ســــ😊ـــلام ✋
روز بخیر و شادی ☕️
آرزو میکنم دقایق امروز
بـراتون سرشـار از عــشق✨❤️
سلامتی برکت وتندرستی باشه...🌹
و به هر آنچه آرزویش را دارید برسید🌹
روز تون سرشار از دعای خیر والدین✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی کلاه قرمزی تازه اومده بود تو تلویزیون: از اولین سری برنامههای کلاه قرمزی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوسوم به پدرشوهرم نگاه کردم که اونم زنش را میشناخت و جر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوچهارم
ولی رضا بهم میگفت که استراحت کن ،جای شکرش باقی بود که حداقل اون میفهمه من چقدر حالم بده ،وقتی فرشته چشمش به رضا می افتاد وایمیستاد پشت سر من فحش دادن، یه روز که خیلی پشت سرم فحش داد رضا برگشت و بهش گفت دهنت رو ببند.فرشته هم وایساد جیغ و داد کردن و به رضا می گفت بیغیرت ،من دلم نمی خواست که رضا به خاطر من تو روی مادرش وایسه و بهش بی احترامی کنه ،واقعا هم مامان راست می گفت که اخلاق های اونا با ما زمین تا آسمون فرق میکرد، ماها کوچکترین بی احترامی به مادرمون نمی کردیم.مامان وقتی شنید که حامله ام خوشحال شد.من به مامانم نمیگفتم چه بلاهایی به سرم میاد و چه جوری توی اون خونه زندگی میکنم، همیشه جوری وانمود می کردم که من خیلی خوشبختم، ولی زیاد نتونستم ازش پنهان کنم چون وقتی میرفتم حمام فرشته بهم غرمی زد و گاهی آبگرمکن رو خاموش میکرد، من توی حمام از سرما میلرزیدم و همین باعث شد که دیگه بیام خونه مامان اینا حمام، مامان هم از اون روز فهمید که چه جوری دارم سختی میکشم، ولی به روم نیاورد ،هر موقع که بیرون می رفت یه تیکه لباس برای سیسمونی میخرید ، فکر همه چیز بود، بهش میگفتم خودم میخرم ،چون می دونستم که هنوز هم داره قسط های جهیزیه رو میده ،ولی قبول نکرد و گفت باید بخرم ....!از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه خیلی گرسنه ام بود ضعف بدی داشتم، از آشپزخونه سرکی به بیرون کشیدم که از فرشته خبری نبود، رفتم سمت جانونی که سر یخچال بود و درش رو باز کردم ،یک تیکه از توش بیرون آوردم و درش روبستم ،برگشتم که چشمم به سیب زمینی و پیاز ها افتاد ،رفتم و پیاز کوچکی برداشتم و پوستش رو کندم، صدای فرشته از بیرون به گوشم خورد که سر بچه ها داد میزد، نان و پیاز رو زیر چادرم قایم کردم و آروم رفتم توی اتاق ،اگر میدید روزگارم رو سیاه می کرد و آبرومو میبرد، کنار کمد نشستم و شروع کردم به خوردن، انقدر گرسنه بودم که مثل قحطی زده ها به نون گاز میزدم، گاز سومی را زدم که سمیه در رو باز کرد و اومد تو،نون رو پشت سرم قایم کردم که نبینه، لقمهای توی دهنم بود که نمیتونستم حتی پایینش کنم، اومد نزدیک و گفت:
- زن داداش چی پشت سرت قایم کردی؟ داشتی چی میخوردی؟نمیتونستم حرف بزنم چیزی بهش نگفتم که برگشت و در حالی که از اتاق میرفت بیرون گفت:
- حالا میرم به مامانم میگم داشتی دزدکی چیزی میخوردی ،سمیه رفت و به فرشته گفت، چند دقیقه بعدش فرشته اومد توی اتاق و شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن، که تو حق بچههای منو میخوری واز همه بیشتر میخوری ...اشکم را در آورد.در حالیکه هر چی مواد غذایی مامان روی جهیزیه ام گذاشته بود رو خودش برداشت و استفاده کرد ،حتی چند تا قابلمه و کفگیر و ملاقه های روحی که داشتم رو برداشت و گفت اینها به درد من میخوره، ولی چیزی بهش نگفتم ، روزهای سخت بارداریم می گذشت و من پنج ماهه بودم، ولی اینقدر لاغر بودم که حاملگیم زیاد توی چشم نمی زد، رضا دیگه خیلی کم سر کار می رفت و دلیلش رو هم به من نمیگفت و جرأت پرسیدن رو هم ازش نداشتم ،هر موقع هم پولی داشت فرشته بهش میگفت چیزی توی خونه نداریم و برو بخر بیار، رضا هم دست و بالش واقعا خالی بود و گاهی میرفت و نسیه میکرد ،مدتی بود که فرشته میگفت از این خونه برین، حسابی با رضا که طرف من رو گاهی میگرفت در افتاده بود و چون میدونست که نمیتونیم جایی بریم حسابی اذیت میکرد، چند روزی بود که تصمیمی گرفته بودم ،من نمیتونستم از برادر یا مادرم پول قرض کنم، چون غفار راضی به این ازدواج نبود، چند تا النگو داشتم که تصمیم گرفتم بدم به رضا تا بفروشه و باهاش خونه اجاره کنه ،از طرفی هم واقعاً برای راحتی خودم بود که این کار رو میکردم، چون من روز به روز بدنم ضعیف تر می شد و از سرکوفت های فرشته کلافه بودم ، یه روز النگوهامو در آوردم و بردم دادم به رضا و بهش گفتم برو بفروش و یه خونه اجاره کن رضا هم اصلا به روی خودش نیاورد سریع طلاها رو گرفت و رفت فروخت و خونه ای نزدیکی های خونه مادرش اجاره کرد، خیلی خوشحال بودم که دارم از دستشون راحت میشم و دیگه خانوم خونه خودم هستم، دیگه برای یه لقمه نون لازم نیست ترس و لرز داشته باشم و از صبح تا شب حرف بشنوم و این خیلی برای من خوب بود .با رضا مشغول جمع کردن وسیله هامون شدیم ، جهازم خیلی زیاد بود و دیگه جونی توی تنم نبود برای کار کردن و راه رفتن، ولی دوست داشتم هر چه سریع تر بریم، آخرین بشقابه بلور رو توی کارتون گذاشتم و از جام بلند شدم و به رضا نگاه کردم که داشت کارتون ها رو از توی اتاق می برد توی ایوون.دیروز با هم رفتیم خونه رو شستیم، رضا کلافه اومد تو و پشت سرش هم فرشته عصبی اومد و وایساد داد و بیداد کردن سر رضا،
- کجا داری میری؟خیلی خوشحال بودم که برادرم داره زن میگیره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#راتاتویی
مواد لازم :
.
✅ گوجه
✅ کدو
✅ بادمجون
✅ سیر
✅ پیاز
✅ فلفل دلمه
✅ ادویه
✅ رب گوجه
✅ آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
790_48534551188270.mp3
5.72M
🎶 نام آهنگ: گرفتار
🗣 نام خواننده: راشید
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی فداشون بشم برای پدر و مادرها و بزرگترهایی که کلی وقت میذاشتن و توی صف این کپسول ها میموندن...
که یکی از این کپسول های گاز بگیرن و به اجاق گاز وصل کنن تا بتونیم توی ماه غذای گرم بخوریم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوچهارم ولی رضا بهم میگفت که استراحت کن ،جای شکرش باقی بو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوپنجم
غفار و مامان هم خیلی خوشحال بودند و من از خوشحالی اونها بیشتر ذوق میکردم،از اینکه میدیدم مامان بعد از این همه سختی از ته دلش خوشحاله دلم شاد میشد، از اون بهتر اینکه غفارخوشبخت بشه و با اونی که میخواد ازدواج میکنه...رضا عصبی برگشتم سمتش و گفت
- دارم میرم... خونه اجاره کردم... مگه نگفتی برو تو که هرروز جونم رو بالا آوردی که جمع کن برو، حالا چی شده؟
- غلط کردی که بری، اونی که باید بره تو نیستی اون زنیکه باید بره، اونه که هیچ جایی توی این خونه نداره و اضافیه، بیرونش کن تا بره...
