eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💕سلام صبح زیباتون بخیر☕️ 🌸شنبه تون عالے 💕امروز ازخدا میخوام 🌸 بهترین لبخندها 💕بر صورت ماہ تڪ تڪتون 🌸نقش ببندد 💕لبخند براے حال خوب 🌸لبخند موفقیت 💕لبخند از آرامش و 🌸لبخند خدا بہ زندگیتون 💕روزتون شاد و دلتون پر از آرامـش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش به خیر.... 😋😋یه مزه خاصی داشت یه طعم خاص تکرار نشدنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دی ماه خاص... - @mer30tv.mp3
4.64M
صبح 1 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سوم رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان
پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزاریمش تو پتو بلندش کنیم دست و پامو گم کردم برگشت سمتم و گفت چته دختر نترس برو از اون پتو طوسی هاتون دوتا بیار رفتم تو پستو و با هزار زحمت وتا پتو رو از زیر رختخوابها بیرون کشیدم با کمک صادق ننه رو گذاشتیم رو پتو و یکی هم انداختیم روش من از بالا دو طرف پتو رو گرفتم و صادق هم از پایین بردیمش تو ماشینی که سر کوچه پارک شده بود گذاشتیم زهرا خانم گفت برو بشین پشت سر ننه ات و بزار رو پاهات خودشم کنار پسرش نشست و راه افتادیم ننه ام بدنش تو گرما داشت میسوخت خدا خدا میکردم که چیزیش نشده باشه رسیدیم بیمارستان امام خمینی صادق جلوتر پیاده شد و رفت تو بیمارستان و دوتا مرد با یه تخت اومدن پیشمون و ننه رو بلند کردن و گذاشتن رو تخت پیاده شدم و چادرمو زدم زیر بغلم و دنبالشون راه افتادم یه مرد چهار شونه بالا سر ننه ام بود و داشت معاینه اش میکرد زهرا خانم تا چشمش بهم افتاد گفت این دخترشه دکتر رفتم نزدیکتر دکتر بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید چند وقته حالش خوب نیست گفتم همیشه میگفت سرم درد میکنه اما این یه ماه اخیر هر روز داشت سر دردش بیشتر میشد دکتر گفت دیگه چی میگفت گفتم امروز بهم گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور دکتر منو کنار زد و رو کرد به یه پرستار خانم و گفت خانم موسوی ببرینش عکس بیام خودم دوتا پرستار اومدن نزدیک تخت و با دستش منو هل داد کنار و گفت برو اونورت بزار کارمونو بکنیم.تخت و هل دادن و بردن دنبالشون راه افتادم که پرستاری که یکم سنش بالا بود داد زد سرم که تو کجا بغضم ترکید و گفتم ننه ام هست بزارید بیام تو رو خدا اون یکی پرستار گفت بیا دنبال تخت راه افتادم و بردنش انتهای سالن تو یه اتاق پرستار بهم گفت دیگه تونمیتونی بیای تو ببریم ازش عکس بگیریم برگردیم دکتر هم پشت سرشون رفت داخل صادق اومد پیشم و گفت اُلفت چی شد گفتم نمیدونم بردن عکس بگیرن زهرا خانم با هزار زحمت خودشو رسوند به صندلی های فلزی تو سالن و خودشو انداخت روشون منتظر همونجا موندم و بلاخره بعد چند دقیقه ننه رو آوردن پشت سرشون راه افتادم و برگشتیم همون سالنی که اول رفته بودیم دکتر اومد بالا سر ننه و رو کرد به پرستار و گفت باید عمل بشه چشام گرد شد گفتم مگه چشه دکتر اینبار سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کس و کار دیگه ای نداره گفتم چرا داداشام و خواهرامم هستن گفت برو یکی از داداشات و خبر کن بیاد باید مادرتون عمل بشه افتادم به دست و پاش و گفتم مگه چشه ننه ام گفت ببین دختر جون من الان برات توضیح هم بدم نمیفهمی مادرت تومور داره اندازه یه پرتقال باید ببرم اتاق عمل ببینم خوش خیمه یا بد خیم همونجا خشکم زد زهرا خانم زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده تومور چیه صادق آروم بهش گفت همون سرطان زهرا خانم رو کرد به صادق و گفت برو دم مغازه مجید بهش بگو بیاد این دختر طفل معصوم اینجا تنهایی چیکار میتونه بکنه صادق باشه ای گفت و دویید سمت در زهرا خانم منو کشید و نشوند رو چهار پایه کنار تخت ننه هنوز خواب بود رو کردم به پرستار که داشت سرم میزد بهش و گفتم چرا از خواب بیدار نمیشه نگاهی بهم کرد و گفت بیهوشه خواب کجا بود.