🌼تقدیم با بهترین آرزوها
🌹صبح آدینه تون گلبارون
🌼جمعه تون شاد و عالی
🌹امـروزتون خوش و خرم
🌼روزتون قشنگ دلاتون مملو از عشق
🌹احوالتون آرام، لبتون خندون
🌼و هزار آرزوی زیبا براتون
🌹از خداوند خواستارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیررر قدیما🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مقصر شما نیستی.... - @mer30tv.mp3
3.71M
صبح 25 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هفتم باتداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای بازشدن درامد ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_هشتم
بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای خیلی سختی روپیش رودارم
ولی بایدعاقلانه رفتارمیکردم بهش این اجازه رونمیدادم که بین من وبتول اختلاف بندازه
البته شایدهدفشم این نبودولی رفتارنسنجیده اش ناخوداگاه باعث کدورت میشدومثل روزبرام روشن بوداگربابتول به مشکل میخوردم سعیدازدست میدادم چون بعدازحاملگی بتول بیشترحواسش بهش بود..
هرموقع باسعیدمیرفتیم بیرون چندتیکه لباس یاوسیله برای بچه میخریدم چون برادراش گفته بودن ماسیسمونی نمیدیم
البته ازحق نگذریم شوهرناهیدیه مقدارکمک کردولی تمام وسایلش خودمون خریدیم
دوران بارداری بتول به خوبی خوشی گذشت تانزدیکزایمانش شدمنوسعیدهرشب میرفتیم پایین میخوابیدیم ویه شب که تازه چشمامون گرم شده بودبتول بیدارم کردگفت درددارم باسعید بردیمش بیمارستان..
بتول ترسیده بودمدام بهم میگفت اگرمردم جنازم ببریدپیش مادرم خاک کنید
دستاش محکم گرفته بودم دلداریش میدادم میگفتم نگران نباش هیچ اتفاق بدی برات نمیفته
برخلاف انتظارمون زایمان بتول اصلاراحت نبودبنده خداتانزدیک ظهردردکشیداخرشم نتونست طبیعی زایمان کنه بردنش اتاق عمل تاسزارینش کنن
بلاخره پسربتول باوزن چهارکیلوبه دنیاامد انقدرتپل خوشگل بودکه پرستارهاعاشقش شده بودن
سعیدبرای بتول اتاق خصوصی گرفت
انقدرذوق داشت که یک ثانیه پسرش زمین نمیذاشت
تابه اون روزراجع به اسمش حرفی نزده بودیم به بتول گفتم اسمش چی بذاریم گفت من پیشنهادی ندارم خودتون یه اسم خوشگل براش بذارید
نگاه سعیدکردم گفت خودت انتخاب کن
گفتم من خیلی دوستدارم ماهورصداش کنم
سعیدبتولم مخالفتی نکردن اسم بچه اول بتول شدماهورالبته بماندوقتی مادرشوهرم فهمیدکلی ایرادالکی گرفت تاخودش اسمش بذاره ولی سعیدجلوش وایستاد..
روزهای اول مادرشوهرم خیلی دخالت میکرداجازه نمیدادمن حتی نزدیک بچه بشم
تحمل میکردم میریختم توخودم وبتول میدیدچه حال بدی دارم ولی ازترس مادرشوهرم جرات نمیکردچیزی بگه
گذشت تاروزدهم شدبچه روبردحموم
وقتی اوردش بیرون قنداقش کردبچه ازشدت گرمامثل لبوقرمزشده بودبه مادرشوهرم گفتم بچه حالش خوب نیست
گفت من سه تابچه مثل دسته گل بزرگ کردم تونمیخوادبه من یادبدی نیم ساعتی که گذشت دیدم بچه داره کبودمیشه سریع قنداقش بازکردم مادرشوهرم که دیدحال بچه بدازترسش زیرلب ذکرمیگفت بتول گریه میکردخودمم ترسیده بودم ولی بایدیه کاری میکردم چندتاازلباسهاش دراوردم یهوبالااوردشروع کردبه گریه کردن..ماهور وقتی بالا اوردیه کم حالش بهترشد لباسهاش عوض کردم به مادرشوهرم گفتم دیگه حق نداری قنداقش کنی تجربیاتت بذاربرای خودت انقدرجدی این حرفم زدم که جرات نکردحرفی بزنه ولی بهش برخوردقهرکردرفت خونش
به بتول گفتم من دوستندارم بچه روازت بگیرم امااگریکباردیگه بهش اجازه بدی به ماهوردست بزنه میمبرمش پیش خودم
بنده خدابتولم ترسیده بودگفت تنهام نذارمن هیچی ازبچه داری نمیدونم
بااینکه منم تجربه زیادی نداشتم ولی قبول کردم چون میدونستم هرچی که باشه بهترازمادرشوهرم میتونم ازش مراقبت کنم..
