💐الهی خداوند بهتون
🌷دلی آرام تنی سالم لبی خندان
💐و عاقبتی بخیر عطا کنه
🌷آفتاب عمرتون همیشه درخشان
💐و عمرتون سبز و پایدار
🌷و زندگیتون سرشار از عشق
💐سلام صبحتون بخیر
🌷روزتون پر از خیر و برکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه زیرخاکی با مرجانه گلچین در سال ۱۳۷۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز خانواده... - @mer30tv.mp3
4.75M
صبح 12 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوهشتم همه داشتن گریه میکردن و لباس سیاه تنشون کرده بو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_شصتونهم
با عصبانیت گفتم؛اون شوهرمه میفهمی؟
چی رو دارین از من پنهون میکنین؟از منی که زنشم،مادر بجشم.حقمه که بدونم شوهرم الان کجاست و چه بلایی سرش اومده.جمال شونه هاش میلرزید و گریه امونشو بریده بود با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:یه جسد سو خته دیگه هم پیدا شده اون جمشیده.لحظه ای حس کردم جون از تن و بدنم رفت.زانوهام سست شد و افتادم روی زمین.عمه که همه ی حواسش بمن بود دستمو گرفت تا سرم به جایی نخوره.صدام میلرزید و بدنم یخ کرده بودنمیتونستم اینحرفارو باورکنم.منو ببرین جایی که الان جمشید هست،میخوام بینمش.مگه نمیگین مرده؟من باور نمیکنم.اصلا میخوام برای اخرین بار ببینمش.حرف میزدم و با صدای بلند گریه میکردم.جمال که کلافه شده بود صداشو برد بالا و گفت:زنداداش جمشید سوخته،متوجه حرفم میشی؟برادرم سوخته حتی صورتش با دیدنش حالت بدتر میشه چون حتی تو که زنشی نمیتونی بشناسیش هیچوقت جمالو اونطور ندیده بودم.اما من حالم بدتر از همه بود و نمیخواستم حرفشونو بفهمم.اخمی کردم و گفتم:اگه شناخته نمیشه اصلا از کجا معلوم که جسد جمشید باشه؟شاید یه نفر دیگست.جمال اومد سمتم و هیکل درشتش روم سایه انداخت و با جدیت گفت:زنداداش،کاش حرفای تو و امیدی که داری حقیقت داشت اما وسایل جمشید هم از توی ماشین پیدا شده و شـک نداریم جسد دومی که پیدا شده جمشیده.همهی این حرف ها،برنگشتن جمشیدو هزار تا نشونه دیگه خبراز این اتفاق شوم میداد اما قلب من نمیخواست باور کنه که عشقی که ثمره اش توی شکمم بود به نابودی کشیده شده.زندگی وسرنوشتم یک شبه سیاه شد و حالا من هم هزار بار مرگ رو تجربه کردم.با مُردن جمشید جسمم زنده بود اما روحم پر پر شد جمشید یکبار مُرد اما من از امروز بعداز اون روزی هزار بار میمیرم زیرلب گفتم:خیلی بی معرفتی جمشید،بهم قول دادی که برمیگردی.کاش قدر لحظه های باتو بودنو بیشتر میدونستم،کاش عمر زندگی و ثانیه های خوشمون اینقدر کوتاه نبود.یک هفته میشد که جمشیدو ندیده بودم و هنوز زنده بودم و نفس میکشیدم.همیشه فکر میکردم اگه جمشید نباشه منم میمیرم جسمم زنده بود اما روحم هرروز جون میداد هرروز منو میبردن سرخاکش تا باور کنم که جمشید رفته زیرخاک اما هرلحظه باورش برام سختتر میشدنه تنها سرد نشده بودم که هرروز دلتنگ تر و بی قرار تراز روز قبل میشدم.همه نگرانم بودن زیرلب با جمشید حرف میزدم و هق هق گریه ام هرلحظه بیشتر میشدمن حالا بدون تو توی این دنیا چیکار کنم جمشید؟چطور تک و تنها این بجه رو بزرگ کنم کاش رفتنت دروغ باشه کاش همه ی اینایه خواب باشه.کاش برگردی و حال بی قرارمو تسکین بدی.