#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهودوم
انقدرم از خدا عمرم گرفتم که بدونم تا الانم هنوز دختری و الوند بهت دست نزده اما من اونو سرزنش نمیکنم تو روسرزنش میکنم که چرا تا الان جای اینکه خودتو تو دل شوهرت جا کنی ساکت شدی و کشیدی کنار تا هوو اومدن به سرتو ببینی ..
_ الوند خان ترنج و دوست داره
+چون ترنج بلده اونو به راه خودش دربیاره توهم یادبگیر دختر با بزرگ ترت صحبت کن مادرت بهت میگه چیکار کنی و نکنی چشم بهم بزنی ترنج یک بچه هم گذاشته بغل الوند و تو میمونی و یک عمر تنهایی کنج همون اتاق
_ ماهجانجان فکر میکردم شما از من بدت میاد و خوش حال میشی اگه الوند طلاقم بده
+من از کسی بدم نمیاد دختر جان خداهم نیستم که بخوام بنده هاشو قضاوت کنم اما ظلمی که در حقت شد و میتونم بفهمم میخوام که خوشبحت بشی و کمکت کنم میخوام که دلت از پسرم صاف بشه ..
با ناباوری به ماهجانجان که این حرفا رو میزد نگاه کردم .
_ به خودت برس ..این چه رنگ ورویه داری ادم دلش بهم میاد که نگاهت کنه چجوری انتظار داری الوند بیاد طرفت
یکم به خودت برس و سعی کن به چشم بیای به اون چشمات سرمه بکش لباتو سرخ کن لباسای جدید بدوز
_چشم ماهجانجان
+از امروز حواسم بهت هست گلاب اگه فقط تایک هفته دیگه نتونی تغییری تواین زندگی بدی هر چی زودتر الوند و زنش میدم و برای همیشه شانستو از دست میدی .. این عمارت احتیاج به یک خان داره و خان احتیاج به بچه ..اونم بچه پسر پس زودبه خودت بیا و این وضع و تمومش کن
+چشم ماهجانجان .
بلاخره ماهجانجان رضایت دادو از اتاقش زدم بیرون اما فکرم حسابی درگیر بود برگشتم تو اتاقو یک گوشه کز کردم که بتول اومد طرفم
_ چیزی شده خانم جان..از ازدواج الوند خان ناراحتی؟
+بتول
_جانم خانم جان
+ تو بلدی چجوری باید یک مردو جذب خودت کنی
_ منکه نه اما توی ابادی یک دختری هست میگن همه مردهای ابادی عاشقشن ...حتی زنهای شوهر دارم از ترس اینکه شوهراشون عاشق دختره نشن با خانواده دختره رفت و امد نمیکنن
+مگه دختره چجوریه ؟
_منکه ندیدمش اما میگن خیلی خاطرخواه داره . انقدر اسمش افتاده ورد زبونا که نگم برات
+ بتول
_ جانم خانم
+میتونی بری بیاریش پیش من ...
_دختر رو؟
+ اره دیگه ..
_ نمیدانم بیاد یا نه
+ بهش پول بده هر چقدر که خواست .نزار کسی ببینتش یواشکی بیارش پیش من ..
بتول فکری کرد و گفت
_ کی برم دنبالش؟
+همین الان
با چشمای گرد شده گفت
_ الان خانم جان؟
+ اره دیگه برو .. هر طور شده بیارش بگو پول خوبی بهش میدم .ظهر بیارش که همه خدمتکارا خوابن کسی تو عمارت نیست.. نزار کسی ببینش
_ به رویه جفت چشام!
+ببینم تو عمارت کسی میشناسش؟
_ منکه تاحالا ازش حرفی نشنیدم
+خیله خب برو ..منتظرم
بتول سری تکون داد واز اتاق زد بیرون به حرفاش فکر کردم و متعجب تر از قبل سری تکون دادم
چجوری میشه که همه مردای یک ابادی عاشق یک دختر بشن ..مگه چقدر خوشگله ..خوشگله یا سحر و جا*و بلده
ناهار و تنهایی خوردم و همچنان از بتول خبری نبود ظهر همه خواب بودن و عمارت تو سکوت فرو رفته بود که بلاخره بتول به همراه دختری اومد در اتاق باز شد و اول بتول اومد داخل پشت سرش یک دختر که چادرشو تا رو صورتش کشیده بود پایین
_چقدر دیر کردین
+مگه ورپریده رو پیدا میکردم خانم جان ...
