گرچه خاکستر شب
صیقلِ زنگار دل است
در صفاکاریِ دل،
دستِ دگر دارد صبح . . .
صبح تون پر نشاط و انرژی🌻❤️☀️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی میشد الان سال 84 بود و بدون دغدغه نشسته بودم شبهای برره رو میدم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متوقف نباش... - @mer30tv.mp3
5.27M
صبح 25 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهفتم عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت ندا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهشتم
وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی کار ایمان تمام شد و تلویزیون را روشن کرد، آذین از خوشحالی بالا و پایین پرید. ایمان بین شبکه های تلویزیون گشت و شبکیه پویا را پیدا کرد.
- خب، حالا آذین خانم می تونه کارتون ببینه.آذین به سمت ایمان دوید. دستش را دور گردن ایمان حلقه کرد و صورتش را بوسید.
- مسی عمو که بیام تبلبیزون خییدی از کار آذین شوکه شدم. باورم نمی شد دختر خجالتی من بتواند این طور برای کسی دلبری کند. اینها تاثیر زندگی اجتماعی آذین در مهد کودک بود. او دوستان بیشتری از من داشت و از این بابت برایش خوشحال بودم. ایمان هم صورت آذین را بوسید.
- من که نخریدم مامانت خریده. باید از اون تشکر کنی آذین این بار به سمت من دوید و دست های کوچکش را دور بدن من حلقه کرد. با بغضی که از خوشحالی در گلویم نشسته بود از ایمان تشکر کردم.
- نمی دونم چطور باید از تون تشکر کنم.ایمان کتش را از روی زمین برداشت و پوشید.
- خواهش می کنم من که کاری نکردم.
- این حرف و نزنید شما لطف بزرگی به من کردید.ایمان تسبیحش را از جیب کتتش در آورد و متواضعانه لبخند زد.با این که می دانستم نمی ماند ولی به رسم ادب او را برای شام دعوت کردم.
- شام تشریف داشته باشید.
- نه دیگه باید برم. سیما و بچه ها منتظرن.با شنیدن اسم زنش از شرم صورتم سرخ شد.
- دلم می خواست بگم از طرف من از خانموتون معذرت خواهی کنید ولی واقعیتش ترجیح میدم......میان حرفم پرید:
- می دونم دوست ندارید کسی بدونه من اینجا بودم.
- بله دوست ندارم.
- نمی دونم چرا اینقدر روی این مسئله حساسید ولی مطمئن باشید تا وقتی خودتون نخواید به کسی نمی گم شما رو دیدم و آدرس خونه و محل کارتونم رو هم به کسی نمی دم.شاید به نظر ایمان من زیادی حساس بودم ولی من دیدگاه خانواده ام را نسبت به یک زن مطلقه خوب می دانستم. کافی بود خبر به گوششان می رسید که من با ایمان حرف زدم تا هزار تهمت رنگ و وارنگ به من ببندند.با حق شناسانی به ایمان که داشت کفش هایش را می پوشیدم، گفتم:
- ممنون که درک می کنید.ایمان که از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو باز شد و خانم همسایه به داخل راهرو سرک کشید. با دیدن من و ایمان مثل دیروز پوزخند زد. دستپاچه شدم.
- پسرخاله مه، اومده تلویزیونم و درست کنه.پوزخند زن عمیق تر شد. ایمان برای زن سری تکان داد و بعد از یک خداحافظی سریع از پله ها پایین رفت. زن با نفرت به من نگاه کرد و بدون حرفی به داخل خانه اش رفت و در را محکم بست.از این که بی دلیل مورد قضاوت قرار گرفته بودم خیلی ناراحت بودم. من هم به داخل خانه برگشتم و با عصبانیت در خانه را بستم. با این که رفتار زن همسایه اعصابم را به هم ریخته بود ولی دیدن آذرین که دو زانو روی زمین نشسته بود و با هیجان تلویزیون نگاه می کرد، لبخند را دوباره روی لب هایم نشاند. شاید بهتر بود به حرف مژده گوش می کردم کمتر به حرف ها و فکرهای مردم اهمیت می دادم.بلاخره بعد از چهار ماه خاله به من زنگ زد و من را به خانه اش دعوت کرد. اوایل اسفند ماه بود و کار من در درمانگاه زیاد شده بود. باید به غیر شماره دادن به بیماران موجودی وسایل دارمانگاه را لیست بردار می کردم تا برای سال جدید کم و کسری های درمانگاه را تهیه کنند.
