قند شکن که برا ۶۰ سال پیش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ ...
«عبید زاکانی»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوهشتم سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستونهم
صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و بهم نگاه میکرد اب دهنمو قورت دادم و گفتم سلام جواب سلامم رو نداد و گفت به خودت عادتشون نده
_ با محبت به رعنا نگاه کردم و گفتم خیلی مظلومه
_ ...
سکوتش هزاران حرف داشت و ادامه داد یه نفرو مامور کردم پدرتو پیدا کنه
_ واقعا ؟
_ اره تا اونموقع اینجا هستی پدرت که پیدا شد میتونی باهاش بری لبخند رو لبهام نشست و گفتم ممنونم
_ تشکر لازم نیست من به خاله ام قول داده بودم پیراهن مشکیش رو تنش کرده بود و گفتم سیاه خاتون رو هنوز در نیاوردی ؟
_ نه برای صبحانه تو اتاق اماده باش بیرون رفت رعنا بیدار شد و چقدر خوشحال بود که شب پیش من خوابیده .استرس داشتم و برای صبحانه رفتم صدای خاله میومد که میگفت به جهنم بفرستش بره اروم درب زدم و با سلام وارد شدم خاله با دیدن من اخم کرد و گفت بیا بشین بیا بالای سفره بشین .به سمت سفره رفتم.اسد با محبت نگاهم کرد و گفت خوش اومدی نازخاتون .اردشیر اول صبحی پشت پنجره سیگار میکشید و گفت تا زمانی که پدرش رو پیدا کنم مهمان ماست از گل کمتر بهش نمیگین و مبادا ببینم کسی دلخورش کنه
_ نمیشه سر عقل بیا پشتت حرف میزنن تو ادم معمولی نیستی که تو اربابی الان میگن زن مریضش رو انداخته تو اتاق این دختره رو گرفته .باورم نمیشد انقدر خاله توبا میتونست سنگدل باشه و اونطور بهم بی احترامی کنه .اردشیر زیر چشمی نگاه کرد و گفت دهن مردم همیشه بازه.اسد حرف برادرشو تایید کرد و گفت الان وقتش نیست .برام تخم مرغی پوست گرفت و گفت باید با عقابم اشنا بشی که یوقت بهت حمله نکنه .تشکر کردم و گفتم اردشیر خان دخترا نمیان برای صبحانه ؟خاله با چشم غره گفت تو کارای ما دخالت نکن
_ اخه خاله اونا بچه های اردشیر خانن اونا دختراشن
_ دختر به چه درد ما میخوره حیف از اون پسر حیف از اون دسته گل که مرد حرصم گرفته بود و گفتم خدا عوض همین فرق گذاشتناتون اونطور تلافی کرد خاله بشقاب پنیر رو تو سفره کوبید و گفت بس کن اون خاتون اینطور تو رو پرو کرده تو حق نداری تو کارهای اینجا دخالت کنی یه مدت هستی و بعدش میری،چشم غره اردشیر خاله رو ساکت کرد اون صبحانه برای من زهر بود و فقط چند لقمه خوردم.تشکر کردم و بیرون رفتم به سمت حیاط میرفتم و دلم گرفته بود اردشیر از پشت سر صدام زد به سمتش چرخیدم نزدیکم شد و گفت از خانم بزرگبه دل نگیر
_ به دل نگرفتم ایشون حقیقت رو گفتن من فقط یه مدت اینجام هنوز حرفم تموم نشده بود که اردشیر حرفمو برید و گفت اینجا راحت باش .روزها رفتن و گذشتن و هر روز بیشتر از قبل دخترا تو دلم جا باز میکردن بهشون خوندن یاد میدادم و اونا هم استقبال میکردن سوری تو بدترین وضعیت بود و دکتر میگفت براش دعا کنیم .خانمبزرگ کوچکترین فرصت هارو برای ازار دادن من از دست نمیداد .بهار با تمام قشنگی هاش رسیده بود و مــژده سالی جدید رو میداد ...همه میدونستن اردشیر تو اتاق دیگه ای میخوابه و من کم کم هر صبح یدونه از دخترا رو اورده بودم پیش خودم و اونجا شده بود اتاق ما شیشتا دختر قد و نیم قد و من .سوری تو وضعیتی بود که اگه دستهاشو نمیبستن به همه آسیب میزد .بعد مرگ پسرش عذاب وجدان اونو به جنون کشونده بود سفره ما جدا بود و همه چیز ما از خاله و پسرهاش جدا هیچ خبری از خانواده ام و پدری که انتظارشو میکشیدم نبود.خیاط برای من و دخترها لباس میدوخت و اونا مثل یه شاه دخت مرتب و تمیز بودن .هر روز موهاشون رو میبافتم و خودشونم استقبال میکردن از عید و عید دیدنی که چیزی نفهمیدم ولی فردای اون روز سیزده بدر بود .خاتون هر سال مرغ ترش و فسنجون درست میکرد زیر درخت های الو مینشستیم و تخمه میشکستیم .فرهاد برای من تاب میبست و وقتی هلم میداد موهام به رقص باد در میومد با صدای طاهره به خودم اومدم و گفت خانم سفره رو جمع کنم ؟از جا پریدم و گفتم جمع کن
