نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدونوزده در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیست
حیدر گفت بیا تو زن داداش بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شما ها رو آواره کرده …اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمیرم حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم …گفتم بزارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن دیشب بد خوابیدن آخه تو کوچه موندیم.حیدر زد پشت دستش و گفت تف بر روت بیاد عباس بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه !!ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز بی عاطفه اس زن داداش به خدا یه جو معرفت نداره.بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد .از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالیکه فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم. ولی خوب من نرگس بودم وقتی این جوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم میرفت …حیدر سر کار نرفته بود اون که هیچی اصغر و محمود هم نرفته بودن..اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده …منم گفتم…بعد ادامه دادم الان می خوام برم دنبال خونه بگردم دو تا اتاق پیدا می کنم و میرم اونجا انشالله همین امروز پیدا می کنم..ملوک گفت به جون اصغرم اگه بزارم جایی بری همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم چه کاریه ؟ حیدر حرفشو ادامه داد راست میگه زن داداش امکان نداره بزارم برین …گفتم امروز اکبر می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده من رو براه میشم و خونه اجاره می کنم باید بده با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن …حیدر گفت باشه زن داداش برو پول بگیر ولی بیا همین جا …بیا و اتاق رو از من اجاره کن اصلا واسه خودت زندگی کن ما هیچ کاری به کار شما نداریم… خوبه ؟ این طوری خوبه ؟گفتم نه نمی خوام اینجا بمونم چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا مکافات میشه ، من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا. حالا بزار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم بعد یه کاری می کنم ….حیدر رفت سر کارش تو گاو داری …طرفای عصر منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم …اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم از دیدن من به گریه افتاد یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم کارگرشون برامون شربت آورد و میوه.گفتم بچه ها تو درشکه نشستن باید برم. در حالیکه که نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره منو بغل کرد و بوسید یه کم منو نصیحت کرد ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود … آیا اگه ازش پول بخوایم میده؟ ممکنه چقدر بده؟ نکنه بیاد دنبالم و نزاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه!همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده, شاید بخواد ما رو برگرونه اونوقت باید چیکار کنم؟ !! بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم به اکبر یاد دادم بگه. آقاجون حالا که شما اومدین تو خونه پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم.خودمم از همون جا گوش وایستادم. نیره دستشو گذاشت تو دست من … دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم.اوس عباس ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون بر خورد بدی نکنه ….خودش در باز کرد مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمیشناخت پرسید اینجا چیکار می کنین ؟ اکبر ترسید و به پت و پت افتاد گفت اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم.با لحن خیلی بدی گفت برین گمشین,, من نه زن داشتم نه بچه یک زن دارم کبری ست یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده. همین برین دیگم این طرفا پیداتون نشه(…)خوردین رفتین .. حقتون همینه.و در زد بهم…فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبر و بغل کردم ومحکم به سینه ام فشار دادم و گفتم الهی من فدات بشم ناراحت نشو اون به من لج کرده اصلا من غلط کردم نباید تو رو می فرستادم و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم: ببخشید من اشتباه کردم باید می دونستم چی میشه .. شماها به دل نگیرین خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه فکر عاقبت کارو نمی کنه …. تو رو خدا ازش دلگیر نشین با من لج کرده و درشکه چی راه افتاد.حالا یک نفس بلند کشیدم وبا خودم گفتم : خدا رو شکر نرگس که پول نداد این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم…. چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم …خدا رو شکر….