بتول اومد کنارم وایستاد و به دختر رو به روم گفت
_چادرتو بردار دیگه
دختر چادرشو زد کنار و من یکه ای خوردم از دیدنش ..زیر لب به بتول گفتم
+اینه؟
_خودشه ..از هرکی پرسیدم گفتن افسون در به در همینه
+اسمش افسونه
_اسمش مرضیه اس لقبش افسونه
با ناباوری به دختر رو به روم نگاه کردم
+مطمئنی بتول؟
بتول دهن باز کرد جواب بده که خود افسون گفت
_ همه چیز که به زیبایی نیست!
از صداش و مدل حرف زدنش یکه ای خوردم .. صدای به شدت نازک و قشنگی داشت
+ تو کی ای؟! راسته میگن همه مردای ابادی عاشقتن
سری تکون داد اما نه مثله من .. سرشو با نازو اروم تکون داد
_ چطور شده؟
نگاهش کشیده شد سمت بتول که گفتم
+بتول برو بیرون مواظب باش کسی این سمتا پیداش نشه
+چشم خانم جان ...
بتول رفت بیرون و در و بست
_ خب
+ تو خوشگلی
از اینکه انقدر راحت حرف میزد متعجب شده بودم اما به روش نیاوردم که ناراحت نشه
_ چجوریه که همه تو رو دوست دارن؟
چند قدم اومد سمتمو رو به روم وایستاد نگاهی از سر تا نوک پام کرد و لبخندی زد چرخی دورم زدو من احساس کردم چقدر رفتارش شبیه این جا*و گراست
+ تو خوشگلی.. خوش اندامی اما ظرافت زنونه نداری!!دوباره رو به روم وایستاد که اخمام رفت توهم
_ منظورت چیه؟
+ منظورم از ظرافت زنونه فقط زیبایی و ظاهر نیست .. ظرافت زنونه یعنی ناز و عشوه یعنی دلبری کردن
دستی رو شونه ام گذاشت و اروم دستشو کشید پایین
_ خب .. تو میتونی بهم یادبدی ..هر چقدر بخوای بهت پول میدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شکلات پستونکی هارو یادتونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: "پس گوشت چه شد؟!"
پسر گفت:" به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده،قصاب گفت: "گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد."با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: "از بهترین کره ای که داری به ما بده.او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد"، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت:" شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.این گونه بود که دست خالی برگشتم. "
پدر گفت: "چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد."پسر گفت: "نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهودوم انقدرم از خدا عمرم گرفتم که بدونم تا الانم هنوز دخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوسوم
لبخندی زد و سری تکون داد
+ برای همین اینجام ...
_ من باید چیکار کنم؟..افسون لبخندی زد و دستمو گرفت یک گوشه نشوند .خودشم رو به روم نشست
+ باید یادبگیری که با چشمات افسونشون کنی متعجب به حرفای بی سر و تهی که میزد گوش میدادم .افسون گفت و گفت و گفت ...
انقدر حرف زد که به خودم اومدم دیدم ساعت ها غرق حرفاش شدم و دارم بهش گوش میدم .خودمو تصور میکنم و میبینم که واقعا درست میگه و حرفاش حقه
هیچکس تاحالا بهم نگفته بود که مردا چجوری ان و چطوری میشه رامشون کرد .. شایدم هیچکس این چیزا رو بلد نبود اصلا ..افسون اولین نفری بود که انقدر قاطع حرف میزد و خب از حرفایی که راجبش بود میشد فهمید همچین بی راهم نمیگه ...
به در اتاق ضربه خورد و بتول اومد تو
+ خانم جان دیر وقته افسون باید بره شمام یکم بیاین بیرون بهتون شک نکنن .مادرتونم دنبالتون میگرده .
سری تکون دادم .افسون از جاش بلند شد
+ بتول افسون و برسون بیرون و اگه کسی جلوتو گرفت بگو خیاط منه.دو تیکه پارچه هم بهش بده .افسون میخوام که فردا هم بیای
لبخندی زد و سری تکون داد
_ یادت نره که بهت چی گفتم گلاب ...
خیلی راحت و صمیمی باهام حرف میزد و این باعث شده بود که جلوش معذب نباشم
_ برو اماده شو همونجوری که گفتم ...
لب گزیدم و سر تکون دادم ...
افسون و بتول راهی شدن و منم رفتم سر صندوقچه لباسام .
یک لباس سرخ مخمل بلند بیرون کشیدم
نگاهی بهش انداختم و شونه ای بالا انداختم .. یکبارم به حرف افسون
لباس و پوشیدم و چارقدی سرم انداختم
چشمامو سرمه کشیدم و لبامو سرخ کردم
لبخند زدم و به خودم توی اینه نگاه کردم ..
چارقدم و خیلی کم دادم عقب تر و موهامو فرق وسط باز کردم ...
