744_46277296151751.mp3
4.49M
🎶 نام آهنگ: شوق پرواز
🗣 نام خواننده: بهزاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بزرگوار کادو نود درصد پاتختی های قدیم بود 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوهفتم هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادوهشتم
جمال از جاش بلند شد وگفت:به حرفام خوب فکر کن.فقط در حدِ یه راه حله که بتونی توی این عمارت بمونی با به عقد من دراومدن میتونی اینجا بمونی و خودت بچه ات رو بزرگکنی وگرنه بعداز زایمانت که چیزی هم بهش نمونده باید این عمارت رو ترک کنی و بچه ات زیر دست خانم بزرگ و نسرین بزرگ بشه.خودتم خوب میدونی که خانم بزرگ حرفی بزنه عملیش میکنه به سمت در رفت ودرو باز کرد.قبل از بیرون رفتن به سمت من برگشت و گفت:فقط بخاطر آرامش برادرم این پیشنـهادو دادم.فکراتو بکن تا روز چهلم جوابت رو بهم بده.زیرلـب خداحافظی گفت و سریع از اتاق دور شد.شوکه شده بودم و شنیدن اون حرف ها برام سخت بود.چه برسه بخوام باورشون کنم.چه برسه بخوام بهشون فکر کنم سرمو گذاشتم لـبه ی کرسی و به پهنای صورت اشک ریختم.عزیز هم با دیدن حال من حالش تعریفی نداشت و زیرلـب باخودش حرف میزد.چطور میتونستم کنار مرد دیگه ای جز جمشید باشم؟اونم برادرش خدایا این چه اقبالی بود که برام رقم زدی؟چرا همیشه یه چشمم اشکه و یه چشمم خون؟چرا همیشه توی سخت ترین شرایط قرار میگیرم.جایی که نه راه پس دارم نه راه پیش حالا یا باید قبول کنم که عقدِ جمال بشم تا بتونم توی عمارت کنار بجم بمونم،یا باید زایمان کنم و بارو بندیلمو جمع کنم و برای همیشه از عمارت برم.دوتا راه که هردوش به یک اندازه برام زجر آوره هرراهو برم تهش جواب جمشیدو چی بدم؟عزیز دستی به سرم کشید وگفت:دیگه گریه نداره که دخترم،همه ی دل نگرانیهات بااین پیشنـهاد حل میشه.جمال خان عجب مردیه.جوانمرد و با مروته.تو این دوره زمونه همچین خان بامُروتی کم پیدا میشه.سرمو از روی کرسی بلند کردم وبا تعجب و تأسف به عزیز نگاه کردم.چطور میتونست انقدر راحت به جای من تصمیم بگیره و اینحرفا رو بزنه؟واقعا باخودش فکر کرده من زن جمال میشم؟عزیز سعی داشت با حرفاش منو ترغیب کنه که به پیشنـهاد جمال جواب مثبت بدم.اما این راه هیچ جوره برای من شدنی نبود.من عاشق جمشید بودم و حتی نمیتونستم راجب این پیشنـهاد فکرکنم،چه برسه بخوام عملیش کنم.از جام بلند شدم وپیراهن مشکی بلندی روتـن کردم وبا صدای بلند گفتم:من هنوز عزادار شوهرمم عزیز اینحرفارو از کجا میاری؟دو روز دیگه مراسم چهلم شوهرمه.چطور میتونین به این چیزا فکر کنین و اینحرفارو بزنین؟عزیز که عــصبانیت منو دید خودشو کمی جمع و جور کرد و دستشو زد روی دهنشو گفت:لعنت به زبـون من،لعنت من خیر و صلاحتو میخوام مادر اگر حرفی میزنم دلسوزتم.بغض توی گلوم نشست و گفتم:خیرو صلاح من جمشید بود که دیگه نیست.نمیخوام کسی برام دلسوزی کنه.این حرف همینجا تموم میشه.حاضرم برای همیشه از عمارت برم اما کسی رو جای جمشید نیارم.این حرف آخرمه.عزیز که ناامیدی رو میشد از چشماش خواند میخواست حرفی بزنه وپادرمیونی کنه تا کمی به این فرصت فکر کنم اما بخاطر حال من دیگه ادامه نداد.