شما هم بچه بودین ازینا داشتین👀
معمولا هم اینجوری بود که دفترچه شماره یک رو کامل پر میکردیم
دفترچه شماره دو رو نصفه مینوشتیم
دفترچه شماره سه رو ورق میزدیم ببینیم چی نوشته توش
دفترچه شماره چهار رو فکر کنم هیچ کسی تاحالا بازشم نکرده 😂😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوسه آمدن عاقد برای خواندن خطبه عقد مجال بیشتر ف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودوچهار
دست شعله را گرفت و گفت پسر من در حق دخترت ظلم کرد شعله .تا فهمیدم اینا نمی دونن وظیفه خودم دونستم لااقل اینو بهت بگم.شعله هم دست پروین را فشرد گفت دستت درد نکنه.گذشته ها دیگه گذشته بهش فکر نکن .صبر کن جمیله رو صدا کنم.در اتاق را باز کرد و هوویش را صدا زدجمیله ،جمیله خانوم میشه بیای.جمیله فوری دم در اتاق حاضر شد و شعله گفت بیا تو در ببند کارت داریم.جمیله وارد اتاق شد و در را بست و شعله پرسیدجمیله تو به پسرت نگفتی که آیلار هنوز باکره اس و علی بهش دست نزده ؟جمیله با چشمانی گرد شده به شعله و پروین نگاه کرد و گفت :نه .مگه ایلار باکره اس ؟کسی چیزی به من نگفته بودشعله باز پرسید اون شب که محبوبه گفت تو نبودی ؟جمیله پرسید کدوم شب ؟شعله پاسخ دادشب چهلم.علیرضا محبوبه اون سر و صدا رو راه انداخت نبودی مگه ؟جمیله پاسخ داد نه اون شب امید حالش خوب نبود من زود برگشتم خونه .شنیدم که سر وصدا کرده ولی کسی نگفت آیلار هنوز دختره.من خبر نداشتم اگه می دونستم به مازار می گفتم.پروین گفت حالا اون بندگان خدا که حرفی نزدن هنوز هم دیر نشده همین امشب بهشون بگید .من میمونم .بالاخره منم مادر شوهرش بودم باشم بهتره.هر سه زن از اتاق خارج شدندچند دقیقه دور هم نشسته بودند که شعله گفت از همه اتون معذرت میخوام ولی من چند کلمه با آقا مهران و خانوم جون ومازار و فرشته حرف دارم .اگه اشکال نداره ما چند دقیقه بریم توی اتاق.مهران و فرشته از جا بلند شدندفرشته دست مادرش را هم گرفت و کمکش کرد و مهران گفت مادرخدمتیم.مازار هم حرفش را با افشین شوهر لیلا کوتاه کرد و از جا بلند شدشعله گفت آیلار پاشو مادرآیلار هم همراهشان شد وهمه با هم به همراه جمیله و پروین به سمت اتاق رفتندآخرین نفراتی که دم در اتاق ایستاده بودند مازار و آیلار بودند.آیلار به شوهرش نگاه کردمازار دست پشت کمر همسرش گذاشت وگفت بفرمایید بانو اول شما.وقتی که نشستند شعله شروع کردگفتن از مسائل خصوصی زنانه در حضور دو مرد خیلی هم کار راحتی نبوداما لازم بود بگویدپس شروع کردراستش یک مطلبی هست که من فکر می کردم جمیله میدونه و به پسرش گفته و اونم به شما .اصلا فکر می کردم شما این مطلبو می دونید که اومدید خواستگاری آیلار.فرشته نگران شد مبادا دخترک عیب و ایرادی داره آنها بی خبرهستند آیلار فهمیده بود مادرش چه می خواهد بگوییدسرش را پایین انداخته و با حلقه توی انگشتش بازی می کرد و همه تلاشش این بود که نگاهش به کسی مخصوصا مازار که کنارش نشسته بود نیفتداین مرد حالا شوهرش بوداما او خجالت می کشید که این مساله خصوصی را در حضورش مطرح کنندشعله ادامه سخنش را گفت شما در جریان هستیدکه آیلار سال گذشته ازدواج کرده.خوب ازدواجش به خواست دل خودش و شوهرسابقش نبود.اجبار و
شرایط که پیش اومدمنجر به ازدواج این دوتا شد.مازارکامل درجریان جزئیات هستش راستش ما هیچ کدوممون دلمون نمیخواد درباره اون روزها حرف بزنیم .اما مطلبی که باعث شده ما اینجا جمع بشیم اینه که.کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت والا صحبت درباره این چیزا اونم در حضور دوتا مرد کار راحتی نیست اما لازمه که گفته بشه.دختر من هنوز دوشیزه اس .یعنی منظورم اینه که هیچ رابطه ای در کار نبوده.مازار ناباور و بهت زده با بیشترین سرعت ممکن سر چرخاند و به آیلار نگاه کردطوری که درد بدی در گردنش پیچید اصلا منتظر شنیدن همچین چیزی نبودبی اهمیت به درد پیچیده در گردنش چند ثانیه تمام خیره صورت آیلار بوداما سعی کرد زود خودش را جمع و جور کند و به حالت قبل نشست.