eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅️ مرغ ✅️ یک عدد پیاز ✅️ ده عدد آلو ✅️ ۲قاشق زرشک ✅️ یک قاشق رب گوجه ✅️ یک قاشق رب انار ✅️نمک و فلفل و زردچوبه ✅️شکر به مقدار دلخواه ✅️یک قاشق زعفران ✅️به مقدار لازم روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1021_54165184291784.mp3
9.6M
🎶 نام آهنگ: گذشت 🗣 نام خواننده: سیاوش قمیشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خط کش نوستالژی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوهشت با باز شدن در  وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساخ
نغمه دستی به سرم کشید و گفت: -بلند شو برو دست و روت و بشور تا منم یه چیزی بیارم بخوری. بهزاد  می گفت از دیشب هیچی نخوردی به نغمه نگفتم همان چند لقمه ای را هم که دیشب خوردم به اصرار بهزاد بود وگرنه از دیروز صبح اشتهایم را کامل از دست داده بودم.نغمه که از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم.دیگر سرگیجه نداشتم ولی هنوز ضعف داشتم و جای سرم روی دستم به شدت درد می کرد. ظاهراً  کسی که سرم را از دستم در آورده بود آدم ناشی بود که جای سوزن سرم روی دستم اینطور کبود شده بود و می سوخت.از داخل کیفم که کنار تخت بود موبایلم را برداشتم و به ساعتش نگاه کردم. ساعت سه بعد از ظهر بود و این نشان می داد بیش از چهار ساعت خوابیده بودم. آهی کشیدم و از جایم بلند شدم وقتی به سمت خانه دایی می آمدم اصلاً قصد ماندن نداشتم ولی حالا معلوم نبود چند ساعت دیگر باید اینجا می ماندم تا بهزاد برگردد.با بی حالی از اتاق بیرون رفتم و خودم را داخل دستشویی انداختم. دستشویی ته راهروی که اتاق نغمه در آن بود قرار داشت. وقتی صورتم را می شستم نگاهی توی آینه به خودم انداختم. رنگم پریده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود.  انگار در عرض همین یک روز چند کیلو وزن از دست داده بود. صورتم را خشک کردم، موهایم را مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم.نغمه که سینی به دست وارد راهرو شد بود با دیدن من گفت: -بهتری؟سرم را به نشانه آره تکان دادم و همراه نغمه دوباره وارد اتاق شدم.نغمه سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت: -بشین یه چیزی بخور رنگت بدجوری پریده.با این که گرسنه بودم ولی تمایلی به خوردن نداشتم روی تخت نشستم و با بی میلی به محتویات درون بشقاب خیره شدم.  نغمه رو به رویم نشست و گفت: -اونجوری نگاه نکن باید همشو وبخوری.من حوصله جواب پس دادن به اون شوهر بی اعصابت و ندارم. صد بار گفت حواست به زنم باشه. مواظبش باش. کنارش باش. تنهاش نذار. مجبورش کن غذا بخوره. یعنی کم مونده بود بزنمش.با فکر نگرانی بهزاد نسبت به خودم لبخند زدم و اولین قاشق برنج را توی دهانم گذاشتم. کمی که گذشت نغمه گفت: -می خوام یه چیزی بهت بگم.به نغمه که به نظر کمی نگران می رسید نگاه کردم. از قیافه اش معلوم بود چیزی که می خواهد بگوید چندان خوشایندم نیست. نفسی گرفتم و گفتم: -چی شده؟ -مامان جریان و برای همه تعریف کرده.سرم را به معنی فهمیدن تکان دادم. اتفاقی که برای مادرم افتاده بود چیزی نبود که بشود از کسی پنهان کرد. دیر یا زود همه آن را می فهمیدن. نغمه لب هایش را به هم فشار داد و با تردید ادامه داد: -الان اومدن اینجا چشمانم گرد شد. -کی اومده اینجا؟ -خاله لیلا ، خاله زهرا  النازم هم هست.آه از نهادم بلند شد. اصلاً دلم نمی خواست کسی رو ببینم. نغمه که فهمیده بود چه در فکرم می گذرد گفت: - می دونم دوست نداری ببینیشون ولی بعید می دونم بدون دیدنت برن.سینی غذا را پس زدم و با ناراحتی چشم بستم.نغمه سینی نیم خورده غذا را از روی تخت برداشت و گفت: -حالا خودت و ناراحت نکن. خودم یه جوری دست به سرشون می کنم.بعد از بیرون رفتن نغمه موبایلم را برداشتم تا با بهزاد حرف بزنم ولی تلفنش خاموش بود. احتمالاً هنوز توی اداره آگاهی بود.خواستم دراز بکشم ولی پشیمان شدم. حوصله خوابیدن هم نداشتم. حس کردم بدم نمی آید با خاله ها رو به رو شوم. دوست داشتم ببینم حالا هم مثل قبل می توانند من را متهم کنند و پشت سر مادرم حرف بزنند یا بلاخره متوجه اشتباهشان شده بودند.از روی تخت بلند شدم و بعد از این که نگاهی به خودم توی آینه انداختم و از مرتب بودن سرو وضعم مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم.کسی توی هال نبود ولی صدای حرف زدن از توی پذیرای به گوش می رسید. نفس عمیقی کشیدم و به سمت پذیرای راه افتادم.در پذیرای نیمه باز بود و از لای آن می توانستم خاله زهرا را که کنار الناز نشسته بود ببینم.خاله پشت چشمی برای کسی که نمیدیدمش نازک کرد و گفت: -والا من که می گم کار خود ایرج. حتماً رویا رو با پسره دیده. غیرتش قبول نکرده زده کشتتش. خدا می دونه شاید اون پسره رو هم کشته که پسرم از اون روز غیبش زده.پوفی کشیدم و در پذیرایی را باز کردم و گفتم: -خاله جان خسته نشدی اینقدر همه رو  قضاوت کردی؟خاله که از دیدن من یکه خورده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: -قضاوت چیه. همه چی مشخصه، مادرت دوست پسر داشته، پدرتم غیرتی شده زده کشتتش. پوزخند زدم و گفتم: -من موندم شما که این همه کمالات دارید و می تونید اینطور با دقت زوایای پنهان زندگی بقیه رو ببینید چطور متوجه نشدید پسر گرامیتون داره سر مردم کلاه می ذاره.رنگ خاله پرید: -چه کلاه گذاشتنی؟ اینا همه تهمته. -این که یه خونه رو به چند نفر فروخته تهمته؟ این که تو ساخت و ساز از مصالح بی کیفیت استفاده کرده تهمته؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این که به مهندس ناظر رشوه داده تا از خلاقاش چشم پوشی کنه تهمته؟  اینایی که با دلیل و مدرک تو دادگاه ثابت شده همه تهمته ولی این که یکی اومده گفته مادر من دوست پسر داشته وحی منزله. خاله با نفرت گفت: -از اولشم گستاخ بودی.ابروهایم بالا پرید. با خنده ای از سر بهت و حیرت گفتم: -کی؟ من؟ من گستاخ بودم؟ منی که به زور جرات می کردم جلوی بزرگترام دهنم و باز کنم گستاخ بودم؟خاله چشمانش را فراخ کرد و سرم فریاد زد: -بله تو. تو هم مثل مادرت گستاخ و بی پروا بودی. مگه این تو نبودی که توسن چهارده، پونزده سالگی دوست پسر گرفتی و آبروی ما رو بردی؟ کدوم یکی از دخترای ما جرات داشت از این غلطای که تو می کردی رو بکنه؟نگاه حیرانم را به سمت الناز چرخاندم و گفتم: -الناز جان هنوز مامانت فکر می کنه اونی که پشت دیوار مدرسه با دوست پسرش قرار گذاشته بود،  من بودم؟