود وقتی حال او را بپرسد که آیلار نباشد.حتی می دانست نگرانی این مرد از عشق نیست و از سر احساس مسئولیت است؛ اما همین که نگران بود و حالش را می پرسید خودش خیلی خوب بود. نگرانی هایش را حتی از سر احساس مسئولیت هم دوست داشت در جواب سوال سیاوش گفت: نه، ضعف ندارم؛ صبر می کنم سر سفره همه با هم غذا بخوریم.نگاه مستقیم و مهربانش را به سیاوش دوخت و گفت: ممنون که به فکرمی.سیاوش لبخند زداز جایش بلند شد و گفت: پس اگه چیزی لازم نداری من برم تو حیاط کمک منصور.همزمان مازار از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خب آقایون، خانوم ها، سوپ من آماده شده؛ پیش غذا رو بیارم؟سیاوش سینه جلو داد و به شوخی گفت کباب ما هم آماده اس ولی فکر نمی کنم چون قراره کباب به اون خوشمزگی سر سفره بیاد کسی لب به پیش غذای تو بزنه مازار. مازار هم دعوت سیاوش را به رجز خوانی پذیرفت و گفت: تو دعا کن وقتی سوپ منو می خورن انگشتهاشون براشون بمونه بتونن از اون کباب های سوخته و نپخته تو ومنصوربخورن.سیاوش خندید و گفت: آقا یک کاری می کنیم؛ بعد از غذا رای میگیریم.مازار دستی تکان داد و گفت: حله آقا؛ بعد غذا رای گیری می کنیم.سیاوش به سمت حیاط رفت و گفت: پس من برم یک کباب مشتی درست کنم که مسابقه داریم.کنار منصور ایستاد و گفت مسابقه داریم؛ قرار شده بین کباب ما و سوپ مازار رای گیری کنیم.منصور لبخند زد؛ چند تا از سیخ ها را جا به جا کرد.سیاوش خیره زغال های گداخته شد؛ منصورگفت: این که وانمود می کنی خوبی و تلاش می کنی خوب باشی خوبه؛ ولی واقعاً خوبی؟سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرمای هوای آخرین روزهای فروردین ماه را که هنوز رگه هایی از زمستان داشت به ریه هایش کشید و گفت: نه راستش زیاد خوب نیستم.دست در جیب کرد ونفسش را بیرون فرستاد؛ خیرهی آسمان سیاه پر ستاره گفت: پر از تردیدم منصور؛ نمی دونم کار درستی کردم؟ راه درستی رفتم؟منصور کمی زغال ها را جا به جا کرد و گفت: تو کار درستی کردی.سیاوش باز عمیق نفس کشید و انگار با خودش حرف می زد گفت: یک دختری آوردم توی زندگیم که خودم دقیقاً نمیدونم حسم بهش چیه؟ حالم باهاش چطوریه؟منصور مسیر نگاه سیاوش را گرفت و خیره آسمان پر ستاره گفت: باید به خودت و سحر زمان بدی؛ کم کم با همدیگه بیشتر آشنا میشید.مهرتون به دلم هم می افته.سیاوش همچنان خیرهی آسمان پر ستاره بود و آرزو کرد کاش خدا کمکش کند دلش آرام بگیرد.دقایقی بعد مازار سینی به دست به حیاط آمد و گفت: آقا بفرماییدبخورید تا سوپ سردنشده.منصور با خنده گفت رشوه به رقیب عمراً قبول کنیم و بدون معطلی یکی از کاسه ها را برداشت بخار بلند شده از کاسه در آن هوایی که هنوز ته مانده های زمستان را یدک می کشید برای خوردن سوپ بیشتر ترغیبشان می کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان
دهه پنجاهیا میدونن چی میگم
دهه هفتادیا که اسمشم نشنیدن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
🎈خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شام خوردین 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم فامیل....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیزده قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهارده
مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش هم ظرف سوم را برداشت و همراه پسرها کنار آتش ایستاد. سیاوش قاشقی به دهان گذاشت؛ قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت: با این میخوای ما رو شکست بدی؟ این که خیلی بد مزه اس.سرش را نزدیک منصور بُرد و مثلاً آهسته گفت: بیا سنگین خودمون همین اول کار انصراف بدیم.صدای خنده هرسه نفرشان بلند شد. سر سفره شام آیلار کنار مادرش و بانو نشسته بود؛ یک لقمه کوچک از گوشت کباب شده برای خودش گرفت و به این فکر کرد که راست می گویند روسری مادر سر دختر است! بخت سیاه مادرش به او هم رسید؛ او هم مثل مادرش تبدیل شده بود به زنی که در حاشیه زندگی دو نفر دیگر زندگی می کرد.اما نمی گذاشت این گونه بماند؛ او خودش را خوب می شناخت. اهل حاشیه نشینی نبود؛ حتماً برای زندگیش کاری می کرد.