بعدازاین ماجرایابتول خونم بودیامن میرفتم پیشش
همه چی خوب بودتاسعیدگفت بچه روببریم ختنه کنیم وقتی به بتول گفتم
گفت من دلم نمیادخودتون ببریدش
فرداش رفتم پیش یه متخصص کودکان وقت گرفتم
برای سه روزبعدبهم نوبت داد
باسعیدهماهنگ کردم ولی روزی که میخواستم ببرمش خواهرم باگریه بهم زنگزدگفت مامانم سکته کرده بردنش بیمارستان به ناچاربه مادرشوهرم گفتم بابتول بره وخودم اژانس گرفتم رفتم بیمارستان
مامانم سکته مغزی کرده بودتوبخش مراقبتهای ویژه بود
انقدردرگیرمادرم شدم که کلایادم رفت پیگیرماهوربشم
فقط اخرشب به سعیدزنگزدم گفت حالش خوبه؟گفت نگران نباش مادرم مراقبشه..
چندروزی تورفت امدبیمارستان بودم تامادرم ترخیص کردیم
ولی متاسفانه بخاطرسکته یه دست و پاش لمس شده بود
مامانم ازلحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودهرکس بجزمن نزدیکش میشدباهاش دعواش میشدهمین موضوع باعث شدمن برای مدت طولانی ازسعیددوربشم پیش مامانم بمونم..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_ترش
مواد لازم:
✅ مرغ
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
✅ لپه
✅ تخم مرغ
✅ سبزی
✅ رب آلوچه
✅ آبغوره
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5960943672273928614.Mp3
11.91M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(نبرد شجاعان صحرا)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو باقرالعلوم هستی و
تموم عالم به فرمانت
به زیر دین شما شیعه است
الهی جانم به قربانت...
امروز به احترام شهادت زیر آسمان شهر پخش نمیشه🙏🏻🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به بهانهی رسیدن به زندگیات، زندگیات را نکش؛ آن روز عصر اگر مینشستی در آن کافه و یک فنجان چای میخوردی چه میشد؟ این همه عجله برای رسیدن به کجاست؟ 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هشتم بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_نهم
بعدازچندماه اوضاع مامانم بهترشدمنم رفتم سرخونه زندگیم البته تواین مدت یاسعیدمیدیدم یامن میرفتم به ماهورسرمیزدم ولی درحدیکی دوساعت بودوبیشتروقتم سرگرم پرستاری ازمامانم بودم
یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعیدزنگزدم گفتم بیادنبالم گفت برادربتول ازروستاامده نمیتونم بیام بذارفردامیام دنبالت
امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منوبرسون
وقتی رسیدم انقدرخسته بودم که رفتم بالادوش گرفتم ومنتظرسعیدموندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام بازکردم هواروشن شده بود
دوربرم نگاه کردم خبری ازسعیدنبودبااینکه میدونست من برگشتم اماحتی نیومده بودبهم سربزنه
خیلی بهم برخوردولی بازم به خودم گفتم اشکالنداره
حتماسرگرم مهمون بوده
ازجام پاشدم تایه دستی به خونه بکشم
همه جاروخاک برداشته بودرفتم لباسام جابه جاکنم توکمددیواری که دیدم کمدسعیدخالیه..بادیدن کمد خالی حسابی جاخوردم لباسهای سعیدچراسرجاش نبود؟!
شایدباورتون نشه ولی یه لحظه فکرکردم دزدامده بعدبه خودم امدگفتم مینای خنگ دزدامده فقط وسایل سعیدبرده!!
