eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام😊✋     🍁صبحتون زيبا       ☕️صبحتون پر نشاط           🍁صبحتون پر اميد              ☕️صبحتون پر برکت                 🍁صبحتـون پر انرژی                   ☕️روزگارتون بانشاط                      🍁عاقبتتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نَتِکان جان مرا خاطره بر می‌خیزد🥲 حال آرام دلم باز به هم می‌ریزد🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهوپنجم برعکس من که در نظر همه خانواده یک دختر احمق و دیوا
آذین را بیشتر به خودم فشار دادم و با ترس به  آرشی نگاه کردم که برای آسیب زدن به من مصمم بود. آرش بالای سرم رسید و به سمتم خم شد. سعی کردم خودم را از دست آرش دور کنم ولی ناگهان متوجه چیزی شدم. آذین دیگر گریه نمی کرد. به آذین نگاه کردم. رنگ صورتش تغییر کرده بود. دهانش نیمه باز بود و به سختی نفس می کشید. آذین دچار حمله شده بود.از ته دل فریاد کشیدم و سرم را چنان توی سینه ی آرش که دستش را دوباره داخل موهایم فرو کرده بود، کوبیدم که تلو تلو خوران به عقب رفت و روی زمین افتاد.خودم هم باور نمی کردم چنین قدرتی داشته باشم که بتوانم با یک ضربه آرشی را که هیکلش دوبرابر من بود روی زمین پرت کنم ولی من مادری بودم که جان بچه اش در خطر بود و برای نجات فرزندش هر کاری می کرد.بدون این که به آرش نگاه کنم به سمت ساک آذین که وسط اتاق افتاده بود، دویدم. آذین را روی زمین گذاشتم و  زیپ ساک را باز کردم و محتویات آن را بیرون ریختم و قطره ای را که دکتر برای این جور وقتها  تجویز کرده بود را از لابه لای تلی از وسایل که از درون ساک بیرون ریخته شده بود، پیدا کردم.دو زانو بالای سر آذین که هر لحظه صورتش کبودتر می شد نشستم. با دست دهانش را باز کردم و پنج قطره داخل دهان آذین چکاندم و بعد همانطور که دکتر یادم داده بود، قلب کوچکش را ماساژ دادم. نمیددانم چقدر گذشت که نفس های آذین منظم شد و رنگ صورتش به حالت عادی برگشت.خیالم که از آذین راحت شد روی زمین ولو شدم و تازه آن وقت بود که به یاد آرش افتادم. به سمتش چرخیدم. آرش همانجا که افتاده بود روی زمین نشسته بود و مات و متحیر به آذین خیره شده بود. دیگر از آن عصبانیت چند دقیقه قبل خبری نبود. بیشتر گیج و متحیر بود تا خشمگین. آرام خودم را به سمت دیوار کشیدم و به آن تکیه زدم. نگاه آرش از روی آذین به سمت من چرخید. -  واقعاً مریضه؟پوزخند زدم. پس هیچ وقت بیماری آذین را باور نکرده بود. در تمام این مدت فکر می کرده من آن روز دروغ گفتم و برای برهم زدن عروسیش به دیدنش رفته بودم. چطور توانسته بود چنین فکری در مورد من بکند. یعنی آرش هیچ وقت من را نشناخته بود و نفهمید بود چطور آدمی هستم؟ آرش کمی راحت تر روی زمین نشست و با خستگی چشم هایش را بست. خستگی و استیصال را می شد در تمام حرکاتش دید.گیج و سرخورده و کلافه بود. من برعکس او آرام بودم و دیگر از او نمی ترسیدم. در همان چند دقیقه تا ته مرگ رفته بودم و برگشته بودم.بلاخره چشم هایش را باز کرد. نفس صدا دارش را رها کرد و دوباره به آذین که با  دهانی نیمه باز و چشم هایی خمار به گوشه ای زل زده بود، نگاه کرد.حمله تمام رمق دخترکم را گرفته بود و می دانستم آنقدر به همان حال می ماند تا خوابش ببرد. منتظر بودم حالا که فهمیده دروغ نگفته ام در مورد بیماری آذین بپرسد ولی آرش چیزی از بیماری آذین نپرسید و به جای آن گفت: -  باید از این اینجا بری.چند ثانیه طول کشید تا معنی حرفش را متوجه شوم. -  چی؟ -  باید از این شهر بری. بری یه جای دیگه زندگی کنی. یه جای دور از من و خونواده ام. -  دیوونه شدی؟ کجا برم. اینجا شهر منه. خونه ام اینجاس. کارم اینجاس. چطور با یه بچه تک و تنها برم تو یه شهر غریب زندکی کنم.-  هیچ وقت دوستم داشتی؟