محال بود بگذار مثل مادرش با همین نوع زندگی پیر شود؛ محال بود تا آخر عمر شاهد خوشبختی دو نفر دیگر باشد و حسرت بخورداو برای خودش کاری می کرد. جنگیدن برای خوشبختی را به خودش بدهکار بود.بعد از شام عاطفه و ریحانه دوباره بحث رای گرفتن را وسط کشیدند؛ وهنوز سفره جمع نشده بود که قرار شد رای گیری شود.مازار در یک سو و سیاوش و منصور در سمت دیگر؛ همه به هم نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت؛ قبل از هر کسی جمیله به سمت مازار رفت و رو به منصور و سیاوش گفت: دست شما دو تا هم درد نکنه، کبابتون خیلی خوشمزه بود ولی من پسرم رو انتخاب می کنم.آیلار هم از جا بلند شد رو به منصور و سیاوش گفت: والله شرمندهی روی ماهتونم؛ منم مازار رو انتخاب می کنم.می خواست هم رنگ جماعت باشد؛ بگوید و بخندد و خودش را شاد نشان دهد. می خواست وانمود کند از زن گرفتن سیاوش ناراحت نیست؛ قلبش هزار تکه نشده و شب گذشته با فکر کردن به هم آغوشی سیاوش و سحر هزار بار نمرده و زنده نشدهدلش ترحم نمی خواست؛ دلسوزی نگاه بانو و عاطفه را هم نه و غصه و نگرانی چشمان مادرش. همه شب را تلاش کرده بود هم رنگ سایرین شود. لبخند بزند، بخندد، حتی غذایش را هم با اینکه تقریباً چیزی از طعمش نفهمیده بود کامل خورد.سر سفره وقتی کباب ها را آوردند؛ عروس و داماد شب گذشته، کنار هم نشستند. او تازه اولین لقمه را به دهان برده بود که چاقو شد تمام سینه اش را درید اما تا غم نگاه شعله را حس کرد، لقمه را فرو داد؛ لقمه های بعدی را هم.حتی با منصور سر به سر ریحانه گذاشتند؛ او اشک جمع شده در چشمانش را به پیاز که سر سفره بود نسبت داد.رای را به مازار داد و کنارش ایستاد چون واقعاً تنها طعمی که حس کرده بود، همان سوپ داغ و خوشمزه مازار بود و سیاوش در کنار منصور در حیاط میل کرد، هنوز هوس نشستن کنار همسرش به سرش نزده بود و کنار مازار ایستاد. منصور باخنده ای که کمی حرص چاشنی اش بود گفت: خیلی نامردی آیلار!آیلار هم خندید و گفت: خب چیکار کنم؟ پیش غذا، از غذا خوشمزه تر بود.مازار به آیلار که درست کنارش ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: آقا شما حق دخالت و تلاش برای تغییر نظر شرکت کننده ها رو ندارید.خلاصه هر کدامشان از جایشان بلند شدند و یکی را انتخاب کردند؛ آیلار با مازار در حال بگو و بخند بودند که علیرضا با اخم های در هم سمتش رفت.بازویش را گرفت و بدون توجه به ناهید که یک لحظه نگاه از آن دو نمی گرفت کمی از جمع دور شدخشمگین گفت تو با این پسره چه صنمی داری که همه اش بگو و بخندتون به راهه؟آیلار لبخندش را که هنوز تحت تاثیر حرفهای مازار روی لب هایش آمده بود، جمع کرد و گفت مشکل تو چیه علیرضا؟ چیکار به من داری؟ چشم نداری ببینی منم دارم میخندم و خوشحالم؟علیرضا هم با اخمهای پررنگ گفت من کاری به خندیدن و خوشحال بودن تو ندارم.برو با بانو بگو و بخند. با لیلا و عاطفه! اگه چیزی گفتم! ولی از این پسره خوشم نمیاد.آیلار پوزخند زد و گفت: نترس اون کاری به من نداره داره سعی میکنه هوامو داشته باشه.علیرضا فشار خفیفی به بازوی آیلار وارد کرد و گفت اون چیکارته که میخواد هواتو داشته باشه؟ اصلاً چرا گورشو گم نمی کنه بره؟آیلار با پوزخندی که روی صورت داشت گفت: نترس فردا میره قبلاً هم بهت گفتم، نگران چیزی نباش. اون مثل تو نیست علیرضا با حرص گفت خیلی زخم زبون میزنی آیلار اعصاب من آهنی نیست؛ من نمی تونم مدام با تو و ناهید درگیر باشم.پوزخند آیلار غلیظ تر شد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست آقا! این زندگی رو خودت، برای خودت ساختی و در حالی که دندان روی هم می سایید، گفت: سعی نکن تا یکی میاد دور و بر من، فکرای احمقانه بکنی؛ اون آیلار کثیفی که مردم از من ساختن، تو ساختی وگرنه خودتم خوب میدونی من همیشه همون آیلار پاکم. اینجوری هم با من حرف نزن انگار.نفسش را پر حرص بیرون داد و بازویش را از حصار دستان علیرضا بیرون کشید؛ به جمع برگشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش گاهی
باید از بین بدترین
روزهای زندگیت بگذری
تا به بهتریناش برسی...
شب تون اروم🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f