eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷صبحتــ♥️ــون 🌺بہ قشنگی آسمان پرنور 🌷ولبخندتون بہ زیبایی گلهای 🌺شکفتہ از آفرینش هستی 🌷روز خوبی براتون آرزو میکنم 🌺روزتون شاد دلتــ♥️ـون بی غم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه بعد از اینا یه خواب راحت نداشتیم ..... پتوهایی که اغلب با دستهای مادر و مادربزرگ جلد میشدن نه درو بودن و نه مخملی اما خواب باهاشون عجیب می‌چسبید 🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نظم داشته باش.... - @mer30tv.mp3
5.63M
صبح 17 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهجده دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته
بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمله ای را باید در جواب علیرضا انتخاب کند؛ سر تکان داد و گفت: خیلی خب باشه.علیرضا اما با حرکت آیلار بیشتر عصبانی شد؛ کاملاً مشخص بود که فقط می‌خواهد از سر بازش کند و حرف‌هایش برایش اهمیتی ندارد.انگار اصلاً درست حرف‌هایش را هم نشنیده بود؛ پس به سمت آیلار خیز برداشت و او را به کمد چسباند.با فشاری که به شانه اش وارد می کرد، گفت: من‌و از سرت باز نکن آیلار؛ انقدر نسبت به حضور من توی زندگیت بی اهمیت نباش! بد می بینی! صدای آیلار هم کمی بالا رفت و گفت: شونه ام درد گرفت لعنتی! دستت‌و بردار.علیرضا دستش را برنداشت؛ کلمات از بین دندان های چفت شده اش بیرون می آمدند، وقتی که می گفت: تکلیفم‌و باهات روشن می کنم... فقط صبر کن و ببین! اون موقع تا حالا هم اگه کاری به کارت نداشتم و دور و برت نبودم بخاطر سیاوش بوده. حالا که اونم زن گرفت و رفت دنبال زندگیش، بهتره منم یک مقدار زن و زندگی خودم‌و جمع و جور کنم.دستش را با شدت از شانه آیلار برداشت و از اتاق بیرون رفت؛ در اتاق را چنان به هم کوبید که در به چهار چوب خورد و برگشت و آیلار از جایش پرید.ناهید از اتاق بیرون آمده و به سمت پله ها می رفت تا برای صرف صبحانه برود؛ علیرضا را دید که از اتاق آیلار خارج شد. فکر می کرد او را در آشپزخانه می بیند؛ توقع دیدنش را در اتاق همسر جدیدش نداشت.مقابلش که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت ایستاد؛ با غضب پرسید: توی اتاق آیلار چیکار داشتی؟مغز علیرضا داشت می جوشید؛ از اینکه آیلار صبح تمام برنامه هایش را برای دو مرد دیگر گفته، او را اصلاً حساب نکرده بود، زیادی عصبانی بود. انگشتش را به سمت ناهید گرفت و گفت: واسه من سینه جلو نده و قلدر بازی در نیار؛ به تو هم هیچ ربطی نداره توی اتاق آیلار چیکار داشتم! زنمه هر وقت دلم بخواد، میرم توی اتاقش؛ به احدالناسی هم جواب پس نمیدم. و با سرعت از پله ها پایین رفت؛ ناهید مبهوت ایستاده بود و رفتنش را نگاه می کرد. اولین بار بود که علیرضا مستقیم به این موضوع اشاره می کرد؛ مقابل چشمان ناهید، آیلار را همسر خودش می خواند. یک ماه بعد ...‌ آیلار عروس صغری خانوم را که هفت ماهه حامله بود بدرقه کرد؛ امروز فقط سه مراجعه کننده داشت و سرش خلوت بود. صغری خانوم همان زنی که شب عروسیش درستش کرد؛ او حتی صورت خودش را هم ندید.