جامدادی هایی ک دوره نوجوونی استفاده میکردیم حالا کیف شده👜👝😁
هییی، تف به این روزگار🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوهفت بالاخره آیلار سکوت را شکست و تن به خواسته
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستوهشت
سیاوش همه تلاشش را برای خودداری می کرد؛ برای اینکه مشتش را بابت تهمتهایی که محبوبه به آیلار میزد میان صورت آن جادوگر عمه نام نکوبد، با شتاب از جایش بلند شد.تا به سمت در برگشت، نگاهش در چشمان پر از اشک آیلار گره خورد؛ از او و از همه عصبانی بود. دخترک او را بازی داد و باعث شد راهشان از هم جدا شود!از کنار آیلار که رد شد شانه اش محکم به شانه آیلار برخورد کرد؛ شاید هم عمدا تنه زد. آیلار آهسته نامش را خواند: سیاوش؟اما سیاوش منتظر نماند و رفت. پله ها را دوتا، یکی می کرد؛ با تمام وجود می خواست از آن خانه و آدم هایش فرار کند. یا شاید هم داشت از خودش فرار می کرد.تند و بی فکر عمل کرده بود؛ شاید باید برای ازدواجش کمی بیشتر صبر می کرد. چرا حتی یک درصد همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود؟ که علیرضا.نفهمید چه شد؛ فقط وقتی به خودش آمده بود که با مغزی پر از فکر و خیال داشت رانندگی می کرد. رفته بود دنبال لیلا؛ او را هم سوار اتومبیلش کرده و همه چیز را برای لیلا گفته و خواهرش هم اعتراف کرده بود که از همه چیز خبر داشته.با دستانش محکم فرمان را فشار داد و گفت: تو میدونی من اون شب چی کشیدم؟ میدونی چی به من گذشت؟ کافی بود بهم بگی بین آیلار و علی اتفاقی نیفتاده؛ لیلا من اون شب تا خود صبح توی جهنم دست و پا زدم. تمام روزهای بعدش توی جهنم بودم؛ فقط کافی بود بهم بگی اینا فیلمه، بازیه، نقشه اس. لیلا من اون شب تا صبح بارها و بارها مُردم و زنده شدم.لیلا هنوز هم از نگفتن پشیمان نبود؛ برادرش باید می رفت دنبال زندگیش. گفت: خود آیلار نخواست؛ بهم گفت به هیچ کس نگو، مخصوصاً سیاوش... بهم گفت سیاوش باید از یک جایی دل ببُره و بره دنبال زندگیش؛ چه بهتر که اون جا همین امشب باشه .سیاوش شاکی تر از هر زمانی بود؛ شاکیانه گفت: یعنی به جای من فکر کردین و تصمیم گرفتین؟ با خودتون گفتین سیاوش عقلش نمی رسه، ما راه درست رو نشونش بدیم. لیلا تند تند سر تکان داد و در مقام دفاع در آمد. نه بخدا داداش؛ فقط آیلار گفت اینجوری به نفعشه.سیاوش با همه توان فرمان را فشار داد و گفت: لیلا چی داری میگی؟ من اون شب داغون شدم... آیلار گفت اینجوری به نفع سیاوشه؟ همین؟پوزخند زد؛ تلخ ترین پوزخند عمرش را! لیلا سعی کرد برادرش را آرام کند و گفت: سیاوش اینکه آیلار با علی ارتباط داشته یا نه چقدر مهمه؟ یعنی اگه می دونستی رابطه ای در کار نبوده دیگه با سحر ازداج نمی کردی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: لیلا خوابیدن آیلار با علی یعنی اینکه آیلار کامل از من بریده؛ یعنی دیگه امیدی به اینکه بهم برگرده نیست. یعنی تسلیم علی شده و زندگی رو باهاش پذیرفته ولی وقتی باهاش نخوابیده یعنی اونم هنوز امید برگشتن داشته؛ زندگی با علیرضا رو نپذیرفته...صدایش پر از حسرت و اندوه بود گفت: لیلا یعنی شاید میشد برگشت؛ شاید...دستش را میان موهایش فرو برد و با آه گفت: وای لیلا! وای چی بگم بهت؟
