eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان ماست ✅ یک و نیم لیوان پودر قند ✅ دو لیوان آرد گندم ✅ چهارعدد تخم مرغ ✅ دوقاشق زعفران غلیظ ✅ نصف استکان گلاب ✅ یه قاشق چای خوری وانیل ✅یه قاشق بکینگ پودر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5938533370442023190.mp3
645.7K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( آب آشامیدنی در میان دریا ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط کافی بود یدونه از این تمبر ها میگرفتیم دیگه خدارو بنده نبودیم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلودوم لبخندی به روش زدم و گفت عزیزم چقدر هم خوشگلی خ
خیلی خسته بودیم جمالی رفته بود و صبح برای طلاق و بقیه چیزها باید میرفتیم دفترش .اتاق اردشیر پایین بود و برای خواب میرفت شب بخیر گفت و همونطور که میرفت گفتم میشه صحبت کنیم ؟‌ناصر خان انسان با درک بود و گفت خاتون هنوز با ما غریبگی میکنه .دخترم راحت باش تو دختر منی دختر ناصر خان از امروز اونطور که لایقشی زندگی میکنی بالا منتظرتم اونا که رفتن تا جلوی در اتاق با اردشیر رفتم و گفتم اینجا همه چیز فرق داره .به در تکیه داد و گفت اره ولی خان زاده ان مثل خودتن حالا معلوم شد تو به کی رفتی _ شما بری تنها میشم‌ با خنده گفت میخوای بمونم ؟جدی گفتم‌ اره بمون چونه ام رو بین دست گرفت تکون داد و گفت نمیشه اخمی کردم و گفتم اینجا من میزبانم میخوام جبـران خوبی هاتون رو انجام بدم _ نیازی نیست تو توی عمارت من مهمون نبودی تو صاحب صاحب نتونست ادامه بده و گفتم باورم نمیشه همچین پدری دارم یکم جدی تر شد و گفت خاتون هر مشکلی هرچیزی کوچکترین چیزها اگه بود به من خبر بده چشمی گفتم و ادامه دادم شبت بخیر شب توام بخیر بالا که رفتم تو اتاق ناصر و زری منتظر من بودمن با تعجب نگاهشون کردم‌ ناصر خان بلند شد و گفت تا برات تخت بخرم میتونی اینجا بخوابی، تخت ما خواستم مخالفت کنم که گفت خواسته زری نه من زهرا دستمو فشرد و گفت شب بخیر خانم‌ لپمو کشـید و بیرون رفتن .روی تحت برام لباس گذاشته بود و باورم نمیشد چقدر قشنگ‌ بود نپوشیدمش و دراز کشیدم چشم هام خواب الود بود و خیلی زود خوابیدم صدای بیرون بیدارم کرد صبح شده بود و من بقدری راحت خوابیده بودم که حتی تکون نخورده بودم‌.موهامو مرتب کردم و رو میز ارایش زری نگاهی انداختم همه چیز که ارزوی یه زن بود اونجا بود عطر هایی که بوی بهشت میداد داشتم بوشون میکردم که درب رو باز کرد هل شدم و شیشه عطر از دستم افتاد و شکست دستمو رو دهنم گزاشتم و گفتم وای ببخشید زری اخمی کرد و گفت فدای سرت چرا ترسیدی ؟‌اهی کشید و گفت حق داری وقتی اردشیر خان گفت چیا به سرت اوردن منم جات بودم اینطور از صدای در میترسیدم‌.خجالت زده گفتم‌ نمیخواستم فضولی کنم‌ _ هرکدوم رو دوست داری بردار تو دختر ناصرخانی باید لای پر قو بزرگ بشی لبخند زدم و گفتم ممنونم _ بریم اردشیر خان خیلی وقته بیداره برای طلاقت باید بریم و بعدش دیگه ازادی _ من الانشم ازادم _ اون خیلی مرد خوبیه خدا به زنش شفا بده یکم ناراحت شدم و گفتم سوری اره خدا شفاش بده.