علاقه ای برای یاد آوری خاطراتش نداشت؛ پس نفس عمیقی کشید. هوای آخرین روزهای اردیبهشت ماه را که با بوی عطر گل رز و گل محمدی آکنده شده بود، به ریه هایش هدیه داد.چند روزی میشد که کارش را آغاز کرده و هر روز بیشتر از روز قبل از کارش راضی بود؛ باغ کوچک مازار بی نهایت زیبا و دوست داشتنی بود؛ پر از انواع و اقسام درختانی که در آن منطقه یافت میشد.میانه های باغ یک ساختمان سفید کوچک قرار داشت؛ با در و دو پنجره که در و پنجره با گلهای رونده زیبای رز آراسته شده بودند و از در ورودی تا در ساختمان یک راه سنگفرش وجود داشت که دور تا دورش را انواع گل های رز با رنگ‌های مختلف کاشته بود.مشخص بود صاحب خانه به این گل ها علاقه زیادی دارد؛ داخل ساختمان هم یک سالن بیست و چهار متری، آشپز خانه ای کوچک و جمع و جور، حمام و دست شویی و یک اتاق قرار داشت.آیلار سالن را به عنوان اتاق کارش استفاده می کرد و در اتاق هم وسایل شخصی خودش و وسایل شخصی مازار که از قبل آنجا بود، را گذاشته و زمان استراحت، البته اگر دلش می آمد دل از باغ بکند به آنجا پناه می برد.بیشتر روزش را به بهانه کار آنجا می گذراند؛ در چند روز گذشته که نزدیک یک ماهی میشد وقت کمتری را در خانه عمویش سپری کرده بود. اینجا آرامش بیشتری داشت؛ حداقلش این بود که سحر و سیاوش را خیلی کمتر از قبل می دید.برنامه هایی هم برای سرگرمی بیشتر داشت؛ تصمیم گرفته بود کتاب‌هایش را از انباری خانه پدری بیرون بیاورد. یک‌بار دیگر شانسش را در کنکور امتحان کند.می دانست راضی کردن علیرضا برای ادامه تحصیل لااقل از راضی کردن پدرش آسان تر است؛ به کنکور امسال که زمان زیادی نمانده بود اما با خوب درس خواندن ، هم به کنکور سال بعد می رسید، هم می توانست رتبه خوبی کسب کند.معده اش که صدا کرد، یادش آمد از صبح چیزی نخورده؛ داخل ساختمان برگشت و به سمت آشپز خانه کوچک اما همه چیز تمام خانه نقلی مازار رفت.صبح بود؛ همه‌ی اعضای خانواده دور سفره صبحانه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. آیلار هم مشغول خوردن صبحانه اش بود؛ به آدم های دور سفره توجه چندانی نشان نمی‌داد. بخصوص آن زوجی که خار بودند در چشمانش!تصمیم داشت صبحانه اش را هر چه زودتر تمام کند؛ به سوی باغ دوست داشتنی اش پرواز کند. کمی به مراجعین برسد؛ بعد فارغ شدن از آنها هم بنشیند، سر درسش. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت کبابی ✅ دنبه ✅ نمک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Reza Malekzadeh - Aram Aram (Guitar).mp3
3.66M
نشد برای عشقمون برای این دیوانه ات سفر کنی نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم ميخواهد به كودكي برگردم ؛ دور از هیاهوی جهان.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونوزده بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمل
