بعد اینکه از خونه داداش هووم اومدیم شوهرمو دودستی تقدیم هووم کردمو خودم رفتم تو اتاق دیگه طاقت نداشتم یه دل سیر شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه صدای.....💔
https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76
من مینام زنی که خودش برا شوهرش زن گرفت تا براش بچه بیاره ولی نمیدونست دنیا چه خوابهایی براش دیده....
واقعی و پرتجربه❌😰
یادش بخیر یه زمانی زندگی همین قدر ساده بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دوازدهم خاله نمی فهمید. نمی فهمید دوست داشته شدن مثل اکسیژن ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیزدهم
فکرکنم ناراحتی و عدم اطمینان راتوی نگاهم خواندکه به سمتم آمد و دست هایم را گرفت.من به شنیدن ضربان قلبش و بویدن عطر تنش احتیاج داشتم. من به او احتیاج داشتم. او هم این را خوب می دانست. خوب می دانست چطور من را رام خودش کند. چطور کاری کند که مطیعانه به حرف هایش را گوش کنم.
- سحر کمک کن این جریان به خوبی تموم شه قول می دم کاری کنم که آب تو دل تو و آذین تکون نخوره. یه خونه خوب براتون دیدم همین که دادگاه حکم طلاق رو داد. قولنامش می کنم. مطمئنم ببینی خوشت میاد. دیگه خودت می شی خانم خونه ی خودت. هر وقت خواستی می خوابی هر وقت خواستی بیدار می شی. هر کاری دوست داری می کنی. کسی هم نیست بهت گیر بده و اذیتت کنه.داشت مزایای تنها زندگی کردن را برایم می گفت ولی نمی دانست با حرف هایش بیشتر من را می ترساند.من از تنها بودن وحشت داشتم. از وقتی که فهمیده بودم مجبورم تنها زندگی کنم شب ها خوابم نمی برد. من تا به امروز حتی یک شب هم تنها نبودم. التماس کردم.
- خودت چی؟ میای بهمون سر بزنی؟
- چرا نمیام. تو دختر خالمی. آذینم بچه ام. مگه می شه نیام بهتون سربزنم. دلم براتون تنگ می شه.قند در دلم آب شد. دوستمان داشت. دلش برایمان تنگ می شد. مگر من چیزی بیشتری از این از زندگی می خواستم.من آدم پرتوقعی نبودم. همین که بود. همین که دوستمان داشت. همین که رهایمان نمی کرد. همین که گاهی به دیدنمان می آمد، برایم بس بود.وقتی هم نازنین رهایش می کرد و می رفت برمی گشت پیش خودمان این بار با تمام وجودش، با تمام قلب و روحش مال من و آذین می شد. فقط باید صبر می کردم مثل همه عمرم. من صبر کردن را خوب بلد بودم. من لبخند زدم. یک لبخند واقعی و از ته دل.نگاهش را توی صورتم چرخاند.
- نگران نباش. امروز همه چی تموم می شه و راحت می شیم.چه کسی راحت می شد من یا او؟ همه ی حال خوبم از بین رفت.با سینی چای که به اتاق آمدم، نگاه خاله لیلا تا روی صورتم بالا آمد. دایی با حاج احمد حرف می زد و خاله زهرا با زن دایی.ظاهراً که هنوز خاله لیلا در مورد طلاقم حرفی نزده بود وگرنه هیچ کدامشان این طور آرام در کنار هم به حرف زدن ننشسته بودند.حتماً خاله منتظر مانده بود تا من بیایم. شاید هم پشیمان شده بود. امیدوارانه نفسم را بیرون دادم. یعنی می شد؟ یعنی می شد خاله از خیر گفتن به بقیه دست بکشد و بگذارد ما خودمان این قضیه را حل کنیم؟اصلاً مگر این قضیه حل شدنی هم بود؟ چه فرق می کرد امروز یا فردا بلاخره که همه می فهمیدن. نگاهی به سمت آرش انداختم. کنار دایی رضا نشسته بود و آذین را بغل گرفته بود. کاری که این روزها بیشتر می کرد. انگار او هم از این که قرار بود از آذین جدا شود، ناراحت بود و می خواست وقت بیشتری را با دخترش بگذراند. شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم.هیچ چیز در دنیا به اندازه رابطه خوب آذین با آرش من را خوشحال نمی کرد. این که دخترم پدری داشته باشد که عاشقش باشد، نهایت آرزوی من بود.وقتی چای را جلوی آرش گرفتم آذین را روی زمین گذاشت و روی موهایش را بوسید.