چندساعتی بی وقفه گریه میکردم و با جمشید حرف میزدم.درعرض چندساعت کل عمارت با پارچه های سیاه پر شد و عمارت سیاه پوش شداما من دلم نمیخواست سیاه بپوشم.رفتن جمشیدو باور نداشتم،چرا باید لباس سیاه تـنم میکردم؟هرچقدر عمه و عزیز اصرار کردن که لباسمو عوض کنم و سیاه تـن کنم قبول نکردم.چطور باید لباس سیاه عزای شوهرمو تـن میکردم وقتی هنوز بچه اش توی شـکمم بی قرار پدرش بود؟عمارت پر شد از ادم شلوغی و گریه و زاری.اماده رفتن به قبرستان بودیم تا جسدی که میگفتن جمشیده دفن بشه همه گریه میکردن پشت سر تابوت به سروکله میزدن.به تابوت چشم دوختم.اینقدر گریه کرده بودم که باهر قطره اشکی که از میفتاد چشمام میسوخت...زیرلب گفتم:جمشید این تویی؟تویی که داری تنهام میزاری؟صورت قشنگتو نمیزارن ببینم.من چطور باور کنم که تو داری میری زیرخاک اجازه ندادن روی جمشید باز بشه.هرچقدر اصرار کردم کسی به حرفم گوش نکردمیگفتن چون حامله ای نباید جمشیدو توی این وضعیت ببینی پس چطور باید باور میکردم اینی که داره میره زیرخاکجمشیده خاک ریخته شد و قلب من هم باهاش دفن شد قلب و احساس من هم توی اون لحظه مُرد خودمو انداختم روی سنگشو فریادمیزدم جمشید بچه ات تورو میخواد نمیدونم چقدر گذشت اما بی حال روی سنگ افتاده بودم و بدن بی جونم نای حرکت نداشت...همه چیز مثل یک کابوس بود.کابوسی که قرار نبود تموم بشه کابوسی که از اون لحظه هر ثانیه بامن بود به سمت عمارت حرکت کردیم.اما من خودمو اونجا جاگذاشتم.زندگی و آیندمو زیرخاک دفن کردم.حالا چطور باید زندگی میکردم؟با چه انگیزه ای؟قدمام همراهیم نمیکردن،زانوهام خم شده بود و با رفتن جمشید کمرم شکست اون بچه چه گناهی کرده بود که هنوز پا به این دنیا نذاشته پدرشو از دست داد.خدایا چطور باید این بچه رو بدون جمشید بزرگ کنم.آهی کشیدم و با سوز اشک ریختم عمه و عزیز کنارم بودن و هوامو داشتن تا زمین نخورم به عمه نگاه کردم و گفتم:عمه دیدی چطور سیاه بخت شدم؟دیدی چطور همه چیزم رفت؟عمه سری تکون داد و اشک از گوشه چشمش افتاد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#آلبالو_پلو
مواد لازم :
✅ آلبالو
✅ گوشت
✅ پیاز
✅ برنج
✅ زردچوبه،فلفل
✅ نمک
✅ شکر
✅ رب گوجه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
657_45216991101682.mp3
8.13M
برف پیری
افتخاری 😍
✌مروری بر خاطرات✌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس خوبی که این عکس ها دارن :🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتونهم با عصبانیت گفتم؛اون شوهرمه میفهمی؟ چی رو دارین از
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتاد
به عمارت رسیدیم عمارت پراز مهمان بود که از شهرو روستاهای اطراف برای مراسم جمشید اومده بودن.مجبور بودم به احترام مهمان ها توی جمع بمونم.دلم میخواست تنها باشم و توی تنهایی برای جمشیدم سوگواری کنم اما چاره ای نداشتم.باید توی مراسم شوهرم شرکت میکردم توی اتاق مهمان که سرتاسر ادم نشسته بود کنارخانم بزرگ و خواهرای جمشید نشستم چادر سیاهی که عمه بهم دادو سرم انداختم و چادرو کمی روی صورتم کشیدم تا اشک بریزم هیچکس دردمو نمیفهمید همه ی این ادما تاچندساعت دیگه میرفتن.