- فردا مرخصی بگیر، بیا اینجا.در این چهار ماه چند باری با خاله تلفنی حرف زده بودم و حتی یک بار از او خواسته بودم که به دیدنش بروم. ولی خاله گفته بود که هر وقت وقتش باشد، خودش خبرم می کند.
- نه خاله جان فردا خیلی کار دارم ولی حتماً تو این هفته میام پیشتون.
- باشه، ولی از صبح بیا، نذاری غروب بیایی.احمق نبودم خوب می دانستم اصرار خاله برای از صبح رفتنم ربطی به دلتنگی برای من و آذین ندارد. فصل خانه تکانی بود و خاله ی خسیس من حاضر نبود برای نظافت خانه کارگر بگیرد و خودش هم به تنهای از عهده کارهایش بر نمی آمد ولی من هم آدم نه گفتن به بزرگترم نبودم. از بچگی آموخته بودم تحت هر شرایطی باید احترام بزرگترها را نگه داشت و به دستوراتشان عمل کرد. به غیر از آن خودم هم بدم نمی آمد رابطه ام را با خاله درست کنم. هر چه بود خاله لیلا مادربزرگ آذین بود و دوست داشتم آذین هم مثل من طعم داشتن مادربزرگ را بچشد. بچه ام چه گناهی کرده بود که مادرش بی کس و کار بود و پدرش دوستش نداشت.برای رفتن به خانه خاله باید اول یکی را پیدا می کردم تا به جایم بایستد. در این روزهای آخر سال سر آقای بهرامی شلوغتر از آن بود که بتواند تمام روز را به جای من بایستد برای همین تلفنم را برداشتم و با خانم رفیعی تماس گرفتم و از او خواستم دوشنبه به جای من به مطب بیاید.خانم رفیعی زن خوبی بود و در این چند ماهی که با هم آشنا شده بودیم همیشه هوایم را داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
39.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نمک_سبز
مواد لازم :
✅ ۳۰۰گرم گشنیز
✅ ۲۰۰گرم خالی واش
✅ ۱۰۰گرم نعناع
✅ ۵۰گرم بوانجیر
✅ ۳۰گرم چوچاق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1018_52020033285544.mp3
10.41M
🎶 نام آهنگ: همه چی یار
🗣 نام خواننده: عارف
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس ناخوشِ دلتنگی برای کسی که الان نیست و نداریش...
قلبم مچاله شد از جای خالیت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهشتم وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلونهم
وقتی درخواستم را شنید با خوشرویی قبول کرد که جای من بایستد.صبح روز دوشنبه با آذین به سمت خانه خاله رفتم. وقتی خاله به استقبالم آمد از دیدن رنگ و روی پریده و سر و ضع به هم ریخته اش تعجب کردم. خاله آن زن شاد و سرحال ده ماه پیش نبود.حتی آن زن بدخلق ولی مستبد چهار ماه پیش هم نبود. ظاهراً تنهایی به او هم فشار آورده بود و از او زنی بی حوصله و غمگین ساخته بود.خاله آذین را که غریبی می کرد بغل کرد و روی مبل نشست.
- انقدر دیر به دیر این بچه رو میاری که دیگه من و نمی شناسه.
- خاله خودتون گفتید نیام تا..........
- حالا من یه چیزی گفتم تو باید گوش می دادی؟ نگفتی این پیرزن تک و تنها توی این خونه افتاده برم یه سر بهش بزنم شاید چیزی لازم داشته باشه؟سکوت کردم. می دانستم بحث کردن فایده ای ندارد. خاله همیشه همین طور بود. مهم نبود کاری را که می گفت انجام می دادم یا نه، همیشه بهانه ای برای سرکوفت زدن پیدا می کرد.خاله که سر درد دلش باز شده بود، بی توجه به سکوت من ادامه داد.