لیلا پریشانی برادرش را دوست نداشت؛ حال به هم ریخته سیاوش عذابش میداد. شروع کرد به توضیح دادن: سیاوش چه امیدی؟ مگه خودت نگفتی نمیخوای چشمت دنبال زن برادرت باشه ؟ کدوم برگشتن؟ مگه قبل عروسی چندبار نرفتی باهاش حرف زدی که ازش طلاق بگیر با هم ازدواج کنیم؛ آیلار قبول کرد ؟ سیاوش راهی نبود؛ چه اون موقع چه بعد عروسی، چه الان...کمی سکوت کرد و ادامه داد: بهخدا سیاوش، سحر خیلی دوستت داره؛ توی این یک ماهه که از عروسیتون می گذره اول و آخر حرفش تویی...کمی سکوت کرد و بعد با لحن خاصی گفت: صبر کن ببینم؛ نکنه پشیمون شدی؟ نکنه نمیخوایش؟ نکنه بزنه به سرت و بخوای ازش بگذری؟ سیاوش ساکت با اخم های گره کرده به منظره بیرون خیره بود؛ ترس به دل لیلا افتاد. مبادا سیاوش هوس طلاق و برگشتن به آیلار به سرش بزند؛ آن وقت تکلیف سحر با آن عشق مجنون وارش چه میشد؟ سیاوش با همان صورت در هم به لیلا نگاه کرد و گفت: این چه حرفیه که میزنی لیلا ؟ یعنی من همچین آدم پستی هستم؟ چون آیلار دیگه دختر نیست، زن بگیرم و حالا که فهمیدم دختره زنمو طلاق بدم... بحث من سر حال خراب اون شبمه؛ تو حتی نمی تونی بفهمی اون شب به من چی گذشت... لیلا اون شب تصور خوابیدن آیلار با علی منو نابود کرد؛ هم اون شب هم تمام شب و روزهای بعدش. هر وقت علیرضا پا به اون اتاق خراب شده گذاشته، من رنج کشیدم؛ چون حس کردم آیلار داره رنج می کشه...من که می دونستم عشق و علاقه ای در کار نیست و آیلار از سر اجبار زن علی شد؛ هر بار که همخواب شدنش به فکرم رسید فقط مردن و زنده شدن آیلار اومد جلوی چشمام و منم همراهش مُردم و زنده شدم.همهی فکرم این بود، اینکه داره جون میده، اینکه می میره ولی تموم نمیشه... ارزش آیلار برای من به دختر بودن یا نبودنش نبود که تا بفهمم دختر نیست بذارمش کنار.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستونه
اگه آیلار بهم می گفت یک روزی از این زندگی می بره و با من میاد تا آخر عمرم به پاش می موندم ولی آیلار همچین زنی نبود.. اتفاقاً حالا که به اندازه اون روزها عصبانی نیستم به شرافتش احترام میذارم؛ به اینکه پای مردی که بهش متعهد بود موند حتی اگه دوستش نداشت... ولی لیلا اینو قبول کن وقتی آیلار با علی نخوابیده، یعنی اونم ته دلش برای برگشتن امید داشته. لیلا من فکر کردم آیلار سفت و سخت پای زندگیش با علی ایستاده؛ اگه به من گفته بودی...دستش را یکبار کامل به صورتش کشید و گفت : دیگه الان گفتن این حرفها؛ چه فایده ای داره؟لیلا هم همان جمله را تکرار کرد: واقعاً چه فایده ای داره؟سیاوش به خواهرش نگاه کرد؛ نگاهش یک دنیا حرف و گلایه داشت. پر از دلخوری بود؛ لحنش زیر بار بغض داشت خفه میشد وقتی که گفت: هیچ وقت تو و آیلار رو نمی بخشم؛ بخاطر تمام اون رنجی که اون شب کشیدم. قلبم اون شب هزار تیکه شد؛ یک تیکه از وجود من اون شب برای همیشه مُرد لیلا!اشک لیلا چکید؛ حجم اندوه آن شب برادرش را محال بود فراموش کند. برای سیاوش توضیح داد: بخدا سیاوش نه من، نه آیلار قصد آسیب زدن بهت و یا ناراحت کردنتو نداشتیم؛ فقط خواستیم تو دل ببُری. سیاوش من فقط می خواستم تو بدونی که آیلار تموم شده؛ آیلار فقط می خواست تو بری دنبال زندگی خودت. نمی دونم کارمون درست بوده یا غلط، نمیدونم چطور باید برات توضیح بدم؛ شاید کار من و آیلار اشتباه بود اما واقعاً قصد بدی نداشتیم. فقط می خواستیم..