پروین ادامه حرف را گرفت آیلار چند ماه عروس من بود .اون و پسرم اتاقشون کاملا از هم جدا بود .یعنی در واقع پسر من انقدر شرمنده ایلار بود که نمی خواست بیشتر اذیتش کنه.فرشته خندید و گفت خوب شعله خانوم این که چیز خوبیه .شما یک جوری حرفو شروع کردی من ترسیدم نکنه مشکلی باشه.خانوم جون گفت الهی که خوشبخت بشن مادر .این دختر قشنگم همه جوره روی چشم ما جا داره.شعله لبخند زد سلامت باشید .شما که به من و دخترام خیلی لطف داریدخانوم جون از جا بلند شد و گفت آیلار و بانو دخترای خودم هستن.خوب اگه صحبت دیگه ای نیست بریم بیرون.شعله گفت نه ممنون.مهران هم از جا بلند شد و همراه مادر و خواهرش از اتاق خارج شدندشعله و پروین به سمت در اتاق رفتند جمیله رو به مازار و آیلار گفت :شما نمی یایین ؟مازار پاسخ داد چرا ما الان میایم.اتاق که خالی شد جمیله هم رفت و در را پشت سرش بست.آیلار از جا بلند شد و نزدیک در ایستاد و گفت بریم ؟مازار بلند شد ایستاد وگفت میدونستی من و مامانم از این قضیه خبر نداریم ؟آیلار به صورت مازار نگاه کرد گفت آره می دونستم .مازار با لحن جدی پرسیدپس چرا چیزی به من نگفتی ؟آیلار پاسخ داد راستشو بگم بهم نمیخندی ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودوپنج
مازار سربالا انداخت نه چرا بهم نگفتی بین تو علیرضا رابطه ای نبوده؟آیلار سرش را پایین انداخت لبه شال سفیدش را به بازی گرفت و مازار بی قرار گفت :تا کی قراره ساکت باشی ؟آیلار لب باز کرد صادقانه گفت خوب واقعیتش اینه که وقتی می دیدم بدون دونستن این موضوع بازم میخوای باهام ازدواج کنی خوشم می اومدبهم اعتماد به نفس میدادلبخند کم رنگی روی لبهای مازار نشست از جواب آیلار خوشش آمددستش را به در تکیه داد وگفت اون وقت بخاطر خوش اومدن شما ،قرار بود من تاکی بی خبر بمونم ؟آیلار با همان سر پایین افتاده گفت تااولین باری که موقعیت گفتنش پیش می اومدمازار جلوتر رفت دیگر تقریبا فاصله ای نبود و سرش را توی صورت آیلار خم کرد و گفت :دقیقا میشه بگی موقعیتش قرار بود چطوری پیش بیاد؟و شال را از روی موهای آیلار کشیدبا شیطنت ادامه داد مثلا وقتی که رفتیم توی تخت .آیلار با شنیدن جمله مازار که کاملا از خجالت سرخ شددستش را روی سینه مازار گذاشت و برای اینکه مانع ادامه حرفهایش شود با خجالت نامش را خواند مازار ؟مازار با همان شیطنت و سرخوشی گفت خوب نه دیگه واقعا میخوام بدونم موقعیتش قرار بود کی پیش بیاد ؟یعنی حتما باید در موقعیت اصلی قرار می گرفتیم تا تو به زبون بیایی.آیلار از شدت خجالت در حال آب شدن بودسرش را انقدر پایین انداخت که چانه اش داشت به
سینه اش می چسبید.مازار محو موهای زیبای آیلار و عطر خوشش شدصورتش را میان خرمن موهای دخترک فرو کرد و گفت خیلی موهای قشنگی داری.آیلار گفت همه توی هال نشستن اونوقت ما دوتا اینجاییم.حالا فکر می کنن اینجا تنها داریم چیکار می کنیم.مازار خندید و فاصله گرفت.آیلار از مقابل در کنار رفت و آن را باز کرد خواست خارج شود که مازار گفت کجا خانوم شالت بکش روی موهات .انقدر برای رفتن هولی ؟آیلار شال را روی موهایش انداخت و تا خواست برود مازار نامش را خواند راستی آیلار ؟آیلار ایستاد و نگاهش کرد مازار گفت خیلی خوشکل شدی آیلار لبخند زد تو هم خیلی خوشتیپ شدی و بدون حرف دیگری از اتاق خارج شدشعله با اصرار زیاد پروین و افشین و لیلا را برای شام نگه داشت.بعد از شام پروین و افشین خداحافظی کردند و لیلا با شکمی که مقداری بزرگ شده بودصورت آیلار را محکم بوسید و گفت الهی که خوشبخت بشی.خیلی زیاد برات خوشحالم .خداییش شوهر خوبی هم نصیبت شده . خندید و ادامه داد امیدوارم تو هم اون عروسک گور به گور شدتو فراموش کرده باشی نخوای تلافیشو سرش در بیاری.آیلار با خنده گفت البته که فقط عروسک گور به گور شدم نبود یادت رفت یک بار چطور موهامو کشیدلیلا گفت بابا بچه بود یک غلطی کرده حالا بهش بگو بوسش کنه جاش خوب بشه .لبخند از روی صورتش کنار رفت و گفت الهی که خوشبختی بشی .واقعا خوشبختی حقته.خیلی اذیت شدی
