eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس تولدی ، احتمالا در دهه هفتاد... سادگیش زیبا نیست؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام اسمم میناومتولدیکی ازشهرهای جنوبی هستم تویه خانواده خون گرم بزرگ شدم که پدرم تمام تلاشش روبرای رفاواسایش مامیکرد۴تاخواهردارم۲تابرادر دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم.. تحصیلاتم تادیپلم چون علاقه ای به درس خوندن نداشتم دیگه دانشگاه نرفتم عوضش چندتاهنریادگرفتم اماتورشته خیاطی ازبقیه موفق تربودم.توخونه برای فک فامیل دوست اشنالباس میدوختم وقتی کارم گرفت یه مغازه کوچیک اجاره کردم یه جورای حرفه ای شروع به کارکردم..روایت زندگی من شایدیه کم براتون عجیب غریب باشه ولی هرکس یه سرنوشتی داره دست تقدیراینجوری برای من رقم خوردکه خیلی اتفاقی باسعیداشنابشم..بذاریدازاول اشنای عاشقانمون براتون تعریف کنم که قشنگ درجریان همه چی قراربگیریدیادمه یه روزکه خیلی هواگرم بودواردمغازه شدم دیدم اب همه جاروبرداشته اولش فکرکردم اب دستشویی بازمونده ولی بعددیدم لوله ترکیده کلی پارچه لباس مشتری هاخیس شده بود انقدرهول شده بودم که دویدم توخیابون تاازکسبه محل کمک بگیرم ولی ازشانس بدم اون روز زودرفته بودم مغازه هیچ کدوم نیومده بودبرگشتم مغازه زنگزدم به بابام گفت خارج ازشهرم فلکه اب ببندتاخودم برسونم.. کنتوراب جلوی در وردی مغازه بودیه پیچ گوشتی برداشتم که بتونم درش بلندکنم باهربدبختی بود درزنگزده کنتوراب بازکردم ولی فلکه اب خیلی پایین بوددستم نمیرسیدازطرفی هم نمورتاریک بودمیترسیدم سوسک داشته باشه منم که فوبیای سوسک مارمولک داشتم!! همون موقع دیدم یه موتوری داره ازته خیابون میادسریع ازجام بلندشدم براش دست تکون دادم کلاکاسکت سرش بودقباقش معلوم نبودوقتی نزدبک شدکلاهش برداشت گفت چیزی شده.من یه لحظه محوصورت زیباوچشمای رنگیش شدم اصلایادم رفت برای چی نگهش داشتم که دوباره خودش گفت خانم؟ازخودم چشم چرونیم خجالت کشیدم گفتم میشه این فلکه اب برام ببندیدلوله ترکیده ازموتورش پیاده شدفلکه اب بست بعدم نگاهی به داخل مغازه انداخت گفت کدوم لوله است بادستم اشاره کردم جاش نشونش دادم گفت برادرم لوله کش اگربه کسی نگفتیدبگم بیادبراتون انجام بده..باخوشحالی گفتم بله لطف میکنید سعیدگفت گوشیم شارژ نداره اگرمیشه باگوشی شمازنگبزنم؟ منم گوشیم روبهش دادم به برادرش زنگزدخودشم کمکم کردتاوسیله های مغازه روبریزیم بیرون.. متین برادرسعیدخیلی زودامدباهم مشغول به کارشدن تقریبا۳ساعتی گذشته بودکه بابام رسیدگفت توبروخونه من بالاسرشون هستم دیگه اخرشب بودکه پدرم امدخونه گفتم درست شد؟گفت کل لوله هاپوسیده بایدعوض بشن فعلاسرهمش کردیم ولی بایدفرداباصاحب مغازه ات صحبت کنم خلاصه بارضایت صاحب ملک قرارشدبرادرسعیدهمه ی لوله هارو تعویض کنه روکاربکشه کارلوله کشی۲روزطول کشیدتواین مدت بابام میرفت مغازه وقتی کارشون تموم شدمن به کمک دوتاازخواهرام رفتیم مغازه بعدازتمیزکاری وسایلم روچیدیم.. چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه ازیه شماره ناشناس برام پیام امد سلام خوبیدمیناخانم ازکارلوله کشی راضی بودید؟بااینکه میتونستم حدس بزنم کیه ولی جوابش ندادم تادوباره پیام دادیعنی راضی نبودید؟نمیخواستم واردبازیش بشم بهش زنگزدم سعیدجواب داد((البته اون موقع نمیدونستم اسمش چیه))گفت به به بلاخره افتخاردادیدگفتم بابت کمک اون روزازتون ممنونم دستتون دردنکنه.مغازه اید گفتم بله؟گفت یه شلواردارم میتونیدقدش برام کوتاه کنید؟گفتم بله ولی قدش بزنیدبرام بیاریدخندیدگفت مگه اتاق پرونداری؟گفتم دارم ولی برای اقایون کارانجام نمیدم.یکی دوساعت دیگه میام گفتم من یکسره مغازه هستم اگرمیشه بعدظهربیاریدمکثی کردگفت اهان اون موقع خلوته گفتم بله میتونیدبشینیدکوتاه کنم ببرید سعیدبادوسه تاشلوارامدپیشم گفت قدشون زدم فقط کوتاه کنید یه نگاهی به شلوارهاانداختم دیدم اندازه ای که زده خیلی زیاده ممکنه شلوارکوتاه بشه گفتم مطمئنی درست اندازه زدید گفت اره دیگه تاکردم گفتم ولی من چشمی نگاه میکنم کوتاه میشه گفت برم بپوشم.به ناچارقبول کردم وهمنجورکه حدس میزدم خیلی کوتاه گرفته بودگفتم خوبه پوشیدیدوگرنه براتون شلوارک میشدبااین حرفم خندیدگفت شماکارت درسته..اشنایی ورابطه من سعیدازهمون روزشروع شدبهم پیام میدادیم زنگ میزدیم‌گاهی بیرون میرفتیم واگرکاری داشتم برام انجام میدادسعیدبرعکس ماتویه خانواده کم جمعیت بزرگ شده بودیه خواهرکوچیکترازخودش داشت که دانشجوبودبرادرش متین دوسال ازش بزرگتربودپدرش بازنشسته شرکت نفت.