ازهمون روز دلم نمیخواست دیگه جمالو ببینم.حس میکردم پیشنهاد بی شـرمانه ای بهم داده و باورم نمیشد که این پیشنــهاد فقط بخاطر خودم و موندنم توی عمارته.از جمال فـراری شده بودم و دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.روزِ چهلم جمشید مثل همه ی مراسمات قبل عمارت پرشد از آدم هایی که حتی خیلیاشون رو من نمیشناختم.کنار عمه و مریم نشسته بودم و چادرِ سیاه رو روی صورتم کشیده بودم و اشک میریختم.علی و بهمن داشتن باهم بازی میکردن و مریم مراقبشون بود تا دعواشون نشه.عمه آروم زیرگوشم گفت:مادرت حرفهایی میزد دیبا.چادرو از روی صورتم برداشتم و با حرص گفتم:چه حرفی عمه؟اگه منظورت پیشنـهاد جمالِ نمیخوام راجبش حرف بزنی.اگه عزیز تو رو فرستاده تا پادرمیونی کنی و من قبول کنم سخت در اشتباهین.عمه از لحن تـند من جا خورد و کمی جابه جا شد وگفت:ناراحتی نداره عمه جان همه ی ما بفکر آینده ی توییم تو دیگه خودت تنها نیستی باید بفکر این بچه هم باشی.از حرفهای عمه کلافه شده بودم.دوباره چادرو کشیدم روی سرم و بدون اینکه جوابی به عمه بدم بحثو تمومش کردم.عمه که انگار بهش برخورده بود دست علی رو گرفت و به بهونه علی از اتاق رفت بیرون.چهل روز از دفن جسدی که میگفتن جمشیده گذشته بود و هرروز امیدم برای برگشت جمشید کمرنگ تر میشد شاید داشت باورم میشد که جمشید برای همیشه رفته.همه رفتنشو باور کرده بودن و فقط من بودم که توی خیالاتم برگشتنشو میدیدم.مهمونا کم کم عمارتو ترک کردن و افراد نزدیک و کمی توی عمارت مونده بودن.با رفتن مهمونا بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم توی اتاقم و عزیز هم مثل همیشه پشت سرم اومد.به تنهایی احتیاج داشتم اما عزیز نمیذاشت من تنها بمونم.حق هم داشت،تنها موندن من توی این وضعیت و آخرین روزهای بارداریم خیلی خطرناک بود و ممکن بود هر لحظه درد زایمانم شروع بشه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادونهم
به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عمارت توش آرامش داشتم هوا تاریک شده بود رفتم سمت کمد لباس های جمشید.هنوز چنددستی از لباسهاش توی کمد بود و اجازه نداده بودم که کسی بهشون دست بزنه.پیراهن سفیدی رو از توی کمد بیرون آوردم و توی بغلم گرفتم.دلم خیلی برای جمشید تنگ شده بود.توی این روزها بیشتر از هرروزی بهش احتیاج داشتم و کنارم نبود.عزیز درازکشیده بود و زیر چشمی به من نگاه میکرد و سرشو به حالت تأسف تکون میداد.هربار که لباس های جمشیدو توی بغلم میگرفتم عطر تــنشومیتونستم حس کنم.میتونستم وجودشو حس کنم.دلم برای دیدنش یه ذره شده بود.زیرلـب گفتم:حداقل بیا به خوابم بی وفا منو این بچه بهت احتیاج داریم.قطره اشکم از روی گونه ام سر خورد و روی لباس چکید.رفتم سمت رختخواب و پیراهن جمشیدو کنارم گذاشتم و درازکشیدم.پاهامو زیر کرسی درازکردم و گرمای کرسی وجودمو گرم کرد.همونطور که پیراهن جمشیدو توی بغل گرفته بودم چشمام سنگین شد وخوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با درد شدیدی که توی دل و کمرم پیچید چشماموباز کردم.به قدری شدید بود که زبونم بند اومده بود و فقط ناله میکردم.