صورتش را میان دستانش پنهان کرد و زد زیر گریه و با صدایی که قدری مبهم تر به گوش می رسید گفت: سیاوش بخدا ما دوستت داریم؛ نمی خواستیم اذیتت کنیم.سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد. به سمت لیلا برگشت و او را در آغوش گرفت؛ روی موهایش را بوسید. خودش هم دقیق نمی دانست از چه چیزی این همه عصبانیست.شاید چون نتوانسته بود جواب تهمتهایی که محبوبه به آیلار میزد را بدهد؛ شاید هم غافلگیر شده بود.مغزش بدجوری به هم ریخته بود؛ مغزش درد می کرد و همه افکارش مثل کلاف در هم پیچیده بودند.خسته و عصبی لیلا را دوباره در خانه اش پیاده کرد؛ خودش به سوی مقصد نامعلومش راند. باید خودش را پیدا می کرد، می فهمید کجای کار است، کدام کارش درست بود کدام کار غلط؛ باید با خودش خلوت می کرد و تکلیفش را می دانست.لیلا به خانه رفت؛ تلفن چند روستا، دو سه روزی میشد وصل شده بود. گوشی را برداشت و شماره خانه خودشان را گرفت. پروین به سمت گوشی رفت و آن را جواب داد: الو؟لیلا گفت: الو سلام مامان؛ خوبی؟ لیلا هستم. پروین گفت: سلام مادر تو خوبی؟میخواستم بهت زنگ بزنم ولی بلد نبودم شماره اتو بگیرم... اگه بدونی چی شده! علیرضا شب عروسی به آیلار دست نزده؛ نبودی ببینی محبوبه جلوی چشم سیاوش، آیلار رو شست و پهن کرد.دختره هم..لیلا وسط حرف مادرش رفت و گفت: میدونم مامان جان، سیاوش پیش من بود؛ همه چیو بهم گفت. پروین با لحنی غمگین گفت: الهی بمیرم برای بچه ام! دوباره داغش تازه شد... داغ دلشو تازه کرده اون محبوبهی خیر ندیده؛ آخ اگه بودی رنگ بچه ام یک جوری پرید!لیلا دوست داشت ساعت ها با مادرش درد و دل کند؛ بنشیند و خوب به حرفهای او گوش دهد تا غصه دل مادرش خالی شود اما واقعاً وقتش نبود. باید به کارش می رسید.پس دوباره میان حرف مادرش رفت و گفت: مامان جان گوشیو میدی به علی؟ من باید تکلیفمو با عمه محبوبه روشن کنم.پروین هراسان گفت: چیکار میخوای بکنی مادر؟ نیفت بین زن و شوهر. لیلا کلافه گفت: مامان خواهش می کنم گوشیو بده علیرضا؛ باید باهاش حرف بزنم.پروین پسرش را صدا کرد؛ علیرضا گوشی را از مادرش گرفت و گفت: الو؟ سلام آبجی قشنگم؛ حال شما؟ لیلا سعی کرد آرام باشد؛ گفت: سلام داداش خوبی؟ خسته نباشی...بدون اینکه منتظر جوابی از سوی علی باشد، رفت سر اصل مطلب: داداش میدونی که من تا حالا هیچ وقت توی زندگیت دخالت نکردم ولی برای بار اول زنگ زدم ازت خواهش کنم زنت و مادر زنتو جمع کنی.علیرضا متعجب پرسید: چی شده مگه آبجی؟لیلا شاکی و دلخور گفت: چی می خواستی بشه؟ امروز مادر زنت نه گذاشته و نه برداشته، برگشته به سیاوش گفته که تو شب عروسی به آیلار دست نزدی؛سیاوش پیش من بود، اگه بدونی چه حالی داشت! چقدر به هم ریخته و داغون بود! اون عمهی احمقت هر حرفی که دلش خواسته بار آیلار کرده؛ که خودشو دو دستی تقدیم مرد زن دار کرده و این علیرضاست که نگاهش نمی کنه و محلش نمیذاره وگرنه اون از خداشه با علی باشه. علیرضا ، آیلار به اندازهی کافی از دست خانواده ما کشیده؛ بخدا گناه داره! به عمه بگو چی از جون این دختر میخوای؟ دخترهی بی گناه رو جلوی مردم ده بی آبرو جلوه دادی، از عشقش و زندگیش جداش کردی، دیگه چی از جونش میخوای؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بقچه گلدوزی ،کاسه های گل دار، دیس گرد، خلاصه همش قدیمیه و پر از خاطره
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...