الناز لب گزید. خاله با اخم به سمت الناز برگشت. الناز نفسش را بیرون داد. نغمه که نفهمیدم کی به پذیرایی آمده بود، گفت: -الناز نمی خواد ادا در بیاری.  همه می دونن که تو و وحید با هم دوست بودید.الناز با پررویی توی چشم های نغمه نگاه کرد و گفت: -خب دوست بودیم که بودیم. تو هم دوست پسر داشتی.  تازه من و وحید از اولشم قصدمون ازدواج بود که کردیم. اگه این وسط یکی باید خجالت بکشه اون تویی که با یکی دوست بودی با یکی دیگه عروسی کردی.گفتم: -خب تو که اینقدر به کاری که کردی افتخار می کنی چرا انداختی گردن من؟چرا اون موقع واینسادی جلوی مامانت و نگفتی ما دوستیم و می خوایم باهام عروسی کنیم؟ گذاشتی من جای تو کتک بخورم و فحش بشنوم.الناز تن صدایش را پایین آورد و گفت: -چون اگه می گفتم مامانم نمی ذاشت با وحید عروسی کنم.خاله داد زد: -معلومه نمی ذاشتم. پسری که با یه دختر دوست می شه معلومه خونواده درست و حسابی نداره. حالا می فهمم چرا هیچ وقت از این پسره وحید خوشم نمی اومد.من که از پررویی خاله خنده ام گرفته بود گفتم: -اون وقت دختر تو که با یه پسر دوست شده بود خونواده درست و حسابی داشت.همه آدمای بدن جز تو و بچه هات. همه گناهکار و خلافکارن جز تو و تحفه هات. دست بردار خاله تا کی می خوای جانماز خودت و بچه هات و آب بکشی.خاله پشت چشمی نازک کرد و  گفت: -حالا النازم یکی، دوبار با وحید حرف زده اونم چون وحید گفته می خواد باهاش عروسی کنه به این که نمی گن دوستی البته نباید این کار رو هم می کرد ولی چون از اول قصدشون ازدواج بوده ....دهانم از این همه وقاحت باز ماند خواستم جوابش را بدهم که خاله لیلا میان حرفش پرید و گفت: - بس کن زهرا یه بار قبول کن بچه های تو هم اشتباه می کنن؟ از وقتی احسان افتاده تو زندان پاشدی و نشستی همه رو مقصر کردی ولی یه بار نگفتی پسرم خطا کرده. الانم که فهمیدی الناز قبل از ازدواج با وحید دوست بوده می خوای زمین و زمان و بهم بدوزی که دخترت کار اشتباهی نکرده. اون ایمان بدبخت هم به خاطر همین رفتارات رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.به خاله لیلا نگاه کردم.آن سوی اتاق روی مبل تک نفره ای نشسته بود. از این که از من طرفداری  کرده بود هیچ حس خوبی نگرفتم. من از این نوع پشتیبانی ها هیچ خاطره خوبی نداشتم چرا که پشتش هیچ وقت چیزی جز سوء استفاده نبود. خاله دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: - تسلیت می گم خاله جان. هنوز باورم نمی شه این بلا سر مادرت اومده باشه.رویای بیچاره چه سرنوشتی داشت.اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: _ چه خوب عزیز نیست تا این روزا رو ببینه.اشک هایش روی صورتش روان شد و شروع به حرف زدن در مورد مادرم کرد.به سمت دیگر اتاق رفتم و روی مبل تکی  نشستم.با حرف های خاله جو اتاق سنگین شده بود  و همه قیافه ماتم به خودشان گرفته بودند.  خاله بعد از کمی گریه چشمانش را با دستمال پاک کرد و رو به من که به انگشتان دستم خیره شده بودم  گفت:   -  حالا خوبی خاله جان؟خوبمی زیر لب زمزمه کردم و رویم را به سمت دیگر چرخاندم تا نشان دهم تمایلی به ادامه صحبت ندارم ولی خاله دوباره پرسید: _ آذین چطوره؟ نوه ام خوبه؟ دلم خیلی براش تنگ شده. خیلی دلم می خواست بهت زنگ بزنم ولی شمارت و نداشتم.