یکسالی ازاشنایی ماگذشته بودکه برادرش ازدواج کردبرای زندگی رفت تهران..خواهرسعیدخواستگارداشت ولی میخواست درسش تموم بشه بعدازدواج کنه این وسط سعیدهردفعه منومیدیدمیگفت ماهم عروسی میکنیم میریم طبقه بالای خونمون زندگی میکنیم.منم مخالفتی نمیکردم چون سعیدخیلی دوستداشتم هرکاری برای خوشحال کردنش میکردم.اگربهتون بگم عشق من به سعیدمیتونم افسانه ای باشه دروغ نگفتم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد به سعیدگفتم دیگه نوبتی هم باشه نوبت ماست گفتم پدرم دنبال کارمه که برم شرکت نفت بذاراوکی بشه میام خواستگاری چندماهی طول کشیدتاسعیدرفت سرکارمنم خوشحال که دیگه ازاین بلاتکلیفی درمیام ولی یه مدت که گذشت دیدم سعیدمثل قبل سرحال نیست علتش پرسیدم گفت راجع به توباخانوادم حرف زدم ولی مادرم راضی نمیشه بیادخواستگاری گفتم چرا؟گفت دختر یکی ازدوستاش رو برام درنظرگرفته! بااین حرفش تودلم خالی شدگفتم توام راضی گفت دیوانه شدی من تورومیخوام کاری به نظرمادرم ندارم!! سرتون دردنیارم چندماهی درگیراین موضوع بودیم تامادرسعیدکوتاه امد.. یادمه برای جمعه قرارخواستگاری گذاشته بودیم.یه روزقبلش مادرسعیدسرزده امدمغازه دیدنم.ازشانس بدمم اون روزتوبدترین حالت ممکن بودم بادیدنم لبخندمسخره ای زدگفت نمیدونم بااین قیافه داغون چه جوری دل پسرساده ی من روبردی دوستداشتم ازخجالت اب بشم برم توزمین گفتم خوش امدیدچیزی شده گفت کارخودت روکردی ولی امدم قبل هراتفاقی بهت بگم من اگررضایت دادم فقط بخاطرپسرم بوده توفکرنکن پیروزشدی.گفتم من سعیددوستدارم ونمیخوام زندگیم روجنگ دعواشروع کنم اگربدونم واقعاراضی نیستیداززندگیش میرم بیرون زدن این حرف برام راحت نبودولی دوستنداشتم مادرش فکرکنه سعیدمجبورکردم.گفت تواگرمیخواستی بری تواین۳ سال میرفتی نه مثل کنه بچسبی بهش!!درضمن امدم بهت بگم پسرمن هیچی نداره فرداشب براش کیسه ندوزیداگرواقعادوستش داری بدون چشم داشت زنش میشی..بااینکه حرفهای مادرسعیدبدسوزندم ولی بخاطرسن سالش جوابش ندادم گفتم من هیچی ازسعیدنمیخوام.اگربخوام ازخواستگاری حرفهای که مادرسعیدزدبهتون بگم خیلی طولانی میشه.خلاصش کنم منوسعیدبعدازیک ماه باهم نامزدکردیم وبلاخره این رابطه رسمی شداگردخالتهای مادرسعیدفاکتوربگیرم سرهم دوران نامزدی عقدخوبی داشتیم یک سال عقدبودیم بعدم عروسی گرفتیم رفتیم سرخونه زندگیمون.. خونه پدرسعید دوطبقه بود البته خونشون شمالی بودوپارکینگم مسکونی کرده بودن که وسایل اضافشون روگذاشته بودن اونجا منوسعیدطبقه بالازندگی میکردیم پدرومادرش طبقه پایین..بعدازعروسی سعیدباپدرش صحبت کرد..بعدازعروسی سعیدگفت طبقه پایین خالیه وسایلت بیاراینجاخیاطی کن من ازخدام بودولی میترسیدم خانوادش قبول نکن چون اینجوری دیگه کرایه مغازه ام نمیدادم پولش پس اندازمیکردم سعیدگفت من باپدرم صحبت میکنم تونگران چیزی نباش خلاصه باپادرمیانی سعیدقرارشدمن بیام اونجاکارکنم یادمه دوهفته ای ازامدنم گذشته بودکه مادرش امدپیشم گفت بایدپول اب برق گازی که مصرف میکنی روبدی‌گفتم چشم حتی به سعیدم نگفتم مادرت همچین حرفی زده خب حق داشتن امایک ماهی که گذشت گفت بایدکرایه بدی گفتم چقدردوبرابرکرایه ای که قبلامیدادم روازم طلب کرد باتعجب گفتم مامان من بابت اون مفازه که پاخورشم عالی بوداینقدرکرایه نمیدادم واقعادرتوانم نیست گفت توخداتومن بابت دوخت یه لباس میگیری چیه زورت میادانقدربه من بدی ازعصبانیت داشتم میترکیدم‌ولی سعی میکردم اروم باشم گفتم دوخت لباس مجلسی سخته گردن دست کتفم فرسوده میشه اگربخوام انقدراینجاکرایه بدم چیزی برای خودم نمیمونه میتونم بااین کرایه یه مزون بزرگ اجازه کنم گفت اون دیگه مشکل خودته این دیگه پول اب برق گازنبودکه سکوت کنم شب که سعیدامدماجراروبراش تعریف کردم انقدرعصبانی شدکه طاقت نیاوردرفت پایین سراغ مادرش مثل چی پشیمون بودم مدام میگفتم مینازبونت ماربزنه این چه شری بوددرست کردی.چشمتون روزبعدنبینه۱۰دقیقه بعدش صدای جربحث سعیدمادرش بلندشد پدرشوهرم پشت مابودولی حریف زنش نمیشداون شب سعیدامدبالاگفت مادرم مادرهای قدیم وخوابید.. تادیروقت نتونستم بخوابم پیش خودم میگفتم باهاش به توافق میرسم یه کرایه ای بهش میدم که این شربخوابه.. تازه چشمام گرم شده بودکه باصدای زنگ بیدارشدم دربازکردم پدرشوهرم مضطرب پشت دربود گفتم باباچی شده کفت سعیدبیدارکن حال مادرش خوب نیست.دویدم تواتاق سعیدبیدارکردم مادرشوهرم فشارش بالابودحالت تهوع داشت.