پرستار رفت و نگهبان اومد که یدونه همراه بیشتر نباشه زهرا خانم بیچاره رو بیرون کرد بیچاره مادرم چقد عذاب کشیده این مدت و دم نزده یکی دو ساعتی گذشت و با صدای مجید به خودم اومدم اومد نزدیکتر و گفت چی میگه این پسره گفتم کی گفت صادق دیگه اومده بود که ننه حالش خرابه بغضم ترکید و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم اره دکتر از سرش عکس گرفت میگه تومور داره صادق گفت دکتر غلط کرده چیزیش نیست گفتم صادق ننه بیهوش هست دکتر چی رو غلط کرده عکس گرفته خب دستشو فشار داد رو شونم و گفت زیاد حرف مفت نزن بشین برم ببینم چی میگن.مجید رفت صادق بیچاره از گوشه پرده داشت ما رو نگاه میکرد رفتم نزدیکش و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم و هم بردار برو داداشم اومد باشه ای گفت و رفت برگشتم کنار ننه پرستار اومد و یه سرنگ دستش بود خالی کرد تو سرم ننه گفتم خانم پرستار اگه عمل نشه چی میشه.نگاه با محبتی بهم کرد و گفت نگران نباش دکتر راضی میکنه پدرتو گفتم بابام نیست که داداشم هست گفت بابات زنده هست گفتم اره گفت برا عمل رضایت بابات مهمه نه داداشت نمیدونست بابام از داداشم بدتر هست تا صبح تو بیمارستان بودم و خبری از مجید نداشتم.صبح آبجی کلثوم اومد بیمارستان از دیدنش دلم یکم آروم شد گفتم تو رو خدا آبجی با مجید حرف بزن با آقام حرف بزن بزارن ننه عمل بشه اینطور بمونه میمیره ها از دیشب عصر چشم باز نکرده آبجی بغلم کردم و گفت نگران نباش ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت ۴۰۰گرم ✅ سبزی خورشتی ۵۰۰گرم ✅ لوبیا قرمز ۱۵۰گرم ✅ پیاز ۱عدد بزرگ ✅ لیمو عمانی ۴عدد ✅ آب ۶فنجان ✅ نمک و فلفل و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mehdi Mojtabaei - Zemestoone Khoda (320).mp3
3.61M
زمستونِ خدا؛ سرده، دمش گرم…●♪♫ زمینوُ مثلِ یخ کرده، دمش گرم…●♪♫ زمستونِ خدا؛ سرده، دمش گرم…●♪♫ زمینوُ مثلِ یخ کرده، دمش گرم…●♪♫ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شیراز بازار مسگرها زمستان سال 1337 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهارم پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزار
قرار هست ظهر ببرن برا عمل اومدکنار تخت و دست ننه رو گرفت تو دستش و بوسید و گفت خیلی عذاب کشیده این زن بیچاره اشک ناخواسته از چشام روون بودظهر شد ننه رو بردن اتاق عمل آقام و جلو در اتاق عمل دیدم با مجید و دوتا خواهرام فخری و ثریا،ثریا اصرار میکرد که من برم خونه اینجا نمونم اما نمیتونستم نمیدونم چقدر گذشت بعد یه تایم نسبتا زیاد دکتر اومد بیرون و مجید و صدا کرد مجید رفت پیش دکتر و باهم حرف زدن و مجید محکم با دست زد رو پیشونیش دکتر رفت و هممون رفتیم نزدیک مجید فخری گفت چی شد مجید ننه چطوره مجید سرشو انداخت پایین و گفت ننه دووم نیاورد زیر عمل و مرد تومورش بدخیم بوده و کاری نمیتونستن بکنن نتونستم خودمو نگهدارم و محکم رو زانوهام خوردم زمین.فخری و ثریا جیغ میزدن ولی من اصلا اشکم نمی اومد دیگه اصلا فکرشو نمیکردم که این اتفاق بیفته تو بهت بودم.پرستارا اومدن و ما رو از تو سالن بیرون کردن.