- چی میگی مامان، نگار هرجا باشه منم هستم، نگار زن منه ،،معلوم هست چی میگی؟ برو اعصاب منو خورد نکن تا نزدم همه چی رو داغون کنم مامان..برو .فرشته وقتی دید حریف رضا نمیشه چشم غره ای بهم رفت برگشت و به رضا گفت:
- من اثاثیه رو نمیزارم ببرین، اینا همش مال منه - مامان امروز اصلا حالت خوب نیست ،اینا جهیزیه نگاره ،مال خودمونه، چیش مال توئه؟صدای رضا هر لحظه بالاتر می رفت و فرشته هم از قصد میخواست اعصابش رو خورد کنه، واقعا از این همه بحث کردن خسته شده بودم ،چند قدم به رضا نزدیک شدم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
- رضا بیا بریم ،من هیچی نمیخوام ،بزار همشو برداره فقط بیا از اینجا بریم، خواهش می کنم.. رضا بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
- من همه وسیله ها رو میارم ببینم این میخواد چیکار کنه ،برو جمعشون کن
فرشته شروع کرد با مشت توی سینش کوبیدن و من رو نفرین کردن -الهی خیر نبینی، الهی بچه ات رو تیکه تیکه از شکمت بیرون بیارن ،الهی سرطان بگیری و من عذاب کشیدنت رو ببینم
رضا دست مادرش رو گرفت و از اتاق بردش بیرون ،چونه ام از بغض لرزید و اشک پهنای صورتم رو خیس کرد، رفتم و شروع کردم با گریه باقی وسیله ها را جمع کردن، مگه من چیکار کرده بودم که اینجور نفرین می کرد، چرا اینقدر باهام بد بود و چشم دیدنم رو نداشت ،تمام وسایل رو همون روز بردیم خونه خودمون ، بالاخره من از اون خونه لعنتی خلاص شدم ،خونه ای که من ۸ ماه بود یه روز خوش نداشتم و فقط عذاب میکشیدم با ذوق و شوق با همه خستگی که توی بدنم بود شروع کردم به چیدن وسایل، دو تا اتاق داشت و آشپزخونه و یه حال بزرگ، سرویس بود و تمیز، به پای خونه مامان نمیرسید ولی هرچی که بود بهتر از اون خونه خرابه بود.رضا از خونه رفت بیرون و من دست تنها همه وسیله ها رو چیدم، وسایله سنگین رو روی زمین می کشیدم و سر جاشون میذاشتم، رضا هم حتی واینستاد که بخواد حداقل وسایل سنگین رو جابجا کنه ، تا شب همه وسایل رو چیدم و از خستگی دیگه نمیتونستم از جام بلند بشم ،
کوسن رو زیر سرم گذاشتم تا کمی دراز بکشم، به دور تا دور خونه با لبخند نگاه میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد ،
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که رضا اومد و بیدارم کرد و گفت تخم مرغ خریدم پاشو بپز بخوریم ،خیلی گرسنه ام بود ،بلند شدم که دیدم دوتا تخم مرغ خریده ،با ذوق تخم مرغ ها رو روی پیک نیک پختم و باهم خوردیم ،هیچ چیزی توی خونه نبود ،رضا وقتی شامش رو خورد رفت و بدون حرف خوابید ،حتی نگفت که چه جور وسایل رو چیدی اصلا براش مهم نبود که وسیله ی سنگین بلند کردن برام خوب نیست ،ولی من به این اخلاق رضا دیگه عادت داشتم، رضا به همه چیز اینقدر سرد و بی اهمیت بود ،حتی به زن و بچش، انگار هیچی رو اطرافش نمیدید ، فردای اون روز رفتم خونه مامان و بهش گفتم که جدا شدیم ،ولی نگفتم که چی کشیدم و چرا جدا شدیم، چون پدر شوهرم قصد داشت خونشون رو بسازه گفتم که میخوان بنایی کنند و ما برای همین از اونجا رفتیم، مامان هم ذوق کرد و از اینکه دیگه خونه جدا دارم و پیش مادرشوهر نیستم خوشحال شد ،روزها می گذشت و زندگیم آروم شده بود ،رضا زیاد خونه نمی اومد و من هم چون چیزی توی خونه برای خوردن نبود بیشتر وقتا میرفتم خونه مامان اینا ،چند روزی هم بود که محسن از جبهه آمده بود و کارت پایان خدمت گرفته بود، وقتی من را با اون شکم و توی اون اوضاع دید کلی تعجب کرد، وقتی شنید که باکی ازدواج کردم اخماشو کشید توی هم و وایساد به غفار چیز گفتن که چرا گذاشتی با رضا ازدواج کنه، ولی من به محسن گفتم که خیلی خوشبختم رضا مرد خیلی خوبیه.مدتی بود که غفار نوه ی خالم ،دختر خواهر زهرا رو نشان کرده بود و به مامان گفت که براش برن خواستگاری،