خودم هم خوب می دانستم پرسیدن این سوال آن هم در چنین زمانی چقدر مسخره به نظر می رسید ولی با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم.آرش لحظه ای مات به چشم هایم خیره ماند و بعد سرش را به دوطرف تکان داد. -  نه.خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم.با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود. سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری.دوباره شانه بالا انداخت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مــواد لازم : ✅ کدو حلوایــی پخته ✅ تخم مرغ دو عدد ✅ آرد گندم ✅ آرد برنج ✅ شــیر ✅ گلاب ✅ پودر هل ✅ کشمش ✅ گردو ✅ شکر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1012_52075084228979.mp3
7.26M
🎶 نام آهنگ: سکه ماه 🗣 نام خواننده: افشین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مداد شمعی و خط کش زمان ما🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_شصتم آذین را بیشتر به خودم فشار دادم و با ترس به  آرشی نگاه ک
-  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم.آرش با خستگی دستی بین موهای ژولیده اش کشید: -  اینا به من ربطی نداره سحر، باید تا آخر سال از این شهر بری. آرش چه می گفت، تا آخر سال ؟ یعنی تا دو هفته دیگر باید از این شهر می رفتم؟، مگر می شد؟ اصلاً چرا باید می رفتم؟پوزخند زدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. -  اگه نخوام برم چی؟ من می کشی؟ -  به نفعه خودت و آذینه که از این شهر بری و دیگه هیچ وقت هم برنگردی.از این همه زورگویی خسته شده بودم. خیره در چشم هایش لب زدم: -  من جایی نمی رم. -  اگه نری به جرم سوءقصد به زن و بچه‌هام ازت شکایت می‌کنم و می‌ندازمت زندان. آذین و هم ازت می گیرم و می فرستمش یه جای دور که دستت هیچ وقت بهش نرسه.تهدیدم می کرد. من را با بچه ام تهدید می‌کرد. حتی آنقدر مرد نبود که بگوید آذین را از تو می‌گیرم و خودم نگهش می دارم. می‌گفت او را به جای دوری می فرستم. با عصبانیت فریاد زدم. -  خوب برو شکایت کن. اصلاً چرا تا حالا نرفتی شکایت کنی؟ چرا اومدی اینجا من و تهدید می کنی؟ چرا نمی ری شکایت کنی؟ بذار من بگم چرا. چون تو خودت هم خوب می دونی من این کار رو نکردم. خودت هم خوب می دونی زنت دروغ می گه. می دونی اگه شکایت کنی باید تو توی دادگاه ثابت کنی من گناهکارم ولی نمی تونی. چون هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی من کاری با نازنین کردم که اگه داشتی تا حالا ازم شکایت کرده بودی و منتظر نمی‌موندی.سرش را کج کرد و با خونسردی به چشم هایم نگاه کرد وگفت: -  نازنین شاهد داره. اون موقع که داشتی از پله ها پرتش می کردی پایین یکی از دوستاش اونجا بوده و دیده. دختره حاضره تو دادگاه شهادت بده که تو نازنین و پرت کردی.  اگه تا الانم ازت شکایت نکردم چون نازنین ازم خواست این کار رو نکنم. اونقدر به خاطر کاری که باهاش کردی حالش بده که دلش نمی‌خواد حتی یه بار دیگه باهات رو به رو بشه. به من بود یه لحظه هم صبر نمی کردم ولی نازنین قبول نمی کنه. فقط می خواد ازت دور باشه.از حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم: -  اینا همه اش بهونه‌اس، نازنین نمی خواد از من شکایت کنه چون خودش خوب می دونه کار من نبوده و می ترسه تو دادگاه گندش در بیاد. اصلاً چرا من باید نازنین و پرت کنم پایین؟ از این کار چی به من می رسه؟سرش را کج کرد و با تمسخر یکی از ابروهایش را بالا انداخت: -  همه می‌دونن تو چقدر به نازنین حسودی می کنی. از آدم حسود هر کاری برمیاد. -  من هیچ وقت به نازنین حسودی نکردم.