من میموندم و آینده ای که ازش میترسیدم چطور میتونستم آینده رو بدون جمشید تصور کنم خدای من،خدای من چطور قلب تیکه پاره ام رو تسکین بدم؟من کمرم شکسته چطور دوباره سرپا بشم؟زیر چادر با خودم حرف میزدم و بی صدا اشک میریختم.خانم بزرگ گاهی بی صدا اشک میریخت گاهی به سروصورتش میزد روزها میگذشت روزهایی که توی عمارت مراسم های متعددی برای جمشید برگزار میشدمردم برای عزای جمشید به عمارت میومدن و عمارت پرمیشد از گریه و ناله منم مجبور بودم توی این مراسمات شرکت کنم.اما خسته بودم از شلوغی دلم کنج خلوتی میخواست تا بشینم و زجه بزنم.مثل دیوونه هاشده بودم گاهی ساعت ها به نقطه ای خیره میشدم و اشک میریختم.گاهی بلندبلند با جمشید خیالی حرف میزدم گاهی ساعت ها جلوی پنجره منتظر جمشید مینشستم تا برگرده و باهم ناهار بخوریم رفتن جمشیدو باور نمیکردم همه ی وجودم مرگشو انکار میکرد دلم میخواست همه ی اونایی رو که برای عزای جمشید به عمارت میانو ازاونجا بیرون کنم.بیرونشون کنم و سرشون داد بزنم:چرا اینجا جمع شدین؟جمشید من هنوز زندست.خانوادم تنهام نمیذاشتن عزیز پیشم مونده بود مریم و رعنا هم بیشتر وقتا پیشم بودن.بچه توی شکمم روز به روز بزرگتر میشد و دلتنگی من هم بیشتر میشد یک هفته ای از مرگ جمشید میگذشت و عمارت کمی خلوت تر شده بودنگران بچه ای که معلوم نبود بااین اتفاقات و اوضاع و احوال من سالم به دنیا میاد یانه باگذشت این چندروز حرفهایی به گوشم میرسید که بیشتر حالمو بدمیکرد بارفتن جمشید باید برای عمارت ارباب جدیدی تعیین میشد و اون کسی نبود جز جمال..جمال از اربابی و ریاست متنفر بود اما چاره ای نداشت جزاینکه انگشتراربابی رو دستش کنه.قبول کردن اربابی جمال برای همه سخت بود کسی فکرشو نمیکرد یه روزه ورق برگرده و همه چیز عوض بشه ازهمه سخت تر برای من بود.دیدن کسی جز جمشید درمقام اربابی آزارم میداد.به پشتی تکیه داده بودم ودستمو گذاشته بودم روی شکمم بچه تکون میخورد و حسش میکردم عزیز عینکشو روی صورتش جابجا کرد و گفت:امروز انگشتر اربابی رو میندازن دست جمال خان.با شنیدن این حرف بغض سنگینی توی گلوم نشست.اونقدر سنگین که حتی نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود.عزیزه در زد و وارد اتاق شد و گفت:دیبا خانم،خانم بزرگ فرمودن برای مراسم انگشتر ارباب تا یک ساعت دیگه برین توی اتاق مهمان.دلم نمیخواست بااون صحنه ها روبرو بشم اما چاره ای نداشتم بلندشدم خودمو تو آینه نگاه کردم.چشمام پف داشت و زیرشون کبود شده بود صورتم کمی لاغرتر شده بود این چندروز زیاد چیزی نخورده بودم و هرچی بقیه اصرار میکردن بخاطر بچه غذا بخورم اما هیچی از گلوم پایین نمیرفت.دستی به موهام کشیدم و چونه ام لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.دلم برای دستای جمشید تنگ شده بود،دستاهایی که موهامو نوازش میکردن ازم خواسته بود موهامو کوتاه نکنم اما حالا در نبودش این موهارو میخواستم چیکار؟به اطراف نگاه کردم در کمدو باز کردم تا قیچی رو بردارم چشمم به لباس های جمشید افتاد بوی تنش هنوز روی لباساش بود لحظه ای حس کردم کنارمه.پیراهنشو توی بغلم گرفتم و بو کشیدم.بغضم ترکید و همونطور که پیراهنشو توی بغلم گرفته بودم اشک میریختم عزیز اومد سمتم.