eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شما یادتون نمیاد، دوران ما مامان هامون یه جفت از این دمپایی ها داشتن، وقتی پرت میکردن سمتت انگار نیسان با بارش کوبیده بهت 🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوسوم خاک بوددلم می خواست همه جا رو تمیز کنم و خودم رو س
فکر می‌کردم شکاکه و اخلاقش اینجوریه تا اینکه یه روز بعد از اینکه میز غذا رو چیدم رفتم پشت در اتاقش برای شام صداش بزنم هیچ وقت نمیگذاشت که وارد اتاقش بشم پشت در ایستادم و دستی به موهام و لباسم کشیدم، هیچوقت جلوش لباسهای باز نمی پوشیدم ولی همیشه با بلوز و شلوار و مرتّب توی خونه میگشتم، مامان همیشه بهم میگفت زن باید برای شوهرش لباس های قشنگ بپوشه و براش دلبری کنه، نمی دونم برای حرفهای مامان بود یا مبخواستم که کیارش نگام کنه و بهم توجه کنه که خیلی به خودم میرسیدم، با اینکه دوبار زایمان کرده بودم ولی باز هم اندام زیبایی داشتم ولی کیارش به من توجهی نمیکردگاهی به حرفای محسن شک میکردم فکر میکردم دروغ گفته که کیارش عاشق منه سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و یه قدم به در نزدیک شدم، چند تقه ی آروم به در زدم، نه صدایی میومد و نه در رو برام باز کرد .دستم رو روی دستگیره در گذاشتم،اول ترسیدم که بازش کنم ولی وقتی دیدم صداش نمیاد نگرانش شدم آروم دستگیره رو پایین کشیدم و درو باز کردم که چشمم بهش افتاد که پشت در ایستاده بوداز دیدنش و اون قیافه ی عصبیش و چشم های قرمزش ترس تموم وجودم رو گرفت داشتم از ترس سکته میکردم و فقط از خدا میخواستم خودش کمکم کنه که بلایی سرم نیاره،بدنم بی حس شده بود و پاهام قدرت حرکت نداشت،به زور یه قدم عقب برداشتم و لب های خشک شدم رو تکون دادم و گفتم -من من با شنیدن صدام دندون هاشو روی هم فشار داد و با عصبانیت به سمتم هجوم آورد یه سیلی محکم توی گوشم زد که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد دستامو روی گونه ام گذاشتم و با چشمای اشکی زل زدم توی چشم های قرمزش ،با دست هلم داد که افتادم روی زمین و به سمتم اومد و سرم داد زد عوضی میخواستی بیای توی اتاق من چه غلطی بکنی ؟نذاشت حتی جوابش رو بدم و شروع کرد به کتک زدنم دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و با گریه التماسش می کردم که ولم کنه، یه لحظه ایستاد و نگاهی بهم انداخت و دستشو توی موهاش کشید، مثل دیوونه ها با خودش حرف میزد و میگفت من چیکار کردم، نشست روی زمین و شروع کرد توی سرش کوبیدن ،به زور با تمام دردی که توی بدنم پیچیده بود از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، دستاشو گرفتم و با گریه اسمشو صدا میزدم، ولی اون اصلا به من توجهی نمی کرد و خودش هم اشک می ریخت روی زمین کنارش نشستم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم: - کیارش چته ؟چرا اینجوری میکنی ؟من که... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم ،دستمو هل داد و از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با یه پلاستیک قرص بیرون اومد، از اون روز من فهمیدم که کیارش داروی اعصاب مصرف میکنه و اگر داروهاشو نخوره کنترل اعصابش دست خودش نیست، زندگیم شده بود ترس و استرس و دلهره از اینکه کیارش بلایی سرم نیاره و من تموم اینا رو تحمل می کردم و بخاطر مامان هیچوقت هیچ حرفی نمیزدم ،چون فکر میکرد خوشبختم و محسن رو دعا میکرد که منو خوشبختم کرده.