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونوزده بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیست
مثل هر روز آنقدر در کتاب هایش غرق شود و با آنها سر و کله بزند تا کلا فراموش کند، روزگار چه جفایی در حقش کرد. لبخند های از ته دل سحر را یادش برود،نگاه های مهربان اما گریزان سیاوش را فراموش کند، نگاه پر غضب ناهید را از یاد ببرد و حتی دست از کشف معمای نگاه همایون که نوعی همدردی در آن نهفته است نیز بکشد. خودش باشد و کتابهایش و آن باغ دوست داشتنی بی مثال!لقمه ای از نان و پنیر گردو را به دهان گذاشت؛ تصمیم داشت بعد از خوردن آخرین قلپ چایش از جا بلند شود که علیرضا دهان گشود: باید یک خبری بهتون بدم.همه منتظر به علی نگاه کردند؛ او بی مقدمه با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت: ناهید حامله است.برای هیچ کدامشان جای تعجب نداشت؛ ناهید بار چندمش بود که حامله میشد. برای آیلار که اصلاً فرقی نمی کرد؛ زندگیش با علیرضا اصلاً مهم نبود که بخواهد نگران خراب شدن یا نشدنش باشد. بعد از چند ماه که از ادواجش می گذشت، هنوز هم او را به چشم شوهرش نمی دید.پروین سکوت را شکست و گفت: ان شاءالله به سلامتی.همایون دنباله حرف پروین را گرفت: مبارکتون باشه ولی تو که میدونی نمی مونه چرا هر روز خودتو رنج میدی.. هر روز خودتو راهی بیمارستان می کنی؟ من راستش منتظر حاملگی سحر و آیلار بودم دیگه؛ بالاخره باید توی این خونه هم صدای بچه بپیچه.آیلار سر جایش یخ کرد.کمی در خودش جمع شد و نشست. حتی سایهی کوتاهی از نگاه سیاوش را هم بر خودش حس کرد. مدتها بود که زیاد با هم حرف نمی زدند؛ از هم فرار می کردند. انگار ندیدن برای هر دویشان آرامش بیشتری به همراه داشت.سحر هم خجالت زده گوشه لبش را گاز گرفت و سر پایین انداخت.سیاوش اما با اخم هایی که کمی در هم گره خورده بودند، لیوان چای را به لبهایش نزدیک کرد.ناهید برخلاف همیشه از حرفهای همایون ناراحت نشد؛ لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت: چهار ماهمه؛ قبلاً چیزی نگفتم تا مطمئن بشم این یکی می مونه. دیروز که رفتیم دکتر بهمون گفت بچه خوب جا گیر شده و احتمال سقطش خیلی کمه... البته فاصله حاملگی با سقط قبل کمه اما انگار خواست خداست که این یکی بمونه.اینبار لبخند بود که بر لبهای همه شکل بست؛ آیلار هم عمیقاً برای ناهید خوشحال بود. می دانست او تا چه حد دل در گرو علیرضا دارد و از اینکه از دستش بدهد می ترسد.پروین با ذوق گفت: الهی شکربه امید خدا که صحیح و سالم به دنیا میاد و چراغ دلت میشه.ناهید سر تکان داد و لبخند زد؛ لبخندش بیشتر از همه روزهای دیگر شادی داشت. آیلار هم بدون نگاه کردن به علیرضا رو به ناهید گفت: مبارکت باشه؛ان شاءالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.ناهید از لحن خالصانه آیلار تعجب کرد؛ اما زود واکنش نشان داد او هم لبخندی به هوویش تحویل داد و گفت: ممنون.در دهانش نچرخید که بگوید روزی خودت باشد! آیلار از جایش بلند شد و گفت: زنعمو من با اجازتون میرم؛ ظهر نمیام منتظرم نباشید. پروین گفت: زوده که مادر.آیلار گفت: زودتر برم یک مقدار هم به درسام برسم.از دهانش پرید؛ جز خانواده خودش هنوز کسی نمی دانست برای کنکور آماده میشود. تصمیم داشت قبل از هرکسی به علیرضا بگوید تا باز بهانه آدم حساب کردن را نداشته باشد و سر لج نیفتد. امیدوار بود کسی متوجه نباشد چه گفته.دستهای پروین که تند تند کار می کرد نشان از این بود او متوجه حرفش نشده.پروین تکه ای نان بزرگ برداشت؛ روی آن را پر از پنیر و گردو کرد و گفت: بذار برات یک لقمه درست کنم ضعف نکنی.پروین همیشه مادری می کرد؛ از بچگی برایش حکم مادر را داشت.آیلار گفت: دستت درد نکنه زنعمو؛ بخدا مامان و جمیله و بانو هر چی دم دستشون میاد میارن میذارن توی یخچال. همه چی دارم؛ گرسنه نمی مونم. پروین لقمه را به سمتش گرفت و گفت: حالا این یک لقمه رو ببری، به جایی بر نمیخوره.