پا به پای من اشک میریخت و میخواست پیراهنو به زور از دستم بگیره پیراهنو کشیدو گفت:چرااینقدر خودتو اذیت میکنی دیبا؟بااین کارا دیوونه میشی دخترم بزار وسایل جمشیدو جمع کنم و از اتاق ببرم بیرون محکم دست عزیزو پس زدم و صدامو بردم بالا و گفتم کسی حق نداره به وسایل جمشید دست بزنه قیچی رو از توی کمد برداشتم و رفتم سمت آینه عزیز که انگار ترسیده بود گفت میخوای چیکار کنی دیبا؟همونطور که موهامو صاف میکردم گفتم:میخوام موهامو کوتاه کنم.نگهداری ازشون برام سخته.باگفتن این حرف،یاد روزی افتادم که جمشید ازم خواست موهامو کوتاه نکنم.اشک چشموو پاک کردم و قیچی رو گرفتم جلوی موهام.عزیز بدون معطلی اومد سمتم و گفت:تو که نمیتونی،بده به من قیچی رو از دستم کشیدو موهامو شونه زدبا حرکت قیچی روی موهام و با موهایی که روی زمین میریخت اشکام بی اختیار روی صورتم میریخت و قلبم تیر میکشیدکاش یکبار دیگه صدای جمشید توی گوشم میپیچید
ادامه دارد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادویکم
فقط یکبار دیگه میومد و میگفت من عاشق موهاتم،وقتی اینجوری دورت میریزی دیوونه ام میکنی.عزیز موهایی که کف اتاق ریخته بود و جمع کرد و چندقیقه ای رفت بیرون.توی آینه خودمو نگاه کردم.موهام تا روی شونه هام اومده بود.با حسرت نگاهی بهشون کردم و روسری بزرگی انداختم روی سرم و بدون توجه به چهره ام اماده رفتن به اتاق مهمان شدم.دیگه هیچی برام مهم نبود نه قیافه ام و نه لباس تنم.هیچکدوم دیگه اهمیتی نداشتن.به سمت اتاق مهمان راه افتادم.لـبامو میجویدم و مزه خون توی دهنم حس کردم.همه ی احساسات بد دنیا به سمتم هجوم آورده بودن.غم نگرانی،استرس و هزار جور احساسی که تابحال تجربشون نکرده بودم.با قدم هایی لرزان به سمت اتاق مهمان رفتم و عزیزهم پشت سرم اومد وارد اتاق شدم همه توی اتاق نشسته بودن و منتظر ورود من بودن.همه ی نگاه ها به سمت من برگشت.همون جلوی در جایی رو برای نشستن انتخاب کردم و زیرلـب سلامی کردم و نشستم.جمال بالای اتاق نشسته بود و خانم بزرگ و نسرین وقدیر هم کنارش نشسته بودن از چهره ی جمال میشد نگرانی رو خواند آینده برای همه مبهم و ترسناک بود بانبودن جمشید همه چیز عوض شده بود همه میدونستن جمال نمیتونه به خوبی جمشید این عمارت و کارهای اربابی رو اداره کنه و از پس همه چیز بربیادبقیه خواهر های جمال و مریم و رعنا و عمه هم توی اتاق بودن و همه منتظر بودن تا کسی چیزی بگه.انگار زبون کسی به حرف زدن نمیچرخید.همه ساکت بودن و هرازگاهی صدای بازی و خنده بجه ها میومد خانم بزرگ تسبیحش رو توی دستش چرخوند و با صدایی لرزان گفت:کاش میمردم و نمیدیدم یه روزی با مرگ جمشیدم اربابی واگذار میشه.بااین حرف خانم بزرگ همه زدن زیر گریه و چشمای همه خیس اشک شد.جمال هم بی صدا اشک میریخت و تند تند اشکاشو پاک میکرد.بی صدا با بغض همیشگیم گوشه ای نشسته بودم و مات و مبهوت به جایی که جمال نشسته بود نگاه میکردم.اون پشتی جایی بود که همیشه جمشید بهش تکیه میداد و منم کنارش مینشستم.جمشیدو تصور کردم که به پشتی تکیه داده و دود قلیونش دورش رو گرفته.آه چه تصویر دردناکی آه.قلب بی قرارم آروم بگیر میدونم دیگه طاقت نداری آروم بگیر خانم بزرگ به من نگاه کرد و گفت:جمشیدم دیگه نیست اما یادگارش توی شکم دیباست وقتی این بچه به دنیا بیاد انگار جمشیدم دوباره کنارم برگشته.