وقتی مامان رو میدیدم چطور دلم میومد همه خوشحالیشو از بین ببرم مینشستم و تحمل میکردم ولی نمیدونستم که چی در انتظار خودمه و این تحمل کردن ها داره به خودم چه آسیبی میرسونه..روزهام خیلی تکراری و سرد شده بود گاهی می رفتم خونه مامان یک ساعت براش از خوشبختی دروغیم میگفتم نه خواهری داشتم که براش حرف بزنم و نه برادری که پشتم باشه و از مشکلاتم براش بگم ،تنها وقتی از فکر و غصه و مشکلات اون خونه دور میشدم که پیش یاسمین بودم و اون هم از نامادری معتادش برام میگفت و از رضا که معتاد شده و با زنش با هم مواد میکشن و زندگیشون خیلی بده ،از رضا که مریضه و از دست زنش دائمن راهی بیمارستان میشه ،با اون حرفها هزار غم دیگه روی دلم میومد که بچه هام توی چه خونه ای دارن بزرگ میشن، شاید هر کسی جای من بود با شنیدن اون حرفا خیلی ذوق میکرد و خوشحال میشد ولی من اون لحظه نگرانی همه ی وجودم رو گرفت ،بیشتر از یاسمین نگران جواد بودم که چه سرنوشتی در انتظارشه این حرفارو می شنیدم و نمیدونستم چیکار باید بکنم اگر میاوردمشون پیش خودم معلوم نبود چه اتفاقی براشون می افتاد و کیارش چه بلایی سرشون میاورد .هرچی از زندگیم باهاش می گذشت بیشتر می شناختمش ما زیاد با هم بیرون نمیرفتیم ،تنها مسیری که باهم میرفتیم گاهی منو تا دم خونه مامان میبرد و خودش برمیگشت خونه مامان هم نمیومد مگر اینکه مهمونش میکردن یه شب که مامان مهمونمون کرده بود کیارش وقتی فهمید همه خانوادم هستن حسابی به خودش رسید و خوشحالم بودمنم از خنده ی روی لب هاش و اینکه حالش خوبه خوشحال میشدم دلم خیلی براش میسوخت، با اینکه کتکم میزد و خیلی اذیتم میکرد ولی باز هم دلم نمیومد توی اون حال و روز ببینمش. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گاهی اینقدر عصبی میشد که ازش میترسیدم و گاهی مثل بچه ها فقط گریه میکرد و منم پا به پاش گریه میکردم .اون شب آماده شدیم و بعد از خریدن شیرینی و کادو رفتیم خونه مامان،، وقتی رسیدیم غفار و زنش و محسن و سوسن هم اونجا بودن، با همشون تعارف کردیم و شیرینی و کادویی که خریده بودیم و به دست مامان دادم،، هممون دور هم نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم ،بعد از مدتها من تونسته بودم باز هم از ته دل بخندم و خوشحال باشم،، ای کاش کیارش همیشه حالش خوب بود،،ای کاش هیچوقت مریض نبود و من همیشه همینقدر خوشحال بودم ولی خوشحالی های من خیلی کوتاه بودنمی تونستم طعم خوشبختی رو بچشم داشتم میوه میخوردم که غفار از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت و من رو هم صدا زد که برم پیشش تعجب کردم یعنی غفار باهام چیکار داشت چاقو رو توی بشقاب گذاشتم و از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم غفار توی اتاق راه میرفت و خیلی کلافه بود تا چشمش به من افتاد نزدیکم شد و با صدای آرومی گفت: - نگار حواست به زندگیت هست؟ به شوهرت هست ؟نگار خوشبختی ؟ چرا و اون حرف‌ها رو میزد چرا انقدر کلافه بود سری تکون دادم و گفتم -چطور مگه داداش چی شده ؟اره من خوشبختم چرا این حرفارو میزنی غفار خیلی عصبی بود و یه چیزی خیلی ناراحتش کرده بود نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت - نگار چرا اینقدر سوسن و کیارش بهم نگاه میکنن؟ از وقتی اومدی من حواسم بهشون هست، هی زیر چشمی بهم نگاه میکنن، اصلاً چرا کیارش باید به زن داداش من نگاه کنه، یکم حواستو به زندگیت جمع کن، دیگه حالا یکم زن باش ،نذار این زندگیت هم مثل قبلی به فنا بره و مردم بگن مقصر دخترست و رضا هیچ تقصیری نداشته.