سریع رسوندیمش بیمارستان براش سرم‌زدن داروگرفت تایه کم بهترشد وقتی دیدم حالش خوب شده رفتم کنارش گفتم مامان خوبی بااخم بهم نگاه کردگفت کارخودت کردی حالاامدی حالم میپرسی گفتم بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه فکرنمیکردم سعیدعصبانی بشه گفت فتنه خانم پسرم تابه امروزازگل کمتربهم نگفته بودفکرکردی بابچه طرفی پرش کردی فرستادیش سراغ من الان ننه من غریبم بازی درمیاری که ازچیزی خبرنداری؟!ببین گوشات خوب بازکن من ازحقم نمیگذرم گفتم باشه هرچی شمابگیدباکمال پروی گفت بایدفلان قدبهم پول بدی به ناچارگفتم باشه البته کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه..من کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا پول واقعی میدادن پول برره میخریدن😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند. در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت. پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ.... پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد. طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است. چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست موجود در کانال👇🏼👇🏼 شوهرآهوخانم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ سوپری طلاق‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گلچهره حوریه‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ زهره قمر_تاج‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌مریم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ رنج_کشیده ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عزیز_جان ‌ ‌ ‌ چشمان_زغالی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌هوو دلباخته ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌گلاب نگار‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عشق_همیشگی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌سحر‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ پری دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️
کیا مثه من از این آبرنگا داشتن و از ترس خشک شدن هیچوقت استفاده نمیکردن🙋🏼‍♀ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیمی ترین و زیباترین ترانه ایرانی که مربوط به سال ۱۳۱۰ است! همراه با تصایری بکر و خاص که هیچگاه در عمر خود ندیده اید!👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_دوم ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد به سعی
بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم به کارت مادرشوهرم اونم چندماه یکبارمیرفت یه تیکه طلاباهاش میخریدپزش بهم میدادوازتغییرکاربری طبقه پایین خیلی خوشحال بودچون به منبع درامدرسیده بودالبته خداهم هوای من روداشت کارم تومحل حسابی گرفته بودسرکرایه خیلی اذیت نمیشدم ویه جورای راضی بودم چون به خونه زندگیم نزدیک بودم همزمان به کارهام میرسیدم تااینجای داستان زندگیم اتفاق خاصی غیردخالتهای مادرسعیدنیفتاده که خیلی به چشم بیادممکنه بیشترماهاتجربش روداشته باشیم.ولی اتفاق اصلی زندگی من ۵سال بعدازازدواجمون افتادکه تصمیم گرفتیم بچه داربشیم.اونم به اصرارسعیدچون عاشق بچه بودمیگفت باید۴تابچه بیاری دوتادختردوتاپسرمنم همیشه باخنده میگفتم بشین تابرات بیارم نهایتش دوتاست حالاشانست بگیره پسرباشه یادخترالبته تواین مدت مادرسعیدم زیادبهم تیکه مینداخت که چرابچه دارنمیشی منم همیشه یه بهانه ای میاوردم.خلاصه یکسالی طول کشیدتاباردارشدم.تواین مدت ازجیب خودم خیلی خرج کردم مدام دکترمیرفتم‌و هرسری کلی ازمایش عکس داروبلاخره باردارشدم روزی که فهمیدم دارم مادرمیشم انقدرخوشحال بودم که یه جعبه شیرینی خریدم رفتم دیدن سعیدوبهش خبردادم اونم مرخصی گرفت منوبردیه گردنبندطلابرام خرید باوجودتمام مشکلاتی که داشتم خودم روخوشبخت میدونستم چون عاشق زندگیم بودم وانصافاهم سعیدهمه جوره مراقبم بود.ادم بدویاری نبودم راحت به کارخیاطیم میرسیدم ماه چهارم نوبت سونوگرافی داشتم درعین ناباوری دکترگفت دوقلوبارداری هم خوشحال بودم هم ناراحت چون بزرگ کردن دوتابچه خیلی سخت بودولی بازم ناشکری نکردم چون داشتم صاحب دوتادخترخوشگل میشدم ازدرمانگاه که امدم بیرون به سعیدزنگزدم وقتی بهش گفتم دوقلوباردارم باورش نمیشدفکرمیکردسربه سرش میذارم ولی وقتی عکس فرستادم دیگه مطمئن شد تارسیدم خونه مادرش امدبالابدون مقدمه گفت نوه ن پسردیگه؟باتعجب نگاهش کردم گفتم چه فرقی میکنه گفت برای من فرق میکنه دوستدارم بچه اول سعیدپسربشه.گفتم حالابرعکس شده نذاشت حرفم تموم کنم گفت ازحالتت فهمیده بودم دختره فقط خواستم مطمئن بشم پس حدسم درست بودبچه دختره؟