مثل مارزخمی بودم هرچی فکرمیکردم دلیلی برای اینکارسعیدپیدانمیکردم
چندبارخواستم برم پابین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم
خلاصه صبرکردم تابیداربشن بعدرفتم پایین
بتول تادیدم بغلم کردگفت کی امدی؟گفتم دیشب
گفت چه بی خبرگفتم به سعیدگفتم بیاددنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد
گفت ااا به من چیزی نگفته خوش امدی
اروم که زنداداشش نفهمه گفتم درنبودمن انگارخیلی اتفاقهاافتاده
گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدباچندتانون تازه امدتوپشت بندشم داداش بتول یاالله گفت واردشد
نتونستم حرفم بزنم ماهوربغل کردم رفتم تواتاق
یه لحظه شک کردم گفتم شایداون چیزی که فکرمیکنم نیست ولی وقتی درکمددیواری بازکردم دیدم تمام لباسهاس سعیدتوکمد
ازعصبانیت صدای نفسهام رومیشنیدم
ولی سعی میکردم اروم باشم جلوی مهمونارفتارنسنجیده ای نکنم
باماهورسرگرم بودم که سعیدامدتواتاق گفت بیاصبحانه بخور
جوابش ندادم نزدیکم شدگفت میناخوبی؟
یهوباخشم نگاهش کردم گفتم توبهتری خونه نومبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم
خودش فهمیدمنظورم چیه
گفت توکه نبودی یه سری ازلباسهام اوردم پایین که نخوام برم بالاولی مامانم سرخودرفته تمام لباسهارواورده پابین اتفاقابهترجابرای لباسهای توبازترشده
گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی..
خیلی برام سخت بودمن برای اینکه سعیدازدست ندم وجودبتول قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت بابهانه های چرت پرت خودش توجیح میکرد
ماهور دادم بغلش
باقهرزدم بیرون
توراپله بامادرشوهرم روبه روشدم منوکه دیدگفت میذاشتی چشم بازکنن بعدمیرفتی پایین
انقدرعصبانی بودم که بادادگفتم به توربطی نداره
رسیدم بالادرپشت سرم قفل کردم زدم زیرگریه
حق من اززندگی این نبودچی میشدبچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم
غروب که مهمونای بتول رفتن سعیدامدبالاولی کلیدپشت دربودهرچی التماس کردراش ندادم
وقتی ناامیدشدرفت پایین
یکساعت بعدش مادرشوهرم امدپشت درگفت بذاراین دوتازندگیشون کنن سعیداززن بچه اش جدانکن ماهورپدرمیخوادنمیتونه۲۴ساعت وردل توباشه خودت قبول کردی پس چراالان پشیمون شدی
راست میگفت خودکرده راتدبیرنیست
بعدازاین ماجراسعیدبیشتراوقات پایین بودمنم تک تنهابالازندگی میکردم
انقدراعصابم ضعیف شده بودکه حوصله خیاطی نداشتم ولی بایدخودم سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کارالبته به سعیدچیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه بایدتوعمل انجام شده قرارش میدادم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_دهم
باکمک خواهرم تونستم تویه مطب دندانپزشکی مشغول بشم
کارم سبک بودمنشی بودم تلفنهاروجواب میدادم وقت مریضهاروفیکس میکردم
چندروزی به بهانه خونه مادرم رفتم سرکاروقتی دیدم ازپسش برمیام به سعیدگفتم وقتی فهمیدشروع کرددادوبیدادکه چرابدون اجازه من رفتی سرکارحق نداری بری ووو..
گفتم من ازبیکاری خسته شدم اعصاب خیاطی هم ندارم میخوام یه مدت دورازمحیط خونه دوخت دوزکارکنم اگرم ناراحتی میرم درخواست طلاق میدم توکه زن بچه ات روداری غمت چیه
بااین حرفم سعیدازکوره دررفت سیلی محکمی بهم زدگفت روزاولی که خواستی این غلط بکنی بهت گفتم فکرنکن طلاقت میدم الانم حرفم همینه میکشمت ولی طلاقت نمیدم پس دنبال بهانه برای رفتن نباش بتمرگ زندگیت روبکن تومنوتواین مخمسه انداختی بتول حامله است مجبورم کنارش باشم
بااین حرفش دست پام شل شدگفتم مطمئنی گفت اره ایندفعه برخلاف دفعه قبل ویارش بدنمیتونه ازبچه مراقبت کنه این بچه به دنیابیادمیدمش به توبزرگش کن مگه همینونمیخواستی؟حال عجیبی داشتم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت گفتم مبارکه پس حسابی سرت شلوغ میشه منومیخوای چکار؟!