عزیز سراسیمه بلند شدو دستپاچه شده بودنیم خیز شده بودم و از درد بدی که توی شکمم پیچیده بود نمیتونستم تکون بخورم.به لحاف روی کــرسی جنگ میزدم و جیغ میزدم.گرگ و میش صبحگاهی بود و همه هنوز خواب بودن.عزیز دستپاچه اینطرف و اونطرف میدوید و نمیدونست چیکار کنه.با صدای جیغ من چراغ اتاق های عمارت روشن شد و همه دویدن سمت اتاق من.اول از همه عزیزه وارد اتاق شد و گفت:دردت به سرم خانم چی شده؟عزیز روی پـاش میزد و دامنشو چــنگ میزدبه خودم میپیچیدم و درد زایمانم شروع شده شده بود دردی که قابل توصیف نبود.حس میکردم همه ی استخـوانام داره میشکنه و با هر دردی که میپیچید از ته دل جیغ میزدم و جمشیدو صدا میزدم.چقدر بهش احتیاج داشتم.عزیزه و عمه دستامو گرفته بودن و کمــرمو میمالیدن،یه نفرو فرستاده بودن پی قـابله اما هنوز خبری نبود و دردهایی که داشتم معلوم بود بجه داره به دنیا میاد.ملحفه سفیدی زیرم پهن کردن و تشت آب گرم رو گذاشتن کنارم.عزیزه پارچه کلـفتی رومیزد داخل آب گرم و میزاشت روی کمــرم ومیکشیدتا دردم کمی کمتر بشه.اما هرلحظه دردم بیشتر میشد و حس میکردم بجه داره به دنیا میاد.همش جمشید جلوی چشمم بود و توی اون لحظه فقط به این فکرمیکردم که وقتی بچه به دنیا بیاد با نبودِ جمشید وبجه چطور کنار بیام.با هر جیغی که میکشیدم گلــوم میسوخت.قطره های اشک از گوشه چشمم پایین میفتاد.فقط صدای عزیزه و عمه رو میشنیدم که پشت سرهم میگفتن زور بزن دیبا،باهمه توانت زور بزن.قابله بلاخره رسید و با عجله نشست.داد زد با شمارش من با همه ی توانی که داری زور بزن.قابله شمرد:یک...دو...سه.با تمام وجودم زور زدم و عمه و عزیزه کمــرمو فشـار دادن و همون لحظه جیغ بلندی زدم و بچه خارج شد.به نفس نفس افتاده بودم و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.بااومدن بچه به یکباره همه ی دردم از بیـن رفت و کمی آروم گرفتم.نفسِ عمیقی کشیدم و خودمو انداختم روی دست عمه.عزیزه باخوشحالی داد زد:پسره خانم،پسره چشمت روشن و بدون معطلی از اتاق دوید بیرون تا به بقیه هم خبر بده.قابله بچه رو توی تشـت آب گرم نگه داشت و کمی تمیزش کرد و لای پتوی تمیزی پیچید قابله بچه رو گذاشت روی سیـنه ی من.لــب هامو به سرش چسبوندم و بوسیدم.پسری تپل و درشت با موهای پر مشکی بیخود نبود که قابله میگفت بچه درشته با دیدنش قشنگترین حس دنیا رو تجربه کردم حسِ مادری.تابحال همچین حسی نداشتم وبه یکباره پسرم همه ی دنیام شد.نمیدونستم با به دنیااومدنش تااین حد میتونم دوسش داشته باشم.اصلا نمیدونستم میشه کسی رو تااین حد دوست داشت.لبخندی زدم وسرشو وچـسبوندم به سـینه ام و سرمو بردم نزدیکش و عطر تـنشو بو کشیدم.انگشتشو برده بود توی دهنش و می مـیمکید.قابله گفت بچ ه گرسنست نزدیکم شد تا کمکم کنه بچه رو شیر بدم پسرم بااون لـب های کوچولوش شروع به شیرخوردن کردو دلم براش قنج میرفت هرلحظه حسم بهش بیشتر میشد باورم نمیشد اون بچه مـالِ منه باورم نمیشد مادرشدم مادر پسری که حالا داشت از شیره ی جونم تغذیه میکرد مشغول شیردادن بچه بودم و بعداز مدت ها حال خوب رو تجربه میکردم که خانم بزرگ با سروصدا وارد اتاق شد به سـیـنه اش میزد و اسم جمشید روصدا میزد پسرِ جمشیدم پسرِ جمشیدم گریه میکرد و نزدیکم شد و بچه رو از بغـلم کشید بیرون و محکم بغـلش کرد حالِ خوبم طولی نکشید که جاشو با عــصبانیت و خشم پر کرد.میخواستم چیزی بگم که عزیز با چشم و ابرو بهم فهموند که الان وقتش نیست و چیزی نگم.نفس عمیقی کشیدم. خانم بزرگ بچه رو توی اتاق دور میداد و لالایی قدیمی رو زیرگوشش زمزمه میکرد و اشک میریخت