دروغم آنقدر آشکار بود که باعث شد برق پیروزی در نگاه آرش بدرخشد و پوزخند روی لب هایش عمیق تر شود. با ناراحتی چشم بستم ولی آرش دست بردار نبود: -  الناز می گفت از وقتی ما عروسی کردیم تو یه بند پیگیر زندگی من و نازنین بودی و هی زنگ می زدی و آمار ما رو می گرفتی. چرا؟ چرا پیگیر زندگی ما بودی؟ دلیلی جز این داشت که دنبال فرصت می گشتی تا نیشت و به زندگی من بزنی؟مات ماندم. این الناز بود که زنگ می زد و آمار زندگی آرش و نازنین را به من می داد. من هیچ وقت دنبال زندگی آن ها نبودم. من با تمام نفرتم از نازنین هیچ وقت نمی خواستم به او یا آرش صدمه بزنم.از شدت حرص و عصبانیت به لرزه افتادم. -  چرا؟ چرا اینکار رو با من می کنی. خودت هم خوب می دونی من دستم به نازنین نخورده. می دونی من همچین کاری نکردم.عصبانی شد. -   یعنی می خوای بگی هم نازنین  و هم دوستش  دروغ می گن؟ سحر من می دونم تو اینکار رو کردی و قسم خوردم اجازه ندم دوباره همچین چیزی اتفاق بیفته. -  همه این بازی ها فقط به خاطر اینه که من با خاله زندگی نکنم. من که گفتم نمی خوام با خاله زندگی کنم پس چرا دست از سرم برنمی دارید.خودش را کمی جلو کشید. -  می دونی اومده بودم اینجا اونقدر بزنمت که یه جای سالم تو بدنت نمونه ولی وقتی اون بچه رو تو اون حال دیدم پشیمون شدم ولی این چیزی از نفرتم نسبت به تو کم نمی کنه. من و نازنین نمی خوایم حتی اتفاقی تو رو توی خیابون ببینیم چه برسه به این که مجبور بشیم تو جمع های فامیلی تحملت کنیم. باید از این شهر بری و دیگه هم برنگردی.فهمیدی؟نفرت! آرش از من متنفر بود. از کی از من متنفر بود؟ از وقتی فکر کرده بود نازنین را از پله ها پرت کردم یا از قبل تر؟از وقاحت آرش شوکه شده بودم. چه طور می توانست اینقدر راحت توی چشم های من زل بزند و بگوید که از عزیز پول گرفته تا با من ازدواج کند و بعد هم بدون هیچ پشتوانه ای من و دخترش را به امان خدا رها کند و برود سراغ زن دیگری و با پول های من برای آن زن یک زندگی لاکچری و رویایی بسازد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی بیش تر از آن که از آرش ناراحت باشم از دست عزیز ناراحت بودم. عزیز  نباید این کار را در حقم می کرد. نباید این طور من را بی ارزش می کرد. نباید من را در این چاه می انداخت. وقتی می دانست آرش هیچ علاقه ای به من ندارد نباید آن پیشنهاد را به آرش می داد.به این فکر نکرده بود که بعد از مردنش ممکن است نوه ی عزیز دردانه اش من را بی پشتیبان رها کند و دنبال عشق سابقش برود. به سختی مانع ریختن اشک های جمع شده درون کاسه ی چشمم شدم.آرش از جایش بلند شد. پرسیدم: -  اون موقع ها چی؟ اون وقتا که کوچیک بودم چی؟ اون وقت ها هم دوستم نداشتی؟نفس بلندی کشید. -  نه، هیچ وقت دوست نداشتم سحر. هیچ وقت دوست نداشتم.فریاد زدم: -  پس چرا اون وقت ها اینقدر باهام مهربون بودی؟ چرا هوام و داشتی؟ چرا کاری کردی که فکر کنم دوستم داری؟ او هم فریاد زد: -  چون دلم برات می سوخت. چون تو خیلی بدبخت بودی سحر. هنوزم بدبختی.راست می گفت من در تمام زندگیم آدم بدبختی بودم ولی قرار نبود همان دختر احمق و بدبخت و توسری خور قبل باقی بمانم.دیگر نمی گذاشتم از من سوءاستفاده کند. سرم را به دیوار چسباندم و با آرامشی ظاهری، گفتم: -  من جای نمی رم آرش. هیچ جا نمی رم. تو هم نمی تونی مجبورم کنی؟دستش را روی دستگیره در گذاشت. سرش را چرخاند و از روی شانه نگاهم کرد. -  می ری. مجبوری که بری لحن پر از تهدیدش بدنم را لرزاند ولی سرم را بالا گرفتم نگذاشتم که ترس و ضعفم را ببیند. نمی خواستم این بار شکست بخورم. آرش پوزخندی زد و از خانه بیرون رفت. وقتی در را پشت سرش بست، تمام خود داریم از بین رفت. در خودم جمع شدم و زیر گریه زدم. آنقدر گریه کردم که دیگر نفسی برایم نماند.صبح جمعه با شنیده صدای ضربه هایی که به در آپارتمانم زده می شد از خواب بیدار شدم. گیج و منگ روی تشک نشستم. دیشب را خوب نخوابیده بودم.  