اینبار آیلار صورت لیلا را بوسید و گفت دیگه گذشت نمیخوام بهش فکرکنم
لیلا دستش را فشرد و گفت :درست ترین کار همینه .مهم ترین چیز از امشب به بعد شوهرت و زندگی
آینده اس.جمیله در اتاق مشغول عوض کردن امید بود که مازار وارد اتاق شد و کنارش نشست و گفت مامان امشب که محمود نیست من میام پیش توجمیله همان طور که شلوار پسرک کوچکش را می پوشاند گفت قدمت روی چشمم مامان یک جوری اومدی خبر میدی انگار غریبه ایم.مازار کمی این پا و آن پا کرد در واقع برای گفتن مطلب دیگری امده بودآدم خجالتی نبود اما بالاخره بعضی خواسته ها بیانشان قدری سخت بودزیاد معطل نکرد و گفت مامان اجازه آیلار هم بگیر اونم بیاد اون ور پیش من جمیله خواست کمی سر به سر پسرش بگذراد و گفت عاطفه و شوهرش که امشب دارن میرن خونه خاله رضا دیگه آیلار هم که نمی تونه مادرش تنها بذاره.مازار در پاسخ مادرش گفت :پس بانو چیکار می کنه تازه مطمئن باش شهرام بفهمه امشب کسی اینجا نیست یک بهانه جور می کنه می مونه.جمیله باز جدی گفت مادر شما تازه عقد کردید.عروسی نکردین که میخوای دختره شب بیاد پیشت ،درست نیست
مازار کمی حرصی گفت مامان این چه حرفیه .مگه میخوام چیکار کنم .زنمه دیگه.جمیله اینبار با خنده گفت آقا من اصلا نمیخوام عروس بیاد خونه ام.مازار که فهمیده بود مادرش سر به سرش می گذارد گفت حالا شما هم می بینی کار من گیرته تا می تونی اذیت کن .اجازه شو می گیری دیگه ؟جمیله صاف نشست نگاهش کرد و گفت آره قربونت برم میگیرم.صورت پسرش را میان دستانش گرفت و گفت خدا رو شکر که خدا اینبار با دلت راه اومدمازار سر پایین انداخت و لبخند زد جمیله جلو رفت پیشانی پسرش را بوسیدمازار دست دور کمر مادرش انداخت و او را در آغوش گرفت.فرشته به اتاق آمد تا کیف و وسایلش را بردارداما تا در اتاق را باز کرد مادر و پسر را در آغوش هم دید همان دم در ایستاد و گفت اوه چه خبره .می بینم که بساط بوس و بغل به راهه .بابا حسودیم شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این خودکار ها چه بویی داشتن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔸دو حکایت از جوانمردی
💎 مردي نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکي ميخواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردي بهره اي ببرم.
جوانمرد گفت: جامه ي مرا بهايي نيست. اما سوالي دارم؟
مرد گفت: بپرس.
جوانمرد گفت: اگر مردي چادر بر سر کند زن مي شود؟
🔹مرد گفت: نه
جوانمرد گفت اگر زني جامه ي مردانه بپوشد مرد مي شود؟
مرد گفت: نه
جوانمرد گفت: پس در پي آن نباش که جامه ي از جوانمردان را در بر کني که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشي جوانمرد نخواهي شد
زيرا جوانمردي به جان است نه به جامه
💎جوانمردی در خانواده
مردی زنی خواست. پیش از آنکه زن به خانه شوهر آید، وی را آبله برآمد و یک چشم وی به خلل شد.[ دچار آسیب شد] مرد نیز چون آن بشنید،
گفت: مرا چشم درد آمد.
پس از آن گفت:
🔸نابینا شدم. آن زن به خانه وی آوردند و بیست سال با آن زن بود.
آنگاه زن بمرد.
مرد چشم باز کرد،
گفتند: این چه حالست؟
گفت: خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود.
گفتند: تو بر همه جوانمردان سبقت کردی».
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم صدای این زنگ های بلبلی تو گوشمه🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی این مسابقه و دانشمندایی که توش شرکت میکردند رو یادشه😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوپنج مازار سربالا انداخت نه چرا بهم نگفتی بین ت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودوشش
مازار روی موهای مادرش را بوسید از او جدا شد و گفت بدو بیا تو بغلم حسودی نکن و فرشته را در آغوش کشید وچون می دانست روی این کار حساس است محکم میان دستهایش فشردش.فرشته غرید که آهای چته خفه شدم نفسم بند اومد ولم کن.بغل نخواستم گوریل.مازار با خنده عمه اش را رها کرد و فرشته گفت نکن این کارا رو ،تو دیگه زن داری زنت حسودیش میشه.مازار به آیلار که سمت دیگر سالن نشسته بود و نگاهشان می کرد،نگاه کوتاهی انداخت و یواش طوری که حتی جمیله هم صدایشان را نشنود به فرشته گفت واسه اون که امشب برنامه ها دارم.فرشته قاه قاه خندیدبدون توجه به این که مازار نخواسته بود مادرش حرفش را بشنود به جمیله گفت :جمیله جان ، تو و داداشم که بی حیا نبودین این به کی رفته؟به جمیله گفت جمیله جان تو و داداشم که بی حیا نبودین این به کی رفته ؟
مازار قبل از مادرش پاسخ داد :به عمه ام احتمالاصدای مهران به گوششان خورد که می گفت چیه آبجی ؟همیشه به خنده
دوباره داری بچه منو اذیت می کنی که صدای خنده ات بلنده ؟فرشته پاسخ داد دیگه داداش تو که این پسرتو می شناسی من می تونم اینو اذیت کنم .این خودش صدتا رو حریفه.مهران در حالی که شادی از نگاهش چکه می کرد گفت بقیه بگو بخندتون رو بذارید برای خونه .بریم که دیگه داره نصف شب میشه.سه نفری به سمت جمع رفتند
مازار رو به پدرش گفت بابا امشب مامان تنهاست من پیشش می مونم
مهران سرتکان دادباشه بابا هر طور راحتی.جمیله که امیدش بی قراری می کرد و برای رفتن عجله داشت رو به شعله گفت شعله جان اگه اجازه بدی آیلار هم با ما بیاد اون طرف.آیلار از خجالت آب شد.پس مردک رفته بامادرش خلوت کند تا اجازه شب رفتن او را بگیرد.خدا می داند چتد دقیقه پیش دم در اتاق درگوش عمه اش هم چه گفت که آن طور صدای خنده اش بالا رفت.از نگاه جفتشان معلوم بود درباره اوحرف میزدند سرش را تا حد امکان پایین انداخت بیچاره لبه شالش که باز تنها دست آویزش بود.شعله پاسخ دادخواهش می کنم.مشکلی نیست اگه بچه ها اینطوری راحتن چه ایرادی داره.آیلار زیر چشمی به مازار که کاملا جدی و خونسرد نشسته بود نگاه کرد.انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش دم در اتاق وقتی نگاهش کرد و در گوش فرشته پچ زد از نگاهش شرارت می باریدشهرام سریع از اب گل آلود ماهی گرفت عاطفه و آقا رضا هم که میخوان برن .حالا که بانو و شعله خانوم تنها هستن اگه مشکلی نباشه من شب اینجا می مونم تا شما هم تنها نباشیدشعله پاسخ داد نه پسرم چه مشکلی.قدمت روی چشم سامان آهسته در گوش مازار گفت بی شرف چه زود جاشو انداخت .یک جوری میگه تا شما تنها نباشید انگار تا صبح نمیخواد از اتاق مادر زنش تکون بخوره.مازار به زور خنده اش را کنترل کرد و همچنان ژستش را حفظ کردموقع خدا حافظی هم سامان آهسته درگوش شهرام لب زد ناکس تو فقط نگران تنها موندن مادر زنتی دیگه درسته؟شهرام آهسته گفت :صد در صد سامان گفت :ای تو روح آدم دروغگومهمانها که رفتند مازار کنار آیلار ایستاد و گفت برو یک دست لباس مناسب بردار بریم.آیلار متعجب و هول زده پرسید لباس برای چی؟مازارکه طرحی از خنده روی صورتش نقش بسته بود همه تلاشش را می کرد تا به هول شدن و دست پاچگی دخترک نخندد پاسخ داد :تا صبح که نمی تونی
با مانتو شلوار بخوابی می تونی ؟
*
صبح روز بعد آیلار درحالی از خواب بیدار شد که مازار کنارش به خواب عمیقی فرو رفته بود.آهسته از کنار مازار بلند شد.ولی مازار چشمانش را نیمه باز کرد.آیلار به خواب آلودگی او خندید و گفت تو بخواب من میرم.مازار با چشمان بسته گفت :ده دقیقه بخواب با هم میریم ده دقیقه شد نیم ساعت تا آقا از خواب بیدار شد تا صبحانه را خوردند و آماده شدند یک ساعتی طول کشید.هر دو با هم راهی خانه شدندازمردها خبری نبود اما عاطفه و ریحانه و شعله در آشپزخانه بودندآیلار و مازار سلام دادند و صبح بخیر گفتند بعد از اینکه جواب شنیدندریحانه گفت :آقا مازار منصور و آقا رضا خونه ماهستن.ریحانه و عاطفه دوراز چشم مازار و شعله ریز خندیدندمازار گفت باشه پس منم میرم پیش منصور و رضا اگه کاری بود صدام کنیدنگاهش را به آیلار داد وپرسید تو با من کاری نداری ؟آیلار هم نگاهش کرد و گفت بمون برات یک چای بیارم بعد برومازارنه ممنون تازه صبحونه خوردم.همینجا هستم اگه کاری داشتی صدام کن.آیلار باشه ممنون.مازار رفت و دخترک تا وقتی که شوهرش از خانه خارج شد با نگاه بدرقه اش کرد.
*
مازار داشت وسایلش را داخل چمدان می چید .