_ ببخشید ترسوندمتون؟
_ عیبی نداره دخترا کجان ؟
_ به اون سمت اتاق اشاره کرد داشتن درسهاشون رو مینوشتن و اسد براشون دفتر و کتاب خریده بود و دور از چشم اردشیر و خانم بزرگ باسواد میشدن همونطور که طاهره جمع میکرد گفتم فردا عمارتی ها کجا میرن؟با تعجب نگاهم کرد و گفت جایی نمیرن
_ فردا روز سیزده بدر مگه میشه خونه موند طاهره اهی کشید و گفت بله این همه سال که شده دخترا گوش هاشون رو تیز کرده بودن و گفتم فکر میکردم فردا از این دیوارها بیرون میریم اهی کشیدم و پنجره رو باز کردم شکوفه ها هنوز تک تک روی درخت بودن .اردشیر رو دیدم که دست و روشو شست و رفت سمت اتاقش چند روزی بود مدام بیرون میرفت و شروع سال جدید براش پر برکت بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وفادارتر از خدا سراغ ندارم 🌙
به رسم همین وفاداری ست🌙
که تو را به او میسپارم🌙
سلام شبتون مـاه 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حالِ خوبِتان را،
نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظرِ معجزه باشید...
قدری "تلاش" کافیست،
برایِ داشتَنَش!این خودِ شمایید،
که میتوانید، روحِتان را،
مملو از عشق و آرامش کنید...
حال دلتون خوب خوب عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیااز این زنگا داشتن؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارزش زمان.... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 6 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستونهم صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سی
به دخترا گفتم تا بیام تموم کنید مرتب و تمیز .چشم گفتنشون دلم رو راضی میکرد خوب اطراف رو نگاه کردم خبری از خاله توبا نبود و خودمو پشت در اتاق اردشیر رسوندم اروم به در زدم و منتظر نشدم بله بگه داخل رفتم .لباس نداشت ویه زخم بزرگ روی پشتش خودنمایی میکرد.از دیدنش دلم درد اومد گفتم چی شده ؟جلو رفتم و همونطور که چشم هامو جمع میکردم گفتم جای چیه ؟جرئت نداشتم به زخمـــــش دست بزنم .تو آینه نگاه میکرد و گفت به شاخه گیر کرد روی اسب بودم زخمـــش دهن باز کرده بود و گفتم باید دکتر خبر کنی خیلی زخـــمی شدی .پوزخندی زد و گفت خوب میشه اروم گفتم لجبازی برای بچه هاس نه شما اردشیر خان دستمال کنار لگن رو خیس کردم و همونطور که دور و اطراف زخــم رو تمیز میکردم گفتم حواستون کجا بود نمیدونم چرا دلم به درد میومد وقتی اون درد داشت .دستهام میلرزید با کـــبریت چراغ نفتی روی طاقچه رو اتیــش کرد و یه ســیخ روش گزاشت و گفت وقتی خوب داغ شد بزار رو زخــم .از تعجب سرمو خم کردم که صورتشو ببینم که واقعا داره جدی میگه یا نه که موهام از رو شونه ام ریـــخت روی صورت اردشیر .با دستش موهامو کنار زد و برای لحظاتی کوتاه در چشم هاش خیره شدم با عجله خودمو عقب کشیدم و گفتم چطوری اون به اون داغــی رو بزارم روی زخـــم مگه شدنی ؟
_ اره اینطوری زودتر خوب میشه
_ ولی من دلشو ندارم
