eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی سارا خانم ازم خواهش کرد و گفت تو عزیزترین کس برای مادر من بودی پس باید باشی نریمان پوشه رو باز کرد و وصیت نامه رو خوند و در میون بهت و حیرت همه شنیدیم  که  خانم عمارت و باغ رو به من بخشیده عموی نریمان بشدت ناراحت شد و همه متوجه شدن عمه سارا گفت الان که وقتش نیست در موردش حرف بزنیم اما  ما می دونیم که نریمان و پریماه خیلی برای مادر زحمت کشیدن ولی ..حرفشو قطع کردم و گفتم اجازه میدین من حرف بزنم ؟ همین الان به همه ی شما میگم من نه این عمارت رو می خوام و نه این باغ رو می خوام به زودی از اینجا برم اگر عاقبت آدم ها بعد از کلی زحمت و عذاب کشیدن برای مال دنیا این بود من نمی خوام این عذاب رو متحمل بشم می خوام بارم سبک باشه که به نظرم بار سنگین این دنیا خانم رو از پا در آورده بود تا امروز هیچ وقت به مال دنیا فکر نکردم و بعد از این هم  بیشتر ازش دوری می کنم همینقدر که محتاج کسی نباشم برام کافیه بعد از مراسم چهلم ما این خونه رو ترک می کنیم دیگه خودتون می دونین باهاش چیکار کنین دوماه بعد نریمان گالری رو بست عمارت رو به خواهر که روزی حتی اجازه نداشت بچه هاشو به اونجا بیاره سپردیم و من و نریمان و بچه ها از ایران رفتیم که برگردیم ولی با تغییراتی که اتفاق افتاده بود موندگار شدیم و از اونجا به دعوت آقای سیمون به رم مهاجرت کردیم و یک گالری بزرگ باز کردیم نریمان چند بار به ایران برگشت ولی من نتونستم یا نخواستم دیگه برنگشتم و خاک وطنم رو ندیدم هر چند همیشه در حسرتش می سوختم  به امید روزاهای خوب برای وطن پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅️دو پیمانه کدو ✅️سه پیمانه برنج ✅️۱ عدد پیاز ✅️⅓پیمانه گردو ✅️زردچوبه ، نمک و دارچین ✅️زعفران به مقدار لازم ✅️⅓ پیمانه کشمش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
982_58358370054732.mp3
3.71M
امشب شب یلداس غم ها واس فرداش 😘❤️ 🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉 👌🥳 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و سالها بعد هنگام ورق زدن یک آلبوم قدیمی در می یابی که چقدر زیبا بوده ای ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این داستان اززبان‌ دو نفر روایت خواهد شد. این داستان کاملا واقعی هست. تو آینه نگاهی به خودم کردم و با اون حجم مو تو صورتم به قول داش علی آقا الفت بودم تا الفت خالی.نمیدونم ننه ام سر حاملگی من چی خورده بود که با همه بچه هاش فرق داشتم.خواهرام همه تپل و سفید و کم مو اما من برعکس بلند قد و لاغر و پر مو برا همین زیاد پاپی من نبودن کجا میرم کجا میام چیکار میکنم.برعکس آبجی هام اجازه دادن من برم درس بخونم اون موقع تو تبریز دخترا کمتر حق داشتن برن درس بخونن ولی من خوندم راهم ازسمت بازار بود و همیشه یه چرخی هم تو بازار سر پوشیده میزدم و عصر برمیگشتم خونه.کسی کاری به کارم نداشت.همه مغازه ها رو تماشا میکردم ولی دریغ از پول که بتونم اون چیزی رو که میخوام بخرم من ته تغاری ننه بابام بودم و قبل من ده تا بچه دیگه هم داشتن ۸ تا دختر و ۲ تا پسر داداشام و خواهرام همه ازدواج کرده بودن و من زنگوله پای تابوت بودم با دختر برادر و خواهرم هم سن بودم.پدرم از کار افتاده بود و گاهی میرفت روستا رو زمین این و اون کار میکرد ننه ام هم تو خونه نخ ریسی میکرد و من میبردم تحویل میدادم و پشم میگرفتم گاهی داداشام یه چند تومنی میدادن بهم که اونم رفته رفته کلا قطع شد تنها دلخوشیم درس خوندن بود اون موقع حجاب کم رنگ شده بود و از ترس آقام چادرمو سر خیابون برمیداشتم و تا میکردم و میزاشتم تو کیفم و میرفتم مدرسه تو این بازار گردی ها همیشه از جلوی یه مغازه کفش فروشی رد میشدم که ویترینش همیشه سوای بقیه بود و جذاب تر و بروز تر بود چند دقیقه ای همیشه جلوی مغازه توقف میکردم و کفشها رو نگاه میکردم چشمم بدجور یه جفت کفش مشکی رو گرفته بود فروشنده اش یه پسر جوون بود که چون هر روز منو جلو مغازه اش دیده بود کم کم باهم سلام و علیک میکردیم و حرفهامون از سلام و علیک داشت فراتر