eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوپنج مازار سربالا انداخت نه چرا بهم نگفتی بین ت
مازار روی موهای مادرش را بوسید از او جدا شد و گفت بدو بیا تو بغلم حسودی نکن و فرشته را در آغوش کشید وچون می دانست روی این کار حساس است محکم میان دستهایش فشردش.فرشته غرید که آهای چته خفه شدم نفسم بند اومد ولم کن.بغل نخواستم گوریل.مازار با خنده عمه اش را رها کرد و فرشته گفت نکن این کارا رو ،تو دیگه زن داری زنت حسودیش میشه.مازار به آیلار که سمت دیگر سالن نشسته بود و نگاهشان می کرد،نگاه کوتاهی انداخت و یواش طوری که حتی جمیله هم صدایشان را نشنود به فرشته گفت واسه اون که امشب برنامه ها دارم.فرشته قاه قاه خندیدبدون توجه به این که مازار نخواسته بود مادرش حرفش را بشنود به جمیله گفت :جمیله جان ، تو و داداشم که بی حیا نبودین این به کی رفته؟به جمیله گفت جمیله جان تو و داداشم که بی حیا نبودین این به کی رفته ؟ مازار قبل از مادرش پاسخ داد :به عمه ام احتمالاصدای مهران به گوششان خورد که می گفت چیه آبجی ؟همیشه به خنده دوباره داری بچه منو اذیت می کنی که صدای خنده ات بلنده ؟فرشته پاسخ داد دیگه داداش تو که این پسرتو می شناسی من می تونم اینو اذیت کنم .این خودش صدتا رو حریفه.مهران در حالی که شادی از نگاهش چکه می کرد گفت بقیه بگو بخندتون رو بذارید برای خونه .بریم که دیگه داره نصف شب میشه.سه نفری به سمت جمع رفتند مازار رو به پدرش گفت بابا امشب مامان تنهاست من پیشش می مونم مهران سرتکان دادباشه بابا هر طور راحتی.جمیله که امیدش بی قراری می کرد و برای رفتن عجله داشت رو به شعله گفت شعله جان اگه اجازه بدی آیلار هم با ما بیاد اون طرف.آیلار از خجالت آب شد.پس مردک رفته بامادرش خلوت کند تا اجازه شب رفتن او را بگیرد.خدا می داند چتد دقیقه پیش دم در اتاق درگوش عمه اش هم چه گفت که آن طور صدای خنده اش بالا رفت.از نگاه جفتشان معلوم بود درباره اوحرف میزدند سرش را تا حد امکان پایین انداخت بیچاره لبه شالش که باز تنها دست آویزش بود.شعله پاسخ دادخواهش می کنم.مشکلی نیست اگه بچه ها اینطوری راحتن چه ایرادی داره.آیلار زیر چشمی به مازار که کاملا جدی و خونسرد نشسته بود نگاه کرد.انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش دم در اتاق وقتی نگاهش کرد و در گوش فرشته پچ زد از نگاهش شرارت می باریدشهرام سریع از اب گل آلود ماهی گرفت عاطفه و آقا رضا هم که میخوان برن .حالا که بانو و شعله خانوم تنها هستن اگه مشکلی نباشه من شب اینجا می مونم تا شما هم تنها نباشیدشعله پاسخ داد نه پسرم چه مشکلی.قدمت روی چشم سامان آهسته در گوش مازار گفت بی شرف چه زود جاشو انداخت .یک جوری میگه تا شما تنها نباشید انگار تا صبح نمیخواد از اتاق مادر زنش تکون بخوره.مازار به زور خنده اش را کنترل کرد و همچنان ژستش را حفظ کردموقع خدا حافظی هم سامان آهسته درگوش شهرام لب زد ناکس تو فقط نگران تنها موندن مادر زنتی دیگه درسته؟شهرام آهسته گفت :صد در صد سامان گفت :ای تو روح آدم دروغگومهمانها که رفتند مازار کنار آیلار ایستاد و گفت برو یک دست لباس مناسب بردار بریم.آیلار متعجب و هول زده پرسید لباس برای چی؟