لحن حرفای خانم بزرگ جوری بود که حس بدی بهم میداد دستمو گذاشتم روی شکمم باحرفای خانم بزرگ احساس ناامنی بهم دست داد جمال کمی جابجا شد و با چشم هایی سرخ صداشو صاف کرد و گفت:برای منم سخته که بخوام اینطور جای برادرمو بگیرم،همتون میدونین که من از این جایگاه فراری بودم اما با اتفاقی که افتاد چاره ای ندارم جز اینکه اداره امور رو به دست بگیرم.خانم بزرگ بلند شد وانگشتری که میدونستم انگشتر اربابِ بزرگ بوده رو به صورت نمادین دست جمال کرد و گفت:امیدوارم توهم مثل برادرت باابهت و کاردان باشی پسرم.جمال به انگشتر توی دستش نگاه کرد و سری برای خانم بزرگ تکون داد اون انگشتر فقط نمادین بود و بعداز این مراسم از دست ارباب دوباره به خانم بزرگ سپرده میشد اونطور که معلوم بود خیلی باارزشه جمال نگاهی به جمع کرد و نگاهش روی من ثابت موند و گفت:همه ی سعیمو میکنم که ارباب خوبی برای مردم و این عمارت باشم و همچنین عموی خوبی برای یادگارِ جمشید.خانم بزرگ نگاهی بمن انداخت و زیر گوش نسرین چیزی گفت.رفتار های خانم بزرگ طبیعی نبود و حس میکردم میخواد کاری بکنه.مراسم انگشتر اربابی تمام شد و همه یکی یکی از اتاق مرخص میشدن.میخواستم از در خارج بشم که جمال صدام کرد زنداداش؟چندلحظه به سمتش برگشتم و بدون اینکه جوابی بدم منتظرموندم تا حرفشو بزنه خانم بزرگ و نسرین هنوز توی اتاق بودن و از نگاهشون معلوم بود خیلی کنجکاون که بدونن جمال چی میخواد بگه.جمال از جاش بلند شد و دوتا دستشو برد پشتشو به من نزدیک شد.اگر کم و کسری داشتی به من بگو.میدونم نبودن جمشید برات خیلی سخته.اگر کاری چیزی بود تعارف نکن.هرکاری داشته باشی همه ی ما کنارتیم خیالت راحت ازاین که اینقدر ادم فهمیده ای بود خوشحال بودم میتونستم مثل یک برادر بهش تکیه کنم تشکر کردم بااجازه ای گفتم و از اتاق رفتم بیرون.عزیز جلوی در منتظرم بودگوشه ی پیرهنمو گرفت وآروم گفت:جمال خان چیکارت داشت میخواست ببینه کم و کسری نداشته باشم عزیز پوفی کرد و گفت:آخیش ترسیدم مادر،حالا که جمشید خان مرده،نکنه تورو با هشت ماه شکم از عمارت طرد کنن.پیرهنمو از دست عزیز بیرون کشیدم و با حرص گفتم:این چه حرفیه عزیز بچه ی جمشید توی شکم منه چرا باید منو طرد کنن.با رفتن جمشید خیلی وقت بود که خواب آروم و راحتی نداشتم..همش کابوس میدیدم صحنه ی پرت شدن ماشین جمشید توی دره و سوختنش رو خواب میدیدم و با گریه از خواب بیدار میشدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پژمان بازغی، سید جواد رضویان و سام درخشانی ۱۹ سال پیش😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
تاجران پارچه ، خسته و خواب آلود هر یک به گوشه ای لمیده بودند و استراحت می کردند.
گدایی از راه رسید کاسه گدایی به دست.
گدا گفت: به من کمک کنید ، از مال خود به من هم کمک کنید.
یکی از تاجران: ای بابا این جا هم رهایمان نمی کنید.
خسته و داغانیم.
صدای بقیه تاجران هم در می آید.
گدا گفت: اگر شما تاجرها و داراها انصاف داشتید و به عدل خرید و فروش می کردید و ما گدایان هم کمی قناعت داشتیم، روزگارمان این نبود و هیچ گدایی روی زمین وجود نداشت.