📚کشکول شیخ بهایی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احساس ناامنی فقط اون لحظه که از مدرسه میاومدی و میدیدی مامانت خونه نیست.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزه هایی که دیگه تکرار نمیشن....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستونه اگه آیلار بهم می گفت یک روزی از این زندگی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسی
لیلا رگباری و بی امان حرف میزد: هر وقت هر جا بودیم که آیلار و عمه هم بودن، عمه آیلار رو تیکه بارون کرد؛ والله اونی که این وسط زندگیش خراب شد آیلاره و گرنه ناهید که مثل خانوم سر زندگیش نشسته. مشکل عمه چیه که آتیش می سوزونه؟ سیاوش هم به اندازه کافی کشیده؛ همین عمه خانوم بود که باعث شد سیاوش از آیلار جدا بشه. دیگه چرا نمیذاره به زندگیش برسه؟ چرا هی آتیش زیر این خاکستر می کنه ... به عمه بگو یعنی سهم آیلار از خونه عموش یک اتاق هم نیست که همینم نمی تونی ببینی بی انصاف؟ اون بیچاره چیکار به ناهید داره که مادرش داره همه زورشو می زنه از خونه بندازتش بیرون؟علیرضا مات و مبهوت فقط به حرفهای لیلا گوش میداد. او ناهید را محرم اسرارش دید که اتفاقات آن شب را برایش گفت؛ باور نمی کرد ناهید به مادرش همه چیز را گفته باشد. مگر قول نداده بود راز نگه دار باشد؟ادامه حرفهای لیلا را نشنید؛ تلفن را قطع کرد و از پله ها بالا رفت. با ضرب در اتاق را باز کرد. ناهید جا خورد؛ تند سر بلند کرد و به علی نگاه کرد.علیرضا فریاد زد: من تو رو محرم خودم و حرفهای دلم دونستم؛ اگه می دونستم نخود تو دهنت خیس نمیخوره این حرفها رو بهت نمیزدم. مگه قول ندادی همه چی بین خودمون بمونه؟ چرا رفتی گذاشتی کف دست مادرت که اونم بره به سیاوش و بقیه بگه... آیلار کم بخاطر ما اذیت شده؟ سیاوش کم به هم ریخت، که حالا مادرت با گفتن این قضیه اوضاع رو به هم ریخته تر کرد؟ مگه قول ندادی چیزی نگی و بین خودمون بمونه ؟ من بهت اعتماد کردم لعنتی!ناهید بلند شده بود و مقابل شوهرش ایستاده بود؛ با چشمانی پر از هراس، دهان باز کرد و گفت: علی بهخدا من...علیرضا دستش را بالا آورد و با عصبانیتی بی اندازه گفت: هیچی نگو ناهید... نمیخوام صداتو بشنوم؛ الان که شبه و تو مرام من شب بیرون انداختن زن از خونه کار درستی نیست ولی فردا صبح اینجا نباش. من زنی که حرف خلوت و می بره بیرون، نمی خوام!ناهید زد زیر گریه؛ باور نمی کرد علیرضا این حرف ها را بزند. میان گریه گفت: علیرضا اجازه بده..اما باز فریاد مرد جوان در اتاق پیچید: فردا اینجا نباش ناهید؛ برو خونه بابات. دیگه نه تو خونه من، نه قلب من جایی نداری. و بدون اینکه منتظر حرف دیگری باشد از اتاق خارج شد؛ مقصد اینبارش اتاق آیلار بود. بدون در زدن وارد شد؛ آیلار متعجب نگاهش کرد و رو به رویش ایستاد.علیرضا با ناراحتی به صورت دخترک نگاه کرد؛ با دستانش صورت آیلار را قاب گرفت و گفت: من هر روز بیشتر از روز قبل شرمندهات میشم شنیدم امروز عمه چه حرفهایی بارت کرده و چیا گفته؛ آیلار من خیلی شرمنده ام!آیلار سرش را پایین انداخت؛ قطره اشکی از چشمش پایین چکید و با لبخند تلخی که روی لبهای سرخش بود، گفت: اصلاً حرفهای عمه برام مهم نیست؛ تو هم خودت و ناهید رو ناراحت نکن..حرفهایی که بهش زدی رو شنیدم؛ اون حامله است، باید هواشو داشته باشی.