گفت و از اتاق رفت بیرون، اصلا باورم نمیشد، نمیتونستم چیزی که توی ذهن غفار بود رو باور کنم ،با ناراحتی از اتاق رفتم بیرون و کنار کیارش نشستم و به روی خودم نیاوردم ،چشمم به مامان افتاد که نگاهم می چکرد و لب زد چی شده، سری بالا انداختم و به بقیه نگاه کردم، حرف غفار توی ذهنم بود و من رو به شک انداخته بود ،جوری که بقیه متوجه نشن شروع کردم به نگاه کردنه سوسن و کیارش ،غفار راست میگفت ،اونا دائم بهم نگاه میکردن و سوسن هی عشوه میومد .نگاهم به شالش افتاد که باز گذاشته بود.دیگه نتونستم تحمل کنم از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم زدم،،هی خود خوری میکردم،، نمی تونستم سکوت کنم و آخر هم سوسن رو کشوندم یه گوشه ای و با عصبانیت بهش گفتم چرا به شوهر من نگاه میکنی ،چی از زندگیم میخوای،،اما اون اصلا براش مهم نبود که من اون حرفا رو بهش میزنم، زهر خندی کرد و گفت حالتو جا میارم، من رو تهدید میکرد،، گفت و راهشو کشید و رفت، اصلاً متوجه حرفاش نشدم که منظورش چی بود، مگه میخواست چیکار کنه، هر غلطی می خواست بکنه من نمیتونستم دیگه سکوت کنم و تصمیم داشتم که به محسن بگم جلوشو بگیره، وقتی برگشتم خونه هیچی به کیارش نگفتم ،جرات نداشتم بهش حرفی بزنم و عصبیش کنم، برای همین بدون حرف رفتم و خوابیدم و کلی پیش خودم نقشه کشیدم که فردا حال سوسن رو جا بیارم و زهرمو بهش بریزم، غافل از اینکه سوسن یه زن کثافط بود و راز من رو پیش خودش نگه نداشت.صبح با صدای تلفن از جام بلند شدم و از اتاقم اومدم بیرون ،خبری از کیارش نبود، به سمت تلفن رفتم و جواب دادم تا گفتم الو صدای داد غفار تنم رو لرزوند، - نگارچه غلطی کردی؟ محسن چی میگه ؟از کی حامله شدی؟ الان میام حالتو جا میارم دختره ی عوضی.. با شنیدن اون حرف ها یاد حرف سوسن افتادم که تهدیدم میکرد،پس بالاخره کار خودش رو کرد ،،غفار هنوزم داد و بیداد میکرد و تهدیدم می کرد یه لحظه به خودم اومدم و تلفن رو قطع کردم.از استرس دور خودم تاب میخوردم و دستای لرزونم رو توی موهام میکشیدم و خدارو صدا میزدم،، اگر به گوش کیارش برسونن چی، اون منو میکشه ،قبل برادرام اون سرمو میبره، خدایا باید چیکار کنم‌.به سمت اتاق پا تند کردم باید می رفتم ،لباسامو با عجله پوشیدم و از خونه بیرون زدم ،بی هدف توی خیابونا میدویدم و نمیدونستم چیکار کنم ،حالا کجا میرفتم ،دستمو برای یه تاکسی تکون دادم سوار شدم و آدرس خونه ی گلنارو دادم ، راهش دور بود ولی جای دیگه ای رو نداشتم که برم و فقط اونجا به ذهنم رسید، تا خونه گلنار فقط گریه کردم و توی دلم خدا رو صدا میزدم وقتی رسیدم می خواستم کرایه رو حساب کنم که یادم افتاد کیفم رو نیاورده بودم ،به راننده گفتم که چند لحظه صبر کنه تا کرایشو براش بیارم رفتم در خونه گلنارو زدم بعد از چند دقیقه پسرش آرش اومد و درو برام باز کرد ،از دیدنم اونم اینقدر بی خبر و با اون چشمای قرمز کلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت و بهم سلام کرد جوابشو دادم و بهش گفتم که پول راننده رو حساب کنه، ارش رفت و منم رفتم توی خونه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی کل عاشقانه ها مونو پای همین نوار کاستا به صبح می رسوندیم😊😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در دوره قاجار زنی بود به نام خورده خانم کسی نام واقعی او