- برو دنبال بازیت عزیزم.به عزیزم گفتنش لبخند زدم. آذین از کنار من گذشت و سمت اتاقش دوید.سینی خالی را روی میز گذاشتم و خودم روی مبلی دور از بقیه نشستم.دایی رضا قلپی از فنجان چایش خورد و رو به خاله لیلا که با اخم هایی درهم به فنجان چایش زل زده بود، نگاه کرد و گفت:
- نگفتی لیلا خانم. چی شده ما رو خواستی؟ اتفاقی افتاده؟
خاله سر بالا آورد و آه بلندی کشید.
- چی بگم داداش. گفتم شماها بیان، شاید بتونید یه کاری کنید. من که کم اوردم. نمی دونم باید با این بچه ها چیکار کنم. دارم دیوونه می شم.اخم های دایی رضا درهم رفت.
- خیره؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که افتاده ولی خیری توش نیست.حالا توجه همه به خاله لیلا جلب شده بود.
- لیلا درست حرف بزن ببینم چی شده؟آب دهانم را قورت دادم و نفسم را در سینه حبس کردم. بمب داشت منفجر می شد. خاله نیم نگاهی به من کرد و با غیظ گفت:
- از این بپرس. از این ورپریده بپرس که می خواد زندگیمون به گند بکشه.دایی با خشم به من نگاه کرد.
- باز چه غلطی کردی؟باز؟ دایی همیشه طوری رفتار می کرد که انگار من هر دقیقه در حال خطا کردن بودم. منی که همیشه تمام سعی ام کرده بودم که کار اشتباهی نکنم.سرم را پایین انداختم و جوابی به دایی ندادم.خاله لیلا که سکوت من را دید خودش جواب دایی را داد.
- رفته تقاضای طلاق داده خانم. می خواد از آرش جدا بشه.همهمه شد.
- چی؟
- یا خدا؟
- یعنی چی؟
- طلاق؟صدای دایی رضا از همه بلندتر بود، وقتی که فریاد زد:
- غلط کرده.همه ی صداها خاموش شد. دایی به سمت من چرخید و با چشمانی که از آن خون می چکید، نگاهم کرد.من اما از ترس و خجالت چادرم را جلوتر کشیدم و سرم را توی یقه ام فرو کردم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهاردهم
دایی دوباره فریاد زد.
- رفتی تقاضای طلاق دادی؟ خود سر شدی؟سکوت کردم ولی دایی تازه هنجره اش گرم شده بود.
- حرف بزن ببینم. برای چی همچین کاری کردی؟خاله لیلا پشت چشمی برایم نازک کرد و به جای من جواب دایی را داد:
- نمی خواد بپرسی. جواب نمی ده دو هفته اس خودم و کشتم بفهمم دردش چیه که رفته تقاضای طلاق داده ولی یا حرف نمی زنه یا یه مشت چرت و پرت تحویل من می ده.دایی ولی دست بردار نبود.
- دارم بهت می گم، چرا رفتی این غلط اضافه رو کردی؟ چیت کم بود؟ آبت کم بود؟ نونت کم بود؟ چیت کم بود که رفتی با آبروی ما بازی کردی؟چشم به سمت آرش چرخاندم. سرش را پایین انداخته بود و به گل های قالی نگاه می کرد.قرار نبود کمکم کند. خوب می دانستم از این قسمت ماجرا باید خودم به تنهای عبور کنم و نباید توقعی از آرش داشته باشم.آب دهانم را قورت دادم.
- با آرش تفاهم ندارم.
- اون موقع که داشتی خودت و بهش قالب می کردی خوب باهاش تفاهم داشتی. چی شد که یه دفعه ای بی تفاهم شدی؟قلبم شکست. من خودم را به آرش قالب نکردم. هیچ کاری نکردم که آرش مجبور شود با من ازدواج کند.چرا هیچ کس نمی خواست باور کند که آرش خودش به خواستگاریم آمد. چرا هیچ کس نمی خواست قبول کند آرش بعد از نازنین من را به همه ی دخترهای فامیل ترجیح داده بود. چرا آنقدر دوست داشته شدنم توسط آرش برای همه عجیب بود.یعنی من آنقدر آدم دوست نداشتنی و نچسبی بودم.دایی نگاه از من گرفت و به سمت خاله لیلا چرخید.