گفتم بله وبه زودی صاحب دوتادخترخوشگل میشیم.چشماش ریزکردگفت چی دوتاگفتم اره.گفت بچم شانس نداره که سعی میکردم اروم باشم ولی واقعااگرمیتونستم ازخونم پرتش میکردم بیرون.هردفعه میرفتم خریدمادرشوهرم یه تیکه بهم مینداخت اعصابم واقعابهم میریخت ولی صبوری میکردم.گذشت تاواردماه هفتم شدم.یادمه مامانم باکلی شورشوق برام سیسمونی اوردمادرشوهرم جای تبریک یایه تشکرخشک خالی گفت اگرپسربودخودم براش همه چی میخریدم تااون روزهرچی دلش میخواست به من گفته بودولی دیگه تحمل این رونداشتم که به خانوادم بی احترامی کنه گفتم الان خودت دوتاپسرداری چه گلی به سرت زدن بازم کارت که لنگ میمونه به دخترت زنگ میزنی توقع نداشت جلوی مادرم جوابش بدم باناراحتی پاشدرفت مامانم دعوام کردگفت پیرزنه ولش کن جوابش نده.گفتم مامان خبرنداری چه حرفهای به من میزنه تابه امروزهیچی نگفتم ولی هرچی کوتاه میام این بدترمیکنه.مامانم خواهرام تانزدیک غروب کمکم کردن رفتن.مادرسعیدانگارمنتظربودمهمونام برن تافهمیدرفتن سریع امدسراغم هرچی ازدهنش درامدبارم کردبرای اینکه فشارش بالانره حالش بدنشه هیچی نگفتم خودش که خالی کردرفت منم برای اینکه فکرخیال نکنم رفتم پایین تاباخیاطی خودم سرگرم کنم امارسیدم طبقه پایین نفهمیدم چم شدچندتاپله اخرلیزخوردم پخش زمین شدم.وزنم بالارفته بودسنگین شده بودم باهربدبختی بودبلندشدم ولی دردبدی توپهلو زیرشکمم احساس میکردم چندباری مادرشوهرم صداکردم حالانمیدونم واقعانمیشنیدیاازقصدجواب نمیدادگوشیم بالابودفقط خدامیدونه اون پله هاروچه جوری رفتم بالاوقتی رسیدم توپذیرایی کیسه ابم پاره شدباگریه زنگزدم به سعیدگفتم زودخودت برسون مامانم باسعیدمن روبردن بیمارستان دکترگفت بایدسریع سزارین بشی ومن روبردن اتاق عمل بعدازبیهوش کردنم دیگه چیزی یادم نمیادتاوقتی چشمام روبازکردم دیدم روتخت بیمارستانم کلی سیم بهم وصله دوسه دقیقه بعدازبه هوش امدنم پرستارامدبالاسرم به همکارش گفت دکترپیچ کنید بابیحالی گفتم من کجام پرستارگفت خداروشکرچشمات بازکردی یه کم که فکرکردم تازه فهمیدم چه بلای سرم امده گفتم بچه هام خوبن؟ گفت اره نگران نباش.دکترم بعدازمعاینه اولیه گفت همه چی خوبه مثل معجزه است برگشت این مریض.انقدربی حال بودم که واقعانمیتونستم حرفبزنم وبازچشمام بستم خوابیدم.ایندفعه وقتی بیدارشدم خودم پرستارصداکردم.گفتم میخوام بچه هام روببینم گفت باشه فقط بایدچندروزی صبرکنی یک ماه بیهوش بودی.باتعجب گفتم چی یک ماه!!من دیشب امدم اینجاگفت نه عزیزم بعدازسزارین به هوش نیومدی.واقعاگیج شده بودم یعنی واقعایک ماه بستری بودم.. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ امیدوارم در این 🌸شب زیبا بهاری ♥️ دلخوشی هاتون زیاد 🌸 رویاهاتون دلنشین ♥️ ومحفل تون از 🌸محبت وآرامش ♥️سرشار باشه ♥️ شب خوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺ســـلام ☕️صبح زیبـاتون بخیر 🌺الهے پنجشنبہ تون ☕️پر از آرامش و سلامتے باشه 🌺و لحظہ لحظہ زندگیتون ☕️سرشار از پیشرفت و موفقیت و 🌺غرق در خوشبختے و سعادت باشید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران مدرسه واسه دهه شصتی‌ها یه دوره گوانتانامو بودابتدایی مداد میزاشتن لای انگشتمون راهنمایی شلنگ و کمربند و پامرغی دبیرستان رسما مشت و لگد و چک افسری یادم نمیره معلم ادبیات دوم راهنماییم دسته چکش رو گذاشت رو میز گفت دیه‌ت چقدره😐 اونوقت هفتادیا و هشتادیا از لذایذ مدرسه میگن 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_سوم بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم
وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشدبه پرستارگفتم بچه هام کجان؟سکوت کردبه بهانه سرزدن به یه مریض دیگه رفت دلشوره بدی گرفته بودم باالتماس صداش کردم گفتم ترخدابهم بگوچه بلای سربچه هام امده؟گفت بچه هاتاسه روز زنده بودن ولی..باولیش فهمیدم مردن.ملافه روکشیدم روصورتم زدم زیرگریه.پرستارکلی دلداریم دادبرام ارام بخش زدتاچندساعتی به زورخوابیدم یه کم اروم شدم ولی اتیشی که به وجودم افتاده بودبه این راحتی خاموش نمیشد بعدازچندروزکه حال عمومیم خوب شدازبیمارستان مرخص شدم وتواین مدت به غیرازسعیدپدرشوهرم کسی ازخانوادش نیومددیدنم.به اصرارمادرم رفتم خونشون تقریبادوهفته ای موندم بعدش رفتم خونه ی خودم.ازپله هاکه بالامیرفتم درخونه ی مادرشوهرم بازبودحتی منم دیدولی خودش سرگرم کارکردکه مثلامنوندیدالبته بعدازاین اتفاق تلخ برای من دیگه اهمیتی نداشت.بعدازدو روزخودش دخترش امدن دیدنم وبهانشون این بودکه نمیخواستیم مزاحمت بشیم!