آیلار خداحافظی کرد و از خانه خارج شد؛ نیمه های حیاط بود که نام خودش را از زبان سیاوش شنید: آیلار؟پس او متوجه اشاره اش به درس خواندنش شده بود؛ هنوز هم مثل سابق حواسش به حرفهایش بود و آنچه را که می گفت در هوا می قاپید. مطمئن بود می خواهد در همین مورد بپرسد؛ ایستاد و به سمت سیاوش برگشت.سیاوش با چند گام بلند خودش را مقابل آیلار رساند و گفت: نمی دونستم درس میخونی!آیلار بی آنکه مستقیم به صورت سیاوش نگاه کند، گفت: آره تصمیم گرفتم یک بار دیگه کنکور شرکت کنم.سیاوش لبخند زد. کار خوبی می کنی... درس خوندن بهترین راهه برای فرار از این خونه و آدمهاش که هر کدومشون به نوعی در حقت جفا کردن... حتی من!سر آیلار بیشتر پایین افتاد و گفت: تو هیچ وقت در حق من بدی نکردی.سیاوش نگاه مستقیمش را از آیلار که حتی برای لحظه ای سر بلند نمی کرد، نگرفت؛ پرسید: چیزی کم و کسر نداری؟ اونجا راحتی؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونوزده طبق معمول آذین زودتر از من وارد خانه عمه خانم شد و ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوبیست
از اتاق که بیرون آمدم. صدای عمه خانم بلند شد:
-ماشالله،ماشالله. چه قدر بهت میاد،.پاشم برم برات اسفند دود کنم که مثل ماه شدی.با خجالت به سمت بهزاد چرخیدم تا دوباره از او تشکر کنم ولی برای یک لحظه از نگاه خیره و پر از تحسینش شوکه شدم. بهزاد طوری به من نگاه می کرد که انگار زیباترین دختر روی زمینم. من به این نوع نگاه ها عادت نداشتم. من به این که کسی من را تحسین کند و یا زیبا ببیند عادت نداشتم. من یا همیشه مورد توبیخ و سرزنش دیگران بودم و یا نادیده گرفته می شدم. آب دهانم را قورت دادم و بدون این که چیزی بگویم به سمت آشپزخانه فرار کردم. عمه خانم با دیدن من اسپندگردان را از روی شعله گاز برداشت و دور سرم چرخاندم و همانطور که زیر لب ذکر می گفت به سمت اتاق رفت تا اسپند را دور سر بهزاد و آذین هم بگرداند ولی من که از شدت هیجان و خجالت نفسم بالا نمی آمد همانجا توی آشپزخانه ماندم. به سمت سینک رفتم تا چند تکه ظرفی که توی آن باقی مانده بود را بشورم، باید خودم را سرگرم می کردم تا التهاب درونیم می خوابید. نمی توانستم همان موقع به هال برگردم و با بهزاد رو به رو شوم. نمی دانستم باید چه بگویم و چطور صورت سرخ از خجالتم را توجیح کنم.بلاخره نیم ساعت بعد با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. عمه خانم برای خواندن نماز به اتاقش رفته بود و آذین هم گوشه هال مشغول بازی با پازل جدیدش بود. سینی چای را جلوی بهزاد که سرش را توی گوشی فرو کرده بود، گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
-بفرمائید.چای را از توی سینی برداشت و با لبحند گفت:
-دستت درد نکنه. نوش جانی گفتم و به سمت دورترین مبل رفتم تا روی آن بنشینم ولی بهزاد با دست مبل رو به روی خودش را نشان داد و گفت:
-چرا اونقدر دور می ری؟ همینجا بشین.با کمی خجالت روی مبلی که نشانم داده بود، نشستم و استکان چای خودم را روی میز کوچک کنار مبل گذاشتم. بهزاد کمی از چایش را مزه، مزه کرد و همانطور که نگاهش را از صورتم برنمی داشت پرسید:
-خوبی؟رفتار بهزاد همیشه همین بود ساده و صمیمی و در عین حال مودبانه. با این که همیشه راحت و خودمانی حرف می زد ولی حد و حدود ها را هم رعایت می کرد.
جواب دادم:
-ممنون، خوبم
-کارت تو کارخونه که سخت نیست؟
-نه، خدا رو شکر خوبه
-اگه مشکلی تو قسمتت داری بهم بگو، فردا می رم پیش فرداد، می تونم بگم جاتو عوض کنه.
-نه، مشکلی ندارم همه چیز خوبه سرش را با رضایت تکان داد و گفت:
-خدا را شکر. پس راضی هستی.
-راضی هستم ولی.............ساکت شدم. نمی دانستم باید به او بگویم یا نه. ولی دوست داشتم کسی کمکم کند و از سردرگمی که گریبانم را گرفته بود، نجاتم دهد و بهزاد به نظر گزینه ی خوبی می آمد. نگاه از چشمان پرسشگرش که منتظر ادامه صحبتم بود، برداشتم و با خجالت گفتم:
-می خواستم در مورد یه چیزی ازتون مشورت بگیرم.