- من پیرزن و تک و تنها ول کردید تو این خونه دردندشت و هر کدومتون رفتید دنبال زندگیتون. اون از تو، اونم از آرش که بدون اجازه زنش آب نمی خوره. هر دو هفته یه بار یه شامی، ناهاری با زنش میاد و غذا خورده نخورده هم جمع می کنه می ره. زنشم که هر بار میاد مثل مهمون می شینه از جاش جم نمی خوره. من باید جلوش خم و راست بشم و ازش پذیرایی کنم. دختره خجالت نمی کشه. اصلاً بزرگتر، کوچکتر سرش نمی شه. یه بندم برای آرش خرج می تراشه. خانم دستور داده برن تهران خرید عید. یکی نیست بگه تو که تازه چهار ماه عروسی کردی خرید عید دیگه واسه چیته. کم برای عروسیت خرید کردی که بازهم می خوای بری خرید کنی. دختره هر روز یه چیزی از آرش می خواد. یه روز ماشین می خواد، یه روز سفر خارج.....به حرف خاله فکر کردم نازنین هر روز یک چیزی از آرش می خواست در حالی که من در چهار سال زندگی مشترکم حتی یک بار به آرش نگفتم برایم چیزی بخرد و یا من را به جایی ببرد. شاید ایراد کار من همین بود.شاید به همین خاطر بود که هیچ ارزشی برای آرش نداشتم ولی دست خودم نبود این چیزی بود که از بچگی در گوشم خوانده بودند و من فکر می کردم زن خوب، زنی است که از تمام خواسته های خودش بزند تا شوهرش در آسایش باشد. من احمق فکر می کردم هر چه بیشتر قناعت کنم آرش من را بیشتر دوست خواهد داشت.بحث را عوض کردم دیگر ظرفیت شنیدن از آرش و زنش را نداشتم.
- خاله خونه تکونی نکردی؟خاله نالید:
- چه خونه تکونی، من که خودم جونی برای این کارا ندارم. کسی رو هم ندارم برام خونه تکونی کنه.
- یکی رو میوردید براتون............
- نه خاله این کارگرا که کار بلد نیستن بدتر گند می زنن به زندگی آدم. نه، همینجور کثیف باشه بهتره.لبخند زدم. می دانستم بهانه الکی می آورد و تنها مشکلش پولی است که باید به کارگرها بدهد.
- عیب نداره. من امروز تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.لبخند روی لب های خاله نشست و قدرشناسانه گفت:
- دستت درد نکنه خاله جان.از تعجب ابروهایم بالا پرید. خاله آدم تشکر کردن نبود آن هم از من. این تشکر یعنی جایگاه من در نظرش تغییر کرده بود. حالا عروس بی کس و کاری که خاله خرجم را می داد نبودم. خاله خوب می دانست من دیگر مجبور نیستم بدون چون و چرا و تمام وقت دستوراتش را عمل کنم.من زن مستقلی شده بودم که می توانستم از پس زندگی خودم بربیایم و محتاج کسی نباشم. برای اولین بار به خاطر استقلالم احساس خوشحالی می کردم.نیم ساعت بعد به آشپزخانه رفتم تا در سکوت کارم را انجام دهم و اجازه بدهم آذین کمی با مادربزرگش وقت بگذراند.ساعت چهار بود که تقریبا کارهای آشپزخانه تمام شد. با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. خسته شده بودم و دلم کمی استراحت و خوردن یک لیوان چای می خواست.روی مبلی رو به روی خاله نشستم و سینی چای را روی میز گذاشتم.آذین کنار خاله نشسته بود و سرش را توی گوشی خاله فرو کرده بود و با دقت به حرف های خاله گوش می داد.
- ببین عزیزم این باباته. آذین انگشتش را روی صفحه موبایل کوبید.