اون زمان انقدرداغون بودم که حوصله ی گله کردنم نداشتم وفقط میخواستم کاری بهم نداشته باشه تابه ارامش برسم چون میدونستم تنهاکسی که ازاین اتفاق خوشحاله مادرشوهرمه.بعدازاین ماجرا یکی۲ماهی کارنکردم امادیدم فقط خیاطی که سرگرمم میکنه نمیذاره فکرخیال کنم.یه روزکه مشغول کاربودم یکی ازدوستای خواهرشوهرم برای دوختن لباس امدپیشم توحرفهاش متوجه شدم خواهرشوهرم حامله است نزدیک۶ماهشه بچه اشم پسره!این مادردختربایدتوسازمان سیاه کارمیکردن ازبس کارهاشون سری ودزدکی بودحتی سعیدم خبرنداشت.ماهم چیزی به روی خودمون نیاوردیم تایه شب پدرشوهرم به سعیدمیگه داری دایی میشی ومادرش تاییدمیکنه سعیدم خیلی بی تفاوت میگه مبارکش باشه.فرداش مادرشوهرم امدپیشم باکلی اب تاب ازحاملگی دخترش گفت واینکه ازخوش حالی چه کارهاکه نکرده!ازاونجای که خیلی ازدستشون ناراحت بودم گفتم خوبه مبارکش باشه حداقل ارزوبه دل نوه پسرنمیمونی گفت تاچشمات دربیادمیتونستی میاوردی نه دوتادوتابکشی گفتم گناه مردن بچه های من گردن توچون اونروزتوباعث شدی حال من بدبشه باکمال پرویی گفت نه مقصرمادرت بودازبس جلوش دلاراست شدی فشارت افتادبچه هاروبکشتن دادی واقعابحث کردن باهاش بی فایده بودچون درهرصورت تورومقصرمیدونست.موقع سیسمونی بردن سعیدمجبورکرد کهنه شور چنددست لباس بخره وجالبه کوچکترین تعارفی به منم نکردکه باهاش برم یه جورای فکرمیکردمن چشمم شورممکنه دخترش چشم بزنم.اینای که براتون تعریف میکنم یه هزارم ازرفتاریه که مادرسعیدبامن بدبخت داشت.خلاصه گذشت تاخواهرشوهرم زایمان کردروزی که ازبیمارستان اوردنش خونه پدرشوهرم جلوپاش قربونی کشت وتاشب که سعیدبیادهیچ کس به من تعارف نکرد البته اگررفتارمادرشوهرم نرمال بودمن منتظرتعارف نمیموندم خودم میرفتم کمکشون ولی میدونستم بدون دعوت برم جلوی دامادشون سکه ی یه پولم میکنه ودقیقاوقتی سعیدامددعوتمون کردن برای شام!! انقدرازدستش ناراحت بودم که نمیخواستم برم ولی سعیدگفت الان فکرمیکنن حسودی پاشوبریم یه چشم‌روشنی بدیم زشته بااصرارسعیداماده شدم رفتیم پایین ولی همین که نزدیک تخت بچه شدم مادرشوهرم یه دستمال نازک انداخت روصورت بچه!! ازقیافه من فهمیدجاخوردم گفت بادمیره تودماغش شب اذیت میکنه دیگه این بهانه هاش برام عادی بودگفتم مبارکه رفتم‌کنارسعیدنشستم مسلم دامادشون خیلی ادم باشعوری بودمتوجه حرکت مادرشوهرم شدخودش رفت بچه روبغل کرداورد دادش به سعیدگفت دایی جون انشالله سال دیگه بچه خودت بغل کنی قیافه مادرشوهرم دیدن داشت منم یه ماشالله به بچش گفتم خودم باگوشیم سرگرم کردم.. تاچندماه مادرشوهرم سرگرم نوه اش بودکاری به من نداشت ولی یه کم که گذشت گیردادناش برای بچه دارشدن ماشر‌وع شدجالبه کاری به برادرشوهربزرگم که تهران بودنداشت گیرش رومابود البته دروغ چرابجزمادرش سعیدم واقعابچه میخواست چون عاشق بچه بودتوگوشیش پرازکلیپ بچه های بامزه بود همه ایناباعث شدبرخلاف میل خودم بعدازیکسال مجددبارداربشم ایندفعه برعکس دفعه قبل ویارخیلی بدی داشتم تاچهارماه همش زیرسرم بودم تاکم کم بهترشدم بخاطرحاملگیم سعیدنذاشت دیگه کارکنم کلادرحال استراحت بودم هیچ وقت یادم نمیره باسعیدرفتیم سونوگرافی وقتی دکترگفت به زودی صاحب یه دخترخوشگل میشیدهردوتامون زدیم زیرگریه انقدرخوشحال بودیم که یه کیک کوچیک خریدیم رفتیم خونه ی پدرم اخرشب که برگشتیم دیدم مادرش توحیاط نشسته تامنودیدگفت بچه چیه؟به جای من سعیدجواب داد یه دختردارم شاه نداره..مادرش دیگه جرات نکردحرفبزنه همه چی خوب بودتاماه اخربارداری وزنم خیلی بالارفته بود شبهانمیتونستم بخوام سرم که میذاشتم روبالشت حالت خفگی بهم دست میداد انقدرنشسته میخوابیدم که گردنم کمرم دردمیکردتمام این سختیهاروتحمل کردم تابلاخره دردزایمان امدسراغم بردنم بیمارستان ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخکرده ✅ پیاز ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ نعنا خشک ✅ رب انار ملس ✅ آب انار بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
662_44197208263724.mp3
5.58M
🎶 نام آهنگ: تو عزیز دلمی 🗣 نام خواننده: منصور •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏اگه نمی‌دونی تو این عکس چه اتفاقی داره میفته احتمالا خیلی جوونی : ) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_چهارم وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشدبه پرستارگفتم ب