چند دست از لباس هایش خانه جمیله جا مانده بوداو داشت آنها را به عنوان آخرین تکه لباس هایش توی چمدان می گذاشت.آیلار تکیه زده به در اتاق نگاهش می کردمازارسر بلند کرد نگاهش را به دختر زیبای رو به رویش با آن ژست قشنگ ایستادنش داد و گفت کارم تمومه بعدش بریم یک قدمی بزنیم ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌛خدایا
⭐️خلوت لحظههايم را
🌛با ياد تو پر میکنم
⭐️و اميدوارم به
🌛لطف خـداوندیات
⭐️باشد که به دوستان و
🌛عزیزانم دراین شب زیبا
⭐️نظری ازمهر داشته باشی
🌛ای مهـربانترین مهـربانان
🌙شبتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام
یڪ صبح بخیر قشنگ
یڪ دعاے ناب از عمق جان
تقدیم بہ ڪسانیڪه
جنسشون ڪیمیاست
عهدشون وفا
مهرشون پر از صفا
و حسابشون از همہ جداست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین شرایط بچگی ما چجوری بوده که قطعی برق و خاموشی های چند ساعته شده جزو نوستالژی هامون.گفتم حالا که دور همیم یه یادی ازش بکنیم 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خصوصیات خرداد ماهی ها.... - @mer30tv.mp3
5.48M
صبح 5 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوشش مازار روی موهای مادرش را بوسید از او جدا شد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودوهفت
آیلار انگار درست جمله اش را نشنیده بود
جمله ای که در ذهنش رژه می رفت را پرسید :واسه رفتن زود نیست ؟
مازار در حالی که لبخند بر لب نشانده بود با نگاهش لباس های توی چمدان را وارسی کرددوباره به آیلار که همچنان سوالی نگاهش می کرد چشم دوخت و گفت :میدونی چند روزه اینجاییم ؟میدونی چند روز کار و دفترو گذاشتم شیراز و خودم اومدم اینجا دنبال دلم .دیگه باید برم به کارام برسم به دفترم ...از جایش بلند شد به سمت کمد دیواری رفت و درش را باز کرد همانجا ایستاد برگشت نگاهش کرد :ولی خوب خوبه که به زودی می بینمت .از دیروز که خانوم جون برای هفته دیگه دعوتتون کرد شیراز و مامانتم قبول کرد خیالم راحته که زود می بینمت.اگه کار نداشتم می موندم با هم می رفتیم ولی واقعا نمی تونم
حوله را از توی کمد بیرون آورد و گفت :البته باید همه کاسه وکوزه ها رو سر ماشین سامان بشکنم من دوست داشتم چند روز پیشت بمونم اما دیروز که ماشین سامان خراب شد و اونا هم موندگار شدن و از طرفی قرار شد شما به زودی بیایید شیراز فکر کردم برم یک مقدار به کارام برسم .ناگفته نماند که اگه فردا هم نرم دو ،سه روز دیگه باید می رفتم چندتا دادگاه مهم دارم که باید بهشون برسم.آیلار همانطور تکیه زده به چهار چوب در و در جایش ایستاده بود گفت :ماشین سامان کی آماده میشه ؟مازار به سمت چمدانش برگشت و پاسخ داد امشب .قرار شد فردا صبح زود حرکت کنیم.مازار دست جلو برد.با انگشت شصت و اشاره چانه همسرش را گرفت و مهربان و دلتنگ گفت از همین الان دلم برات تنگ شده چقدر زود گذشت.آیلار بی انکه نگاهش را بالا بکشد گفت دو روز زمان زیادی نبود که دیر بگذره.مازار شانه اش را به چهار چوب در تکیه داد ژستش چیزی شبیه همان ژست ایستادن آیلار بودخوش ،خوشانش شده بود از حرف آیلار و پرسید یعنی الان داری گلگی می کنی که کم پیشت بودم ؟آیلار جوابش را نداددستش را جلو برد یکی از دکمه ژاکت نوک مدادی مازار را که باز مانده بود بست.دست خودش نبود که دلش از رفتن مازار می گرفت.این چند روز داشت به بودن او و مهربانی هایش عادت می کرد.مازار آستین های ژاکتش را کمی بالا زد گفت کارم زیاده .چند روز هم نبودم باید برم اوضاع رو سر و سامون بدم.نسبت به مردم مسئولیت دارم.آیلار سر تکان داد میدونم.مازار راضی از حس دلتنگی نشسته میان صورت دخترک گفت :شیراز که بیای همه جابا هم میریم می گردیم .خیلی جاها هست که باید ببینی .کلی برنامه برات دارم .سرش را خم کرد و پرسید این روز آخری بریم یک قدمی بزنیم ؟تا شب نشده بریم و برگردیم.آیلار نگاهش را از یقه تیشرت سفید زیر ژاکت کند و به صورت مردش دادوگفت بریم
***
سحر و سیاوش پا به پای هم قدم میزدند
سیاوش همسرش را آورده بود بیرون تا درباره موضوع مهمی با او صحبت کند