نشستیم تو حیاط روی جدولها و همونطور ناباور داشتم نگاه میکردم فخری جیغ میزد و گریه میکرد ثریا داشت با خودش بلند بلند حرف میزد و میزد رو پاهاش مردم دورمون جمع شدن و هر کی یه چیزی میگفت یکی میگفت شکر کنید نیفتاد تو رختخواب یکی میگفت عجب زن صالحی بوده که اینطور راحت مرده خبر نداشتن من آب شدن مادرمو دیدم موقعی که زیر مشت و لگد آقام بود و مواظب بود به من آسیبی نرسه موقعی مرد که آقام دو دستی محکم کوبید تو سرش و گفت چرا این هفته کم کار کرده موقعی آب شد که پسرا و عروسش از خودشون روندن که ضامن تامین ما نیستن و نمیتونن به ما هم برسن مادر من خیلی وقت پیش مرد اما امروز راحت شد.بقیه خواهرا و برادرا هم اومدن همونایی که سال به سال پاشونو تو خونه ما نمیزاشتن پسرها که میگفتن در شان زن و بچمون پذیرایی نمیشه دخترا هم بهانه میکردن که شوهرامون نمیزارن و درگیر بچه و زندگی هستیم اما الان همشون یادشون افتاده بود مادر دارن بلند شدم و نگاهی به همشون کردم و گفتم الان مادرتون راحت شده برا چی اومدین اونموقع که زیر مشت و لگد این مرد بود کجا بودین.آقامو نشون دادم و با این حرفم آقام نشست کنار جدول و سرش و انداخت پایین و گریه کرد گفتم الانم برید پیش خانواده اتون مادر کیلو چند هر موقع هم ما مردیم میایید مجید اومد سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت بشین سرجات چی داری زر زر میکنی.فخری رفت جلو و هلش داد عقب و گفت چیکارش داری راس میگه دیگه سال به سال در اون خونه رو وا نمیکردیم نگهبانها اومدن و با توپ و تشر ما رو از محوطه بیمارستان بیرون کردن محلی به هیچ کدومشون ندادم و راهم و کشیدم و پیاده راه افتادم سمت خونه دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم نگاهی به جیب شلوارم کردم دریغ از یه قرون پول ناچار باید همه ی راه و پیاده برمیگشتم نفهمیدم کی و چطور خیابونها رو طی کردم .سرمو که بالا کردم دیدم سر کوچه هستم.دیدم در نیمه باز هست هلش دادم و رفتم تو صدا زیاد بود فهمیدم اومدن همه خونه ما خواهرا هر کدوم یه طرف مشغول بودن ازدیروز صبح هیچی نخورده بودم.حالم بد بود ولی دلم نمیخواست برم پیش خواهرام رفتم تو پستو و همونجا یه گوشه دراز کشیدم و پاهام و جنین وار تو بغلم جمع کردم حس میکردم هیچ کس و تو این دنیا ندارم.چشامو که وا کردم تو تاریکی مطلق بودم بلند شدم نشستم بدنم خشک شده بود کشی به بدنم دادم و پرده پستو رو کنار زدم و رفتم تو حیاط چراغ آشپزخونه روشن بود و بوی حلوا می اومد رفتم از کنار در نگاهی بهشون کردم انگار نه انگار که مادرشون مرده داشتن باهم شوخی میکردن و میخندیدن و حلوا دهن هم میزاشتن و هر کدوم یه خاطره تلخ از مادرم تعریف میکردن.یکی میگفت نزاشتن خوب و بد و تشخیص بدم زود منو دادن که نون خورشون کم بشه اون یکی میگفت برا من جهیزیه ندادن اون یکی میگفت اومدم خونشون بچه هام گشنه موندن هر کی یه چیزی میگفت برگشتم سمت اتاق دیدم عروسها دارن خونه رو تمیز میکنن و با حالت چندشی به وسایل دست میزنن در زدم و رفتم تو و گفتم زحمت نکشید خودم تمیز میکنم برید استراحت کنید اصرار کردن که نه ما تمیز میکنیم تو حال نداری.برگشتم تو حیاط کنار باغچه نشستم یعنی قرار بود چی به سرم بیاد همونجا نشستم تا صبح شد خواهرام حلواها رو برداشتن مینی بوس گرفته بودن رفتیم قبرستون.یه قبرستون کوچیک نزدیک خونه بود رفتیم اونجا دوتا اتاقک کوچیک بود که خواهرام رفتن اون سمت منم دنبالشون رفتم.پیر زنی دستکش دستش بود و چادر قهوه ایشو و محکم بسته بود دور کمرش اومد بیرون و رو کرد به خواهرام و گفت میخوایید خداحافظی کنید بیایید تو همه یه قدم عقب اومدن من از پشت داد زدم من میام زن غسال نگاه ترحم آمیزی کرد و گفت دخترشی گفتم اره گفت بیا تو رفتم تو مادرم و تو یه پارچه سفید پیچیده بود و تو دماغش و دور سرش پر پنبه بود ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موهاشو تراشیده بودن رو کردم به زن غسال و گفتم پرا کچلش کردین.