نزدیک صبح دخترم به دنیاامدولی حال خودم اصلاخوب نبودخونریزیم زیادبودهمه فکرمیکردن طبیعی ولی چندساعت بعدش بخاطرافت فشاربیهوش شدم بردنم مراقبتهای ویژه..وقتی به هوش امدم خیلی درد داشتم برام مسکن میزدن تااروم بشم دقیقا نمیدونستم چه بلای سرم امده مامانم همراهم بودازرفتارش میفهمیدم ناراحته ولی سعی میکردخودش خوشحال نشون بده بازم اون دلشوره لعنتی امدسراغم گفتم ملکیا(دخترم)کو؟گفت بخداحالش خوبه نگران نباش تودستگاه خاطرات بدگذشته امدسراغم گفتم چراگذاشتنش تودستگاه؟گفت یه کم تنفسش مشکل داره به زورازجام بلندشدم گفتم بایدببینمش طفلک مامانم هرکاری کردنتونست منصرفم کنه به پرستارگفت مجبورشدن باویلچرببرنم بخش نوزادا‌ن تادخترم روببینم وای خدای من انقدرکوچیک بودکه میترسیدم بهش دست بزنم.. اون روزمتوجه چیزی نشدم امافرداش که مادرشوهرم امددیدنم باناراحتی گفت بیچاره پسرم!!فکرکردم بخاطردخترم میگه اماوقتی خواهرشوهرم پریدوسط حرفش گفت مامان الان وقتش نیست شک کردم گفتم منظورت چیه مامان؟گفت میدونستم نمیتونی دل پسرم روشادکنی گفتم منوسعیدناشکرنیستیم اگرخداصلاح بدونه بچه دومم پسرمیشه نگاهی بهم کردگفت باکدوم رحم؟متوجه منظورش نمیشدم مامانم گفت حاج خانم اگرنمیتونی همدردی کنی حداقل روی زخممون نمک نپاش دستم گذاشتم روشکمم گفتم مامانم چه بلای سرم امده؟یکیتون بگه چی شده!؟ خواهرشوهرم بهم نزدیک شدگفت میناجان نمیشه باتقدیرجنگید خواست خدااین بوده گفتم میشه صغراکبرا نچینی درست حرفبزنی گفت برای نجات جونت مجبورشدن رحمت رودربیارن.. باورم نمیشدولی حقیقت داشت من تواوج جوانی بقول مادرشوهرم ناقص شده بودم دیگه نمیتونستم تجربه مادرشدن روداشته باشم حال روحیم خیلی بدبودولی چاره ای جزپذیرش حقیقت نداشتم.. بعداز۲روزمرخص شدم ولی دخترم ریه قلبش مشکل داشت بایدبیمارستان میموند برای یه مادرخیلی سخته بدون بچه اش برگرده خونه بااون شکم پاره هرروزمیرفتم بیمارستان تنهادلخوشیم دخترم بودولی انگارخدانمیخواست من به ارامش برسم وبعداز۱۰روزدخترم ریه اش اب اوردقلبش ازکارافتاد خدامیدونه روزی که رفتم بیمارستان بهم این خبرتلخ رودادن چه حالی شدم مثل دیوانه هادادمیزدم ازخداشکایت میکردم گناه من چی بودکه تودوسال۳تاجیگرگوشه ام روازدست داده بودم وازهمه بدتردیگه نمیتونستم مادربشم عملانابودشدم افسردگی گرفتم وتاچندماه مثل یه تیکه گوشت افتادم گوشه ی خونه چندماهی گذشت تاتونستم سرپابشم سعی میکردم باخیاطی خودم روسرگرم کنم ولی نمیشدگاهی کارمشتریهاروخراب میکردم یکسالی ازاین ماجراگذشته بودکه رفتارمادرشوهرم کاملا باهام عوض شدعملا بهم میگفت طلاق بگیرپسرم بچه میخواد یه زن سالم میخوادوووو البته خدایش سعیدکنارم بودمیگفت به حرفهای مادرم اهمیت نده ولی مگه میشد!!یه روزکه دیگه ازدست تیکه های مادرشوهرم خسته شده بودم به سعیدزنگزدم گفتم من دیگه تواین خونه نمیمونم دنبال خونه باش وقهرکردم رفتم خونه ی مادرم اخرشب سعیدبایه سندامددیدنم گفت این چندسال که کارکردم بایکی ازدوستام شریکی زمین خریدم میخوایم مجتمع بسازیم ولی بابت خریدش چندتا چک سنگین دارم بایداول ایناروپاسشون کنم بعدبریم دنبال کارهای ساختش لطفایه کم بهم زمان بده توکه این همه صبرکردی یه کم دیگه ام تحمل کن همه چی درست میشه میریم خونه ی خودمون.. وقتی دیدم سعید داره تمام تلاشش میکنه که پیشرفت کنیم به ارامش برسیم قبول کردم.. دوسالی گذشت تواین مدت چکهاپاس شدکارهای اولیه زمین انجام شدمیخواستیم شروع کنن به ساختن البته پروسه سنگینی بودبازم یکی دوسالی طول میکشیدتااپن زمین ساخته بشه.. روزهای خیلی سختی روپشت سرگذاشته بودم اماامیدواربودم گذشت تایه روزیکی ازهمسایه برای کوتاهی پیراهنش امدپیشم توحرفهاش گفت میناجان توکه شوهرت انقدربچه دوستداره چرانمیریدیه بچه روبه سرپرستی قبول کنید گفتم چندباربهش گفتم ولی قبول نمیکنه حتی اگرشوهرمم راضی بشه مادرشوهرم نمیذاره یه کم فکرکردگفت دوستانه دارم بهت میگم حواست به زندگیت باشه مردجماعت دستش به دهنش برسه‌ فیلش هوس هندوستان میکنه مخصوصااگرکمبودی داشته باشه!! خداروشکرتوزن عاقلی هستی ولی زندگی بدون بچه نمیشه بااین حرفش ته دلم خالی شدالبته میدونستم سعیدعاشق بچه است جلوی من به روی خودش نمیاره چون بارهادیده بودم بچه خواهرش چه جوری میچلونه ازوقتی هم برادرشوهربزرگم صاحب بچه شده بودم مادرشوهرم افتاده بودبه جونم میگفت درخت بی ثمری موندی توزندگی بچم میخوری میخوابی چه گلی به سرش زدی دوروزدیگه پیرمیشه حسرت پدرشدن به دلش میمونه تمام ایناباعث به فکرچاره باشم من واقعاسعیددوستداشتم نمیخواستم طلاق بگیرم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شایدباورتون نشه ولی زندگی بدون سعیدرونمیتونستم تصورکنم اون شب وقتی امدسربحث بازکردم گفتم چه تضمینی هست چندسال دیگه نظرت عوض نشه نری دزدکی زن بگیری خندیدگفت دزدکی چرا میام بهت میگم!!