از همه چیزگفته بود.از همه دری حرف زده بود تا برسد به آنجا که خودش میخواهد.تانصفه حرف را هم زد.بعد از مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب همه این حرفها رو زدم که برسم به اینجا اگه تو موافق باشی میخوام یک مدت از باغ چشمه بریم ،بریم تهران زندگی کنیم .من کار کنم تو دوست داشتی درس بخون دوست داشتی کلاس برو.سحر متعجب سرجایش ایستاد و به شوهرش نگاه کرد.مرد جوان با این پیشنهاد غافلگیرش کرده بود.سیاوش تصمیمش را گرفته بودمی خواست یک مدت از این روستا و خاطره هایش دور باشد.برود جایی که با آیلار هیچ خاطره ای نباشد از گذشته هیچ نشانه ای نباشد.خودش بماند و سحر زندگیشان رابسازند خوشبخت شوندسحر نگاهش کرد و پرسیدچی شد که یکهو همچین
تصمیمی گرفتی؟سیاوش پاسخ دادخیلی هم یکهویی نیست.شب خواستگاری هم بهت گفتم شاید بخواییم از اینجا بریم سحر روسری اش را که عقب رفته بود جلو کشید و گفت درسته ولی بعدش دیگه حرفی نزدی.سیاوش در چشم های همسرش نگاه کرد و صادقانه گفت میخوام بریم یک جایی که فقط خودمون دوتا باشیم.هیچ کس غیر از خودمون دوتا نباشه زندگی کنیم و به خودمون فرصت بدیم.کمی مکث کردخیره صورت همسرش گفت البته اگه تو موافق نباشی .سحرنگذاشت جمله سیاوش کامل شود و گفت من هر جا که تو صلاح بدونی میام.سیاوش با رضایت لبخند زد کاش آیلار وخاطراتش در زندگیش نبودآن وقت این زن دوست داشتنی ترین زن دنیا محسوب میشد.برای سحر توضیح دادبه دانیال زنگ میزنم .بهش میگم برامون خونه پیدا کنه .دایی اش مشاور املاک داره .واسه مطب هم می تونم بسپرم یک مطب نزدیک خودش یا اصلا یک اتاق توی مطب خودش بهم بده.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خیالت راحت دانیال برای انتخاب خوبه خوش سلیقه اس . اگه دوست نداشتی عوضش می کنیم .جهیزیه ات هم که خونه بابات مونده بودمی بریم اونجا.سحر با خوشحالی لبخند زدزندگی در خانه ای که فقط متعلق به خودش و سیاوش باشد.با وسایلی که تک تکشان را خودش و مادرش با عشق خریده بودند..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کتلت_مرغ
مواد لازم :
✅ ترکیب ران و سینه مرغ
✅ یک عدد پیاز درشت
✅ یک عدد سیب زمینی
✅ آرد سوخاری
✅ نمک،فلفل،پاپریکا،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5785265538338915121.mp3
4.06M
داریوش 🗣
من از تو راهِ برگشتی ندارم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه دنیای قشنگی داشتیم اون روزهایی که تمام فکر و ذکرمون این بود که ساعت پخش برنامههای مورد علاقمون فراموشمون نشه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوهفت آیلار انگار درست جمله اش را نشنیده بود جمل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودوهشت
در شهری که خیالش راحت بود قرار نیست سیاوش هرجا چشم می چرخاند یاد خاطراتش بیفتد.شوق رفتن از همان لحظه به جانش افتاد شهری جدید با اتفاقات جدید.پرسیدکی میریم ؟سیاوش پاسخ داد یک ذره کارامو جمع و جور کنم .دانیال هم برامون خونه پیدا کنه .اگه بشه یک پزشک هم پیدا کنم برای درمانگاه .دوست ندارم مردم اینجا بدون پزشک بمونن.سحر اینبار با یاد اوری مادر و پدرش پرسید هر وقت دلم تنگ بشه میاییم مامانم اینا رو ببینم دیگه ؟سیاوش خندیدمعلومه که میاییم .درسته تهران دوره ولی قرار نیست نیاییم خانواده هامون ببینیم.نفس عمیقی کشید و گفت این سفر برای زندگیمون
لازمه .باید بریم و آیندمون رو بسازیم.
***
مسیر انتخابی شان برای قوم زدن کوه بود.مازار آنچه را که در ذهنش می گذشت بر زبان آوردشیراز که بیای دیگه نمیذارم بر گردی همونجا نگهت میدارم تا روز عروسی
آیلار در پاسخ اندیشه های شوهرش با خنده گفت :مامانم و منصور هم میذارن ؟مازار درست مثل پسر بچه ای که میخواهد مالکیتش را ثابت کند تخس گفت زن خودمه.میخوام پیشم بمونه .میریم خونه خودم.آیلار پرسیداونوقت وقتی قراره از هفته دیگه بیام شیراز بعد بریم خونه خودت بمونیم دیگه عروسی میخواییم چیکار ؟مازار پهلوی آیلار را فشرد و گفت عزیزم جشن عروسی واسه اینه که دونفری که تصمیم به رفتن زیر یک سقف گرفتن این قصدشون و به دیگران اعلام کنن.آیلار که کمر درد و پهلو درد خفیفی داشت از فشار دست مازار خوشش آمد اما دردش را نشان داد گفت اونوقت ما اول میریم زیر یک سقف بعد اعلام می کنیم مازار جدی و با قلدری پرسیدشما مشکلی داری ؟آیلار با خاطره بدی که از شب عروسیش با علیرضا داشت.قلبا برای برگزاری مراسم عروسی میلی نداشت و گفت نه والا اگه به من باشه که هیچ مشکلی ندارم.مازار که درست حرف دخترک را متوجه نشده بود ایستاد و ناباور نگاهش کرد.پرسیدواقعا مشکلی نداری بیایی پیشم بمونی تا شب عروسی ؟آیلار که متوجه اشتباه مردش شده بود گفت با عروسی نگرفتن مشکلی ندارم . اگه به من باشه میگم یک زیارت بریم شاهچراغ بعد هم بریم سر خونه وزندگیمون.