علیرضا متعجب شد؛ این دختر را درک نمی کرد. خب البته چرا خیلی هم غیر قابل درک نبود، وقتی علاقه ای به علیرضا نداشت طبیعی بود که به رابطه او و ناهید حسادت نکند.علیرضا در حیاط قدم میزد؛ سعی داشت با هوای مطبوع بهاری خودش را آرام کند. خدا می داند برای بار چندم بود که دستش را میان موهایش کرد و آنها را به عقب کشید. فقط دردی که در ریشه موهایش حس می کرد، نشان از تکرار زیاد داشت.شش ماه از ازدواجش با آیلار می گذشت و این دختر فقط رنج کشیده بود، حرف شنیده بود؛ از ناهید توقع نارو زدن نداشت. توقع نداشت برود و همهی حرفهایش را کف دست مادر مار صفتش بگذارد. زنک در هر شرایطی فقط به نیش زدن فکر می کرد.سیاوش وارد حیاط شد؛ او هم ساعتها رانندگی کرده و فکر کرده بود به آیلار، به سحر، به ازدواجش، به زندگی تک تکشان. مغزش پر از فکر و خیال بود و درآخر به همان نتیجه ای رسید که قبلاً بارها و بارها رسیده بود.حالا که ازدواج کرد و دختری را به زندگیش راه داد، باید پای تعهداتش بماند و با تمام توان برای خوشبختی اش تلاش کند.علیرضا را که در حیاط دید به سمتش رفت و مقابلش ایستاد؛ دست جلو برد تا با برادرش دست بدهد. علیرضا متعجب به برادرش نگاه کرد؛اولین بار بعد از ازدواجش با آیلار بود که سیاوش به سمتش می آمد و حتی برای دست دادن اقدام می کرد.علیرضا دست جلو برد و دستان برادرش را فشرد؛ با لبخند گرمی به صورت برادر کوچکتر دوست داشتنی اش نگاه کرد.سیاوش بدون اینکه مستقیم نگاهش کند گفت: در حقش مردونگی کردی که اذیتش نکردی.علیرضا نفس عمیقی کشید؛ انگار شنیدن این جمله آن هم از زبان سیاوش قدری از بار گناهانش می کاست.آرام سر تکان داد؛ سیاوش دقایقی سکوت کرد. برای گفتن حرفش تردید نداشت اما به خودش و علی چند دقیقه زمان دادسپس نفس دیگری کشید و گفت علیرضا..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تمام اندوہ هایمان را
با چیزے زیبا جایگزین ڪن❤️
شبتون زیبا🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻سلام صبحتون بخیر
🌺تو یک بار زندگی میکنی
🌸حق نداری غصه بخوری
🌺حق نداری نخندی
🌸حق نداری نا امید باشی
🌺حق نداری نگردی
🌸حق نداری بترسی
🌺حق نداری اشتباه نکنی
🌸 آخر هفتهتون مملو از شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f