- عیوس.خاله دهنش را کج کرد.- به اون زنیکه چیکار داری؟از این که خاله داشت عکس های عروسی آرش و نازنین را به آذین نشان می داد، خوشم نیامد ولی چیزی نگفتم. خاله با دوانگشت زوم صفحه موبایلش را تغییر داد و با تاکید به آذین گفت:
- نگاه کن. این باباته. ببین چه خوشتیپه. بگو بابا آذین دوباره نوک انگشتش را روی صفحه گوشی کوبید.
- بابا.کلمه بابا که از دهان آذین بیرون آمد. بغض گلویم را فشرد.بعد از آن روزی که آرش با بیرحمی در مورد مرگ آذین حرف زده بود، دیگر اسم آرش را جلوی آذین نیاورده بودم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهم
هنوز از آرش به خاطر حرف هایی که زده بود دلچرکین بودم و دیگر به برگشتن آرش به زندگیم فکر نمی کردم.هر چند هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و گاهی دلم برایش تنگ می شد. دلم برای آرشی که در ذهنم ساخته بودم تنگ شده بود. ولی باید قبول می کردم آن آرش عاشق که من برای خودم ساخته بودم اصلا وجود نداشت. آرش واقعی آن کسی بود که زن و بچه اش را تنها و بی کس رها کرد و به دنبال یک زن دیگر رفته بود.تازه لیوان چایم را از توی سینی برداشته بودم که زنگ در خانه زده شد. خاله اخم کرد. پرسیدم:
- کسی قرار بود بیاد؟خاله از کنار آذین بلند شد و به سمت در رفت.
- حتماً رباب خانمه.آهی از سر خستگی کشیدم. حوصله رباب خانم را نداشتم. حتماً با دیدن من می خواست به خاطر طلاقم از آرش سوال پیچم کند. به اتاق رفتم تا مانتویم را روی تیشرت کهنه ام که به خاطر کار کثیف هم شده بود، بپوشم. وقتی به هال برگشتم از دیدن آرش در کنار دختر لاغر اندامی که لباس های مارک دار و گران قیمتی به تن داشت شوکه شدم. آرش اینجا چکار می کرد؟ مگر خاله نگفته بود، آرش و نازنین فقط آخر هفته ها به خانه اش می آیند؟ آب دهانم را قورت دادم و به آرش و نازنین که تازه وارد خانه شده بودند، نگاه کردم. فک آرش با دیدن من به هم فشرده شد و پوزخندی گوشه لب های نازنین نشست.نازنین اصلاً شبیه دختری که تصور می کردم نبود. نه قد بلندی داشت. نه پوستی سفید و نه چشم هایی رنگی. هیچ ویژگی خاصی در نازنین نبود. هم قد من بود با پوستی گندم گون و چشم هایی که انگار عادت داشت همه را از بالا نگاه کند.
آذین با دیدن من آرش را نشان داد و داد زد:
- بابا، بابا. مامان بابا اومدنگاهم به چهره آرش که از خشم کبود شده بود، افتاد. به سمت آذین رفتم و دستش را گرفتم.
- بیا بریم مامان. باید بریم خونه.آذین خودش را به سمت آرش کشید.
- نه می خوام بیم پیش بابا.آرش سرش را به سمت دیگر چرخاند.حتی حاضر نبود به دخترش نگاه کند.واقعاً دلیل این همه کینه و عداوت را نمی فهمیدم؟ یعنی واقعاً از آذین بدش می آمد یا به خاطر نازنین بود که حتی حاضر نبود به آذین نگاه کند؟ آذین را توی بغلم گرفتم و با عجله به اتاق رفتم و لباس خودم و آذین را عوض کردم. باید هر چه زودتر از این خانه می رفتم.وقتی دوباره پا داخل هال گذاشتم نازنین مانتو و روسریش را در آورده بود. موهای رنگ شده اش را دورش ریخته بود و با یک تاب بندی خوشرنگ توی بغل آرش نشسته بود.آرش هم دستش را دور شانه ی نازنین حلقه کرده بود و سعی می کرد به من و آذین نگاه نکند.به سمت خاله که با اخم هایی در هم رو به روی آرش و نازنین نشسته بود، گفتم:
- خاله جان با اجازه ما دیگه بریم.نازنین از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- قبل از رفتن یه کم شیرینی بخورید.تازه متوجه جعبه شیرینی که در دست نازنین بود، شدم. نازنین یک قدم به من نزدیک تر شد و با چشم هایی خمار شده و لحنی پر از عشوه و ناز گفت:
- شیرینی بچه دار شدن من و آرشه خشکم زد. آرش و نازنین داشتند بچه دار می شدند. قلبم از درد و اندوه پر شد. برای بچه دارشدن از نازنین شیرینی خریده بود و به دیدن مادرش آمده بود در صورتی که وقتی فهمید از من بچه دار شده دعوا راه انداخت و از خانه قهر کرد.نازنین خندید و دندان های لمینت شده اش را به نمایش گذاشت.