از لحن مهربان خاله لیلا عصبانی شدم. به چه حقی سعی می کرد خودش را مهربان و دلسوز من نشان دهد. به چه حقی اسم آذین را پیش می کشید و در مورد او می پرسید؟ آن موقع که پشت عروس دروغگویش ایستاده بود یاد نوه اش نبود؟ آن موقع که پسر بی وجودش ما را آواره کرد یاد نوه اش نبود. حالا یادش افتاده بود نوه دارد؟برای این که سر خاله داد نزنم نفسم را حبس کردم و  از داخل سینی که زن دایی جلویم گرفته بود استکان چای برداشتم. خاله لیلا ولی انگار خیال کوتاه آمدن نداشت  که گفت: - شنیدم شوهر کردی؟ شوهرت خوبه؟ با آذین خوب رفتار می کنه؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه بخاری نفتی ژاپنی قدیمی بدبختی ما از زمانی شروع شد که جنسای برادرای چینی جایگزین این ژاپنی های با وجدان شدن😑 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی از یاران امام هادی علیه السلام در حال احتضار بود و به شدت بی تابی می کرد. حضرت به عیادت او رفتند و چون او را در آن حال دیدند فرمودند: ای بنده خدا، چون مرگ را نمی شناسی از آن می ترسی! آیا اگر بدنت کثیف باشد یازخمی شده باشد، دوست داری به حمام بروی وکثافتها و زخمها را شستشو دهی؟ عرض کرد: بلی فرزند رسول خدا. حضرت فرمودند: مرگ همان حمام است. و چون از آن بگذری، از هر همّ و غمّی راحت می شوی و به خوشیهائی که در انتظار توست می رسی. شگفتیهای عالم برزخ، ص: 14 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونود این که به مهندس ناظر رشوه داده تا از خلاقاش چشم پوشی ک
از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم ولی خاله که اصلاً متوجه حال من نبود، ادامه داد: - خدا از نازنین نگذره که باعث شد زندگی تو و آرش بهم بخوره.دیگر نتوانستم تحمل کنم به سمت خاله برگشتم و گفتم: - زندگی؟ کدوم زندگی؟ اگه منظورتون از زندگی اون حقارتی که تو خونت و کنار پسرت تحمل می کردم خیلی خیلی از نازنین ممنونم که اومد تو زندگیم و منو نجات داد. وگرنه من هنوزم مثل بدبختا تو اون دخمه ای که لطف کرده بودید بهم داده بودید مونده بودم  و صبح تا شب کلفتی تو و دختراتو می کردم و شب تا صبح هم  چشمم به در بود که اون پسر بی مسئولیتت کی دل از خونه مجردی و رفقای بدتر از خودش می کنه و میاد پیش من و دخترش. مثل همیشه هم دستم مثل گداها جلوتون دراز بود تا شاید لطف کنید یه چیزی بدید بخورم و یه چیزی بخرید بپوشم بعدش هم بزنید تو سرم که ببین اگه ما ازت مراقبت نمی کردیم الان تو خیابون آواره بودی. نه خاله جان خیلی خوشحالم که نازنین اومد و من و از شر شماها نجات داد.خاله لب برچید و گفت: - هیچ وقت دستم نمک نداشت. اون موقع که هیچ کس نگات نمی کرد من بودم که میوردمت تو خونم و ازت پذیرایی می کردم.پوزخندی زدم و گفتم: -پذیرایی؟ از کی تا حالا اسم حمالی گرفتن و کار کشیدن از یکی  شده پذیرایی؟ فکر کردی یادم رفته می اومدی من و به اسم این که حال و هوام عوض بشه از خونه عزیز می بردی خونه خودت و در حالی که دخترات پاهاشون و انداخته بودند رو هم ازم می خواستی برات شیشه پاک کنم یا زمین و تی بکشم. تازه آخر شب هم منت می ذاشتی سرم که ببین اومدی خونه ی ما چقدر بهت خوش گذشت. تو هیچ وقت من و آدم حساب نمی کردی خاله، اگر هم قبول کردی با آرش ازدواج کنم به خاطر این بود که دنبال یه کلفت بی جیره و مواجب می گشتی. البته اون پولی هم که از عزیز گرفتی بی تاثیر نبود.