گدا درحال دور شدن از آن ها گفت:
از قناعت توان گرم گردان
که ورای تو هیچ نعمتی نیست
کنج صبر اختیار لقمان است
هرکه را صبر نیست حکمت نیست.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا از این دفترا داشتن ،؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماها به آرزوهاتون رسیدین یا نه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادویکم فقط یکبار دیگه میومد و میگفت من عاشق موهاتم،وقت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادودوم
دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابوس ها خیلی عذابم میداد.با عزیز رفتیم توی اتاق وخودمو انداختم روی زیرانداز کنار اتاق و به بدنم کش و قوسی دادم.کمرم و بدنم خیلی درد میکردهرچی به ماه آخر نزدیک میشدم کمـر دردهام بیشتر میشد چشمام از بیخوابی سرخ شده بود.عزیز کنارم نشست و گفت:بگیر یکم بخواب مادر،از بیخوابی داری هلاک میشی دستی به صورتم کشیدم و گفتم؛نمیتونم عزیز،نمیتونم.خیلی خوابم میاد اما میترسم دوباره اون کابوسهای وحشتناک رو ببینم از خوابیدن میترسم عزیز پتو رو کشید روم و گفت:من همینجا میشینم اگر فهمیدم داری خواب میبینی بیدارت میکنم.بفکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.یک ماه دیگه به دنیا میاد و حال و روز تو اینه عزیز درست میگفت.این بچه چه گناهی داشت.چشمامو بستم تا کمی آروم بشم.خیلی زود چشمام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چندساعت خوابیدم که با صدای ضربه هایی که به در میخورد چشمامو باز کردم.به اطرافم نگاه کردم،عزیز توی اتاق نبود.فکر کردم خیالاته اما چند ثانیه بعد دوباره چندتا ضربه به در خورد.به سختی از جام بلند شدم و زیرلب غر میزدم تازه خوابم برده بود عزیز،کجا بلند شدی رفتی.باتعجب به در نگاه کردم که از داخل قفل بود قفل درو باز کردم و با حرص گفتم:مگه قرار نبود روی سرمن بشینی عزیز.درو محکم باز کردم.چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم.جمشید بود که جلوم ایستاده بود.باهمون لباس هایی که روز آخر رفت،ساکش توی دستش بود و با لبخند گفت:بلاخره برگشتم چشمامو بستم و باز کردم و رفتم سمتش.زبونم قفل شده بود.دستی به صورتش کشیدم وگفتم؛خودتی جمشید؟تو واقعی هستی؟خنده ی بلندی کرد وگفت:چت شده دیبا؟قراره واقعی نباشم.دورش چرخیدم و چندبار لمسش کردم.اشکام بی اختیار میریخت و چونه ام میلرزید با صدایی لرزان گفتم:من بهشون گفتم تو زنده ای،بهشون گفتم تو برمیگردی.اما هیچکس حرفمو باور نکردمن میدونستم تو تنهام نمیزاری جمشید ساکشو گذاشت روی زمین تا میتونستم گریه کردم.گریه میکردم و حرف میزدم تا بغض این چندروزو خالی کنم. عطر تنشو بو میکشیدم.دلم برات تنگ شده بود جمشید..تو کجا بودی؟میدونی این چندروز من چی کشیدم؟میدونی چقدر منتظرت بودم تا به همه ثابت کنم تو هنوز زنده ای.تا به همه ثابت کنم جمشید من بی وفا نیست و وقتی گفته برمیگردم،برمیگرده.پس چرا اینقدر دیر برگشتی؟نصفه عمرم کردی جمشید.جمشید به حرفام گوش میداد.سرشو گذاشت بود روی سرم و اشک میریخت.تابحال اینطور اشک ریختن جمشیدو ندیده بودم.حرفی نمیزد و فقط اشک میریخت.سرمو بردم زیرگلوشو عطر تنشو نفس کشیدم.تا میتونستم عمیق نفس کشیدم.گریه ام بند نمیومد و به هق هق افتاده بودم.با تکون هایی که به دستم میخوردچشمامو باز کردم.صورتم خیس اشک بود و عزیز با چشم هایی نگران بهم خیره شده بود سرجام نشستم و به اطرافم نگاه کردم.جمشید کجاست؟عزیز با گوشه روسریش اشکشوپاک کرد وگفت:خواب دیدی مادر،خواب دیدی دادزدم:جمشـــیــد.زانوهامو تو بغل گرفتم و زدم زیرگریه.عزیز سعی میکرد آرومم کنه.اما نمیتونست.بعداز این همه مدت جمشید اومد به خوابم و عزیز بیدارم کرد صدام میلرزید و بریده بریده گفتم:چرا بیدارم کردی؟