یعنی از آن شبی که آرش به خانه ام آمده بود نتوانسته بودم خوب بخوابم. دو روز از آن شب وحشتناک می گذشت و من تمام این دو روز را در میان مهی غلیظ و سیاه غوطه ور بودم.مه ی که هر لحظه بیشتر من را در خودش فرو می برد و از دنیای واقعی دور می کرد. با فکر کردن به اتفاقات آن شب اول دچار بهت می شدم و بعد از خشم به خودم می‌پیچیدم و در آخر در ورطه ای از غم فرو می رفتم و دوباره از غم به وادی بهت و حیرت بر می‌گشتم. انگار درون چرخ و فلک بزرگی گرفتار شده بودم که من را دور خودم می چرخاند و دوباره به نقطه اول باز می گرداند.در این دو روز هزاران فکر همزمان درون سرم چرخ می خورد و من را تا مرز جنون پیش می برد. از یک طرف دلم برای خودم می سوخت که سال‌ها در توهم دوست داشته شدن از طرف آرش زندگی کرده بودم و از طرف دیگر به خاطر کلاهی که آرش و خاله سرم گذاشته بودند وجودم پر از خشم می شد.از عزیز هم دلگیر و ناراحت بودم. عزیز با غرور من بازی کرده بود. غرورم تنها چیزی بود که داشتم و عزیز آن را نابود کرده بود. چطور توانسته بود من را آنقدر کوچک و حقیر کند که برای این که آرش راضی شود با من ازدواج کند به او باج بدهد.دوباره کسی به در زد. به ساعت نگاه کردم. ساعت نه صبح بود. نمی دانستم چه کسی ممکن است این موقع صبح پشت در باشد. به ندرت کسی در خانه ی من را می زد. از جایم بلند شدم، چادرم را روی سرم کشیدم و  قبل از این که دوباره در خانه کوبیده شود آن را باز کردم. از دیدن آقای کریمی صاحب خانه ام که پشت در ایستاده بود، تعجب کردم. اولین و آخرین باری که او را دیده بودم همان روزی بود که با آرش به بنگاه رفته بودم تا این خانه را برایم اجاره کند. دیدن آقای کریمی آن هم صبح جمعه پشت در آپارتمانم خیلی عجیب بود.  تنها دلیلی که برای آمدنش به ذهنم  رسید این بود که آمده تا در مورد تمدید قرار داد اجاره صحبت کند ولی چرا این موقع صبح؟ نباید قبلاً با من تماس می‌گرفت؟ نفسی گرفتم و سلام کردم ولی آقای کریمی به جای این که جواب سلامم را بدهد سرم داد زد. -  چه سلامی، چه علیکی،  این چه وضعی درست کردید خانم. من خونه اجاره ندادم که هر روز یکی بیاد دم مغازم و ازتون شکایت کنه. و با دست به اطرافش اشاره کرد.  تازه آن موقع بود که من متوجه شدم آقای کریمی تنها نیست و چند تا از همسایه ها پشت سرش ایستاده اند. گیج پرسیدم. -  چه شکایتی؟ مگه من چیکار کردم؟ آقای کریمی بدون توجه به سوال من حرف خودش را از ادامه داد: -  ببینید خانم صداقت تا آخر این هفته وقت دارید خونه رو تخلیه کنید وگرنه یه استشهاد می گیرم و اسبابتون می ریزم وسط کوچه. من آبروم  و از سر راه نیوردم که شما بخواید با این کاراتون از بین ببریدش.گیج نگاهش کردم. -  این چه حرفیه؟ مگه من چیکار کردم؟منیر خانم که توی طبقه دوم زندگی می کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رضاصادقی در حال قرائت قرآن سر صف مدرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان می‌داد و خرماها بر زمين می‌ريخت. صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه می‌کنی؟" دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت‌های خداوند حسادت می‌كنی؟" صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم." آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌كشی." صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم. كار، كار خداست." دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار." جهد کن کز جام حق یابی نوی بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی آنگه آن می را بود کل اختیار تو شوی معذور مطلق مست‌وار مثنوی معنوی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f