امــیــدوارم یــلـــــــ🍉ـــــدای امــســال
پــایــان غــم ها
و شــروع خــوشــیــاتــون بــاشــه٠٠٠
« یــلــــــــــــدا مــبــارک »
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد میکنم این کلیپ جذاب و خاطره انگیز یلدایی رو ببینید😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یلدا مبارک.... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 30 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستونوزده
دو عاشق که دیگه مانعی برامون وجود نداشت و باورش برام سخت بود که بتونم یک روز با نریمان اینطور یکی بشم وقتی برگشتیم و ماشین وارد عمارت شد یک دنیا دیگه رو جلوی روم دیدم درخت ها شکوفه کرده بودن تماشا اون از دور هم آدم رو مست می کرد اونقدر خوشحال بودم و ذوق زده که سر از پا نمی شناختم اقدس خانم و پرستو ازمون با دود اسپند استقبال کردن با خوشحالی وارد عمارت شدیم که چشم خواهر رو گریون دیدیم هراسون رفتم جلو و پرسیدم چی شده خواهر ؟ تو رو خدا بگو که خانم حالش خوبه با افسوس گفت نه پریماه جان خوب نیست از همون روزی که رفتین بهانه ی تو رو گرفت داد زد و داد زد و یواش یواش حالش بد شد و فورا دکتر خبر کردم اومد ولی چه فایده شب حالش بهم خورد دوباره دکتر رو خبر کردم گفتم خب الان خانم کجاست ؟ گفت توی اتاقش ولی دیگه چیزی نمی فهمه نه حرف می زنه و نه می شنوه من و نریمان با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاقش روی تخت خوابیده بود سرم به دستش و یک دستگاه کنترل وضعیت بهش وصل بود چشمش باز بود ولی دیگه فروغی نداشت مثل اینکه دکتر گفته بود مغز داره کاملا از کار میفته و شاید مدت زیادی زنده نمونه تمام خوشی هایی که کرده بودیم یک جا از دماغمون در اومد و هر دو نشستیم به گریه کردن از اون روز به بعد یک موقع ها منو به یاد میاورد و با نگاه کردن به من اینو می فهمیدم ولی نمی تونست از مغزش فرمانی برای حرکت بگیره اما من مایوس نمی شدم هر شب براش داستان می خوندم و باهاش حرف می زدم موهاشو نوازش می کردم تا خوابش ببره خودم غذا دهنش میریختم و از دست کس دیگه ای نمی خورد این بود که کاملا پابند خانم توی اون عمارت موندم با وجود همه ی مسئولیت هایی که داشتم دوش به دوش نریمان کار می کردم اغلب با پرستو میرفتیم به گارکاه و توی ساخت جواهرات نظارت می کردم گاهی هم با هم کالری رو می گردوندم تا نریمان به کاراش برسه و طرح های من جواهراتی می شد که اعیان و اشراف خیلی زیاد ازش استقبال می کردن و در آمد خوبی هم از طرف آقای سیمون داشتم اینطور که نادر می گفت آقای سیمون عقیده داشت طرح های ما گرم و صمیمی مثل آدم های شرقی هست و متفاوت با طرح های اروپایی ، و همیشه مشتاق بود که ملاقاتی با من داشته باشه ولی به خاطر خانم دلم نمی خواست به این سفر تن در بدم و اینجا بود که پرستو با محمود دوست و همکار نریمان آشنا شد اون چند سال پیش همسرشو از دست داده بود و یک دختر داشت وقتی بعد از دوسال اولین دختر من بدنیا اومد و نریمان اسمش رو گذاشت مروارید پرستو با محمود ازدواج کرد و این یکی از خوشحالی های من در زندگی شد درست دوسال بعد دختر دومم بدنیا اومد و خوشبختی من و نرمیان رو کامل کرد دختری که رنگ چشمش مثل من تغییر می کرد و حالا نریمان مدام اونو با من مقایسه می کرد . اسم دختر دومم رو هم نریمان گذاشت دلربا واین نام سنگی بود که ما روی طرح هامون کار می کردیم خواهر و بچه ها از همون زمان راحت به عمارت رفت و آمد می کردن واغلب مامان و بچه ها هم میومدن و دور هم خوش بودیم در حالیکه خانم با همون وضعیت