را نمی دانست. می گویند هشت بار ازدواج کرد و هر بار بعد از مدتی شوهرش بیمار می‌شد و فوت می‌کرد. به همین خاطر اسمش را گذاشته بودند خورده خانم یعنی سر ۸ شوهر را خورده! پس از فوت شوهر هشتم دیگر ازدواج نکرد. شاید هم دیگر مردی جرات نکرد او را عقد کند. هرچه بود خورده خانم برای تامین مخارج زندگی شغل رمالی را برگزید و شیادی و حیله گری پیشه کرد. پس از آن بود که خورده خانم برای بیماران معجون ساخت. فال دختران بی شوهر می گرفت و به مسافران دعا می داد و خلاصه برای هر مشکل گزینه ای آماده داشت تا بدین طریق مشتری هایش را سرکیسه نماید. زمانی که امیرکبیر دستور واکسیناسیون عمومی برای ریشه‌کن کردن آبله صادر کرد بسیاری از دعانویسان که آینده شغلی شان را در خطر می‌دیدند، شایعه کردند که کفار می خواهند به وسیله آبله کوبی جن وارد بدن کودکانتان کنند.یکی از خوب های این شایعه سازی همین خورده خانم بود که با تحریک مادران کاری می‌کرد والدین کودک اجازه واکسیناسیون را نمی دادند. این شایعات به قدری در مردم خرافاتی آن زمان اثر گذاشته بود که حتی زمانی که واکسیناسیون اجباری شد بسیاری برای فرار از دست ماموران دولت خانه و کاشانه را ترک کرده و کودکانشان را شهر خارج می کردند. گفته شده امیرکبیر سه بار خورده خانم را به جرم شایعه پراکنی و ایجاد خلل در کار واکسیناسیون عمومی فلک کرد اما او درس عبرت نگرفت و تا لحظه آخر علیه واکسیناسیون شایعه سازی می کرد. ‌‎‌‌‎•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوپنجم گاهی اینقدر عصبی میشد که ازش میترسیدم و گاهی مثل
گلنار توی آشپزخونه بود ، رفتم دم اشپزخونه و صداش زدم ، از دیدنم حسابی جا خورد و اومد بغلم کرد و بهم خوش آمد گفت ،،وقتی چشمای قرمزم رو دید خیلی ترسید و گفت اتفاقی افتاده؟ نمیتونستم به گلنار چیزی بگم، من اصلاً با اون راحت نبودم ،درسته خواهرم بود ولی یک بار هم براش درددل نکرده بودم ،برای همین بهش گفتم با کیارش بحثم شده و هزار تا دروغ دیگه ،،وقتی یاد کیارش می‌ افتادم استرس همه وجودم رو می گرفت ،یک ساعتی خونه گلنار نشسته بودم و اون هم مشغول غذا درست کردن بود ،هیچ کسی هم خونشون نبود و گلنار هم از توی اشپزخونه برای من حرف میزد و از دختراش که درس میخوندن و پیشرفت کرده بودن برام میگفت.خداروشکر گلنار اخلاقی داشت که پاپیچ کسی نمیشد و براش مهم نبود که منو بعد مدت ها دیده ،اصلا باهام هیچ حرفی نمیزد .با صدای تلفنشون با ترس از جام بلند شدم ،گلنار اومد سمت تلفن ،وقتی منو دید که ایستادم و انگشتامو توی هم گره زدم گفت وا بگیر بشین چرا اینجوری میکنی ،گفت و تلفن رو جواب داد ،اون از حال من خبر نداشت .به چهرش که نگاه میکردم استرسم بیشتر میشد که به من زل زده بود و میگفت باشه داداش بیاین ،به من اشاره ای کرد و گفت ،بیا نگار با تو کار داره ،خیره شده بودم بهش و چیزی نمیگفتم که بلند تر گفت ،با تواما میگم غفار با تو کار داره ،با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گوشی رو از دستش گرفتم و دم گوشم گذاشتم گلنار سری برام تکون داد و رفت توی اشپزخونه ،با صدای ارومی گفتم الو که باز هم صدای عصبی غفار بود که مثل خره روحم رو میخورد _ببین عوضی ،فقط دعا کن دستم بهت نرسه ،وگرنه خونت رو میریزم،نگار امروز زنده بگورت میکنم ،خدا سر شاهده بلایی سرت میارم که بدونی هرزه گری چه عواقبی داره،به کیارش هم میگم ،تو لیاقت اونو نداری. با شنیدن اسم کیارش با گریه و التماس گفتم _داداش خواهش میکنم چیزی بهش نگو ،التماست میکنم داداش .