-خواهش می کنم من در خدمتم.
-من می خوام یه کار جدید شروع کنم.
-چه کاری؟سعی کردم از حرف های مژده استفاده کنم تا منظورم را بهتر برسانم:
-در واقع نمی خوام به کارم تو کارخونه بسنده کنم. می خوام یه کار جدید انجام بدم. کاری که بتونم توش پیشرفت کنم و آینده ام رو بسازم. نمی خوام تا ابد یه کارگر ساده باشم چشمانش دوباره رنگ تحسین به خودش گرفت:
-این که خیلی عالیه. حالا چه کاری رو می خوای شروع کنی؟لب گزیدم و خجالت زده تر از قبل جواب دادم:
-خوب مشکلم همینه. نمی دونم باید دنبال چه کاری برم. حتی نمی دونم بهتره درس بخونم یا یه هنر و حرفه ای یاد بگیرم و یا حتی وارد یه بزینس بشم. اصلاً نمی دونم چه کاری مناسب هست چه کاری مناسب نیست ولی دلم می خواد یه کاری انجام بدم. یه کاری که زندگیم و تغییر بده. نمی خوام تا آخر عمر درجا بزنم. دوست ندارم ده سال دیگه از این که هیچ تلاشی برای زندگیم نکردم از دست خودم عصبانی و ناراحت باشم. نمی خوام تو آینده خجالت زده آذین باشم که می تونستم زندگی بهتری براش بسازم و نساختم.
-این خیلی خوبه. در واقع تو اولین مرحله که خواستنه رو پشت سر گذاشتی. حالا باید بری سراغ دومین مرحله، یعنی حرکت.خندیدم.
-بدبختی همینه که نمی دونم باید به کدوم سمت حرکت کنم.
-ببین سحر اگه می خوای تو کارت موفق باشی باید کاری رو انتخاب کنی که، اولاً بهش علاقه داشته باشی و ثانیاً استعداد انجام اون کار رو داشته باشی. وگرنه به جواب نمی رسی.زیر لب تکرار کردم:
-علاقه و استعداد.بهزاد کمی به سمتم خم شد:
-بذار برات واضح تر بگم. فرض کن کاری رو انتخاب کردی که علاقه ای بهش نداری ولی استعداد انجامش رو داری. در این حالت احتمالاً کار تا یه جایی به خوبی جلو می ره و شاید حتی بتونی به هدف های اولیه ات هم برسی از اونجای که کارت و دوست نداری و از انجامش لذت نمی بری خیلی زود خسته و فرسوده می شه.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونوزده گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیست
هر طوری تو راحتی دیگه حرفی نزدم و بدون اینکه در جعبه ها رو باز کنم گذاشتم توی کیفم اما خدا می دونه که چقدر این کارش برام ارزش داشت اون هر روز یک طوری غافلگیرم می کرد و اونقدر بی منت این کارو انجام می داد که نمی تونستم حرفی بزنم نریمان یک جای خوش آب و هوا و سبز کنار یک رودخونه نگه داشت خواهر کلی برامون خوراکی گذشته بود با یک فلاسک پر از چای داغ هوا ابری بود و بارون خیلی ریزی می بارید ولی ما پیاده شدیم و پرستو برای همه چای ریخت که توی اون هوای سرد خیلی بهمون چسبید نمی تونم تعریف کنم که چقدر اونجا بهمون خوش گذشت نریمان دوباره بچه شده بود و همپای سلمان و آهو بازی می کرد و منو پرستو دست همدیگر رو گرفتیم و تا لب آب رفتیم هوا بشدت سرد بود ولی من اصلا احساس نمی کردم که ذوقی وصف ناپذیر از این سفر داشتم که وجودم رو گرم کرده بود گهگاهی یادم میومد که چند بار با آقاجونم این راه رو رفته بودم ولی هر بار که یادش می افتادم سعی می کردم خودمو ناراحت نکنم انگار نریمان بهم حس امنیت می داد همون احساسی که مدت هاازم گرفته شده بود پرستو گفت پریماه شنیدم داری برای نریمان طراحی می کنی منم خیلی دلم می خواد ولی خب دستم یاری نمیده گفتم دست چپت که خوبه با اون بکش گفت اونم تنبله زیاد اهل کار نیست گفتم نقاشی بلدی ؟