- اون موقع که جز می زدم اینا به درد هم نمی خورن برای یه همچین روزی بود. می دونستم این دختره هم مثل مادرش ذاتش خرابه. می دونستم زندگی آرش و خراب می کنه و آبروی هممون و می بره.دایی مخالف سرسخت ازدواج من و آرش بود. خودم شنیده بودم که به عزیز می گفت آرش با ازدواج با من حرام شد و نباید می گذاشتیم این ازدواج سر بگیرد.همه می دانستند دایی دلش می خواست آرش با نغمه ازدواج کند و داماد خودش شود.اصلاً به همین خاطر هم رضایت داده بود تا نغمه به دانشگاه برود تا هم طراز آرش شود و آرش بهانه ای برای نخواستن نغمه نداشته باشد.خاله آهی کشید. دایی دوباره به سمت من چرخید.
- این مسخره بازی رو تموم می کنی می شینی سر زندگیت. ما آبرومون و از سر جوب پیدا نکردیم که یه بار اون مادر بی همه چیزت به بادش بده و یه بارم تو.دوباره به آرش نگاه کردم. این بار مستقیم به من نگاه می کرد و با نگاهش از من می خواست که کوتاه نیایم. تمام جسارتم را جمع کردم.
- نه دایی من نمی تونم با آرش زندگی کنم.دوباره به آرش نگاه کردم خیلی نامحسوس سرش را به نشانه ی تائید تکان داد. جراتم را بیشتر کردم.
- من آرش و دوست ندارم. دیگه نمی خوامش.دایی با خشم از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- دوسش نداری؟ نمی خوایش؟ اون وقت کی رو دوست داری؟ کی رو می خوای؟یا خدا! نباید این طوری می گفتم. حالا چکار کنم؟ چطور جمعش کنم؟ این ها همیشه منتظر بهانه ای بودند که ثابت کنند من یکی مثل مادرم هستم. حالا با این حرف بهانه به دست شان می افتد و دیگر دست از سرم بر نمی دارند.قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.با هر قدمی که دایی به من سمتم برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.
- دایی...........
- دایی و زهرمار .صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم.حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.در حالی که از درون می لرزیدم با صدایی که سعی می کردم محکم باشد گفتم:
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند.حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده..........
- هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه.
آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم.چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم. صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه این پرده های حصیری رو اغلب جلو ایوون آویزون میکردن توی تابستون تا آخر تابستون هم میپوسید از داغی آفتاب🥴😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه شدن با یک نادان دید.
به او گفت:
مدتها بهدنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرندهای شاخ نداده است؟
سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر میتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است.
انسان نیز، زمانی که میتواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند.
بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری.
این پَر پرواز را فقط علم به انسان میدهد و شاخ گاو را جهالت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهاردهم دایی دوباره فریاد زد. - رفتی تقاضای طلاق دادی؟ خود س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پانزدهم
دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید.صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد.ح... زاده .با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم.سال ها بود که دیگر کسی من را با این لقب نمی خواند از وقتی که عزیز همه را جمع کرده بود و گفته بود شیرش را حلال نمی کند اگر بشنود که پشت سر من چنین چیزی گفته اند. از آن زمان کسی توی روی من این کلمه را به کار نبرده بود. اما خاله که انگار سال ها این حرف توی دلش مانده بود لقبی را که خودش به من داده بود، توی صورتم کوبید.
- توی حرمزاده خودت و با ما مقایسه می کنی. توی بی پدر که معلوم نیست از تخم و ترکه کدوم آدم فاسد و لاابالی هستی خودت و با ما مقایسه می کنی؟قلبم از درد سوخت و وجودم از خشم آتش گرفت. فریاد زدم:
- من حروم زاده نیستم. من پدر دارم. اسم پدرم تو شناسنامه ام هست.خاله پوزخند زد:
- کدوم پدر. همون که پرتت کرد جلوی در خونه ما و رفت دنبال زندگیش. اونم می دونست تو بچه اش نیستی وگرنه ولت نمی کرد بره و تو این همه سال یه بارم ازت سراغ نگیره. من همون روز اول به مامان گفتم نگهت نداره. گفتم بودنت تو خونه کراهت داره. گفتم کسی که ت... حروم باشه درست نمی شه. تربیت نمی شه. چون نطفه اش فاسده. سیاه. حرومه. خودت هم بخوای نمی تونی خوب باشی. هر...ی تو وجودته.بدنم سست شد و اشک توی چشم هایم حلقه زد. نالیدم:
- من هر...ه نیستم. من هر...ه نیستم. من هر...ه نیستم.