میرفت سال اخر دبیرستان بودم و به خودم که اومدم دیدن فروشنده اون مغازه بیشتر از تماشای کفشها و بازار گردی و مدرسه برام مهم شده بود و لحظه شماری میکردم که مدرسه تعطیل بشه و برم سراغ اون اون موقع مد بود و یه شلوار لی دمپا کشاد میپوشیدم و یه بلوز سفید هم میپوشیدم و موهام بلند بود تا زیر کمرم میرسید همه عاشق موهام بودن هر روز ارتباط ما بیشتر میشد تا جایی که میرفتم داخل مغازه و باهم چند کلامی حرف میزدیم دوست صمیمی نداشتم هیچ وقت برعکس بقیه دخترا که باهم جور بودن من با هیچ کس نمیتونستم صمیمی بشم تنها کسی که حرف زدن باهاش برام لذت بخش بود بهرام بود برام یه صندلی مخصوص اورده بود تو مغازه تقریبا ساعت خلوتش بود اون تایم و میرفتم پیشش گاهی براش شعر میخوندم گاهی کتاب میگفت صدات خیلی آرام بخش هست اگه یه روز نمیرفتم روزم شب نمیشد.با اینکه زیاد بر و رو نداشتم اما بلد بودم چطور عشوه گری کنم بهرام خیلی وابسته ام شده بود و گاهی براش غذا میپختم میبردم گاهی شیرینی درست میکردم دیگه روزهای اخر مدرسه بود و بعد دیپلم دیگه اجازه نداشتم اینطور آزادانه برم بیرون یه روز بهرام بهم گفت باید باهات حرف بزنم خوشحال شدم که میخواد حتما بهم پیشنهاد ازدواج بده نشستم رو صندلی فلزی که مخصوص من بود بهرام با اون موهای لخت بلندش که رو شونه هاش ریخته بود نشست روبروم و با دست با سیبلهای باریکش بازی میکرد و تو فکر بود بشکنی جلوش زدم و گفتم کجایی؟ بگو خب سرشو انداخت پایین و گفت ببین الفت از وقتی یادم میاد همه منو پسر ناخلف حاجی میدونستن و میدونن آقام تو راسته فرش فروشا حجره داره و از تاجرهای فرش تبریز هست وضع مالیش خیلی خوبه و قبل من هم ۳ تا پسر دیگه داره که هر کدوم برا خودشون کار و کاسبی خوبی دارن و همه ازدواج کردن و پیش آقام تو یه خونه زندگی میکنن.همشون مومن و نماز خون و سر به راهن.تنها پسری که از بچگی به حرف خودش بوده من بودم و این مغازه رو هم آقام برام خرید تا ازدواج کنم با دختری که اون میگه.هر لحظه که جلوتر میرفت قلبم بیشتر خودشو میکوبید به قفسه سینه ام گفتم خب تو هم الان میخوای ازدواج کنی و من مزاحمم گفت نه صبر کن بزار بگم بقیه رو مادرم تو روضه هاش دختر یکی از تاجرها رو برام در نظر گرفت و هر روز از کمالاتش میگفت و مجبورم کردن برم خواستگاری ،قبول کردم چون میدونستم با سابقه ای که من دارم کسی از این خونواده بهم زن نمیده رفتیم بار اول بود که من مریم و میدیدم دختر خوشگل و مومنی بود همون که مادرم میخواست مثل بقیه عروسهاش بود همرو مادرم برای داداشام انتخاب کرد خیال راحت نشسته بودم که قراره جواب رد بدن اما در کمال ناباوری گفتن پسر حاج مسلم نیاز به تحقیق و پرس و جو نداره و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و من در کمال ناباوری بود و بعد برگشت تو خونه دعوا راه انداختم که نمیخوام زن بگیرم و دختر مردم و بدبخت کنم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رو به آقام گفتم آبروت تو کل تبریز میره بیا و بگذر از زن گرفتن برا من ولی آقام کشیده ی محکمی تو گوشم خوابوند و گفت رفتیم خواستگاری و رو دختر مردم اسم گذاشتیم.الان یادت افتاده که نمیخوای زن بگیری رفت جلو مادرم و از گره روسریش گرفت و گفت این پسر و آدم میکنی تا روز شیرینی خورون وگرنه خودتم جمع کن و برو روستا پیش جد و آبادت.مادرم التماس کرد که ابروشونو نبرم گفت اگه عیب داره بگو ولی من چی میگفتم حتی با دختره یه کلمه هم حرف نزده بودم شب تا صبح فکر کردم و گفتم شاید با ازدواجم رفتار خانواده هم باهام بهتر بشه و بقیه هم یه حساب دیگه ای روم باز کنن من و مریم ازدواج کردیم چشام گرد شد یعنی چی بهرام زن داشت و با من اینطور گرم گرفته بود با شنیدن این حرفها بلند شدم و گفتم چرا این همه مدت حرفی نزدی گفت چون نمیخواستم از دستت بدم الفت من عاشق تو شدم و میخوام باهات ازدواج کنم گفتم حرفشم نزن و از مغازه زدم بیرون حس میکردم سرم خورده جایی داشت میترکید سرم رفتم یه گوشه تو خیابون رو جدولا نشستم هنوز تو بهت بودم یعنی اون همه حرفهای عاشقانه و ابراز،علاقه همش الکی بود در حالی که فکر میکردم قراره خوشبخت ترین دختر فامیل بشم با سر خوردم به یه حقیقت تلخ برگشتم خونه حال مادرم خوب نبود همیشه خدا سرفه میکرد و میگفت سرم درد داره براش یکم سوپ درست کردم نمیدونم شاید حق با بقیه بود من خیلی سرسخت بودم یادم نمی اومد کی گریه کرده بودم.