روی تخت خوابیده بود اما یک اتفاق بد دیگه دوباره همه ی ما رو عزا دار کرد آهو حصبه گرفت و ناغافل از دنیا رفت و دوباره دل های ما رو پر از اندوه کرد نریمان سلمان رو فرستاده بود به مدرسه ی مخصوص ولی خانم همچنان با دستگاه ها و مراقبت من و خواهر زنده بود انگار می دونست که چقدر من دوستش دارم کی فکرشو می کرد نه سال بعد از قطع امید کردن دکترها اون زنده بمونه و بالاخره یک روز صبح حالش بد شد و همینطور که توی بغلم بود و اشک میریختم نفس آخر رو کشید و در حالیکه باغش و حاصل عمرش پر از میوه بود از این دنیا رفت.دو روز منتظر شدیم که عموی بزرگ نریمان و نادر و سارا خانم و کامی اومدن تهران عمارت بدون خانم هیچ معنایی برای من نداشت نه دیگه به اون گلخونه نگاه می کردم و نه به باغ پر از میوه از همه چیز بیزار بودم تا بعد از هفتم همه توی پذیرایی جمع شدن و زمانی بود که نریمان وصیتنامه ی خانم رو بیاره و باز کنه پوشه ی آبی رنگی که به امانت دست نریمان سپرده بود من نمی خواستم توی اون جلسه شرکت کنم احساسم اجازه نمی داد هنوز باور کنم که خانم در بین ما نیست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_اخر
ولی سارا خانم ازم خواهش کرد و گفت تو عزیزترین کس برای مادر من بودی پس باید باشی نریمان پوشه رو باز کرد و وصیت نامه رو خوند و در میون بهت و حیرت همه شنیدیم که خانم عمارت و باغ رو به من بخشیده عموی نریمان بشدت ناراحت شد و همه متوجه شدن عمه سارا گفت الان که وقتش نیست در موردش حرف بزنیم اما ما می دونیم که نریمان و پریماه خیلی برای مادر زحمت کشیدن ولی ..حرفشو قطع کردم و گفتم اجازه میدین من حرف بزنم ؟ همین الان به همه ی شما میگم من نه این عمارت رو می خوام و نه این باغ رو می خوام به زودی از اینجا برم اگر عاقبت آدم ها بعد از کلی زحمت و عذاب کشیدن برای مال دنیا این بود من نمی خوام این عذاب رو متحمل بشم می خوام بارم سبک باشه که به نظرم بار سنگین این دنیا خانم رو از پا در آورده بود تا امروز هیچ وقت به مال دنیا فکر نکردم و بعد از این هم بیشتر ازش دوری می کنم همینقدر که محتاج کسی نباشم برام کافیه بعد از مراسم چهلم ما این خونه رو ترک می کنیم دیگه خودتون می دونین باهاش چیکار کنین دوماه بعد نریمان گالری رو بست عمارت رو به خواهر که روزی حتی اجازه نداشت بچه هاشو به اونجا بیاره سپردیم و من و نریمان و بچه ها از ایران رفتیم که برگردیم ولی با تغییراتی که اتفاق افتاده بود موندگار شدیم و از اونجا به دعوت آقای سیمون به رم مهاجرت کردیم و یک گالری بزرگ باز کردیم نریمان چند بار به ایران برگشت ولی من نتونستم یا نخواستم دیگه برنگشتم و خاک وطنم رو ندیدم هر چند همیشه در حسرتش می سوختم به امید روزاهای خوب برای وطن
پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
14.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کدو_پلو
مواد لازم:
✅️دو پیمانه کدو
✅️سه پیمانه برنج
✅️۱ عدد پیاز
✅️⅓پیمانه گردو
✅️زردچوبه ، نمک و دارچین
✅️زعفران به مقدار لازم
✅️⅓ پیمانه کشمش
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
982_58358370054732.mp3
3.71M
امشب شب یلداس غم ها واس فرداش 😘❤️
🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉
#یلدا_ 👌🥳
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و سالها بعد هنگام ورق زدن یک آلبوم قدیمی در می یابی که چقدر زیبا بوده ای ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_اول
این داستان اززبان دو نفر روایت خواهد شد.
این داستان کاملا واقعی هست.