کارایی که افسون بهم گفته بود و مو به مو انجام دادم .
مضطرب بودم و استرس داشتم. میترسیدم از عکس العمل بقیه و خصوصا الوند .. نمیدونستم تو عمارت هست یا نه .
این پا اون پا میکردم که دیر تر برم تا مطمئن بشم الوند تو عمارته .دلم میخواست من و میدید و شوکه شدن و تو چشماش میدیدم ..برق شیفتگی و تو چشماش میدیدم ...
افسون میگفت توجه نکن .. وقتی میبینی توجه جواب نمیده توجه نکن میگفت یکی مثله الوند که از اول عمرش همه دخترا زیر دستش بودن و چشم چشم ارباب از زبونشون نمیفتاده ..دیگه مطیع بودن جواب نمیده ..میگفت جذبش کن طرف خودت متفاوت از دور و بریاش باش .. میگفت یکم بهش بی توجهی کن که فکر کنه برات مهم نیست بعد خودش کم کم میاد طرفت بعد تو با دست پس بزن با پا پیش بکش ..
حرفاش گیجم میکرد و بهشون اطمینان نداشتم اما قصد داشتم که انجامشون بدم .
از گوشه کنارای در بیرون و نگاه کردم اما چیزی دیده نمیشد کلافه نفسی کشیدم و در و باز کردم پا گذاشتم رو ایوون و نگاه همه تو یک لحظه اومد سمتم .
معذب شده بودم و خواستم لبخندی بزنم که یکم راحت تر بشم اما افسون گفت که مغرور باش و گستاخ .. نه فقط با الوند باهمه ...
از مقابل اون همه نگاه های متحیر گذشتم و رفتم سمت اتاق مامان..
حق داشتن انقدر تعجب بکنن همیشه لباسای ساده میپوشیدم و مثله بقیه زنها فقط موقع جشن و پایکوبیا یکم سرمه میکشیدم به چشمام .. الان کاملا فرق کرده بودم
رفتم تو اتاق و مامانم با دیدنم متعجب شد
بلنو شد اومد طرفم
+ چیزی شده؟
_ بتول گفت کارم داشتین
+اره .. این لباسا چیه؟
_ زشته؟
+ نه خیلیم قشنگه .
مامان لبخندی زد
_ چیکار داشتین با من ؟
+ ماهجانجان باهام حرف زد
صورتم رفت توهم
+ گفت که انگار لازمه یک چیزایی بهت یاد بدم ...
سرخ شدم و سرمو انداختم پایین
_تو الان دیگه یک زن شوهر داری نباید خجالت بکشی گلاب به جاش بیا اینجا و خوب به حرفام گوش بده
مجبوری نشستم کنار مامان و مامان برام چیزایی گفت و من فقط از شدت شرم عرق میریختم .. بلاخره حرفاش تموم شد و من احساس میکردم فشارم افتاده ..از جام بلند شدم و رفتم سمت در و از اتاق زدم بیرون.هوای تازه که بهم خورد نفسی کشیدم و تازه انگار جون گرفتم ..
سرمو بلند کردم که با الوند چشم تو چشم شدم .تکونی خوردم و حرفای افسون تو مغزم زنگ خورد و تکرار شد ..
سرمو گرفتم بالا و سعی کردم جدی به نظر برسم .یک گوشه از دامنم با دستم گرفتم بالا و رفتم سمت اتاقم .الوند خیره نگاهم میکرد و چقدر لذت بخش بود این نگاها اونم درست جلوی چشمای ترنج ..
به الوند که رسیدم مکثی کردم و فقط زیر لب سلامی دادم و دوباره ازش گذشتم .
به اتاق که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم .. برای منی که همیشه یک جور دیگه پوشیدم و گشتم و زندگی کردم این مدل لباس پوشیدن و مرکز توجه قرار گرفتن خیلی سخت بود.بتولم نبود که بگم برام یک چیز شیرین بیاره بزارم دهنم .ضعف داشتم و گرسنه بودم .رفتم سمت اینه و به خودم نگاهی انداختم ....
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خیلی ارزشمندی رفیق...✨️
حواست به خودت باشه❤️
شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸گر نداری دانشِ ترڪیبِ رنگ
🌸بین گلها زشت یا زیبا مڪُن
🌼خوب دیدن شرط انسان بودن است
🌼عیب را در این و آن پیدا مڪُن
🌷سلام دوستان مهربان
🌷صبحتون زیبا و آرام
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آخرین نسلی هستیم که میدونیم دنیای قبل از اینترنت چه شکل و حالی داشت.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقب گرما باشید.... - @mer30tv.mp3
4.64M
صبح 5 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوسوم لبخندی زد و سری تکون داد + برای همین اینجام ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوچهارم
دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم.سمت در .چشمم که به الوند خورد جا خوردم .اما باز افسون اومد تو ذهنم .این دختر انگار واقعا منو جادو کرده بود.میگفت محکم حرف بزن و به مِن مِن نیفت .میگفت مردا از زنهای قدرتمند خوشون میاد
یک تای ابرومو انداختم بالا و خدا میدونست تو دلم چخبره
_ گلاب
+ بله .