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوششم
غفار واقعا عذاب کشید، بچگیش رو با محسن توی پرورشگاه گذروندن ،واقعا لایق خوشبختی بود، نه تنها اون بلکه مامان بیشتر از اونها عذاب کشید ،بچه بودم ولی میدیدم که مامان اشک میریزه و اسمشون رو صدا میزنه ،ولی من هیچ وقت فکرشو نمیکردم که یه روز برگردن پیشمون و مامان بخواد زنشون بده، خلاصه که رفتن خواستگاری ،اونا هم که غفارو کامل می شناختن، سریع بله رو دادن،۷ ماهگی بارداریم بودم که مامان سیسمونی رو کامل کرده بود و با زهرا و گلنارو دخترهاش سیسمونی رو آوردن خونمون ،یکی از اتاق ها رو گذاشته بودم برای بچه، زهرا و گلنار وسایل رو توی اتاق چیدن مامان سنگ تموم گذاشته بود ،از همه چی هم دخترونه و هم پسرونه خریده بود، آخه سونوگرافی نرفته بودم، رضا دکتر هم من رو نمیبرد، مامان حتی سرویس سماور و تفلون هم برام خریده بود،
دور هم نشسته بودیم که فرشته و صنم هم اومدن ،یه جعبه شیرینی هم با خودشون نیاورده بودن و خیلی سرد با خانوادم تعارف کردن، که مامان بلند شد از توی کیفش پول درآورد و محسن رو صدا زد توی آشپزخونه و بهش پول داد که بره میوه و شیرینی بخره ،رضا تا شب خونه نیومد و مامان هم از جاش بلند شد و رفت برای شام نموند بقیه هم پشت سرش بلند شدن و رفتن، فقط هم خدا خدا میکردم که نمونن، چون هیچی توی خونه نداشتیم، وقتی رضا اومد نشست میوه و شیرینی خورد و به روی خودش هم نیاورد که کجا بوده ،خودم بهش گفتم مامان پول داد محسن رفت خرید که برگشت بهم گفت خوب چیکار کنم ،میخواست نره بخره،
ماه ها و روزها گذشت و ماه آخر بارداریم رسید، شکمم بزرگ شده بود و تازگی ها نفس تنگی امانم رو بریده بود، دل درد های زیادی سراغ میومد، توی این همه مدت رضا اصلا من رو دکتر نمیبرد و من فقط برای مراقبت میرفتم بهداشت، چیزی به نام هوس کردن برای من وجود نداشت، وقتی دلم چیزی میخواست خجالت می کشیدم به مامانم بگم، رضا هم که بهش نمیگفتم بهتر بود، خودش هم که انگار نه انگار زن حامله توی خونش داشت، غذای خوبی که من میخوردم فقط خونه مامان بود ،حتی فرشته هم یه شب نشد برام غذایی درست کنه.یه شب که رفته بودیم خونشون همسایشون برنج و ماهی آورده بود، تا آخر شب که بلند شدیم و اومدیم چشمم توی غذا موند و ذرهای از غذا رو به من ندادند ،فقط تنها کار خوبی که در حق من میکردند این بود که شب هایی که رضا شیفت شب بود ،صنم میومد و پیشم میخوابید، اون هم شوهرش روی ماشین سنگین کار میکرد و زیاد خونه نبود،
با دردی که توی دلم پیچید دستم رو روی شکمم گذاشتم و سر جام نشستم ،به ساعت نگاه کردم که ۲ رونشون میداد، از سر شب تا حالا دل دردام زیادتر شده بود، چشمم به صنم افتاد که پتو رو روی سرش کشیده بود و خوابیده بود، از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب خوردم، عرق سردی روی پیشونیم نشست، دل دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد،درد تمام وجودم رو گرفته بود، دستم رو به کمرم گرفتم و با دردی که توی پاهام پیچیده بود و قدمهای آروم اومدم بیرون، بالای سرصنم ایستادم و اسمش رو صدا زدم، صنم پتو رو از روی سرش کنار زد و هراسون سر جاش نشست، از لای چشمهای نیمه بازش نگاهی بهم کرد و گفت:
- چی شده زن داداش ؟
-دلم درد میکنه صنم،پاشو به همسایه بگو بره به مامانت اینا بگه بیان ؛پاشو صنم دارم میمیرم.صنم با عجله از جاش بلند شد لباس هاشو پوشید و رفت و چند دقیقه بعدش اومد وگفت همسایه رفت به بابا اینابگه، انقدر دلدردام زیاد شده بود که صدای ناله هام توی خونه پیچیده بود نیم ساعت طول کشید تا فرشته با بهروز اومدن، با کمک صنم لباس هام رو پوشیدم و از خونه اومدیم بیرون، سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان مهدیه،از یه طرف درد داشتم و از طرفی وقتی رفتیم توی زایشگاه و چشمم به زن هایی که روی تخت خوابیده بودن افتاد استرسم بیشتر شد، دکتر معاینم کرد و گفت باید راه بری، از جاش بلند شد و به پرستاری که اونجا بود گفت ببرش توی سالن راه بره، با خانومه رفتیم توی یه سالن که راه برم، وقتی رفتم تو چند تا زن حامله داشتن راه میرفتن ، با دیدنشون خشکم زده بود، پرستار بهم گفت چادرتو در بیار راه برو ،ولی من نمیتونستم راه برم، رفتم روی صندلی نشستم و بهش گفتم خیلی درد دارم نمیتونم راه برم دارم میمیرم.خانوم سری تکون داد وگفت ،خیلی خوب بشین تا برم به دکتر خبر بدم، رفت و چند دقیقه بعد با یه خانم که لباس قهوه ای پوشیده بود که فکر کنم بهیار بود اومد، بهیاره بهم گفت، بلند شو و دنبالم بیا ،به زور از جام بلند شدم و باهاشون رفتم توی یه اتاق، یه دست لباس صورتی از توی قفسه های کمدی بیرون آورد و دستم داد و گفت لباساتو در بیار و اینا رو بپوش،هر کاری که گفت کردم و روی تختی که اونجا بود نشستم، از درد لبه ی تخت رو توی دستم فشار میدادم و اشک میریختم،
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این جا کلیدی رو یادتونه؟
شما هم داشتین؟
یه زمان از ماجیکارم لاکچری تر بود کلی آپشن داشت ، کلی ملودی روی زنگ هاش بود و به شلوار آویزان می شد تا همه ببینند و در معرض دید عموم بود.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
پادشاهی با نوکرش در کشتی نشست تا سفر کند ، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را می دید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود ، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بی تابی کرد ، هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت ، ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد ، اطرافیان شاه در فکر چاره جویی بودند ، تا اینکه حکیمی به شاه گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش می کنم .
شاه گفت :" اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای."
حکیم گفت : "فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. "شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید : "حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید ؟ "
حکیم جواب داد : "او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتی را نمی دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد."
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در
منبع گلستان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f