- تازه جواب آزمایش رو گرفتیم. گفتیم اول از همه به مامان آرش خبر بدیم. نمی دونستیم مهمون داره.کلمه مهمان را با تمسخر ادا کرد. خاله سرخ شد.
- لابد برای مهمون دعوت کردن تو خونه ی خودم هم باید از تو اجازه می گرفتم.نازنین باز خندید.
- این چه حرفیه مادر جان. شما هر وقت دوست داشتید می تونید خواهرزاده و دخترش و خونتون دعوت کنید.آذین را دختر من خوانده بود. می خواست بگوید آذین را به عنوان بچه ی آرش قبول ندارد. خاله لب های چروک خورده اش را بروی هم فشار داد و با غضب به نازنین نگاه کرد.
- آذین نوه ی منه.نازنین دستش را روی شکمش گذاشت.
- نوه تونم ایشالله تا چند ماه دیگه بدنیا میاد و با چشم هایی براق و لبخندی پیروزمندانه نگاهم کرد. نباید از خودم ضعف نشان می دادم. به زور لب هایم را از دو طرف کشیدم و با صدایی که سعی می کردم شاد به نظر برسد، گفتم:
- مبارکتون باشه. ایشالله زیر سایه مادر و پدر بزرگ بشه.نازنین جعبه را توی سینه ام فرو کرد.
- شیرینی برنمی دارید؟چشم در چشم نازنین جعبه را عقب زدم.
- نه ممنون. اهل شیرینی نیستم.نازنین با ناز خودش را عقب کشید. خاله نگاه از نمایشی که نازنین راه انداخته بود، گرفت و رو به آرش گفت:
- امروز از سحر خواستم بیاد دوباره با من زندگی کنه.از شدت تعجب در جای خودم خشک شدم.خاله چه می گفت؟با او زندگی کنم؟بقیه هم حال روزی بهتری از من نداشتند.رنگ آرش از شدت خشم سیاه شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادربزرگ مریض بود پدربزرگ برایش کمپوت گیلاسی اورد تا دوای دردش باشد این دو کنارهم چقدر زیبا بودند
بعد از پدربزرگ دیگر کسی برای مادربزرگ کمپوت نیاورد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت.
افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست.
هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند.
مقنی اظهار داشت :" تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد."
حاجی گفت:" به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. "
چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد.
مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:" قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید."
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:" حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود."
حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد:
" احمق بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهم هنوز از آرش به خاطر حرف هایی که زده بود دلچرکین بودم و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهویکم
رنگ نازنین پرید و نگاه بهت زده اش روی خاله خیره ماند.اما خاله پیروزمندانه نگاهش را از آرش به سمت نازنین کشاند و گفت:
- با خودم گفتم چرا من اینجا تنها باشم سحر اونجا؟ چرا با هم زندگی نکنیم؟ اینطوری هر من از تنهایی در میایم، هم آذین پیش خودم بزرگ می شه. برای سحرم بهتره یه بزرگتر بالا سرش باشه. نگاه تهدید آمیز آرش به سمتم چرخید. نگاه نازنین از بهت به خشم تبدیل شد. ولی من همچنان بهت زده بودم. از حرف های خاله سر در نمی آوردم.نمی فهمیدم آیا واقعاً دوست داشت من و آذین با او زندگی کنیم و یا فقط این حرف را برای اذیت کردن نازنین به زبان آورده بود. هر چه بود من را در بد موقعیتی قرار داده بود. خاله اما دست بردار نبود.