با زری پایین رفتیم ناصر خان دستهاشو برام باز کرد و گفت تا صبح نخوابیدم به جرئت میگم هزار بار اومدم و دیدم واقعی هستی و گفت صبحانه بخور بریم سلامی به اردشیر کردم‌ پشت میز نشسته بود و با محبتش نگاهم میکرد تا دفتر جمالی راه کوتاه بود ازمون پذیرایی کرد و کلی برگه اماده کرده بود و گفت تو شناسنامه خاتون چیزی ثبت نشده نه اولی نه شما اردشیر یکم رو صندلی جابجا شد و گفت فقط محرمیت خونده شد برگه محرمیت رو جلو روی جمالی گزاشت و جمالی گفت برای طلاق دفترخونه پایین میرین اونجا فقط طلاقتون رو میخونه .اردشیر سرشو تکون داد و جمالی گفت دیگه با شما کاری نداریم اردشیر مردد بود و همونطور که بلند میشد گفت ممنون خطبه طلاق جاری شد و ما نامحرم شدیم ناصر خان دستشو فشرد و گفت من به شما مدیونم حتما با خانواده پیش ما بیا .اردشیر دستشو فشرد و گفت چشم شما هم تشریف بیارین زری موهاشو روی شونه اش ریخت و گفت کاش بیشتر میموندین _ ممنون من خیلی وقت بود پی ناصر خان بودم و از کار و عمارت و همه جدا بودم‌.خداحافظی کرد و همونطور که لبخند میزد داشت میرفت .رو به پدرم گفتم من تا پیش ماشین بدرقه اش میکنم و میام _ باشه .پشت سرش راه افتارم‌ نزدیک ماشینش بود که صداش زدم‌ به سمت من چرخید و گفت چی شده ؟اخمی کردم و گفتم خواستم‌ بدرقه ت کنم‌ اخمهاش تو هم بود و گفت برو پیش خانواده ات تو که با من نامحرمی منم زن و زندگی خودم رو دارم و باید بهشون برسم‌ به خاتون قول دادم و اون وصیت کرد من مراقب تو باشم‌ منم به قولم وفا کردم ‌لبخندم رو لبهام ماسید و گفتم من حرفی نزدم‌. _ خداحافظ از اون همه سردی دلم شکست.اشکمو پاک کردم تا پدرم نبینه و برگشتیم خونه سر راه زری کلی برام خرید کرد و اون با شوق میخرید و من بی تفاووت به اردشیر فکر میکردم.ناصر خان آهی کـشید و گفت کاش زودتر میومدی کاش زودتر پیدا میشدی خاتون باورت میشه سر خاک مادرت وقتی فوت شده بود تو بین دستها میچرخیدی من بغلت گرفتم میخواستم به تلافی خیانـتی که مهری با من کرده بود تو رو بدزدم بزارمت سر راه ولی وقتی تو چشم هات نگاه کردم دلم لرزید وجودم اتـیش گرفت چون تو دختر خودم بودی اورده بودنت اونجا.هنوز ده روزتم نشده بود صمد بی لیاقت اونجا بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اما چه میدونستم خاتون پشت همه چی بوده دلم به مظلومیت مهری میسوزه به اینکه چطور تونستم ولش کنم تنهاش بزارم‌.باانگشت اشکهاشو پاک کردم و گفتم این سرنوشت عجیب من بوده شاید در اینده برای هرکسی تعریف کنم بخنده و بگه مگه میشه، مگه امکانش هست اما همش واقعیت زندگی خاتون . دستهاشو باز کرد منو بین دستهاش گرفت و گفت دلم برای مهری تنگ‌ شد نمیدونی چقدر شیرین بود مثل تو خیلی مهربون و دوست داشتنی _ حرفهای اردشیر رو میزنید به من میگفت این همه متانت و احترام من به شما رفته _ مرد خیلی محترم اون بود که با وجود مشکلات خودش برای تو جنگید بدون هیچ چشم داشتی ‌دلم براش تنگ میشد و نمیتونستم دم بزنم ناصر خان گفته بود چای بیارن و کنار هم چای خوردیم و گفت میخوام درس خوندنتو ادامه بدی میخوام رانندگی یاد بگیری با خنده گفتم من مگه میتونم ؟ _ چرا نمیتونی میخوام دختر نمونه من باشی مادرم و خواهرام با خبر شدن تو وجود داری من تنها پسر خانوادم هستم .زری و مابقی دختر عموهام همه دختر هستن و همه تعجب کردن و شایدم باور نمیکنن پسر خواهرم سر شب باهام تلفنی صحبت میکرد کاوه تهران هستن فردا مادرم رو میاره اینجا دلت نمیخواد مادربزرگتو ببینی؟چشم هام گرد شد و گفتم مادربزرگ دارم ؟ _ اره مادرم زنده است خدابیامرز مادر مهری هم اگه بود خیلی زن مهربونی بود‌ مادرم زن امروزی تاج ملک،بین حرفش پریدم و گفتم خونه قدیمی تون رو میدونم کجاست خاتون نشونم داده بود که قبلا تاج ملک اینجا بوده میگفت زن شهری بوده و زن پدرتون شده بوده حتی میگفت شب عروسیش فرار کرده بود و بعد یه هفته از انبار خونه پیداش میکنن.ناصر خان بلند بلند خندید و گفت مادرم معروف بوده چشم هامو ریز کردم و گفتم مطمئنید از دیدن من خوشحال میشه ؟ _ اره وقتی اون اتفاقا افتاد ما از اونجا برای همیشه رفتیم چون ابروم رفته بود مادرم برخلاف همه تـندی هاش مهری رو دوست داشت ولی زری رو دوست نداره _ چرا زری خانم که مثل یه تیکه جواهر _ خوب دیگه الکی نیست که بهش میگن تاج ملک کاوه جای خالی منو کنارش پر کرده اونشب خیلی با هم صحبت کردیم و نزدیک های سحر خوابیدیم .فکر میکردم ناصر خان رفته باشه ولی صبح که زری بیدارم کرد با تعجب دیدم پایین تخت من خوابیده.زری با محبت گفت میبینی دلش اندازه یه گنجشکه بزار بخوابه تو باهام بیا منو با خودش برد اتاقش و گفت زنعمو داره میاد یکم‌ سختگیره ولی من نمیزارم ازم ایراد بگیره خدمتکارا همه جا رو برق انداخته بودن و عطر قورمه سبزی همه جا رو برداشته بود زری چندتا لباس نشونم داد و گفت کدوم رو بپوشم .خوشحال بودم وقتی از من کمک میخواد و یکیش رو انتخاب کردم و رو به من گفت بشین .موهامو مرتب کرد و بدون اینکه نظرمو بپرسه ابروهامو مرتب کرد و گفت حالا قشنگ شده خجالت زده گفتم زشت نیست ؟‌ _نه مگه بچه ای؟‌چند سالت میشه ؟تو آینه به صورتم دستی کشیدم و گفتم بیست با خنده از پشت سرم‌ گفت عمه ات خونه نیست بزار ببینن دحتر ناصر خان چقدر با کمالات .انگار یه ادم دیگه شده بودم‌ گوشواره های سنگین و کفش های پاشنه دار پیراهن های تنگ و مدل دار زری بهم چشمکی زد نزدیک های ظهر بود که رسیدن .‌تاج ملک زن مرتبی بود تو تک تک انگشت هاش انگشتر داشت و گردنبند سنگینی به گردن انداخته بود از دور نگاهش میکردم و اون هم به من خیره بود عمه هام و بچه هاشون اومده بودن چهارتا عمه داشتم .‌خونه شلوغ شده بود و همه اول گریه میکردن و هزا تا بوس نثارم میکردن تاج ملک صداش گرفته بود و میگفت خدا ازت نگـذره خاتون دلخور شدم و گفتم‌ لطفا اینطور نگید من حلالش کردم،دلخور رو به تاج ملک گفتم‌ نگید من خیلی وقته خاتون رو حلال کردم‌ اون خیلی دوستم داشت و مثل یه مادر واقعی بزرگم‌ کرد _ دوستت داشت که اونطور اواره شدی دختر جیگرم اتــیش میگیره وقتی میفهمم میخواستن تو رو نوه منو به این خانمی شوهر بدن به یه پیرمرد اردشیر خان از رگ و ریشه پدرش بوده که نجاتت داده وگرنه توبا هم خواهر همون خاتون ناصر خان با نگاهش ازش خواست دیگه ادامه نده و میدونست من ناراحت میشم .