چـــرا؟کاش تاابد توی همون خواب میموندم.عطر تنشو حس کردم عزیز جمشید برگشته بود مطمئنم این خواب یه نشونست.جمشید من زنده ست عزیز لیوان آبی گرفت جلوی دهنم و گفت بخور.چند جرعه آب نوشیدم و گلوی خشکم خیس شد.مثل دیوونه ها زانوهامو بغل گرفته بودم و اشک میریختم و زیر لب میگفتم جمشید من زندست نمیخواستم باور کنم اون فقط یه خواب بود.نمیخواستم باور کنم عطر تنش فقط خیال بود دلتنگ تر شده بودم و همه ی وجودم تمنای جمشید رو داشت.روزهای سخت ماه های آخر بارداریم بدون جمشید و در حسرت دیدنش میگذشت.تقریبا دیگه همه از عمارت رفته بودن مریم و رعنا هم رفته بودن سرخونه زندگیشون فقط نسرین توی عمارت مونده بود تا خانم بزرگ تنها نمونه و خدایی نکرده از غم مرگ جمشید بلایی سرش نیاد عزیز هم پیش من مونده بودگاهی میرفت خونه سری میزد و به ساعت نکشیده برمیگشت پیش من و نمیذاشت تنها بمونم.وقتایی که هم که میرفت تا بهخونه سر بزنه از عمه میخواست که بیاد پیشم.میترسیدن تنهام بزارن.از دهن عمه پرید که میتررسن من بلایی سر خودم بیارم.عزیز سراسیمه وارد اتاق شد و گوشه ی چادرشو به دندون گرفته بودمیزد روی پاشو و زیرلب چیزی میگفت...من و عمه متعجب نگاهش میکردیم تا حرفی بزنه عزیز چادرشو انداخت گوشه اتاق و گفت:کاش میمردم و این روزارونمیدیدم.عمه حرصش گرفت و گفت:دِ حرف بزن نصفه جونمون کردی عزیز دستشو گرفت جلوی صورتش و گفت:جمیلهجان دخترم هم مثل خودم سیاه بخته ماها از هیچی شانس نداریم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم لبخند مهمون همیشگی زندگیتون باشه ♥️
شبتون بخیر 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه زیبا گفت سهراب🌺
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایـم را بدهـم ....
تـا برسـانـد بـه خــــدا
روزتـون زیبـا
و پُراز آرزوهای قشنگـــــ🍃🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزانی که دیگه بین ما نیستن🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دماوند .... - @mer30tv.mp3
4.43M
صبح 13 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادودوم دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادوسوم
اون از شوهر کردنش که تارفت رنگخوشبختی رو ببینه شوهرش جوونمرگ شد،اینم از بچه دار شدنش یه آب خوش قرار نیست از گلوی ماها پایین بره.باتعجب گفتم:چی شده عزیز؟عزیز باگوشه روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت:به گوشم رسیده که خانم بزرگ حرف انداخته که با به دنیا اومدن بچه دیبا باید از عمارت بره.اینحرفارو از کجا آوردی عزیز؟اصلا از کی شنیدی؟عزیز که انگار میترسید حرف بزنه،صداشو آرومتر کرد و گفت:خودم شنیدم،صدای نسرین و خانم بزرگو شنیدم که راجب دیبا حرف میزدن.کنجکاو شدم و خودمو جلوی در اتاقشون کمی معطل کردم تاببینم چی میگن خانم بزرگ داشت میگفت دیبا زن جوونه و حالا دیگه محرمی توی عمارت نداره.درست نیست توی عمارت بمونه و فقط تا به دنیا اومدن بچه نگهش میداریم.یادگار جمشیدم که به دنیا بیاد،دیبا دیگه جایی اینجا نداره.دستمو گذاشتم جلوی دهنم شوکه شده بودم و دلیل این حرفا و تصمیم خانم بزرگودرک نمیکردم.از همون بچگی عمر روزای خوشم کوتاه بود عمه که انگار خیلی از این تصمیم تعجب نکرده بود علی رو توی بغل گرفت و گفت:این تصمیمات خانم بزرگ تعجبی نداره،برای منم ازاین نقشه ها کشیده بود،اما خدابیامرز جمشیدخان نذاشت بعداز مرگ ارباب من ازاین عمارت برم.دیبا اگر شانس بیاره،جمال خان مانع رفتنش بشه وگرنه کسی نمیتونه روی حرف خانم بزرگ حرف بیاره.عمه برگشت به اتاق خودش.رفتم جلوی پنجره و به حیاط عمارت چشم دوختم.