خواست سیلی دوم بزنه که ازش فاصله گرفتم گفتم یکباردیگه دستت رومن بلندبشه میرم برای همیشه هیچ کاری هم نمیتونی بکنی
سعیدکلافه عصبی بودخواست بره که دادزدم درضمن من ازکارم دست نمیکشم گفت پول میخوای بیشترازقبل بهت میدم گفتم بحث پول نیست ازلحاظ روحی احتیاج دارم چندساعتی ازجواین خونه لعنتی که حکم جهنم برام داره دوربشم خلاصه سعیدمجبورشدقبول کنه کوتاه بیادبارفتن به مطب دیدگاهم به زندگی کلاعوض شده بودهمه جورادمی رومیدیم واین برام تازگی داشت اون موقع بودکه تازه فهمیدم اگرزندگی بخواددوام داشته باشه بدون بچه ام میشه اگرهم نخوادهزارتابچه ام داشته باشی نمیشه..
انقدرمشغول کارم بودم که نفهمیدم بتول چطوردوران حاملگیش روپشت سرگذاشت
یادمه تازه رسیده بودم مطب که خواهرشوهرم زنگ زدگفت بتول حالش خوب نیست میخوایم ببریمش بیمارستان بیامراقب ماهورباش
بااینکه مطب خیلی شلوغ نبودمیتونستم برم ولی بهانه اوردم گفتم نمیتونم بیام،
خودمم نمیدونستم چه مرگم شده بود
چندساعتی که گذشت سعیدزنگزدگفت بتول بستری کردیم مادرم حالش خوب نیست ماهوربی قراری میکنه نمیتونه نگهش داره
بروخونه
اون بچه گناهی نداشت بایدمیرفتم بتول همون روز زایمان کردصاحب یه دخترخوشگل شدکه ایندفعه بدون نظرخواهی ازمن اسمش گذاشتن مهری ماه
واقعاهم مثل ماه بودبادیدنش مهرش به دلم نشست
بعدازبه دنیاامدن مهری ماه سعیددیگه نذاشت برم سرکارگفت مهری ماه روبزرگ کن
مادرشوهرم اون زمان حالش خوب نبودکبدش مشکل پیداکرده بودبرای درمان رفته بودتهران خونه ی برادرشوهرم ومثل قبل حال حوصله نداشت..
مهری ماه زردی داشت چندروزی بیمارستان بستری شدبهش شیرخشک دادن وهمین باعث شددیگه شیرمادرش رونخوره وبتولم ازخداخواسته مسئولیتش انداخت گردن من
البته دروغ چرامنم خیلی دوستش داشتم مخالفتی نکردم
شایدباورتون نشه وجودش باعث شدرابطه سردبین من وسعیددوباره خوب بشه یه جورای پنج نفری باهم زندگی میکردیم
همه چی خوب بودتامهری ماه یکسالش شدیه شب که تازه ازحموم امده بودم بیرون دردبدی پیچیدتوکمرم اولش فکرکردم سرماگذاشته ولی هرچی میگذشت دردم بیشترمیشدطوری که نصف شب دیگه نتونستم طاقت بیارم سعیدبردم بیمارستان توهمون معاینه اولیه دکترگفت سنگ کلیه داری ولی برای اطمینان بیشتربایدسونوگرافی بدی که معلوم بشه ازدردبه خودم میپیچیدم برام مسکن زدن یه کم که اروم شدم سونوگرافی دادم معلوم شدچندتاسنگ بزرگ دارم دکتربرای دوسه روزبعدش بهم نوبت دادکه برم عمل کنم بتول وقتی فهمیدمهری ماه روبردپیش خودش گفت تواستراحت کن وتمام مدتی که من مریض بودم ازم مراقبت کردانقدربامعرفت بودکه نمیذاشت دست به سیاه سفیدبزنم ومن این مهربونیش هیچ وقت یادم نمیره