اومد طرفم و نگاهی بعم انداخت لبخند نشست رو لبش اما سریع جمعش کرد
_ ماه جانجان گفته که امشب و باید اینجا بگذرونم ظاهرا .
صورتم تو هم شد .فقط به خواست ماهجانجان و از رو اجبار اومده بود .تلخ شدم و تلخی کردم
+ ما از این شبا زیاد باهم داشتیم .. جای نگرانی نیست .ازش رو گرفتم و برگشتم سمت آینه. عصبی شده بودم و دلم میخواست آینه رو توسرش خورد کنم چرا باید این حرفو میزد که به من میفهموند بر مهم نیستم و به خواست و احبار یکی دیگه اینجاست .
+ گلاب
بی توجه بهش بتول و صدا زدم که اومد تو اتاق
_ بگو شام بیارن
نگاهی به من و الوند انداخت و گفت
+ برای اقا هم بیارن اینجا؟
_ بله . خان مجبوره امشب اینجا شام بخوره..
بتول لب گزید و از اتاق رفت بیرون الوند اومد طرفم و بازومو گرفت برگردوند طرف خودش
دستش نشست زیر چونه ام و سرمو کشید بالا
_یادم نمیاد بهت گفته باشم مجبورم ..
+ وقتی میگین ماه جانجان یعنی مجبورین دیگه.
_ گلاب نمیخوام امشبم باهات بحث کنم خب ..؟
پوزخندی زدم و یک قدم رفتم عقب
+ یادم رفته بود ..چشم ارباب ...
تو یک حرکت بازومو گرفت و کشید سمت خودش انقدر یهویی اینکارو کرد که خوردم به سنه اش و دستم نشست رو شونه اش خم شد تو صورنم .فاصله امون انقدر کم بود که نفساش میخورد تو صورتم .
_ انقدر لجباز نباش گلاب .. کلافه ام میکنی
دوباره افسون زنگ خورد تو گوشام
" کلافه اش کن اینجوری همیشه تو ذهنشی و بهت فکر میکنه "
لبخندی رو لبم نشست که از چشمش دور نموند از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم اما باید انجامش میدادم ..
دستم و بردم بالا و گذاشتم رو صورتش ..
متعجب شد و بهت زده نگاهم کرد
با انگشت شصتم صورتشو نوازش کردم و سرمو بردم جلوتر کنار گوشش گفتم
+ من کلافه و خسته کننده ام؟
کشیدم عقب و تو صورتش نگاه کردم . سعی میکرد جدی به نظر برسه ..
کم کم لبخند نشست رو لبش و هولم داد عقب که خوردم به دیوار و خودشم اومد طرفم و با نیشخندی گفت
+ کارای جدید ... رفتار جدید .. لباس جدید ..چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم برم عقب
الوند جلوتراومد صداش خیلی اروم کنار گوشم بلند شد و گفت
+ اعتماد کردن بهت سخته ..
نگاهش خیره چشمام بود و همه باورام تو یک لحظه خراب شدن .. نمیتونستم حتی ازش چشم بگیرم .. عصبی بودم و هیچکاری ازم برنمیومد .. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل پشت سرشم صغری
سفره رو انداختم و غذا ها رو میدن .همه مدت من برگشته بودم و به خودم تو اینه نگاه میکردم .خیلی ساده بودم که فکر میکردم توروز اول با یک لباس پوشیدن الوند میشه عاشق و شیفته ام
بتول و صغری که از اتاق رفتن بیرون رفتم سمت سفره و نشستم
نمیخواستم ضعیف به نظر برسم نمیخواستم فکر کنه میتونه هر وقت دلش خواست بیاد و هر کار دوست داره بکنه بعدم مثله یک تیکه اشغال من و پس بزنه
من نمیخواستم مثل ترنج باشم .. اصلا نمیخواستم ..
برای خودم غذا کشیدم و الوند همچنان بالای سرم بود و خیره نگاهم میکرد .سنگینی نگاهشو احساس میکردم اما سعی میکردم توجهی نکنم .