- سحر هم قبول کرده بعد از عید اسباب و اثاثیش و جمع کنه و بیاد اینجا تا با هم زندگی کنیم.دهانم را باز کردم که حرفی بزنم ولی پشیمان شدم. در واقع نمی دانستم چه باید بگویم. نمی دانستم باید از پیشنهاد خاله خوشحال باشم یا ناراحت. گیج بودم.آنقدر گیج که نمی توانستم موقعیتی را که در آن قرار گرفته بودم را به درستی ارزیابی کنم. تنها کاری که در آن لحظه به فکرم رسید، فرار بود. باید هر چه زودتر از آن محیط سمی و خفقان دور می شدم.آذین را در آغوش گرفتم و با گفتم:
- خاله با اجازه دیگه من رفع زحمت می کنم.
- باشه عزیزم برو بعداً مفصل در مورد اومدنت حرف می زنیم.دیگر نایستادم و به سرعت از خانه خارج شدم. می دانستم هر کلمه ای که در آن لحظه از دهانم بیرون می آمد به ضررم تمام می شد.
- سوار شو.
دو روز از روزی که آرش و نازنین را در خانه ی خاله دیده بودم می گذشت و حالا آرش جلوی محل کار من، ایستاده بود و با لحنی سرد و خشن از من می خواست تا سوار ماشینش شوم. فهمیدن این که برای چه به این جا آمده و از من چه می خواهد کار چندان سختی نبود.نگاهم را توی صورت آرش چرخاندم. لب های به هم فشرده، فک منقبض و مردمک های بیقرارش نشان می داد حال خوبی ندارد. احتمالاً تمام این دو روز را در حال سرکله زدن با خاله بوده و حالا که از آن طرف به نتیجه نرسیده به سراغ من آمده بود تا از من بخواهد پیشنهاد خاله را قبول نکنم. پکی به سیگار نصفه اش زد و دوباره گفت:
- سوار شو باید حرف بزنیم. نگاهم را از سیگار توی دستش گرفتم و به سمت ماشین شاسی بلندش چرخاندم. از آخرین باری که سوار این ماشین شده بودم خاطره خوبی نداشتم.اصلاً دوست نداشتم دوباره کنار آرش بنشینم و آن خاطره تلخ را زنده کنم ولی با شناختی که از آرش داشتم، می دانستم تا به خواسته اش نرسد، دست از سر من برنمی دارد. برای همین قبل از این که آرش بخواهد با داد و بیداد من را مجبور کند تا با او برم، خودم به سمت ماشین راه افتادم و روی صندلی شاگرد نشستم. اصلاً دلم نمی خواست جلوی درمانگاه آبروریزی راه بیفتد.آرش وقتی از نشستن من داخل ماشین مطمئن شد. سیگارش را روی زمین انداخت و با کف کفش آن را خاموش کرد. ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.گفتم:
- می شه زودتر از اینجا بریم.نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که ابرویی بالا انداخت و با پوزخند نگاهم کرد. توضیح دادم.
- اینجا محل کارمه. دوست ندارم کسی من و توی ماشین تو ببینه و درموردم فکر بدی بکنه.قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت. مثل کسی که بخواهد بگوید "چه جالب مگه تو هم این چیزا سرت می شه." با ناراحتی سرم را به سمت پنجره چرخاندم. از این که خودش را همیشه بالاتر از من می دید و به خودش حق می داد که من را قضاوت کند، عصبانی بودم. آرش ماشین را روشن کرد و از درمانگاه دور شد. خودم را به سمت در ماشین کشیدم تا فاصله ام را از آرش زیاد کنم. منی که زمانی نهایت آرزویم، بودن در کنار آرش بود، حالا از این که مجبور بودم در کنارش بنشینم احساس بدی داشتم.هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و این بیشتر از گذشته عذابم می داد. خوب می دانستم دوست داشتن این مرد بزرگترین اشتباه زندگیم است ولی این آگاهی باعث نمی شد قلب رنج دیده ام دست از علاقه به آرش بردارد. انگار برایش سخت بود که قبول کند که این همه سال عشقش را نثار آدم اشتباهی کرده. قلب بیچاره من هنوز نمی خواست منطق عقلم را بپذیرد و روی اشتباهش پافشاری می کرد.بدون این که نگاهم را از خیابان بردارم، پرسیدم:
- چیکارم داری؟
- من باید از تو بپرسم با من و زندگیم چیکار داری؟نفهمیدم منظورش از کلمه زندگیش واقعاً زندگیش بود یا داشت درمورد نازنین حرف می زد. من هم طعنه زدم.