گفتم زیاد نکشیدم ولی دوست دارم گفتم باشه من هر چی یاد گرفتم به تو یاد میدم با هم کار می کنیم خنده ی تلخی زد و گفت نمیشه فکر نکنم دوست داشتن با انجام دادن یک کار فرق داره می خواستم قالی بافی یاد بگیرم ولی نتونستم یعنی نشد دیگه تازه من کجا تو رو می ببینم که با هم کار کنیم ؟ گفتم بهت قول میدم اون روزم می رسه تو فقط سعی کن بیشتر نقاشی بکشی تا دستت راه بیفته منم به قولم عمل می کنم بدون مقدمه بهم نگاه کرد و گفت پریماه نریمان تو رو دوست داره یک لحظه موندم که نکنه حرفی به پرستو زده باشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم آره ما دوست هستیم همین چیزی بین ما نیست باور کن آخه من دیگه مجبور بودم ثریا فوت کرده بود منم آقاجونم برای همین یک وقت ها درد دل می کنیم می دونم که دوستی زن و مرد خیلی درست نیست ولی خودت می دونی که نریمان ثریا رو دوست داره و هنوزم فراموشش نکرده منم دلم جای دیگه اس گفت به نظرمن که اینطوری نیست تو رو نمی دونم ولی نریمان خیلی به تو توجه داره وقتی پیش ماست همش از تو حرف می زنه من اینو می فهمم باور کن اون به من چیزی نگفته اما مامانم هم اینو فهمیده ولی خواهش می کنم اینو از من نشنیده بگیر دستپاچه شدم و گفتم نه اینطور نیست باور کن ما وقتی با هم حرف می زنیم اون از ثریا میگه و من از پسر عموم می دونی چی میگم ؟ گفت می دونم اینا همش حرفه شما می خواین با هم حرف بزنین چیزی برای گفتن ندارین اینا رو بهانه می کنین من نریمان رو می شناسم وقتی از تو حرف می زنه حالتش عوض میشه گفتم تو رو خدا پرستو این حرف رو جایی نزن قسم می خورم که بین ما هیچی نیست و نخواهد بود خواهش می کنم بزار من کار طراحی رو یاد بگیرم و از عمارت برم دلم نمی خواد از این حرفا پشت سر من و نریمان باشه خندید و دستم رو محکمتر فشار داد و گفت تو قول بده از پیش ما نری منم ژیپ دهنم رو می کشم باشه نمیگم به جونم مامانم فقط به تو گفتم حتی به نریمان هم حرفی نزدم می دونم که خوب نیست چرا باید بگم ؟ که نریمان از پشت سرمون گفت چند میدین تا هر دو تای شما رو نندازم توی رودخونه و مثل بچه ها قاه قاه خندید برگشتم و نگاهش کرد اونم نگاهش روی من بود لبخندی بین ما رد و بدل شد که حس نزدیکی و آشنایی نسبت بهش داشتم ولی نه اون چیزی که پرستو می گفت نه این درست نیست بین من و نریمان هیچ حسی جز دوستی وجود نداره اون با همون لبخند ادامه داد بیاین دیگه چرا وایسادین ؟ داره بارون تند میشه زود باشین بیاین سوار شین به شب نخوریم بهتره وقتی دوباره راه افتادیم بارونِ نم نم تند شد و با یک آهنگی که نریمان گذاشته بود سرمون تا گرگان گرم شد حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم به گرگان در حالیکه اونقدر بهمون خوش گذشته بود که اصلا مسافت رو احساس نکردم آدرس خونه رو دادم و نریمان پرسون پرسون منو می برد در خونه ی عمه.یک خونه توی کوچه پس کوچه های باریک و خاکی که حالا با بارون اون روز پر از چاله های پر آب بود و نریمان جلوی در آهنی نرده ای که به دیوار جلوی حیاط با بلوک های سیمانی چسبیده بود نگه داشت و پرسید همینجاست ؟ گفتم آره خوش اومدین بیاین پایین من زودتر برم و بهشون بگم که مهمون داریم.نریمان با تعجب پرسید ما کجا بیایم؟گفتم خب بیان خونه ی عمه ی من دیگه پس کجا می خواین برین ؟ خندید و گفت ممنون ولی نه تو برو راحت باش من فردا ساعت چهار بعد از ظهر میام دنیالت که برگردیم تهران خوبه دیگه ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f