_ میتونی من مطمئنم نمیخوام کسی زخمـــم رو ببینه پس تو که حالا دیدیش بــــاید انجامش بدی دستگیره رو به دستم داد و گفت با شمارش من بزارش چشم هامو بستم و سه رو که گفت کاری که گفتو کردم .صداش بلنـــد شد و من بجای اون درد رو حس کردم.جیک نزد ولی دیدم که دسته صندلی رو تو مشتش گرفته و فشار میداد.دلم بقدری نازک شده بود که ناخواسته اشک هام شروع به ریختن کرد اردشیر کامل به سمت من چرخید و متعجب از بین موهایی که جلوی صورتمو گرفته بود نگاهم کرد و گفت گریه میکنی ؟با سر گفتم اره خندید و گفت من سوخــــتم تو گریه میکنی ؟با سر دوباره گفتم اره بلند بلند خندید و گفت دیونه یه لحظه برام بوی اشنایی داد بوی فرهاد رو برام تازه میکرد.همونطور گفتم چقدر درد داشت چطور میتونی تحمل کنی.حس میکردم فرهادپیشمه .من اون لحظات از رو عشق بود که اروم دست اردشیرروگرفتم ولی تصورم این بود دست فرهاد رو میگیرم.اینا چیزایی بود که برای دلگرمی خودم میگفتم من میدونستم اون اردشیره و دستشو گرفتم.اردشیر جا خورد و منو از خودش جدا کرد انگار تازه به خودم اومده باشم جیغ کوتاهی کشیرم و عقب رفتم به چشم هام خیره بود و پلک نمیزد دستمو جلوی صورتم گرفتم و گفتم ببخشید من فکر کردم فکر کردم .نتونستم به زبون بیارم و با صدای خاله توبا که داشت داخل میومد پشتمو به اردشیر کردم خاله با دیدنم براندازم کرد هفته ها بود منو ندیده بود و گفت اینجا چیکار داری؟به پت و پت افتادم و یادم اومد برای چی اومدم و گفتم خاله سلام
_ علیک سلام چه چاق شدی اب اینجا خوب بهت ساخته .سرشو خم کرد و با اردشیر نگاهش کرد و گفت محرمته جلوش اینجوری نشستی ؟اردشیر به پشتش اشاره کرد و گفت زخمــــــی شدم.خاله به صورتش زد و همونطور که جلو میرفت گفت بمــــیرم کو مادر بیکباره تبدیل شد به یه مادر دلرحم و با بغض گفت چشم میخوری هزارتا چشم پی اته هنوز چهل سالت نشده ولی صاحب و مقام هستی .دوباره رو به من گفت برو چرا اومدی ؟به سمتشون چرخیدم و گفتم میخواستم از اردشیر خان خواهش کنم فردا سیزده بدر و اجازه بده با دخترا بریم تو یکی از باغاتتون و بساط چای اتیشی و تاب بازی و اینا .هنوز حرفم تموم نشده بود که خاله گفت مگه اینجا خونه خاتون که تو ساز بزنی بقیه برقصن
_ اخه خاله دخترا هیچ جایی نمیرن اونا از صبح تو اتاقن تا شب برای یه توالت رفتن رنگ افتاب رو میبینن
_ دختر همینه دیگه باید سرش پایین باشه .دندونامو از حرص بهم فشردم و گفتم خاله شما هم روزی دختر بودی ابروشو بالا برد و گفت ولی مثل تو زبون دراز نبودم.سرمو پایین انداختم و با عصبانیت گفت برو بیرون بی صدا بیرون رفتم و تا اتاق اشک هام صورتمو خیس کردپشت در اتاق که رسیدم ناخواسته لبخند رو لبهام نشست و از اینکه اردشیررو دیده بودم خوشحال بودم ولی یاد اوری سوری منو پشیمون میکرد اون چه حسی بود که من مدتها قبل از شبی که صورتشو تو اب دیده بودم به ذهنم اومده بود .دخترا مرتب خوابیده بودن و من روشون رو انداختم تک تک بوسیدمشون و میخواستم برم زیر پتو که طاهره سرشو داخل اورد و گفت خاتون ؟
_ جانم
_ بیداری ؟
_ بله بیا داخل چیزی شده ؟
_ اردشیر خان گفت تو اتاقش منتظرته با عجله از جا بلند شدم و گفتم چرا ؟شونه هاشو بالا داد و گفت نمیدونم فقط گفت وقتی همه خوابیدن خبرت کنم
_ خانم بزرگ کجاست؟
_ داروهاشو خورده خیلی وقته خوابیده ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#باقالی_پلو
مواد لازم:
✅ ران بوقلمون
✅ پیاز
✅ روغن
✅ باقالا
✅ سیر
✅ رب گوجه
✅ رب آلوچه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_6666461604.mp3
7.5M
آهنگ زیبای تو حیرانی
از معین عزیز😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم دوست داره ساعت ها داخل این اتاق بشینه و بیرون رو نگاه کنه ..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f