اولش فکرکردم شوخی میکنه ولی واقعاجدی میگفت گفتم بیارضایت بده سرپرستی یه بچه روقبول کنیم گفت حرفشم نزن من بچه ازرگ ریشه خودم میخوام گفتم رحم اجاره کنیم گفت نه چندروزی توفکربودم تاتصمیم روگرفتم بهش گفتم من خودم میگردم یه زن برات پیدامیکنم که فقط برات بچه بیاره.. وقتی به سعیدگفتم خودم برات زن میگیرم فکرکردشوخی میکنم اماوقتی چندنفری روبهش پبشنهاددادم فهمیدتصمیم جدیه یکی دوهفته ای گذشته بودکه خودش گفت اگرزن دومم بگیرم توروطلاق نمیدم فکرنکن بازن گرفتن برای من میتونی ازشرم خلاص بشی گفتم منم بهت گفتم زنی برات میگیرم که فقط برات بچه بیاره بعدخودمونم بزرگش میکنیم گفت اگراینجوریه من حرفی ندارم.. شایدبراتون عجیب باشه ولی من بعدازرضایت سعیدبکوب دنبال زن دلخواه خودم براش بودم وبعدازیه مدت گشتن یکی ازدوستام خواهرشوهرش که سن بالابودروبهم معرفی کرد.. بتول یکی دوسالی ازسعیدبزرگتربودتویکی ازروستاهای اطراف شهرزندگی میکرد.. دوستم ناهیدخیلی ازش تعریف میکردمیگفت دخترخیلی خوبیه گقتم چراتاالان ازدواج نکرده؟گفت بخاطرلکنت زبان وساده بودنش خواستگارنداشته.. ناهیدکه درجریان زندگی من بودگفت بهت قول میدم هیچ دردسری برات درست نمیکنه میتونی راحت باهاش کناربیای فکرکن برای خودت یه کمکی گرفتی دراین حدمطیع ازش خواستم بیارش خونش تاازنزدیک ببینمش یک هفته ای ازاین ماجراگذشنه بودکه ناهید زنگزدگفت خواهرشوهرم(بتول)امده اگرمیخوای بیاببینش باهاش حرفات بزن فرداش رفتم دیدن بتول ازاسترس داشتم میمردم توراه به خودم فحش میدادم بابت این پیشنهادم ولی چاره ای نداشتم بایدتااخرش میرفتم وقتی بابتول روبه روشدم مهرش به دلم نشست یه دخترنجیب خجالتی که روش نمیشدسرش بالابگیره بدون تعارف حرفم بهش زدم اونم گفت من مزاحمتی برای زندگیت ندارم میخوام سرسامون بگیرم یادم رفت بگم بتول پدرومادرش ازدست داده بودپیش برادرش زندگی میکردولی زنداداشش خیلی اذیتش میکردحاضربودزن دوم بشه ولی خونه برادرش زندگی نکنه یه جورای دلم براش سوخت ولی تمام شرط شروطم بهش گفتم اونم همه روقبول کرد همون شب عکسش به سعیدنشون دادم گفتم دخترخوبیه ومشکلی برامون به وجودنمیاره سعید دودل بودولی درنهایت قبول کرد فرداش رفتم پایین تمام ماجراروبرای مادرشوهرم تعریف کردم انقدرشوکه شده بودکه هیچی نمیگفت هاج واج نگاهم میکرد پدرشوهرمم مثل مادرشوهرجاخورده بود ولی دراخرهمه به این وصلت راضی شدن.. باورش سخته ولی چندروزبعدش من حسابی به خودم رسیدم برای شوهرم رفتم خواستگاری!! برادربتول همون شب رضایت خودش اعلام کردولی ازسعیدخواست براش خونه جدابگیره وقرارشدجهیزیه بتول بیارن طبقه پایین.. ظرف چندهفته تمام کارهای انجام شدوسعیدبتول بارضایت من عقدشدن،،،تمام خریدهای بتول خودم انجام دادم گفتنش راحته ولی خیلی برام سخت بود البته ازحق نگذریم سعیدهیچ دخالتی نداشت میگفت هرکاری خودت صلاح میدونی انجام بده.حتی روزی که مختصرجهیزیه اش رواوردن رفتم پایین کمکشون چیدم وجالبه بدونید این وسط رفتارمادرشوهرم زمین تااسمان باهام عوض شده بودمثل پروانه دورم میگشت!!برادربتول یه مهمونی ساده دادوعروس شدن خواهرش توروستااعلام کردماهم اخرشب رفتیم دنبالش اوردیمش و به همین سادگی من برای خودم هوو اوردم!! بتول روبالباس سفیدگذاشتم پیش شوهرش خودم امدم بالا تنهاکه شدم دیگه طاقت نیاوردم زدم زیرگریه درسته بارضایت خودم اینکارکرده بودم ولی اون شب سخترین شب عمرم بود..این وسط تایادم نرفته بهتون بگم خانوادم وقتی فهمیدن میخوام برای سعیدزن بگیرم باهام قهرکردن مامانم طفلک خیلی تلاش کردمنصرفم کنه ولی من به حرفش گوش ندادم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد؛ یه زمانی با این وسیله خطرناک کلّه مون رو شخم می‌زدند😑 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت: «مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.» شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد، قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: «اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چرا تصمیم به کشتن او گرفته ای؟ عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم، بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!» زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یا_باقر_العلوم_ع💔 دم بہ دم در فراٺ چشمانٺ ماتم ڪربلا مجسم بود چشم تو لحظہ اے نمےآسود همہ ‌ی عمر تو محرم بود (ع)🖤 تسلیت_باد 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 جانم فدای نام تو 🖤 یا باقر العلوم 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_ششم شایدباورتون نشه ولی زندگی بدون سعیدرونمیتونستم تصورکنم او
باتداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای بازشدن درامد ازجام بلندشدم گفتم کیه؟سعیدامدتواتاق گفت بازم یادت رفته درقفل کنی؟گفتم تواینجاچکارمیکنی بروپایین پیش زنت نزدیکم شدسفت بغلم کردگفت زن من توای اون قراره فقط برام بچه بیاره گفتم امدی بالاناراحت نشه بابی تفاوتی گفت بشه قرارنیست اون برای من تعیین تکلیف کنه.من فقط سرجای خودم خوابم میبره.ازاین همه بیخیالی سعیدداشتم شاخ درمیاوردم وجالبه انقدرخوابش میومدکه تاسرش گذاشت روبالشت خوابش بردتوفکربودم که بتول بهم پیام دادمیشه بیای پیشم.رفتم پایین دیدم حالش خوب نیست رنگ روش پریده بودانگاردردداشت گفتم خوبی باخجالت گفت نه.نمیدونم چرادلم براش سوخت اخه اونم گناهی نداشت رفتارسعیداونم تواولین رابطه خیلی زشت بودکمکش کردم لباسهاش عوض کردبراش یه دمنوش درست کردم بهش مسکن دادم گفتم سعی کن بخوابی میخواستم برم بالاکه دستم گرفت گفت خانم جان من ازبچگی ازتنهایی میترسیدم تنهام نذاز به ناچارموندم شایدباورتون نشه ولی این دخترانقدرارامش داشت که کنارش اصلاحس بدی نداشتم اون خوابیدولی من تاصبح نتونستم پلک روهم بذارم.. نزدیک ساعت۹مادرشوهرم باسینی صبحانه امدپایین وقتی منودیدباتعجب گفت وا تودیشب پیش ایناخوابیدی گفتم نه نصف شب پسرت امدبالابتول حالش خوب نبودامدم پیشش مادرشوهرم گفت اینجوری نمیشه بایدچندشب درهفته پیش توباشه چندشبم پیش بتول گفتم خودت سعیدمیشناسی تاخودش نخواد من نمیتونم براش تعیین تکلیف کنم.بگذریم یکی دوماهی طول کشیدتاسعیدبه شرایط عادت کنه ویه مدت که گذشت دیگه بیشترشبهاپیش بتول بودمنم اعتراضی نمیکردم..یکی دوماهی طول کشیدتاسعیدبه شرایط عادت کنه ویه مدت که گذشت دیگه بیشترشبهاپیش بتول بودمنم اعتراضی نمیکردم میگفتم بذارحامله بشه دیگه نمیره پیشش.البته رفتارم بابتول دوستانه بوداونم هیچ بی احترامی بهم نمیکردحتی گاهی میومدپیشم توکارهای خونه کمکم میکردکلا شخصیت ساکتی داشت خیلی اهل حرفزدن نبودمنم ازش راضی بودم سعیدم بهش عادت کرده بوداول که مبومدمیرفت به اون یه سرمیزدبعدمیومدبالاازازدواج سعیدبتول۷ماه گذشته بودکه دوستم ناهیدبهم زنگزدگفت مینافکرکنم بتول حامله است.گفتم توازکجامیدونی؟گفت دوماه عادت ماهانه نشده ببرش دکترازمایش بده تامطمئن بشی گفتم واچرابهم نگفته گفت اون توفازاین چیزهانیست..انقدرذوق داشتم که ناهیدازپشت تلفن بوسیدم گفتم خوش خبرباشی.انشالله که حدست درست باشه..وقتی تلفن قطع کردم رفتم سراغ بتول گفتم چرابهم نمیگی عقب انداختی قرارمون یادت رفته خندیدگفت ناهیددهن لق نتونست چندروزتحمل کنه سریع لوداد!!؟هول نشومن پریودی نامنظمی دارم شده چندماهم پریودنشم گفتم اون موقع مجردبودی ولی الان شرایط فرق کرده بایدشک کنی.گفت من تامطمئن نشم نمیام ازمایش بدم بتول یه کم لج بازبودنمیشدزیادباهاش کل کل کردگفتم باشه میرم بی بی چک میخرم اگرمثبت شدبرای اطمینان میریم ازمایشگاه گفت باشه..نفهمیدم چه جوری خودم رسوندم داروخونه توراه برگشت سعیدزنگزدعادت داشت طول روزچندبارتماس میگرفت بهش چیزی نگفتم میخواستم سورپرایزش کنم ولی قبل من بتول بهش زنگزده بودهمه چی میدونست گفت منتظرخبرتم خلاصه بی بی چک دادم به بتول دست به دعاشدم وازاونجای که خداصدام روشنیده بودبتول حامله بود..انگاردنیاروبهم داده بودن بهش گفتم توفقط استراحت کن خودم همه کارهات میکنم خوشبختانه بدویارنبودمنم خیلی اذیت نمیشدم این وسط نگم براتون ازذوق مادرشوهرم اون ازمنوسعیدبیشترخوشحال بود گذشت تاموقع تعیین جنسیت شد وقتی میخواستیم منوسعیدببریمش سونوگرافی مادرشوهرمم همراهمون امد وخودش همراه بتول رفت تواتاق وقتی امدن بیرون برق رضایت توچشماش دیدم .گفتم بچه سالمه؟گفتم بله گل پسرم حالش خوبه ازاون روزورق برگشت بتول شدعزیزکرده مادرشوهرم نمیذاشت لحظه ای تنهابمونه بهترین غذاهاروبراش میپخت وجالبه بدونیدبه من اعتمادنداشت فکرمیکردازروی حسادت یه بلای سربچه بیارم!!این درحالی بودکه میدونست من هوو روتحمل کردم بخاطربچه مگه عقلم کم بودبعدازاین همه سختی بلای سربچه بیارم!! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای برآوردن آرزوهایت روی هیچ کس غیر خودت حساب نکن! دیگران دنبال آرزوهای خودشان هستند از دیگران توقع اجابت آرزوهایت را نداشته باش...!! شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f