این حیاط و این عمارت بهترین و بدترین خاطرات زندگیمو رقم زده بود من اینجا خندیدم و عاشقی کردم.گریه کـردم و از دست دادم.همینجا بود که عاشقی کردم و بهترین روزای زندگیمونو با جمشید ساختیم همینجا بود که بچه دار شدیم و از ته دل خندیدیم.توی همون حیاط لعنتی بود که خبر مرگ جمشیدمو بهم دادن.باهمه ی این اتفاقات چطور میتونستم بچه ای که ثمره ی عشق من و جمشیدِ رو بزارم و برم.درسته جمشید دیگه نیست اما من برای نگه داشتن این بجه و مادری کـ.ـردن براش میجنگم.جلوی همه می ایستم و نمیزارم لحظه ای منو از یادگار جمشید دور کنن تصمیمو گرفته بودم.اگر این تصمیم خانم بزرگ علنی بشه ،نمیزارم بجمو ازم بگیرن.نفس عمیقی کشیدم و آهی گفتم.عزیز توی فکر بود و میدونستم خیلی نگرانمه خودم هم نگران بودم.حتی دیگه نمیدونستم چی درانتظارمه و چه آینده ای قراره برام رقم بخوره.با مرگ جمشید فهمیدم با سرنوشت نمیشه جنگید و اگر چیزی توی سرنوشتت نوشته شده باشه چه بخوای چه نخوای اتفاق می افته.ازاونروز دور از چشم من پچ پچ ها و چپ چپ نگاه کردنا توی عمارت شروع شد.همه دور از چشم من حرفهایی میزدن و همه جا حرف از من و بچه ام بود اما تا وارد جمعی میشدم حرفشون رو قطع میکردن.حتی خدمتکارها هم زیرگوش هم حرفهایی میزدن.دورادور حرفا از طریق عزیز و عمه به گوشم میرسید اما به روی خودم نمیاوردم.همه چیزو میریختم توی دلم و خودخوری میکردم بهترین کار همین بود.نمیخواستم روی خانم بزرگ و بقیه به روی من باز بشه و جلوی خودم اینحرفا گفته بشه چندوقتی بود که حتی برای دور هم غذا خوردن هم منو صدا نمیزدن و غذام رو توی اتاقم میخوردم.هرچند اینطوری راحت تر بودم و خودم هم ترجیح میدادم توی اتاقم باشم.اما اینا نشونه ی خوبی نبود.اونا بعداز جمشید منو از جمعشون جدا کرده بودن و من هرروز تنهاتر و دلتنگتر میشدم.وارد ماه نهم حاملگیم شده بودم و شرایط برام خیلی سخت تر شد بودم.شرایط روحی خیلی بدی داشتم و توهماتی داشتم که بعداز مرگ جمشید شروع شده بودهرازگاهی خواب جمشیدو میدیدم که برگشته و همین باعث شده بود باور مرگ جمشید برام سخت تر بشه.همیشه ته دلم امید داشتم که جمشید برمیگرده و همین افکار حال روحیم رو خیلی خراب کرده بودحال جسمیم هم تعریف چندانی نداشت.حسابی چاق شده بودم و اضافه وزن شدیدی پیدا کرده بودم قابله خیلی تاکید میکرد که وضعیتم خطرناکه اما گوشم بدهکار نبود و نمیتونستم بفکر سلامتیم باشم و کاملا بیخیال همه چیز شده بودم.احساس پوچی که بهم دست داده بودباعث میشد انگیزه ای نداشته باشم و فقط توی گذشته زندگی کنم خاطراتم با جمشید و مرور میکردم و اشک میریختم....بعداز چندین هفته خانم بزرگ عزیزه رو فرستاد که بمن بگه برای شام به اتاقش برم.خیلی استرس داشتم و دلم میگفت که خبراییه.از بعدظهر که عزیزه گفت باید برای شام به اتاق خانم بزرگ برم دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.توی اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم.گاهی تصور میکردم ممکنه و خانم بزرگ چی بگه و توی ذهنم برای حرفاش جواب اماده میکردم تا امادگی داشته باشم .عزیز نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:دیبا یه نگاه به خودت انداختی؟اصلا خودتو تو آینه دیدی؟میدونی چندروزه حتی یه حمام نرفتی و لباساتو عوض نکردی؟بااین سرو وضع میخوای به اتاق خانم بزرگ بری؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#لوبیا_پلو
مواد لازم :
✅ لوبیا سبز
✅ گوشت
✅ پیاز
✅ برنج
✅ سیب زمینی
✅ رب گوجه
✅ روغن
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
593_40172171477355.mp3
4.92M
آهنگ زیبای باغ دلم
حبیب ❤️🔥😘
(در باغ دلم تازه گلی سرزد و گم شد..)
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f