مازار از جمعی که دخترک بسته بود خوشش آمد و جمله همسرش را تکرار کردسر خونه و زندگیمون که میریم.آیلار که تازه فهمیده بود چه گفته خجالت زده لب گزید.مازار سرخوشانه ادامه داد البته بعد از یک جشن عروسی حسابی .لبخندش جمع شد و جدی گفت چرا تو بر خلاف همه دخترا لباس عروس پوشیدن و عروسی دوست نداری ؟آیلار با صورتی در هم از یاد اوری خاطره بدترین عروسی عمرش یعنی عروسی خودش و علیرضا گفت من شب عروسیم با علی انقدر بهم بد گذشته که تا آخر عمرم از عروسی و لباس عروس خوشم نمیاد.مازار محکم و با اطمینان گفت یک شبی برات بسازم که بشه بهترین خاطره زندگیت.واقعا همین را میخواست .بهترین خاطره زندگی همسرش را برایش بسازدزندگی این دختر را با تمام وجودش می ساخت همه خرابی هایش را آباد می کردهمه خاطرات بدش را پاک می کرد و خاطرات خوب جایشان می گذاشت.این دختر تاوان گناه نکرده را زیادی داده بودآیلار به این جمله کاملا صادقانه مازار لبخند بزرگی زدبه این مرد با چشمان دریایی اش می آمد که دریای
طوفان ذهنش را کاملا آرام کند.با همان لبخند زیبا روی صورت زیبایش که حسابی
دل مرد جوان را می برد پرسید برگردیم خسته شدم مازار میلی برای رفتن نداشت دوست داشت این روز آخر را با هم باشندتک تک لحظاتشان را با هم باشند گفت میخوای یک کم همینجا بشینیم استراحت کنی بعد بریم ؟آیلار به معنی نه سر بالا انداخت نه زمین یخه نمی تونم بشینم.مازار متعجب از جواب آیلار و با توجه به اینکه می دانست او اهل لوس بازی نیست پرسیدچه زود خسته شدی .دختر کوه و دشت ، خستگی به این زودی ؟آیلار بی فکر گفت آره امروز روز اوله جون ندارم جمله اش تمام شده بود که تازه فهمید چه گفته. محال بود این حرف از دهانش پیش کس دیگری خارج شودانگار مغزش زودتر از خودش با مازار محرم شده بود که این مطلب را پیش او لو دادمازار اول درست متوجه نشد خواست بپرسد روز اول چیست که دخترک جان ندارد اما هنوز سوالش را نپرسیده بود که سر پایین افتاده آیلار دوزاری اش را انداخت دخترک بیچاره حق داشت توان این همه راه رفتن رادر این شرایط نداشته باشدمازار به سوی خلاف جهتشان برگشت و گفت باشه بریم خیلی وقته داریم قدم میزنیم خسته شدی.آیلار با سر پایین افتاده و دستان گره کرده راه افتادمازار برای منحرف کردن فکر دخترک باز برگشت سر صحبت قبلیشان گفت خونمون توی شیراز یک آپارتمان دو خوابه اس سر برگرداند و به آیلار نگاه کردآیلار مشتاق برای دانستن حرفهای مازار درباره خانه ای که او جفتشان را مالکش دانسته و به جای خانه خودم از کلمه خانه خودمان استفاده کرده بودنگاهش کرد.مازار ادامه دادزیاد بزرگ نیست ولی برای دونفر خوبه
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودونه
طبقه سوم یک آپارتمان چهار طبقه البته آسانسور دارباز به آیلار نگاه کرد وقتی اشتیاق او را برای ادامه حرفهایش دید گفت خونمون توی شیراز از خونه پدریت خیلی کوچیکتره اما بهت قول میدم انقدر خوشبختت کنم که بهشتت بشه.آیلار باز سر پایین انداخت.مردک انگار عادت داشت یکهو وسط یک جمله معمولی غافلگیرش می کرددرست وقتی که اصلا انتظار حرفهای عاشقانه را نداشت.خوب طبیعی هم بود که نتواند لبخندش را از این ابراز محبتهای غافلگیرانه شوهرش کنترل کند.مازار یکدفعه پیشنهاد دیگری داد امشب دوتایی با هم شام بخوریم ؟هوس جیگر کردم پایه ای بریم جیگر بخوریم.خوب دخترک باید خیلی ساده می بود اگر نمی فهمید مازار به هوای او و حالش یکباره فکر جگر خوردن به سرش افتاده
اینکه هوایش را داشت به مذاقش خوش آمدمحال است زن باشی مردی ریز بینانه هوای کم خون شدن بدنت و احتیاجت به یک غذای مقوی مثل جگر را داشته باشدته دلت کیلو کیلو قند آب نشود.خجالت زده میشد اگر همه ذوق کردنش را از بابت این که حواس مازار پیشش بود نشان میداد.پس با نیشی که همه زورش را میزد ومی خواست تابناگوش باز شود و او به زور جمعش کرده بود گفتموافقم.مازار راضی از رضایتش گفت پس بزن بریم به مامان اینا خبر بدیم ماشین برداریم. بریم که میخوام امشب چندتا دل و جیگر و قلوه حسابی مهمونت کنم.چند دقیقه بعد هر دو سوار ماشین به سمت روستایی بزرگتر از روستای خودشان که بیشتر شبیه یک شهرک بود