شروع کردم به غذا خوردن که خودش بلاخره خسته شد و اومد رو به روم نشست تو سکوت برای خودش غذا کشید و شروع کرد به خوردن
وسطای غذا بودیم و سکوت اتاق واقعا داشت غیرقابل تحمل و عذاب اور میشد که بلاخره الوند گفت
+ من عاشق مرغ ترشم
به ظرف مرغ که خالی شده بود نگاه کردم و جوابی بهش ندادم که خودش ادامه داد
+ خوراکت کم شده ..
_میل ندارم
+ گلاب ..
ظرفشو گذاشت زمین و سرمو گرفتم بالا چشم دوختم بهش
+گلاب میدونم این مدت خیلی اذیت شدی اما .. من هیچ وقت نخواستم عذابت بدم .. اگه تمام این مدت ازت دوری کردم چون فکر میکردم تو هنوزم همه فکرت میشه ارسلانه ..
لب گزیدم و یک قاشق دیگه پلو دهنم گذاشتم ..به زحمت بغضم و با پلوها قورت دادم ..
+همه این مدت سکوت کردی و من نمیدونم این و به پای چی بزارم ..موافقتت؟ یا نا رضایتیت از این وضع .. اما صبح که ماهجانجان ازدواج من و ترنج و اعلام کرد و دیدمت که بهم ریختی .ادامه حرفشو خورد ..نفسی کشید و کلافه گفت
_گلاب میخوام که یک فرصت به هر دومون بدم .. یا خودتو بهم ثابت میکنی یا اینکه حداقل تکلیف من با خودم روشن میشه و دیگه عذاب وجدان ندارم از کاری که میخوام بکنم
+چیکار ازدواج با ترنج؟
پوزخندی زدم که سری تکون داد
_اره
+ الان داری میگی چیزی هم هست که بتونه تو رو از ازدواج با ترنج منصرف کنه ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#پیتزا
مواد لازم :
✅ شیر
✅ سرکه
✅ گوجه
✅ نمک
✅️ رب گوجه
✅️ شکر
✅️ آرد
✅️ خمیر مایه
✅️ روغن زیتون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6001230864942367173.Mp3
12.97M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
( افسانه ی راز آینه ها )
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط یه دهه شصتی میدونه این پیکان استیشنها چه خدمتی تو جابه جایی اهل فامیل و خانواده تو مسافرت رفتنها انجام داده😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوچهارم دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوپنجم
الوند بعد مکثی گفت
_شاید ...
هم جا خوردم هم متعجب شدم!
+ فردا میخام برم بالای ابادی باید به زمینای چشمه سر بزنم.
کسی نیست اونجا میخوای بیای؟
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد
_ترنج دوست داره من و همراهی کنه اما ..
اجازه ندادم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم
پس با ترنج برو ..
+ منظورم این نبود ..
نمیخواستم منتی سرم باشع از اون گذشته با دست پس بزن با پا پیش بکش
_مهم نیست با ترنج برو
از پای سفره بلند شدم و رفتم سمت در بتول و صدا زدم و بهش گفتم بیاد سفره رو جمع کنه .
الوند که ظاهرا خیلی شوکه شده بود و از طرفی بهش برخورده بود این رفتار من با اخمای درهمش از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .. امشب سهم اتاق من بود اما ظاهرا باز باید میبخشیدمش به ترنج ..کاش ماهجانجان نبینه ...
***
صبح زود با سر و صدا از خواب بیدار شدم
گیج سر جام نشسته بودم که بتول اومد تو اتاق .. صورتش توهم بود و ناراحت به نظر میرسید
_چی شده بتول؟
+خانم جان اصلا غصه نخوری ها خلایق هر چه لایق
_چی شده بتول؟
+الوند خان و ترنج خانم الان وسایلشونو بستن و راهی شدن ...
احساس کردم یک پارچ اب یخ ریختن رو سرم ..میدونستم که حتما از لج من ترنج و میبره اما نمیدونم چرا باز شوکه شده بودم!
_وسایل بستن؟مگه چند روز میخوان برن
+چند روز که نه خانم تا شب برمیگردن ..
لب گزیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ..اصلا به درک برام مهم نبود .منکه عاشق الوند نبودم که بخوام به خاطرش غصه بخورم و خودمو اذیت کنم ..
سعی میکردم خودمو قانع کنم اما نمیتونستم یک چیزی ته دلم تکون میخورد و نمیذاشت که از فکرشون بیام بیرون ..
ظهر شده بود و خانواده ترنج رسیده بودن به عمارت...
خان دستور داده بود که شب ترنج و الوند برمیگردن شام و همه دور هم باشن ...
از فکر کردن به شام و قرار گرفتن مقابل ترنج خانواده اش ..از فکر به اینکه الوند باز ترنج و انتخاب میکنه و من چقدر باید تحقیر بشم ..میترسیدم ..