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آماده سازی غذای شاهانه در دوره قاجاریه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگي تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشهای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت.
وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجانهای خوشقیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجانهای معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجانها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً میخواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجانها هستند! فنجانها وسیلههایی هستند که زندگی را فقط در خود جای دادهاند. لطفاً نگذارید فنجانها کنترل شما را در دست گیرند! از قهوه لذت ببرید."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اون روزها😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادونهم به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هشتاد
میدونستم دلتنگِ جمشید،همه ی ما دلتنگ جمشید بودیم اما اون میخواست جای خالی جمشید رو با پسرِ جمشید برای خودش پرکنه.پسرِ من بچه ای که جگرگوشه ام بود بچه شروع کرد به گریه و شیر میخواست خانم بزرگ هرکار میکرد تاآروم بشه نمیشد.قابله نزدیک خانم بزرگ شد و گفت:خانم جسارتا بچه گرسنه س شیر میخواد خانم بزرگ انگار نمیخواست قبول کنه که فقط منم که میتونم اون بچه رو آروم کنم.باحرص زیرلـب گفت:مادرش که تاهمیشه اینجا نیست باید خودم بتونم آرومش کنم و ازهمین اول به من عادت کنه و توی بغـل من ساکت بشه.بااین حرف سکوت سنگینی اتاقو گرفت و فقط صدای گریه بچه بود که توی اتاق شنیده میشدخانم بزرگ هرچی تلاش کرد نتونست بچه رو آروم کنه.منم اونقدر بی حال بودم که نایِ گرفتن بچه از خانم بزرگونداشتم.کسی هم جرئت نداشت چیزی بگه.بلاخره قابله زبون باز کرد و گفت:خانم بچه از بین رفت اینقدر گریه کرد بزارینش بغـل مادرش تا شیر بخوره و آروم بشه.این بچه تازه چشم به دنیا باز کرده و فقط بــوی مادرشو میشناسه.خانم بزرگ که معلوم بود از حرف قابله خوشش نیومد خودشو کمی کج کرد و بچه رو گرفت سمت عزیزه و گفت:بگیرش عزیزه فوری بچه رو از دست خانم بزرگ گرفت و گذاشت توی بغـل من.هنوز خوب بلد نبودم که بچه رو شیر بـدم و عزیز کمکم میکرد تا بچه بتونه شیر بخوره.حالِ خوبی نداشتم و بدنم ضعف داشت.رنگم پریده بود و لـبام به سفیدی میزدعزیزه گفت:دیبا خانم رنگ به رو نداری،میرم براتون کاچی درست کنم برای زن تازه فارغ شده خیلی خوبه.چندبار که بخوری سریع سرپا میشی.به نشونه تشکر سری تکون دادم و به عزیزه لبخندی زدم با رفتن عزیزه،خانم بزرگ مقداری پول که دورش پارچه ای پیچیده شده بود رو گذاشت توی دست قابله و گفت:دستت حق باشه .