یاداوری اون روزها سخت بود همه فکر میکردن خوابن و دارن خواب میبین.دخترای عمه ها، خود عمه ها به دستم میزدن که ببینن من واقعی ام یا نه و میخندیدم.کاوه از وقتی اومده بود نگاهاش رو حس میکردم‌ پنهانی نگاهم میکرد و تا سرمو به سمتش میچرخوندم نگاهشو میدزدید دور هم حرف میزدن و هرکسی یچیزی میگفت شباهت من به برادرم و پدرم جواب همه سوال ها بود انگار خدا به عـمد منو اونشکلی افریده بود که زبون همه کوتاه باشه از خیانت مادرم .بعد از بیست سال نگاهای پر از تنفر و تهمت از رو مادرم برداشته شد و حالا دیگه مطمئن بودم اونشب براش بهترین شب بعد از سالهاست ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کدومتون از این کوبلنا بافتید و قاب کردید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ی بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر ، عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه شو گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب حاکم را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم. مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیب‌ها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوچهارم اما چه میدونستم خاتون پشت همه چی بوده دلم به
تاج ملک موهامو دستی کشید و گفت خاتون زن زیرکی بود ولی تو رو خیلی درست تربیت کرده .به کاوه اشاره کرد و گفت کاوه شیرین ترین نوه برای من بود ولی امروز تو هم به همون اندازه شیرینی از نگاهای بینشون حس میکردم چیزی تو سرشون ولی به زبون نمیارن ناهار خوردیم و برای استراحت رفتن تونستم ساعتی تنها بشم و رفتم تو حیاط هوا رو به گرما بود و همه جا سبز پوش درخت های الوچه تو حیاط بار داده بودن و با خودم تصور میکردم الان باغ الوچه بی سر و ته اردشیر خان چقدر بار داره و چقدر سرش شلوعه دخترا چیکار میکردن و اون عکس من و اردشیر تنها مرحم من بود حرفهای سرد اردشیر که خودم زن و زندگی دارم، قلبمو میفشرد .دستمو دراز کردم الوچه بچینم که دستم نمیرسید روی انگشت هام رفتم ولی بازم نمیشد کاوه سرفه ای کرد و گفت کمک‌کنم ؟‌به سمتش چرخیدم و گفتم اگه زحمتی نمیشه برام چید و گفت ترشه ؟گازی زدم و گفتم همینطوری دوست دارم‌ ترش و سبز.کاوه دهـنشو جای من جمع کرد و گفت ولی من دوست ندارم انگار یجوری میشد وقتی من میخوردم و با خنده گفتم انگار دارم روحتو سوهان میکشم _ اره واقعا میخواستم برگردم داخل که گفت همه خوابیدن خانواده اتن بعداز ناهار میخوابن بشینین اینجا به صندلی ها اشاره کرد و منم نشستم برام چندتا الوچه چید و گفت هنوزم باورم نمیشه دایی دختر داره اونم دختر بزرگی مثل شما _ من خودم هنوز نتونستم باور کنم چه برسه به شما ها _ تمام مسیر صحبت همین بود، تصور میکردم یه دختر دهـاتی با موهای شلخته و پر از شپش و لباسهای گلمنگولی و وقتی چشم های گرد شده امو دید خنده اش گرفت و گفت تصورم از اونجا اون بوده خوب _درسته اونجا امکانات کمه ولی من تو خونه خاتون بزرگ شدم اونا خانواده ثـروتمندی بودن و بعدشم که رفتم عمارت اربابی _ اره یه مدت خانم ارباب بودین؟!