گفت من نکردم تو بیمارستان کردن سرش بخیه داشت چرا مرده؟گفتم تومور داشت زیر عمل مرد زن غسال آهی کشید و گفت منتظرن بزار صورتشو ببندم اخرین بوسه رو رو صورت چروکیده و دردمند مادرم زدم و اومدم بیرون.فخری گفت یادت نره رفتی خونه غسل کنی به میت دست زدی گفتم میت نبود مادرم بود ثریا گفت هر چی اینطور تو خونه نگرد زن غسال داداشامو صدا کرد و جنازه رو برداشتن و لاالله الا الله گویان رفتن سمت انتهای قبرستون همونجا براش نماز خوندن و بعد گذاشتن تو قبر بازم خواهرام شروع کردن به داد و شیون و من همچنان تو سکوت نگاهشون میکردم زهرا خانم اومد کنارم و گفت مادر گریه کن نریز تو خودت.نگاهی بهش کردم و گفتم نه نریختم تو خودم بزار بقیه براش گریه کنن من موقعی که زنده بود زیاد بخاطر مرگش گریه کردم بلاخره خاکسپاری تموم شد و برگشتیم خونه فامیلهایی که من حتی نمیشناختمشون هم می اومدن برای تسلیت داداش مجید اومد دم در آشپزخونه و زنش و صدا کرد و گفت به کسی اصرار نکنید شام بمونه هر کی موند براش شام درست کنید زنش گفت نمیشه که از الان باید بفهمیم شام یه ساعته که حاضر نمیشه یه کیسه گرفت طرفش،و گفت این گوشت و بگیر آبگوشتش کن مهمون زیاد شد آبشو اضافه کن ما ترکا رسم داریم سوم بگیریم و پنجشنبه ها هم مراسم بگیریم ولی مادر بیچاره من فقط همون روز دفن مراسم داشت و مردای بیغرت خانواده تشخیص دادن که نیازی نیست مراسم بگیریم اون شب کسی نموند برای شام و یکم آبگوشتی هم که پخته بودن خودشون خوردن و از فردا خونه شد سوت و کور عصر بود آقام هم رفته بود مسجد خونه تو تاریکی غرق بود و حوصله بلند شدن و روشن کردن چراغا رو نداشتم صدایی از آشپزخونه اومد فکر کردم آقام هست دوباره صدایی شنیدم انگار یکی منو صدا میکرد بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه در و باز کردم دیدم مادرم نشسته رو زمین سرشو بلند کرد و نگاهی بهم کرد گفتم ننه تو اینجا چیکار میکنی بازم نگاهی بهم کرد و سرشو انداخت پایین رفتم نزدیکتر و گفتم ننه دیگه محلی نداد بهم همش مرور میکردم که اون اتفاقا واقعا افتاده پس ننه اینجا چیکار میکنه رفتم نزدیکتر و نشستم جلوش با دستم سرشو بالا کردم اما دیگه ننه نبود یه شکل دیگه بود خیلی قیافه زشت و چروکیده ای داشت ترسیدم و عقب رفتم یهو یه جیغ بلند کشید و مثل دود رفت هوا همونجا خشکم زد زبونم بند اومده بود از ترس نمیتونستم راه برم به زور خودمو رسوندم حیاط هوا تاریک بود خونه تو تاریکی غرق بود که صدای کلید تو در حیاط پیچید اقام بود از دیدن من تو اون وضعیت ترسید و دوید سمتم اما من نمیتونستم حرف بزنم زبونم بند اومده بود هی تکونم داد و گفت چی شده کسی تو خونه اومده فقط تونستم سرمو بچرخونم سمت آشپزخونه آقام دویید اون سمت خیال کرد کسی اومده تو خونه که یهو چشمم به پشت بوم افتاد و اون هیبت سیاه و بالای ساختمون دیدم اقام اومد تو حیاط اون اشاره کردم به پشت بوم نگاه کرد و گفت چیزی نیست که اونجا ولی من میدیمش.با ترس یه گوشه جمع شدم و های های گریه کردم یعنی چی نمیبینی دوباره با ترس نگاهی کردم به بالا نبود یه نفس راحت کشیدم آقام بلند شد و زیر لب گفت این دختر هم دیوونه شدرفت تو خونه و چراغها رو روشن کردخونه خیلی سنگین و غمناک بود دلم نمیخواست برم تو خونه بلند شدم و رفتم تو خونه حس میکردم یکی پشت سرمه با هزار مکافات شب و روز کردم و صبح که چشم باز کردم دیدم تو خونه تنهام ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍اسمشو میدونید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f