- من کاری به تو و زندگیت ندارم؟
- اگه کاری نداری، پس چرا تعقیبم می کنی؟
با چشم هایی که از شدت تعجب دوبرابر شده بود به سمتش چرخیدم.
- من تو رو تعقیبت می کنم؟ این و دیگه از کجا درآوردی؟سرش را کج کرد و پوزخند زد.
- پس اون روز نزدیک خونه ی من چیکار می کردی؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭐️ شب را بدونِ
💚 افسوسِ امروزِ رفته
⭐️ بدون آهِ گذشته تمام ڪن
💜 به فردا فڪر ڪن ڪه
⭐️ روزِ دیگری است
💚 دنیاتون بدون غم و
🌙 مملو ازخبرهای خوش..
💜 شب زیباتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شهریور چه عاشقانه
روزهایش را ورق میزند
تا برسد به پاییز
مجالی نیست، باید رنگها را
مهمان برگها کرد...
پیشاپیش پاییزتون مبارک
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه هنوزم بوی غذای مادربزرگت توی خونه میپیچه
بدون که تو خیلی خوشبختی…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آخرهای تابستون.... - @mer30tv.mp3
6.31M
صبح 26 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهویکم رنگ نازنین پرید و نگاه بهت زده اش روی خاله خیره مان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهودوم
- نزدیک خونه ی تو؟ من اصلاً نمی دونم خونت کجاس.تک خنده مسخره ای کرد.
- تو نمی دونی؟ یعنی اتفاقی جلوی پاساژ اطلس بودی و اصلاً هم نمی دونستی خونه ی من همون نزدیکیه.داشت در مورد آن روزی که برای خرید تلویزیون پیش ایمان رفته بودم حرف می زد. پس او هم متوجه من شده بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- من فقط رفته بودم تو خرید کنم.کینه توزانه نگاهم کرد.
- خرید؟ دروغ از این بزرگتر نداشتی بگی؟ تو پولت می رسه که از اون پاساژ خرید کنی؟ یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد.نمی توانستم پای ایمان را وسط بکشم ولی باید خودم را تبرئه می کردم.
- یکی از دوستام گفته بود که تو اون پاساژ جنس قسطی می دن، رفته بودم پرس و جو کنم.
- جنس قسطی؟ اونم تو پاساژ اطلس؟ چه بهونه ی مسخره ای. ببین سحر من می دونم هنوز چشمت دنبال من و می خوای یه جوری زندگی من و نازنین و خراب کنی ولی کور............میان حرفش پریدم.
- هیچ وقت سعی نکردم بین تو نازنین قرار بگیرم. دروغ چرا، اوایل امید داشتم یا تو از نازنین، یا نازنین از تو سیر بشه و برگردی پیش من ولی از روزی که گفتی مرده و زنده آذین برات فرق نمی کنی تو رو برای همیشه از زندگیم گذاشتم کنار. آرش من کاری.........حالا اون بود که میان حرفم پرید:
- پس چرا راه افتادی رفتی خونه ی مامانم؟
- مامان تو خاله ی منه و مادربزرگ دخترم. من نمی تونم به خاطر خوشایند تو و زنت قید همه ی خونواده ام رو بزنم. این مدته هم به اندازه کافی تنهایی کشیدم اونم به خاطر این که تو جرات این و نداشتی به بقیه بگی، یکی دیگه رو دوست داری و از من سوءاستفاده کردی تا گناه خودت و زنت و بپوشونی ولی قرار نیست من تا آخر عمرم به ساز تو برقصم.آرش ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت. به سمتم چرخید و سرم فریاد کشید:
- حق نداری با مادر من زندگی کنی؟ می فهمی سحر، حق نداری؟نفس عمیقی کشیدم.