حرفش پر معنا بود و گفتم نه من فقط اونجا مهـمان بودم تا تکلیفم مشخص بشه _ نمیدونی تاج ملک چقدر حرص خورد تا برسیم میگفت اگه زن اون پیرمرده شده بودی چیکار میکردن دایی وقتی تعریف میکرد از پشت گوشی تلفن تاج ملک غصه میخورد _ اردشیر خان بزرگی گرد اسمش رو که به زبون میاوردم ته دلم میلرزید از نبودنش و اون دوری از اینکه چرا رفته بود و چرا نخواست یکبار سراغمو بگیره کاوه با مکث پرسید هرچند لیاقت شما این جا بوده و خودتونم راضی هستین دیگه ؟‌من تو عالم خودم بودم و گفتم سرنوشت همش دست سرنوشته اهی کشیدم و گفتم پدرم معـجزه زندگی منه _ چه جالب دایی هم میگه شما معــجـزه زندگیشی سرمو بالا گرفتم و تاج ملک رو پشت پنجره دیدم که به ما نگاه میکرد نمیدونم چرا حس میکردم اون چیزی تو نگاهاش هست چیزی که آینده رو داره میچینه ‌همهمه میشد و همه میگفتن و میخندیدن و ناصر خان براشون از شیراز میگفت یک هفته اونجا میهمان بودن و دیگه باید برمیگشتن خونه هاشون رفتار سرد و پر از کـنایه تاج ملک به زری واضح بود و با اینکه دوتا پسر برای ناصر خان بدنیا اورده بود بازم نمیتونست اونو عروسش بدونه دنیاهاشون و اعتقاداتـشون متفاووت بود و حس خوبی نداشت از اینکه من کنار زری میخوام بمونم.تاج ملک خیلی مایل بود منو با خودش ببره ولی ناصر خان حتی اجازه نمیداد صحبتشو بکنن .همه میدونستن که من برای پدرم‌ مثل مادرم با ارزش هستم و نمیخواد ازش جدا بشم دوسال مثل برق و باد میگذشت و من فارق التحصیل شدم دیگه رانندگی بلد بودم برای خودم ماشین داشتم و کلا شده بودم یه دختر متفاووت از گذشته.تسلط کامل به زبان خارجی داشتم زری یه مادر نمونه بود و همیشه به سمت موفقیت هلم میداد دومین بهار هم میگذشت و دیگه چیزی از اون ابادی و گذشته تو سرم نبود عکس اردشیر و خودم مابین لباسهای قدیمی ام خاک میخورد هرماه برای دیدن تاج ملک میرفتیم تهران اونم میومد و روزها کنارمون میموند از بودن و دیدن من لــذت میبرد زمزمه های ازدواج من رو میشنیدم و از همون روزهای اولی که رفته بودم برای کاوه منو پسندیده بودن کاوه تو مـرز سی سالگی بود پسر خوب و تحصیل کرده و موفق مشخص بود زندگی با اون پر از آرامش و خوشبختی اما نمیدونم چرا نمیتونستم بهادر بزرگتر شده بود و چنان با زبون شیرینش منو ابجی صدا میزد که دلم براش ضعف میرفت .بهروز هم با کمک من نمرات خوبی میگرفت.شده بودم خواهر بزرگتر و خوب برای اون دوتا به هم عادت کرده بودیم و بعضی شبها سه تایی زیر پشه بند تو حیاط میخوابیدیم‌.تاج ملک برعکس تصورش روی من حساسیت داشت و میگفت بزارید درست انتخاب کنه نمیزاشت عجله کنم دوستهای پدرم بودن که برای پسرهای خودشون یا برادرهاشون بارها منو خواستگاری کرده بودن ناصر خان وقتی اسمم رو صدا میزد اهنگ‌ صداش برای همه نمایانگر علاقه اش به من بود ثروت عظیمی هم برای من بود و بیشتر برای اون منو میخواستن ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی جای آدمای خوب زندگیتون هیچوقت خالی نشه ... شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f