نوه ام مثل پدرش مردِ بزرگی بشه.قابله تشکر کرد و اتاقو ترک کرد.عمه دستی به سر بچه که در حال شیر خوردن بود کشید وگفت:اسمی براش انتخاب نکـردی؟خانم بزرگ باشنیدن این حرف پرید توی حرف عمه و گفت:اسم بچه روجمال خان باید انتخاب کنه.تا جمشیدم زنده بود اسم بچه های تازه متولد شده رو اون میذاشت،حالا که جمال ارباب این عمارته،اسم بچه هایی که توی این عمارت بدنیا میانو اون باید بزاره من و عمه به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.میدونستم خانم بزرگ با به دنیا اومدن بچه داره نقشه رفتن من از عمارتو میـکـشه وحالا که پسرم توی بغـلم بود لحظه ای نمیتونستم دوریشو تحمل کنم.کاش ورق برگرده و خانم بزرگ پشیمون بشه از نقشه ای که برای من و زندگیم کشیده.هوا روشن شده بود و آفتاب وسط آسمون بود.لباس کثیفمو به کمک عزیز عوض کردم و ظاهرمو کمی مرتب کردم.میدونستم با به دنیااومدن بچه همه برای دیدن و تبریک میان.باید کمی به خودم میرسیدم تااز اون حالت نزار دربیام.نگاهی به پسرم کردم و خیلی معصوم چشماشوبسته بود و خواب بود.خداروشکر بچه ی آرومی بود وفقط شیر میخورد و میخوابید.دیشب برام شب سختی بود. بدنم درد میکرد و حسابی بیحال بودم.بعدازاینکه لباسمو عوض کردم کنار بچه دراز کشیدم تا چشم روهم بزارم و کمی استراحت کنم.با صدای جمال که یالا میگفت چشمامو باز کردم و توی جام نشستم.توقع نداشتم به این زودی به دیدن من و بچه بیاد.بعداز اون ماجرا دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم اما چاره ای نبود اون خان این عمارت بود و حالا من و بچه ام چه بخوایم و چه نخوایم زیردست اون و خانم بزرگ بودیم.چنددقیقه ای پشت در معطل کرد وبا ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد.میخواستم از جام بلندشم که جمال خان مانع شد.تاوارد شد نزدیک بچه شد و پیشونیش رو بوسید وگفت:خوش قدم باشه،چقدر شبیه برادر خدابیامرزمه.چیزی نگفتم و با گوشه ی روسریم بازی میکردم میخواستم حواسمو پرت کنم تا باهاش چشم تو چشم نشم.دیگه مثل قبل باهاش احساس راحتی نمیکردم و وجودش معذبم میکرد.روبمن گفت:خودت خوبی زن داداش؟سری تکون دادم و تشکر کردم.جمال خان کیسه ای پراز پول رو گوشه ی قنداق بچه گذاشت و گفت:اینم پیشکش ما برای وارث عمارتمون.همونطور که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم از این همه دست و دلبازی و لطفش تشکر کردم.هنوز چنددقیقه ای از اومدن جمال نمیگذشت که پشت سرش خانم بزرگ و نسرین هم به حالتی سراسیمه وارد اتاق شدن.انگار از وجود جمال توی اتاق من احساس خـطر میکردن.خانم بزرگ به محض ورود با صدایی بلند گفت:خب جمال خان برای وارثمون چه اسمی انتخاب کردی؟جمال که توقع چنین سوالی رو نداشت متعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:اسم؟من هنوز اسمی انتخاب نکردم مادرجان.خانم بزرگ از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:عیبی نداره پسرم،این پسر وارث عمارت و اربابی ماست،حالا که تو اسمی براش درنظر نداری.من اسمشو میزارم بهادر اسمی که درآینده بهش قدرت و ابهت بده و درشأن اربابی باشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f