- همچین قصدی هم ندارم ولی رفت و آمدم و با مامانت قطع نمی کنم.
- نازنین دوست ن........حالا نوبت من بود تا سر آرش فریاد بکشم:
- به من مربوط نیست نازنین چی دوست داره چی دوست نداره. من نمی تونم زندگیم و براساس علایق نازنین بچینم. نازنین باید عادت کنه من و تو جمع های خونوادگی بینه چون می خوام با کل فامیل آشتی کنم. دیگه قرار نیست به خاطر تو از خودگذشتگی کنم.و بدون این که اجازه بدهم آرش حرف دیگری بزند از ماشین پیاده شدم. دیگر بس بود هر چه کوتاه آمده بودم. دیگر اجازه نمی دادم آرش به من زور بگوید. من کاری به زندگی او نداشتم و او هم باید یاد می گرفت کاری به زندگی من نداشته باشدسه روز بعد از دیدارم با آرش توی آشپزخانه ی مژده نشسته بودیم و چای می خوردیم. عصر جمعه بود و هر دو بیکار بودیم. هنوز از دست آرش ناراحت و عصبانی بودم. این که آرش می خواست به خاطر خوشایند نازنین به من زور بگوید و من را وادار کند از خانواده ام دست بکشم عصبیم می کرد.مژده کمی از چایش را خورد و پرسید:
- خالت دوباره بهت زنگ نزد؟آخرین جرئه از چایم را فرو دادم.
- نه
- واقعاً نمی خوای پیشنهادش رو قبول کنی؟ یعنی من فکر می کردم خیلی دوست داری دوباره برگردی پیش خالت؟استکان خالی چای را روی سینی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
- تو این چند روز خیلی فکر کردم. به خودم، به خاله، به زندگی که قبلاً داشتم و به زندگی که الان دارم. درسته تو این ده ماهی که تنها زندگی کردم خیلی اذیت شدم ولی استقلالی رو که این زندگی بهم داد و دوست دارم. خیلی سخت بود، هنوزم سخته ولی اگه برگردم پیش خاله هم استقلالم و از دست می دم هم مجبورم مدام آرش و زنش و ببینم. نه، من خونه ی خاله برنمی گردم ولی تصمیم دارم از خاله بخوام اجازه بده تعطیلات عید رو پیشش بمونم. اینجوری وقتی فامیل من و در کنار خاله بینن و بفهمن خاله من و بخشیده اونام دست از کدورت برمی دارن و روابط کم کم عادی می شه. من فقط می خوام اونا دوباره من و آذین رو به عنوان عضوی از خونواده قبول کنن. همین، چیز بیشتری ازشون نمی خوام.
مژده که زیاد با طرز فکر من موافق نبود، شانه ای بالا انداخت:
- اگه من جای تو بودم کلاً عطای این خونواده رو به لقاشون می ببخشیدم و برای همیشه دورشون یه خط قرمز می کشیدم، ولی خب من جای تو نیستم و نمی تونم جای تو تصمیم بگیرم. قبلاً هم این بحث را با مژده داشتم. مژده به قضایا مثل من نگاه نمی کرد، شاید چون هیچ وقت در موقعیت من قرار نگرفته بود و نمی توانست شرایط من را درک کند. مژده مثل ماهی درون آب چنان با خانواده اش احاطه شده بود که اصلاً متوجه وجود نعمت بزرگی که داشت نمی شد. خیلی از ما همینطور هستیم آنقدر غرق در یک نعمت هستیم که اصلاً وجود آن نعمت را به طور کامل از یاد می بریم..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کشمش_پلو
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ کشمش
✅ برنج
✅ پیاز
✅ رب گوجه
✅ نمک ادویه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1025_52053076865411.mp3
13.04M
🎶 نام آهنگ: ثریا
🗣 نام خواننده: علی شیبانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی یادشه😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f