مثل هر روز آنقدر در کتاب هایش غرق شود و با آنها سر و کله بزند تا کلا فراموش کند، روزگار چه جفایی در حقش کرد. لبخند های از ته دل سحر را یادش برود،نگاه های مهربان اما گریزان سیاوش را فراموش کند، نگاه پر غضب ناهید را از یاد ببرد و حتی دست از کشف معمای نگاه همایون که نوعی همدردی در آن نهفته است نیز بکشد. خودش باشد و کتابهایش و آن باغ دوست داشتنی بی مثال!لقمه ای از نان و پنیر گردو را به دهان گذاشت؛ تصمیم داشت بعد از خوردن آخرین قلپ چایش از جا بلند شود که علیرضا دهان گشود: باید یک خبری بهتون بدم.همه منتظر به علی نگاه کردند؛ او بی مقدمه با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت: ناهید حامله است.برای هیچ کدامشان جای تعجب نداشت؛ ناهید بار چندمش بود که حامله میشد. برای آیلار که اصلاً فرقی نمی کرد؛ زندگیش با علیرضا اصلاً مهم نبود که بخواهد نگران خراب شدن یا نشدنش باشد. بعد از چند ماه که از ادواجش می گذشت، هنوز هم او را به چشم شوهرش نمی دید.پروین سکوت را شکست و گفت: ان شاءالله به سلامتی.همایون دنباله حرف پروین را گرفت: مبارکتون باشه ولی تو که می‌دونی نمی مونه چرا هر روز خودت‌و رنج میدی.. هر روز خودت‌و راهی بیمارستان می کنی؟ من راستش منتظر حاملگی سحر و آیلار بودم دیگه؛ بالاخره باید توی این خونه هم صدای بچه بپیچه.آیلار سر جایش یخ کرد.کمی در خودش جمع شد و نشست. حتی سایه‌ی کوتاهی از نگاه سیاوش را هم بر خودش حس کرد. مدت‌ها بود که زیاد با هم حرف نمی زدند؛ از هم فرار می کردند. انگار ندیدن برای هر دویشان آرامش بیشتری به همراه داشت.سحر هم خجالت زده گوشه لبش را گاز گرفت و سر پایین انداخت.سیاوش اما با اخم هایی که کمی در هم گره خورده بودند، لیوان چای را به لب‌هایش نزدیک کرد.ناهید برخلاف همیشه از حرف‌های همایون ناراحت نشد؛ لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت: چهار ماهمه؛ قبلاً چیزی نگفتم تا مطمئن بشم این یکی می مونه. دیروز که رفتیم دکتر بهمون گفت بچه خوب جا گیر شده و احتمال سقطش خیلی کمه... البته فاصله حاملگی با سقط قبل کمه اما انگار خواست خداست که این یکی بمونه.این‌بار لبخند بود که بر لب‌های همه شکل بست؛ آیلار هم عمیقاً برای ناهید خوشحال بود. می دانست او تا چه حد دل در گرو علیرضا دارد و از اینکه از دستش بدهد می ترسد.پروین با ذوق گفت: الهی شکربه امید خدا که صحیح و سالم به دنیا میاد و چراغ دلت میشه.ناهید سر تکان داد و لبخند زد؛ لبخندش بیشتر از همه روزهای دیگر شادی داشت. آیلار هم بدون نگاه کردن به علیرضا رو به ناهید گفت: مبارکت باشه؛ان شاءالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.ناهید از لحن خالصانه آیلار تعجب کرد؛ اما زود واکنش نشان داد او هم لبخندی به هوویش تحویل داد و گفت: ممنون.در دهانش نچرخید که بگوید روزی خودت باشد! آیلار از جایش بلند شد و گفت: زن‌عمو من با اجازتون میرم؛ ظهر نمیام منتظرم نباشید. پروین گفت: زوده که مادر.آیلار گفت: زودتر برم یک مقدار هم به درسام برسم.از دهانش پرید؛ جز خانواده خودش هنوز کسی نمی دانست برای کنکور آماده می‌شود. تصمیم داشت قبل از هرکسی به علیرضا بگوید تا باز بهانه آدم حساب کردن را نداشته باشد و سر لج نیفتد. امیدوار بود کسی متوجه نباشد چه گفته.دست‌های پروین که تند تند کار می کرد نشان از این بود او متوجه حرفش نشده.پروین تکه ای نان بزرگ برداشت؛ روی آن را پر از پنیر و گردو کرد و گفت: بذار برات یک لقمه درست کنم ضعف نکنی.