یه مدت که گذشت مادرشوهرم برگشت ولی روزیه روزحالش بدترمیشد
بعداز۳ماه دوباره حالش بدشدبه ناچارفرستادیمش تهران یک هفته ای ازرفتنش گذشته بودکه یه روزصبح زودبرادرشوهرم باگریه زنگزدبه سعیدگفت مادرش فوت کرده انقدرمرگش ناگهانی بودکه ههمون شوکه شده بودیم
درسته حالش بدبودولی نه درحدی که بمیره وهمون بیماری کبدی باعث مرگ مادرشوهرم شدبااینکه درحقم خیلی جفاکرده بودولی موقع دفنش حلالش کردم گفتم کینه ای ازت ندارم من که بخشیدم خداهم ازسرتقصیراتت بگذره
تومراسم مادرشوهرم همه ازرابطه ی خوب من وبتول تعجب میکردن مخصوصاوقتی میدیدن بچه هاش به منم میگن مامان..شایداین حرفم درست نباشه ولی بعدازمرگ مادرشوهرم ارامش کامل برگشت به اون خونه رابطه ی منو بتول ازقبل هم بهترشده بود
البته بگم رفتارسعیدم بی تاثیرنبودوبتولم خودش نفردوم این زندگی میدونست هیچ وقت کاری نمیکردکه من ناراحت بشم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از وسایل بازی زمان ما
برامون حکم فال رو داشت.
اهل دلاش میفهمن چی میگم
چقد با وسایل ساده خوش بودیم😑
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﻃﺒﯿﺐ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﺟﻬﺖ درﺑﺎر ﺧﻮد از ﯾﻮﻧﺎن ﺧﻮاﺳﺖ . ﭼﻮن آن ﻃﺒﯿـﺐ وارد
ﺑﻐﺪاد ﺷﺪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻼل ﺧﺎﺻﯽ آن ﻃﺒﯿﺐ را وارد درﺑﺎر ﻧﻤﻮد و ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺎ او اﺣﺘﺮام ﻧﻤـﻮد . ﺗـﺎ ﭼﻨـﺪ روز ارﮐﺎن دوﻟﺖ و اﮐﺎﺑﺮ
ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪاد ﺑﻪ دﯾﺪن آن ﻃﺒﯿﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ روز ﺳـﻮم ﺑﻬﻠـﻮل ﻫـﻢ ﺑـﻪ اﺗﻔـﺎق
ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ دﯾﺪن آن ﻃﺒﯿﺐ رﻓﺖ و در ﺿﻤﻦ ﺗﻌﺎرﻓﺎت و ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎي ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎن
ﺑﻬﻠـﻮل از آن ﻃﺒﯿـﺐ ﺳﻮال ﻧﻤﻮد :
ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ؟
ﻃﺒﯿﺐ ﭼﻮن ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺑﻬﻠﻮل را ﺷﻨﯿﺪه و او
را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﮐﻪ دﯾﻮاﻧﻪ اﺳﺖ ﺧﻮاﺳﺖ
او را ﻣـﺴﺨﺮه ﻧﻤﺎﯾـﺪ . ﺑـﻪ او ﺟﻮاب
داد : ﻣﻦ ﻃﺒﯿﺐ ﻫﺴﺘﻢ و
ﻣﺮده ﻫﺎ را زﻧﺪه ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ . ﺑﻬﻠﻮل
درﺟﻮاب ﮔﻔﺖ :ﺗﻮ زﻧﺪه ﻫﺎ را ﻧﮑﺶ ، ﻣﺮده
زﻧﺪه ﮐﺮدﻧﺖ ﭘﯿﺶ ﮐﺶ . از ﺟﻮاب ﺑﻬﻠﻮل
ﻫﺎرون و اﻫﻞ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻨﺪه ﺑﺴﯿﺎر ﻧﻤﻮدﻧﺪ و
ﻃﺒﯿﺐ از رو رﻓﺖ و ﺑﻐﺪاد را ﺗﺮك ﻧﻤﻮد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f