گلبهار از ظهر اومده بود تو اتاقم .میگفت۸ دیشب فرخ لقا با خان بحث کرده ..سر اینکه خان هر شب میره پیش مامان ...
میگفت مامان از صبح تو فکره که یکجوری حال فرخ لقا رو بگیره و بنشونتش سر جاش ...
گلبهارم داشت من و نصیحت میکرد که یکم شبیه مامان باش و از زندگیت دفاع کن چرا تو زنشی باهاش نرفتی که ترنج بره
گلبهار میگفت و من بدون توجه به حرفاش تو صندوقچه ام دنبال یک لباس مناسب میگشتم .کاش میشد امروز میتونستم افسون و ببینم اما امروز به شدت عمارت شلوغ بود و جرئت نمیکردم بفرستم دنبالش
بلاخره لباسی که میخواستم و پیدا کردم و لبخندی زدم ...
یک لباس سبز تیره
گلبهار گفت
_با توام گلاب
+بله
_شنیدی چی گفتم؟!
میگم خان دیشب به مامان گفت یک نفر من و خاستگاری کرده از خان ..
+کی؟
_یکی از دوستای خان برای پسرش
+خب اینکه خیلی خوبه
_قرار فردا بیان اما نگرانم
+از چی؟
_از اینکه یکی باشن مثل اونای قبلی
+همه که مثل هم نیستن حالا میان میبینی
گلبهار لبخندی زد ...
_راستی مامان گفت بهت بگم برای امشب سعی کن با الوند خوب رفتار کنی که بیاد سمت تو .جلوی چشم خانواده ترنج تا بفهمن که تو زن خانی نه دخترشون
+همین قصد و هم دارم ..
با عصبانیت اسم ترنج و به زبون اوردم ..
عصر شده بود و همچنان از اتاق بیرون نرفته بودم بتول برام خبر میاورد که خانواده ترنج خصوصا مادرش از ظهر رو ایوونه به امید اینکه من برم بیرون و من و ببینه اما از قصد نرفته بودم .
به بتول گفتم بره طاهره رو صداش کنه بیاد میخواستم صورتم و اصلاح کنه تا صورتم از هم باز بشه .
گلبهارم رفت که برای شب اماده بشه .مطمئن بودم امشب بی دردسر نیست و یک جر و بحثی پیش میاد.شک نداشتم خانواده ترنج خصوصا مادرش که اسمشو خیلی از زبون این و اون شنیده بودم که به زرنگی معروف بود امشب یک کاری میکرد که بحثی بیفته وسط و من و جلوی بقیه خراب کنه..اصلا نمیخواستم این موقعیتو به دستش بدم ..
دم غروب بود و کار صورتم بلاخره تموم شد پاشدم تو اینه نگاهی به خودم انداختم که سرو صدایی به پا شد . صدای ترنج و تشخیص دادم و صدای مادرشو ..پس برگشته بودن .طاهره با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون .
لباسمو پوشیدم و چارقدمو اونجوری که طاهره یادم داد بالای سرم بستم .
دوباره مثله دیروز سرمه کشیدم و لبامو رنگ زدم .
باید یک روز یکی و میفرستادم شهر تا از این خرت و پرتا بخره برام .
داشتم لباسمو مرتب میکردم که در اتاق باز شدو با دیدن الوند از تو اینه اخمامو کشیدم توهم .اخمامو کشیدم تو هم و برنگشتم طرفش در و بست اومد طرفم
_گلاب
توجهی بهش نکردم و همچنان داشتم لباسمو تو تنم مرتب میکردم که اومد جلوتر و پشت سرم وایستاد و گفت
_خوشگل شدی
جوابی بهش ندادم و خودمو سرگرم کردم که دوباره گفت
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوششم
+ گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید برم زنمو بیارم
_پس باید از ماهجانجان تشکر کنم
بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .صورتش توهم بود
+ماهجانجانم نمیگفت من خودم میومدم سراغت ...
_مهم نیست الوند ..
+من تاحالا جلوی بقیه باهات بدرفتاری کردم ؟
_نه اما الان مهم نیست
+چرا
_چی چرا؟ ظهر خانواده ترنج اومدن و چیزی که نباید و فهمیدن .. دیگه لازم نیست وانمود کنی که من برات مهممو زنتم و .
+من وانمود نمیکنم
نیشخندی زدم ...
_اره تو کاری که میخوای و میکنی .. هیچ چیزم برات مهم نیست
+گلاب من دیشب بهت گفتم بیا باهم بریم تو خودت نیومدی ...