تو آینه نگاهی به خودم کردم و با اون حجم مو تو صورتم به قول داش علی آقا الفت بودم تا الفت خالی.نمیدونم ننه ام سر حاملگی من چی خورده بود که با همه بچه هاش فرق داشتم.خواهرام همه تپل و سفید و کم مو اما من برعکس بلند قد و لاغر و پر مو برا همین زیاد پاپی من نبودن کجا میرم کجا میام چیکار میکنم.برعکس آبجی هام اجازه دادن من برم درس بخونم اون موقع تو تبریز دخترا کمتر حق داشتن برن درس بخونن ولی من خوندم راهم ازسمت بازار بود و همیشه یه چرخی هم تو بازار سر پوشیده میزدم و عصر برمیگشتم خونه.کسی کاری به کارم نداشت.همه مغازه ها رو تماشا میکردم ولی دریغ از پول که بتونم اون چیزی رو که میخوام بخرم من ته تغاری ننه بابام بودم و قبل من ده تا بچه دیگه هم داشتن ۸ تا دختر و ۲ تا پسر داداشام و خواهرام همه ازدواج کرده بودن و من زنگوله پای تابوت بودم با دختر برادر و خواهرم هم سن بودم.پدرم از کار افتاده بود و گاهی میرفت روستا رو زمین این و اون کار میکرد ننه ام هم تو خونه نخ ریسی میکرد و من میبردم تحویل میدادم و پشم میگرفتم گاهی داداشام یه چند تومنی میدادن بهم که اونم رفته رفته کلا قطع شد تنها دلخوشیم درس خوندن بود اون موقع حجاب کم رنگ شده بود و از ترس آقام چادرمو سر خیابون برمیداشتم و تا میکردم و میزاشتم تو کیفم و میرفتم مدرسه تو این بازار گردی ها همیشه از جلوی یه مغازه کفش فروشی رد میشدم که ویترینش همیشه سوای بقیه بود و جذاب تر و بروز تر بود چند دقیقه ای همیشه جلوی مغازه توقف میکردم و کفشها رو نگاه میکردم چشمم بدجور یه جفت کفش مشکی رو گرفته بود فروشنده اش یه پسر جوون بود که چون هر روز منو جلو مغازه اش دیده بود کم کم باهم سلام و علیک میکردیم و حرفهامون از سلام و علیک داشت فراتر میرفت سال اخر دبیرستان بودم و به خودم که اومدم دیدن فروشنده اون مغازه بیشتر از تماشای کفشها و بازار گردی و مدرسه برام مهم شده بود و لحظه شماری میکردم که مدرسه تعطیل بشه و برم سراغ اون اون موقع مد بود و یه شلوار لی دمپا کشاد میپوشیدم و یه بلوز سفید هم میپوشیدم و موهام بلند بود تا زیر کمرم میرسید همه عاشق موهام بودن هر روز ارتباط ما بیشتر میشد تا جایی که میرفتم داخل مغازه و باهم چند کلامی حرف میزدیم دوست صمیمی نداشتم هیچ وقت برعکس بقیه دخترا که باهم جور بودن من با هیچ کس نمیتونستم صمیمی بشم تنها کسی که حرف زدن باهاش برام لذت بخش بود بهرام بود برام یه صندلی مخصوص اورده بود تو مغازه تقریبا ساعت خلوتش بود اون تایم و میرفتم پیشش گاهی براش شعر میخوندم گاهی کتاب میگفت صدات خیلی آرام بخش هست اگه یه روز نمیرفتم روزم شب نمیشد.با اینکه زیاد بر و رو نداشتم اما بلد بودم چطور عشوه گری کنم بهرام خیلی وابسته ام شده بود و گاهی براش غذا میپختم میبردم گاهی شیرینی درست میکردم دیگه روزهای اخر مدرسه بود و بعد دیپلم دیگه اجازه نداشتم اینطور آزادانه برم بیرون یه روز بهرام بهم گفت باید باهات حرف بزنم خوشحال شدم که میخواد حتما بهم پیشنهاد ازدواج بده نشستم رو صندلی فلزی که مخصوص من بود بهرام با اون موهای لخت بلندش که رو شونه هاش ریخته بود نشست روبروم و با دست با سیبلهای باریکش بازی میکرد و تو فکر بود بشکنی جلوش زدم و گفتم کجایی؟ بگو خب سرشو انداخت پایین و گفت ببین الفت از وقتی یادم میاد همه منو پسر ناخلف حاجی میدونستن و میدونن آقام تو راسته فرش فروشا حجره داره و از تاجرهای فرش تبریز هست وضع مالیش خیلی خوبه و قبل من هم ۳ تا پسر دیگه داره که هر کدوم برا خودشون کار و کاسبی خوبی دارن و همه ازدواج کردن و پیش آقام تو یه خونه زندگی میکنن.همشون مومن و نماز خون و سر به راهن.تنها پسری که از بچگی به حرف خودش بوده من بودم و این مغازه رو هم آقام برام خرید تا ازدواج کنم با دختری که اون میگه.هر لحظه که جلوتر میرفت قلبم بیشتر خودشو میکوبید به قفسه سینه ام گفتم خب تو هم الان میخوای ازدواج کنی و من مزاحمم گفت نه صبر کن بزار بگم بقیه رو مادرم تو روضه هاش دختر یکی از تاجرها رو برام در نظر گرفت و هر روز از کمالاتش میگفت و مجبورم کردن برم خواستگاری ،قبول کردم چون میدونستم با سابقه ای که من دارم کسی از این خونواده بهم زن نمیده رفتیم بار اول بود که من مریم و میدیدم دختر خوشگل و مومنی بود همون که مادرم میخواست مثل بقیه عروسهاش بود همرو مادرم برای داداشام انتخاب کرد خیال راحت نشسته بودم که قراره جواب رد بدن اما در کمال ناباوری گفتن پسر حاج مسلم نیاز به تحقیق و پرس و جو نداره و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و من در کمال ناباوری بود و بعد برگشت تو خونه دعوا راه انداختم که نمیخوام زن بگیرم و دختر مردم و بدبخت کنم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f