با اینکه حجم غم رو قلبم زیاد بود ولی جوری وانمود میکردم انگار هیچی نشده مادرم حالش خوب نبود اما هنوز هم داشت نخ ریسی میکرد رفتم وسایلشو از جلوش برداشتم و انداختم یه گوشه و گفتم نمیخواد با این وضعت کار کنی خودم میرم سر کار بعد این گفت کجا اقات سرتو میبره گفتم بهتر از اینه دستم جلو داداشام دراز باشه مادر آهی کشید و گفت اخه نمیدونم سر پیری خدا چرا تو رو داد بهمون بدبختت کردیم تو دلم گفتم اره واقعا چرا باید من بعد ازدواج بچه هات بدنیا می اومدم نگاهی که به دخترای برادرا وخواهرام میکردم همه خوشبخت بودن و تو نعمت اما من لنگ دو قرون پول.اعصابم بدجوری داغون بود سعی میکردم فراموش کنم اما نمیشد وسوسه ای که افتاده بود به جونم ولم نمیکرد با شنیدن اینکه چقدر وضع مالیشون خوبه خیلی وسوسه میشدم که با بهرام ازدواج کنم.امتحانهام هم داشت تموم میشد و سراغ. بهرام نرفتم اصلا اخریین امتحانم بود که از در که خارج شدم دیدم بهرام تکیه زده به درخت جلوی در مدرسه.شوکه شدم قلبم انگار داشت تو دهنم میزد نزدیک بود از حال برم متوجه من شد و اومد نزدیک و گفت بیا با هم حرف بزنیم اعتنایی بهش نکردم و راهمو ادامه دادم.بند کیفمو کشید و وایسادم.کلی خواهش کرد تا باهاش برم یکم حرف بزنیم.قبول کردم و جلوتر رفت در یه ماشین کادیلاک و باز،کرد و منتظر. وایساد تا سوارش بشم.تو عمرم همچین ماشینی ندیده بودم.نشستم و راه افتاد و رفت شهناز جلوی یه بستنی فروشی نگهداشت و رفت دوتا فالوده خرید و اومد تو ماشین گفتم نیومدم برای خوردن چیزی حرفتو بزن فالوده رو داد دستم و گفت چشم حرفمم میزنم.ماشین روند و رفت یه گوشه خلوت نگهداشت گفت اون روز نزاشتی حرفهامو کامل بگم گفتم دلیلی نداره که من حرفهاتو کامل بشنوم دیگه چیزی بین من و تو نیست زد رو فرمون ماشین و گفت اخه لامصب منم دل دارم حق دارم باعشق زندگی کنم گفتم چرا وقتی دوسش نداشتی ازدواج کردی اینا همه توجیه هست گفت مجبور شدم وگرنه بابام از ارث محرومم میکرد و همراه مادرم پرتم میکرد تو خیابون اصلا قصدم این بود سر به راه بشم اما نزاشتن نمیزارن گفتم کی نمیزاره گفت اُلفت تو رو جون هر کی برات عزیزه اینطور نکن مادر مریم کاری کرده دخترش هر روز پیش یه دعانویس هست هر روز هزار تا جادو جنبل سعی داره به خوردم بده گفت من زنی میخوام که با دلم راه بیاد منم همه جوره نوکرشم نمیدونم چرا این زبون لامصبم عین نیش مار شده بود تو دلم میخواستم براش بمیرم اما تا حرف میزدم میخواستم سر به تن بهرام نباشه گفتم ببین من بابا ننه ام وضع درست و درمونی ندارن من اخرین بچه اشون هستم نمیتونن چیزی خرجم کنن بعد هم من. نمیخوام رو زندگی کسی اوار بشم گفت اصلا قرار نیست مریم بفهمه من به زندگی اونم میرسم زندگی خودمم میکنم تو قبول کن بقیه اش با من گفتم باید چند روز فکر کنم گفت باشه یه هفته فکراتو بکن هفته بعد بیا مغازه جوابتو بده قبول کردم و من و برد تا نزدیک خونه دوتا خیابون مونده بود به خونمون پیاده شدم و چادرمو از تو کیفم دراوردم و سرم کردم و رفتم سما خونه.تو مغزم هزار تا حرف و سوال بود و دلم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم چیکار میکنم و چیکار باید بکنم.در زدم مادرم اومد در و باز کرد و مثل همیشه یه روسری دور سرش بسته بود و دستش رو سرش بود و ناله میکرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا میدونن این چیه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟» شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی‌مان را از دست می‌دهیم.» استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟» شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.» سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.» استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f