مازارکه طرحی از خنده روی صورتش نقش بسته بود همه تلاشش را می کرد تا به هول شدن و دست پاچگی دخترک نخندد پاسخ داد :تا صبح که نمی تونی با مانتو شلوار بخوابی می تونی ؟ * صبح روز بعد آیلار درحالی از خواب بیدار شد که مازار کنارش به خواب عمیقی فرو رفته بود.آهسته از کنار مازار بلند شد.ولی مازار چشمانش را نیمه باز کرد.آیلار به خواب آلودگی او خندید و گفت تو بخواب من میرم.مازار با چشمان بسته گفت :ده دقیقه بخواب با هم میریم ده دقیقه شد نیم ساعت تا آقا از خواب بیدار شد تا صبحانه را خوردند و آماده شدند یک ساعتی طول کشید.هر دو با هم راهی خانه شدندازمردها خبری نبود اما عاطفه و ریحانه و شعله در آشپزخانه بودندآیلار و مازار سلام دادند و صبح بخیر گفتند بعد از اینکه جواب شنیدندریحانه گفت :آقا مازار منصور و آقا رضا خونه ماهستن.ریحانه و عاطفه دوراز چشم مازار و شعله ریز خندیدندمازار گفت باشه پس منم میرم پیش منصور و رضا اگه کاری بود صدام کنیدنگاهش را به آیلار داد وپرسید تو با من کاری نداری ؟آیلار هم نگاهش کرد و گفت بمون برات یک چای بیارم بعد برومازارنه ممنون تازه صبحونه خوردم.همینجا هستم اگه کاری داشتی صدام کن.آیلار باشه ممنون.مازار رفت و دخترک تا وقتی که شوهرش از خانه خارج شد با نگاه بدرقه اش کرد. * مازار داشت وسایلش را داخل چمدان می چید . چند دست از لباس هایش خانه جمیله جا مانده بوداو داشت آنها را به عنوان آخرین تکه لباس هایش توی چمدان می گذاشت.آیلار تکیه زده به در اتاق نگاهش می کردمازارسر بلند کرد نگاهش را به دختر زیبای رو به رویش با آن ژست قشنگ ایستادنش داد و گفت کارم تمومه بعدش بریم یک قدمی بزنیم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوپنج شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پ
با وجود اینکه بشدت معذب بودم و نمی دونستم دستهامو کجا بزارم سعی کردم آرومش کنم حس عجیبی بود دلم می خواست همه ی غصه ها رو از دلش در بیارم گفتم خودتو ناراحت نکن اینطور که من زندگی رو شناختم  فاصله ی خوشی ها و ناخوشی از بهم زدن پلک هم کمتره من وتو نمی دونیم فردا یا یک ساعت دیگه در چه حالی هستیم شاید این غم توام با یک نسیم ملایم از دلت رفت این روزا من فهمیدم که هرگزی وجود نداره ولی اتفاق های باور نکردی زیادن یادته برای ثریا گریه می کردی و به من گفتی هرگز بدون اون نمی تونی زندگی کنی ولی کردی من فکر می کردم  بدون آقاجونم نابود میشم ولی نشدم گردونه چرخید و ما رو اینجا بهم رسوند آروم گفت بزار از اول برات بگم صبح رفتم کارگاه به کارم رسیدم پول لازم داشتم برداشتم و یکسر به طلافروشی بازار زدم باید حقوق محمود رو می دادم و به حساب ها رسیدگی می کردم.کارم که تموم شد به محمود گفتم بره کالری رو باز کنه تا من برسم رفتم در خونه ی شما البته بدون اجازه ی تو؛ هزار تومن دادم به مامانت و گفتم تو فرستادی بقیه ی پولت رو هم آوردم بدم به خودت بعد  مامان و خانجون رو برداشتم رفتیم خونه ی عموت برای اینکه آدرس خونه شون رو داشته باشم وقتی می خواستم در خونه تون پیاده شون کنم مامان گفت باید بره جایی گفتم من شما رو می رسونم نمی دونم مثل اینکه می خواست بره یک ذغال فروشی بود که سفارش بده براشون ببرن اونجا  پیاده شد و هر چی اصرار کردم وایسم تا کارش تموم بشه قبول نکرد وگفت یکم کار دارم و باید خرید کنم برای خونه منم راستش باید میرفتم کلانتری تا از یحیی شکایتی کرده باشم که دیگه مزاحم مامانت نشه بهش قول داده بودم که خیالشو راحت کنم پریماه این فقط برای خاطر مامانت بود چیز مهمی نیست  یک اخطار براشون میره که دست و پاشون رو جمع کنن همین شاید اینطوری دست از سر شما ها بردارن به صورتش نگاه کردم و گفتم پس تو کجا زخمی شدی ؟