_باشه
+خوشم نمیاد با من اینجوری حرف بزنی
_چشم خان ببخشید ...
عصبی بازوهام گرفت و تکونم داد ..
+داری روانیم میکنی گلاب تو چرا انقدر سرتقی
جوابی بهش ندادم که دوباره چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم پس به من نگاه کن
+حرف نمیزنی اتیش میزنی ...
_تو خودت نخواستی که با من باشی
+من نخواستم؟ تو چی فرصتی به من دادی
_گلاب بهت گفتم بهت اعتماد ندارم به من ثابت کن خودتو
+چجوری؟چجوری بهت ثابت کنم وقتی هیچ وقت نمیدیدمت .. تو حتی شب از اتاق من فرار میکردی..تو میرفتی و من مجبور بودم به بقیه جواب پس بدم .من مجبور بودم نگاه سنگین این و اون تحمل کنم .از هر جای این عمارت کوفتی رد میشم یک نفر داره میگه دختره بیچاره ..دختره بدبخت شوهرش ازش فرار میکنه میره پیش نشونش.حتما یک عیب و ایرادی داره دیگه همینه دیگه دختر گدا که بشه عروس خان عاقبتشم همینه .تحملم و از دست دادم و بغضم ترکید الوند مات شده نگاهم میکرد و ازش رو گرفتم که چشمای اشکیمو نبینه
+گلاب من اصلا نمیخواستم که .. که اوضاع اینجوری بشه .. فقط میخواستم ازت مطمئن بشم .با عصبانیت برگشتم سمتش و توپیدم بهش
_به من فرصت دادی؟ تو کی به من فرصت دادی که من بخوام خودمو ثابت کنم کی؟از صدای بلندم جا خورد اومد جلو
سرمو رو بازوش گذاشتم و گریه کردم ..نمیدونم چرا اما انقدر دلم پر بود که احتیاجی به نقش بازی کردنم نبود فقط گریه کردم ده دقیقه ای گذشته بود که دستی به چشمام کشیدم .سرمه چشمام ریخته بود و صورتم کثیف شده بود .الوند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد با دستمال صورتم و دور چشمام و تمیز کردم .
+گلاب
نگاهی بهش انداختم که گفت
_من نمیخواستم انقدر برات مشکل درست کنم اما هر وقت که نزدیک میشدم تو رفتار بدی داشتی احساس میکردم ازم متنفری و اینکه ازت دور باشم هم برای تو بهتره هم من.من نمیخواستم اذیت بشی گلاب .. چند باری اومدم طرفت اما ..روی خوشی از تو ندیدم ...
چند لحظه سکوت کرد و گفت
+من بیرون منتظرتم اماده شدی بیا
از اتاق رفت بیرون و لبخند نشست رو لبم .. این سری جواب داد .. هیچ دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم پس باید کوتاه میومدم و حرفی نمیزدم .دوباره سرمه کشیدم به چشمام و چارقدم و مرتب کردم
ترنج امشب چه حالی میشد وقتی همه برای صحبت عروسیشون جمع بودن و الوند کنار من مینشست ..
از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم که الوند اومد طرفم ...
_اماده ای؟
اروم جواب دادم
+بله
_بریم دیر شده همه جمعن
رفتیم سمت اتاق مهمان که اخر عمارت بود و فقط موقع مهمونیا ازش استفاده میشد از پشت شیشه های رنگی داخل دیده نمیشد با الوند وارد شدیم که همه نگاها برگشت طرف ما .با دیدن اتاق فقط یاد دفعه هایی افتادم که با گلبهار دوتایی اتاق به این بزرگی و جارو میزدیم و کمرمون میگرفت .الوند سلام کلی گفت و اخماشو کشید تو هم .منم به تبعیت از الوند فقط سلام دادم مامان لبخند رو لباش بود و با غرور به ما نگاه میکرد فرخ لقا اما با عصبانیت خیره من بود ...ترنج کنار زنی که بهش میخورد مادرش باشه نشسته بود خیره ما بود .ماه جانجان که بالای سفره نشسته بود گفت
+خوش امدین .منتظرتون بودیم بشینین
کنار الوند یک جا نشستیم و ترنج همچنان خیره صورت الوند بود .الوندم فقط اخم کرده بود و با کسی حرف نمیزد به خواست ماهجانجان همه مشغول شدن و الوند بشقاب و از پلو پر کرد و گذاشت پیش روم.بی اختیار لبخند نشست رو لبام و زیر لب ازش تشکرد کردم
سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم و این حس خوبی بهم میداد که الوند داره بهم توجه میکنه اونم جلوی بقیه.لبخندی زدم و با ارامش مشغول غذا خوردن شدم .یکم تو سکوت گذشت که مامان ترنج گفت
+ به نظرم بساط عروسی و هر چی زودتر به پا کنیم به اندازه کافی این دوتا جوون و منتظر گذاشتیم..خان نگاهی به مامان انداخت که اخماش توهم بود نمیدونستم مامان چجوری اینکار و کرده بود اما خان به کل تغییر کرده بود اصلا شده بود برده و مطیع مامان .عاشق و شیفته اش بود،مطمئن بودم اگه مامان به خان میگفت خان اصلا اجازه نمیداد که این عروسی سر بگیره..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیب فروش دوره گرد در شیراز دهه چهل
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
جوانی میگفت در یک کتاب درسی تجدید شده بودم و شهریور ماه بود که رفته بودم امتحان بدم،
معلمم را دیدم،و بهم گفت فلانی یادته چقدر بهت گفتم درس بخون؟ چرا نخوندی؟
و مرا سرزنش کرد
امتحان که تموم شد و از جلسه امتحان بیرون رفتم، نمیدونم چی شد که یاد قیامت افتادم!