ولی اون تلفنو قطع کرد گوشی رو سر جاش گذاشتم و همونجا نشستم و از ته دل زجه زدم ،گلنار هراسون به سمتم اومد ،کنارم نشست و شونه هامو گرفت و با ترس گفت چی شده،چرا گریه میکنی چی شده که شما همتون یاد من افتادین ،ولی من نمیتونستم حرفی بزنم ،چی میگفتم .میگفتم من گناه کردم .نیم ساعتی طول کشید تا غفار اینا اومدن ،توی این نیم ساعت من فقط گریه میکردم و نگار و ارش هم نمیتونستن ارومم کنن ،حتی جونی نداشتم که از جام بلند بشم و از اون خونه فرار کنم.کجا میرفتم هرجا میرفتم میدونستم که پیدام میکنن و اوضاعم از این بدتر میشه .وقتی صدای زنگ اومد با ترس چشم دوختم به در ورودی ،شدت اشکام بیشتر شدن ،ارش رفت که درو باز کنه و چند ثانیه بعد صدای عصبی غفار و صدای التماس مامان به گوشم رسید ،وقتی چهره ی قرمز شده و عصبی غفار رو دیدم وحشت کردم ،تا چشمش بهم افتاد به سمتم هجوم اورد و شروع کرد به کتک زدنم ،هیچکس جلو دارش نبود ،مامان و گلنار بهش التماس میکردن که ولم کنه ولی اون هر بار عصبی تر میشد و بیشتر من رو میزد ،اصلا چیزی نمیگفتم و بی صدا اشک میریختم ،درد قلبم از درد کتک های غفار بیشتر بود ،دردی که زن داداشم بهم زد و من نمیتونستم کاری کنم ،دیگا داشتم بی هوش میشدم که ارش به زور ازم جداش کرد و بردش اونطرف حال.مامان کنارم نشست و توی سرش میکوبید و با گریه میگفت چی کار کردی نگار آبرومو بردی ،صحنه ی خیلی بدی بود ،وقتی مامان رو با اون حال و روز میدیدم و از همه بدتر حرف های غفار که به گلنار جریان رو میگفت و نگاه های ارش و گلنار بهم .دوست داشتم اون لحظه فقط بمیرم ،فقط عمرم تموم بشه و زیر نگاه های سنگین اونا نباشم .نمیتونستم توی چشمای مامان نگاه کنم ،من بین خانوادم ،جلوی چشمای مادرم و خواهرم یه زن هرزه به حساب میومدم ،زن هرزه ای که آبروشون رو برده بود ،باعث اون حال بدم ،اون همه زجر و بدبختیم فقط سوسن بود ،من اشتباه کرده بودم ،تاوانش رو هم دادم.سوسن نباید باهام اونکارو میکرد نباید آبرومو میبرد دلم خیلی گرفته بود ،خیلی حرف ها توی دلم داشتم که بزنم ،دوست داشتم داد بزنم و بگم که کی باهام اون کارو کرد ،بگم سوسن چه بلایی سرم اورد و من فقط گول خوردم ،بگم نیاز به محبت داشتم برای همین به یه غریبه پناه بردم ،ولی نمیتونستم حرفی بزنم، حتی توان حرف زدن رو هم نداشتم ،فقط اشک میریختم و به فحش های غفار گوش میکردم که چجور منو جلوی بقیه خار و زلیل میکرد و چطور از من بد میگفت.غفار هنوز هم عصبانیتش فروکش نکرده بود از جاش بلند شد و به سمتم اومد و موهامو چنگ زد و از جام بلندم کرد ،از درد چشم هامو روی هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم که جیغ نزنم ،تموم دینا حقم بود تموم این کتک ها حقم بود ،به سمت در هلم داد و داد زد _راه بیفت ،میبرمت توی بیابون و زنده بگورت میکنم ،امروز زنده نمیزارمت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی که آرزوهات با مصلحت خدا یکی باشن ... شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه و روشن، و لحظاتی ناب آرزومندم... سلام صبحتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏واسه من نوستالژی یعنی گروه آریان .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستی واقعی... - @mer30tv.mp3
4.46M
صبح 26 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f