خاله زهرا که با شنیدن اسم پول  برق از کله اش پریده بود رو به خاله لیلا براق شد و گفت: -پول؟ چه پولی؟ تو از مامان برای عروسی سحر پول گرفتی؟ -پول چیه؟ تو هم تا اسم پول و مشنوی یقه جر بدی. -من سر پول یقه...........صدای یالله گفتن دایی باعث شد بحث خاله زهرا و خاله لیلا نیمه تمام بماند. همه جز من و نغمه چادرهایشان را سر کردند و با بفرمائید گفتن زن دایی، دایی و بهزاد وارد پذیرای شدند.بهزاد با دیدن من که هنوز ناراحت و عصبانی بودم به سمتم آمد و با نگرانی پرسید: -خوبی؟ -خوبم.بهزاد توی صورتم دقیق شد و گفت: -خوب نیستی، معلومه باز عصبی شدی،  کسی حرفی بهت زده؟الناز که از وقتی بهزاد وارد اتاق شده بود چشم از او برنداشته بود. گردنی تاب داد و گفت: -مگه کسی جرات داره به خانم شما حرف بزنه. از وقتی اومده همه رو شسته پهن کرده رو دیوار.بهزاد نگاه تندی به الناز کرد و گفت: -خانم من هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. اگه شما رو شسته و پهن کرده روی دیوار حتما لازم دیده که این کار رو انجام بده.ابروهای الناز بالا پرید و دهانش باز ماند. چشم های خاله زهرا هم از تعجب گشاد شد ولی نغمه جلوی دهانش را گرفت تا زیر خنده نزند.الناز زیر لب گفت: -خداشانس بده.بهزاد بی توجه به حرف الناز  رو به من گفت: -برو لباست و بپوش بریم.زن دایی گفت: -کجا می خواین برید؟ شام گذاشتم.دایی هم پشت حرف زندایی را گرفت و گفت: -یه امشب و بد بگذرونید.بهزاد مودبانه گفت: -شما لطف دارید ولی باید بریم. فردا حتماً باید بابل باشیم. هم من و هم سحر یکی، دوتا جلسه مهم داریم که بیشتر از این نمی تونیم عقب بندازیم.زن دایی گفت: -اینجوری که خیلی بد می شه. حالا یه امشب و.........گذاشتم بهزاد جواب تعارف های زن دایی را بدهد و خودم هم به اتاق نغمه برگشتم تا لباسم را بپوشم. تازه مانتو ام را از روی دسته صندلی کنار تخت برداشته بودم که دایی چند ضربه به در زد و پرسید: -می شه بیام تو؟نفسم را بیرون دادم و گفتم: -بفرمائید.دایی وارد اتاق شد و با شرمندگی نگاهم کرد و گفت: -سحر جان تا دنیا دنیاست ازت شرمنده ام. هم از تو و هم از مادرت. دستم که از مادرت کوتاهه، اومدم ازت بخوام من و ببخشی.با درماندگی روی لبه تخت نشستم و مانتوام رو توی بغلم گرفتم. نمی توانستم به دایی بی احترامی کنم آن هم وقتی اینطور با استیصال نگاهم می کرد.دایی که پاهایش به وضوح می لرزید روی صندلی نشست و نالید: -بعد از عملم خیلی ضعیف شدم یه چند قدم راه می رم خسته می شم. -باید بیشتر استراحت کنید و از خودتون مراقبت کنید. -مگه فکر و خیال میذاره -فکر خیال برای چی؟  خدا را شکر مشکلی تو زندگیتون ندارید. بچه هاتون که سرو سامون گرفتن و زندگی های خوبی دارن. زندایی هم کنارتونه و ازتون مراقبت می کنه. دیگه چرا باید فکر و خیال داشته باشید. -شاید باور نکنی ولی از اون شبی که خواب عزیز رو دیدم نتونستم حتی یه شب راحت بخوابم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتایی خدا یجوری حلش میکنه که انگار وسط این همه آدم فقط صدای تورو شنیده شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f