یکی تو رو زده می فهمم لب هاشو بهم فشار داد و دستی به موهاش کشید و گفت از اونجا رفتم سراغ اون خانمی که قراره بیاد اینجاکار کنه و باهاش حرف زدم حالا باید مامان بزرگ رو راضی کنم و برم  بیارمش بعدام رفتم گالری  و قصد داشتم به تو زنگ بزنم ولی خیلی سرم شلوغ شد چون از فردا صبح قراره محمود  اونجا رو باز کنه تا دیگه کالری بسته نباشه خودمم باید تمرکزم رو بزارم روی همون جا و یک مرتبه دیدم ساعت سه بعد از ظهره فکر کردم ممکنه تو و مامان بزرگ خواب باشین از کالری که بیرون اومدم خرید کردم رفتم خونه ی خودمون که به بابام پول ماهیانه اش رو بدم مامان بزرگ این کارو می کنه تا اون دستشو جلوی ما دراز نکنه و قرض بالا نیاره نریمان اینو که گفت با بغضی که نتونست پنهونش کنم ساکت شد اینو که گفت حدس می زدم که همه چیز مربوط میشه به آقای سالارزاده گفتم نریمان تو رو خدا غصه نخور نمی خوام تو رو اینطوری ببینم ولی سکوتش طولانی شد احساس می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته و من طاقتشو نداشتم و اونجا بود که به عمق عشقی که بهش داشتم پی بردم دلم می خواست بغلش کنم و دلداریش بدم آروم موهاشو نوازش کردم و  گفتم می خوای بقیه اش رو نگی ؟ کمی پیشونیش رو با دو انگشت فشار داد و گفت کلید انداختم در رو باز کنم ولی توی قفل فرو نرفت بیشتر امتحان کردم انگار یکی قفل در رو عوض کرده بود زنگ زدم یک زن پرسید کیه گفتم باز کنین نریمانم اینکه یک زن توی خونه ی ما باشه خیلی عجیب نبود من عادت داشتم ولی فکر می کردم بابا دست از این کارا برداشته از پله ها که رفتم بالا نیلوفر رو دیدم با لباس زننده ای اومد جلو و دو طرف چهار چوب در رو گرفت و گفت شمایین آقا نریمان ؟ سلام ببخشید محسن نیست رفته خرید یک فکری کردم و گفتم خب نباشه اینجا خونه ی منم هست نمی خواین بزارین بیام داخل ؟ یک چیزایی لازم دارم میخوام ببرم زیاد نمی مونم وقتی وارد شدم دیدم خونه ..چی بگم پریماه به خدا خجالت می کشم حالا من اونجا رو چطوری دیدم گفتن نداره یکراست  رفتم به اتاقم در رو که باز کردم  دیدم یک جوون حدود بیست و سه چهار ساله با شورت و پیرهن زیر روی تخت من خوابیده خیلی منظره ی نفرت انگیزی بود کل اتاق عوض شده بود و وسایل من نبودن دیگه خونم به جوش اومد از عصبانیت فریاد زدم این کیه ؟ پاشوببینم تو اینجا چیکار می کنی ؟  پاشو از  اتاق من برو بیرون نیلوفر با دستپاچگی گفت ای وای آقا نریمان  ایشون برادر منه محسن گفت که شما دیگه اینجا زندگی نمی کنی وگرنه دست به اتاق شما نمی زدم گفتم خانم  این خونه چند تا اتاق دیگه داره حتما باید اینجا رو اشغال می کردین ؟پریماه دیگه داشتم دیوونه می شدم  دست خودم نبود از عصبانیت فریاد می زدم پسره که از خواب بیدار شده بود با لحن تند و توهین آمیزی  گفت چته ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f