پروین همیشه مادری می کرد؛ از بچگی برایش حکم مادر را داشت.آیلار گفت: دستت درد نکنه زن‌عمو؛ بخدا مامان و جمیله و بانو هر چی دم دستشون میاد میارن می‌ذارن توی یخچال. همه چی دارم؛ گرسنه نمی مونم. پروین لقمه را به سمتش گرفت و گفت: حالا این یک لقمه رو ببری، به جایی بر نمی‌خوره.آیلار خداحافظی کرد و از خانه خارج شد؛ نیمه های حیاط بود که نام خودش را از زبان سیاوش شنید: آیلار؟پس او متوجه اشاره اش به درس خواندنش شده بود؛ هنوز هم مثل سابق حواسش به حرف‌هایش بود و آنچه را که می گفت در هوا می قاپید. مطمئن بود می خواهد در همین مورد بپرسد؛ ایستاد و به سمت سیاوش برگشت.سیاوش با چند گام بلند خودش را مقابل آیلار رساند و گفت: نمی دونستم درس می‌خونی!آیلار بی آنکه مستقیم به صورت سیاوش نگاه کند، گفت: آره تصمیم گرفتم یک بار دیگه کنکور شرکت کنم.سیاوش لبخند زد. کار خوبی می کنی... درس خوندن بهترین راهه برای فرار از این خونه و آدم‌هاش که هر کدومشون به نوعی در حقت جفا کردن... حتی من!سر آیلار بیشتر پایین افتاد و گفت: تو هیچ وقت در حق من بدی نکردی.سیاوش نگاه مستقیمش را از آیلار که حتی برای لحظه ای سر بلند نمی کرد، نگرفت؛ پرسید: چیزی کم و کسر نداری؟ اونجا راحتی؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم لطف کرد همه امکانات رو برای فرار از این خونه و آدم‌هاش‌و فراهم کرد.سیاوش متفکرانه سر تکان داد؛ گفت: روی من حساب کن آیلار: من هرجا که حس کنی به وجودم و کمکم احتیاج داری هستم.آیلار لبخند زد؛ نگاه کوتاهی به صورت سیاوش انداخت و گفت: باشه ممنون و رفت.سیاوش در اتاقش در حال آماده شدن برای رفتن به درمانگاه بود؛ سحر با صورتی بغ کرده کنارش ایستاد و از توی آینه خیره اش شد. سیاوش هم از توی آینه نگاهش کرد؛ می دانست از چه چیزی ناراحت است. در این مدت که ازدواج کرده بودند، کمی اخلاقش دستش آمده بود اما صبر کرد تا خودش صحبت را شروع کند.سحر بالاخره طاقت نیاورد با همان قیافه که شبیه دختر بچه ها شده بود گفت: یک سوال بپرسم ناراحت نمی‌شی؟سیاوش خودش را به ندانستن سوالش زد و گفت: نه بپرس.سحر پرسید: رفتی بیرون با آیلار صحبت کردی؟سیاوش شانه را سر جایش گذاشت و گفت: اوهوم.سحر کنجکاو پرسید: چی بهش گفتی؟سیاوش با لحنی که هیچ حسی در آن نمایان نبود گفت: ازش پرسیدم درس می‌خونه اونم گفت آره؛ منم بهش گفتم اگه چیزی لازم داشت بهم بگه.سحر سکوت کرد؛ سیاوش به سمتش برگشت و گفت: سحر... سحر نگاهم کن ببینم.سحر که حرکتی نکرد سیاوش دستش را زیر چانه سحر برد؛ سرش را بلند کرد وگفت: تو به من اعتماد نداری؟ فکر می کنی آدمی هستم که از سر هوس میرم با زن برادرم حرف بزنم.سحر تند تند گفت: نه، نه من بخدا...سیاوش میان حرفش رفت: آیلار دختر عمومه سحر؛ دختر عمویی که هم تو، هم بقیه می‌دونید چقدر برام عزیزه... اما هیچ وقت، هیچ وقت به این فکر نکن که من ممکنه به زن برادرم چشم داشته باشم... شب خواستگاری بهت گفتم، تو انتخاب خودمی؛ من به خواست کسی اینجا نیستم، این یعنی اینکه هر فکری برای آینده خودم و آیلار داشتم انداختم دور...