و چندتا رستوران و فست و فودی مناسب هم برای پذیرایی از گردشگران داشت می رفتنددو جگرکی بیشتر نداشت که اولی بخاطر ظاهر نامناسبش زیاد به دل مازار ننشست.اما دومی را پسندید تمیز و مرتب بود توانست مرد جوان را راضی کندتوی جگرکی روبه روی هم نشسته بودندخودشان تنها مشتریانش بودندمازار اولین سیخ را به دست آیلار داد و گفت تا داغه بخور بدون نون بخورآیلار دست برد تا لیمو برداردکه مازار بشقاب لیمو را از مقابل دستش برداشت وگفت یکبار اتفاقی از خانوم جون شنیدم دختر توی دوران ماهیانه نباید ترشی بخوره روی سیستم بدنش و بچه دار شدن آینده اش تاثیر میذاره .آخ آیلار دخترک خجالت زده ام
قطره ابی شد و در همان صندلی که رویش نشسته بود فرو رفت.اما مازار سیخ جگر را به دست گرفت و انگار داشت درباره یک مساله کاملا عادی حرف میزد ادامه دادمن پزشک نیستم نمیدونم علم چقدر این حرف رو تایید می کنه اما یک چیزی بگم بنظر من قدیمی ها خیلی عاقل تر و فهمیده تر از ماها بودن هر حرفی هم که میزدن پشتش یک سند و مدرکی هست .یک تکه جگر از سیخ بیرون کشید و به سمت آیلار گرفت و گفت الانم وقت خجات کشیدن نیست .غذاتو بخور یک کم جون بگیری.همون روز اتفاقی از خانوم جون شنیدم زن این چند روز باید حسابی هوای خودشو داشته باشه و مراقب بدنش باشه تا بخاطر خونی که ازش میره ضعیف نشه.آیلار اولین تکه را از دست مرد جوان گرفت و به دهان گذاشت.حتی اینکه مازار داشت درباره حالش صحبت می کرد هم باعث نمیشد طعم خوب غذایش را حس نکند.دستش را برگرداند دست آیلار را فشرد
غذایشان را در آرامش و بگو و بخندخوردندبعد از صرف غذا مازار نگاهی به ساعت مچی چرمش انداخت و گفت :به این زودی برگردیم خونه ؟بی میل بلند شدسویچ را به سمت آیلار گرفت و گفت :برو تو ماشین من حساب کنم میام.آیلار داخل ماشین نشسته بودمازار هم سوار شد و بخاری را روشن کرد و اتومبیل را راه انداخت.آیلار گفت توی مسیری که داریم یک جاده فرعی هست که بیست دقیقه با ماشین راهه تا برسی به یک تپه ،از تپه که با ماشین بری بالا می تونی یکی از زیبا ترین منظره های آسمون شبو روی اون تپه ببینی دیگه انگار روی زمین نیستی نزدیک آسمونی. هر وقت میرم اونجا احساس می کنم اگه دستمو بلند کنم می تونم ماهو از آسمون بچینم.مازار نگاهش کرد و گفت داری پیشنهاد میدی بریم اونجا ؟آیلار جواب دادمگه نگفتی زوده بریم خونه ؟مازار یک دور با نگاهش بالا و پایینش کرد و گفت توی این سرما بریم بالای تپه اونم با این وضعیت تو؟آیلار به حالت قهر نگاهش را از او گرفت و به بیرون دادمازار سرش را به سمتش چرخاند و پرسید قهر کردی ؟ آیلار جوابش را ندادمازار دستش را جلو برد و صورتش را ملایم چرخاند و گفت خیلی خوب قهر نکن هرجا بخوای میریم .فقط بهم بگو کدوم سمت برم.آیلار صاف نشست و گفت هنوز زوده برو بهت میگم.مازار چشمکی زد و گفت نازتم کمه هاآیلار به شوخی گفت ناز کش نداشتم.لحن مازار درست بر خلاف لحن آیلار بود جمله اش کاملا جدی بیان شد وقتی که گفت از این به بعد داری.بعد هم خیلی راحت ماشین را متوقف کرد و از ماشین پیاده شد.خودش نفهمید با جمله ای که آنچنان محکم و پر از اطمینان بیانش کرد چه ولوله ای در جان دخترک انداخت.آیلار را با حال خوشی که از حرفش به او دست داده بود تنها گذاشت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نخندید اینا پسرای خوشتیپ دهه شصت بودن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یکی از دانشمندان حوزه مردمشناسی که در قبایل آفریقایی بدوی به مطالعه و پژوهش در زمینه «اوبونتو» مشغول بود نقل میکند که یک بازی پژوهشی به سبک مسابقه دو ترتیب داده و چند تن از بچههای قبیله را به شرکت در مسابقه تشویق نمود.
او سبدی از میوههای خوشمزه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کس که زودتر به درخت برسد، سبد پر از میوه جایزه اوست. بچهها پذیرفته و آماده مسابقه شدند. هنگامی که فرمان دویدن داده شد، پژوهشگر در کمال ناباوری دید که بچهها دستان هم را گرفته و با یکدیگر شروع به دویدن کردند! همه باهم به درخت رسیده و همه باهم دور سبد نشسته و خوشحال و خندان از میوههای سبد تناول نمودند.
پژوهشگر علت رفتار آنها را جویا شد و پرسید: “در حالی که یک نفر از شما میتوانست به تنهایی همه میوهها را برنده شود، چرا با هم رقابت نکردید و از یکدیگر جلو نزدید؟ "آنها گفتند: "اوبونتو "؛
پژوهشگر پرسید که اوبونتو به چه معنا است؟ گفتند معنای آن این است که "چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحتاند؟"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ماشین عروسهای لاکچری دهه شصت😌😎
کلی خاطره زنده شداااا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f