با خودم گفتم این معلمم بود که فقط بخاطر یک تجدید شدن در کتاب درسی سرزنشم کرد و اینگونه شرمنده و پیشمان شدم
درحالی من باز فرصت امتحان دادن دارم،و حتی من بدون دپیلم و با کارنامه ردی و تجدیدی هم میتوانم در این دنیا زندگی کنم
اما در قیامت وقتی خدا گناهانم را بخواند چه خواهم گفت؟دیگه اونجا راه برگشتی نیست، فرصت جبرانی نیست!
آیا ارزش دارد با انجام لذت های پوچ و دوری از دین ،هم این دنیای خود و هم آخرت خود را تباه کنیم ...
به راستی که یادمان رفته برای چه آفریده شده ایم!
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون
ِ
(ذاریات/56)
جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريدهام.
يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي
﴿فجر/۲۴﴾
(در قیامت)خواهد گفت: «ای کاش براى زندگى خود[خیرات و حسناتی] پیش فرستاده بودم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه دنیای قشنگی داشتیم اون روزهایی که تمام فکر و ذکرمون این بود که ساعت پخش برنامههای مورد علاقمون فراموشمون نشه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ۶۳ چند سالتون بود؟
یادش بخیر اولش با باز شدن یک کتاب قدیمی که روش کلی گرد و خاک نشسته بود شروع میشد زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و در زمان جنگ و آتش تسکینی هر چند ناچیز برای مرهم زخم دلها بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوششم + گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوهفتم
ماه جانجان به جای خان جواب داد
+ همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم!
مامان ترنج صورتش رفت توهم
ترنج خودش گفت
_ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه..
با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند!
پدر ترنج گفت
+ بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه!
برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد
الوند سری تکون داد
_ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ...
+ بله حتما
چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم...
من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ...
به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ...
بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت
_ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده
متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت
_ سکوت کن چیزی نگو گلاب ...
ناچار سری تکون دادم .
+ کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد .
خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت
_ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم
مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت
+ پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم..
ماه جانجان عصبانی گفت
_ زوده برای این حرفا
فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش
+ چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره
ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا
_ فرخ لقا مواظب باش چی میگی!
ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش
+ اروم باش ماهجانجان ..اروم
فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت
_ همین که گفتم ..
مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد
+ پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی!
خان بلند داد زد
_ بسه...همه ساکت...
از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم!
خان صداشو صاف کردو گفت
+ هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا
پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت
_ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو!
با حرص لبامو رو هم فشار دادم.
دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!!
پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ..میده به ابادی عبدالله ..
+ من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه.از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن .
تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید .خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد
+ تو این بحث و شروعش کردی
فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت
_ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته
مامان براق شد سمت فرخ لقا
+ تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی.الان شدی عاشق و شیداش؟
_ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه
+ اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه.ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید
_ همین الان تمومش کنید
فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت
+ اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که.
الوند با عصبانیت داد زد
_ مادر بس کن
فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت
+ تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی که باید دنبالش کنی رویاهاتن نه آدما...
شب خوش 💜✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امـــروز در آهنگ صبح
🍀شعری باید گفت :
🌺پر از طلوع...
🍀قصه ای باید گفت :
🌺پراز هـیجان
🍀و ترانه ای باید خواند :
🌺پر از پرواز...
🌹صبح شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادربزرگ
گم کردهام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم .
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خوردهام
من چشم خوردهام
من تکه تکه از دست رفتهام
در روز روز زندگانیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f