سحر با خودش قرار صبوری گذاشته بود؛ تصمیم داشت کسی را قضاوت نکند، پیش داوری نکند، اگر کوتاهی از سیاوش دید درک کند و به روی خودش نیاورد اما آنطور که از خودش توقع داشت صبوری نکرد! رفتار های سیاوش را قبلاً پیش بینی کرده بود اما صبوری کردن در برابرش آن‌قدر ها هم که فکر می کرد راحت نبود. سیاوش بی احترامی نمی کرد، نامهربان نبود، هوایش را داشت اما آن طور که باید شبیه تازه دامادها نبودسحر نتوانست بغضش را کنترل کند؛ اشکش چکید روی انگشت سیاوش که هنوز زیر چانه اش بود .گفت: پس چرا بعد از شب عروسی جدا از من می‌خوابی؟ چرا یک ذره با هم بیرون نمی‌ریم؟ چرا مثل مردهای دیگه...سیاوش باز میان حرفش رفت و گفت: زمان همه چیز و درست می کنه سحر؛ بهم یک مقدار زمان بده...صدایش را کمی آهسته کرد و گفت: باهام یکم راه بیا؛ صبوری کن…سحر خجالت را کنار گذاشت و با چشمان اشکی به چشمان سیاوش خیره شد و گفت: اگه صبوری کنم و بعدش پاداشم داشتن قلب تو باشه، من تا آخر دنیا صبر می کنم.لبخند پر رنگی روی لب‌های سیاوش نشست؛ سرش را جلو برد و لب‌هایش به پیشانی سحر چسبید. عمیق بوسید.بوسه اش چون شراب کهنه هفت ساله بود؛ همان‌قدر ناب، همان‌قدر بی نظیر! شاید او اولین انسانی بود که از بوسه پیشانی مست می‌شد اما سحر از همین بوسه جان گرفته بود. همه انرژی های خوب دنیا به وجودش تزریق شدسیاوش فاصله گرفت؛ خیره دو گوی عسلی سحر که هنوز از شبنم اشک خیس بود گفت: همین الان هم من فقط برای تو هستم.لبخند روی لب‌های دخترک جان گرفت. این مرد زبان بازی نمی کرد؛ آن چیزی را می گفت که هر دویشان دوست داشتند ، روزی جز آن حقیقت دیگری نباشد.آهسته گونه سحر را نوازش کرد و گفت: امروز نهار بیار درمانگاه؛ دوتایی با هم غذا بخوریم.سحر لبخند زد؛ با شوق گفت: واقعاً؟سیاوش لبخند پر محبتی زد و گفت: آره... امروز ظهر فقط خودمون دوتا باشیم.سیاوش بی حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. سعی می کرد هوایش را داشته باشد اما دست خودش نبود، شب که میشد دلش تنهایی می خواست و غرق شدن میان افکارش و دست و پا زدن در حال خرابی که هنوز نتوانسته بود از شرش خلاص شود. اما امروز وقتی سحر بالاخره خودداری را کنار گذاشت و با آن چشمان معصوم از بی محبتی های سیاوش گله کرد. قلبش به درد آمد؛ هرگز قصد آسیب زدن و آزار رساندن به این دختر را نداشت. او همه تلاشش برای ساختن زندگی بود. *** آیلار در آشپزخانه شیک و مرتب مازار که کاملا به سبک شهری درست شده بود، پشت میز نشسته بود؛ تازه اولین قاشق از لوبیا پلوی خوشمزه ای که ریحانه برایش آورد را به دهان گذاشت که یکی وارد شد.ظهر بود انتظار آمدن کسی را نداشت؛ بلند شد به سمت سالن رفت. علیرضا وسط سالن ایستاده بود. تا آیلار را دید گفت :سلام؛ تنهایی؟ اومده بودم بهت سر بزنم.آیلار گفت: آره تنهام؛ می‌خواستم غذا بخورم بیا توی آشپزخونه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد ولی یه زمانی این بنده خدا هفت هشتا برند بی‌ربط میگرفت برای تبلیغ تا باهاش غذا درست کنه. یهو میدیدی ماهی سالمون خوابونده تو ماست با کدو حلوایی و سالاد شیرازی داره ابگوشت درست میکنه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f