- واقعاً! پس چرا می خوای طلاق بگیری؟ غیر از اینه که می خوای راحت باشی تا هروقت خواستی از پیش یکی بری پیش یکی دیگه.از خاله زهرا متنفر بودم. همیشه در حال نیش زدن به من بود. همیشه طوری نگاهم می کرد انگار به یک تکه آشغال نگاه می کند.پوزخندی زد و به سمت آذین که نفهمیدم کی زن دایی او را بغل کرده بود، اشاره کرد:
- اصلاً این بچه هم معلوم.........
فریاد زدم:
- حق نداری به بچم تهمت بزنی. حق نداری درمورد آذینم حرف بزنی. حق..........
به سمت آرش برگشتم. نباید اجازه می داد در مورد بچه اش اینطور حرف بزنند. باید پشت دخترش را می کرفت. نباید کاری را که پدرم با من کرد با آذین می کرد ولی آرش با بی تفاوتی به خاله نگاه می کرد. انگار نه انگار که خاله داشت در مورد دختر او حرف می زد. انگار نه انگار که خاله داشت پاکی زنش را زیر سوال می برد.در نگاه آرش هیچ نشانی از عصبانیت و یا ناراحتی نبود. در نگاهش آرامش بود و کمی لذت.از نگاه آرش گیج شده بودم. چیزی این وسط درست نبود. نمی دانم چه؟ ولی درست نبود. آرش نباید این قدر بی تفاوت می ماند. حس بدی تمام وجودم را پر کرد.به جای آرش حاج احمد جلوی خاله در آمد.
- بس کن خانم. این حرف ها درست نیست. ما اومدیم اینجا که نذاریم زندگی این دوتا جوون از هم بپاشه نه این که هیزم بریزیم تو آتیش زندگیشون.بعد رو کرد به من و با ملایمت گفت:
- ببین دخترم نمی شه که تا با شوهرت به مشکل بر می خوری بری و تقاضای طلاق بدی. باید بشینید با هم حرف بزنید و مشکلتون و حل کنید.من اما هنوز گیج نگاه آرش بودم. خاله لیلا خودش را روی مبل انداخت.
- مشکل ما هم همینه که نمی گه دردش چیه. فقط می گه نمی خوام با آرش زندگی کنم.خاله زهرا دوباره پوزخند زد.
- مشکلی نداره فقط می خواد بره با یکی دیگه زندگی کنه با یکی که مثل خودش هر..ه و خرابه.بلاخره آرش دهانش را باز کرد. دیگر در صورتش آرامش نبود. خشم بود و عصبانیت.فریاد زد:
- می خواد بره با هر کی دوست داره زندگی کنه. من دیگه خسته شدم. من و نمی خواد؟ خوب نخواد. منم دیگه نمی خوامش. من که بازیچه این نیستم که یه روز بگه دوست دارم یه روز بگه دوست ندارم. از الان اگه اونم بخواد من دیگه نمی خوام. می فهمید. من دیگه سحر رو نمی خوام.
با عصبانیت به سمت در رفت و در میان بهت و تعجب همه از خانه بیرون زد.زن دایی فرشته که هنوز آذین را در بغل داشت. اولین نفری بود که بعد از بیرون رفتن آرش عکس العمل نشان داد.به سمتم آمد. دستم را گرفت و من بهت زده و حیران را به اتاقم برد. آذین را توی بغلم گذاشت و گفت:
- تا ما نرفتیم از اتاق بیرون نیا.
و خودش از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.آذین را به خودم فشار دادم و اجازه دادم، بغضم بترکد.من بیشتر از مادرم از پدرم متنفر بودم. پدری که من را رها کرد و رفت. بدون این که حتی یک بار سراغم را بگیرد.مادرم به گفته همه زنی هوس باز بود که با دوست پسرش فرار کرده بود و رفته بود.از زن هر..ه ای که بدون توجه به آبروی پدر و مادر و شوهرش به دنبال عشق و هوسش رفته بود، نمی شد توقع داشت که دلش برای دخترش بسوزد. ولی پدرم چه؟ او که به گفته همه، مرد خوبی بود. مرد خانواده دوست و مومنی بود که همه به سرش قسم می خوردند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمون به آدما یاد دادیم
که چجوری زجرمون بدن
و گرنه اونا که مارو بلد نبودن..
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند
ما هم دوبار به دنیا نمی آییم
هر چه زودتر به آنچه از زندگیات
باقی مانده بچسب...🌸🍃
سلام صبح اول هفته تون بخیرر❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه نوستالژی های خفنی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f