eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
بهرام برای ناهار اومد و بهش گفتم که حامله ام.بهرام هم انگار نگران بود خیلی تو خودش بود کلی سفارش کرد و رفت پیش حاج خانوم و کلی سفارشمو کرد و رفت.۳ ماهم شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم و استرس داشتم که دوباره اون اتفاق نیفته یه روز صبح که رفته بودم کاموا بخرم موقع برگشت دوتا خانوم دم در دیدم فکر کردم حتما آشناهای بتول خانوم هستن و دلم نمیخواست دم در معطل بشم و برای همین رفتم بقالی تا یکم وقت تلف کنم نگاه کردم و دیدم خانمها رفتن و رفتم سمت خونه کلید انداختم و در و باز کردم بتول خانوم صدام کرد که اُلفت بیا اینجا کارت دارم رفتم تو خونه بتول خانوم گفت دوتا خانوم پیش پای تو اومده بودن و سراغ بهرام خان و میگرفتن گفتم با بهرام چیکار داشتن گفت نمیدونم والا گفتن از فامیلهاش هستن و دنبال خونش میگردن گفتم شما چی گفتید گفت هیچی گفتم زیاد خونه نمیاد آقا بهرام خانمش بالا خونه من مستاجره قلبم به تپش افتاد یعنی کیا بودن گفت نمیدونم چرا حال خانمها خیلی بد بود انگار اتفاق بدی افتاده باشه سراغ تو رو گرفتن و گفتم رفتی خرید و دیر میای فامیلتون هستن؟ از شهرستان اومدن؟گفتم نمیدونم و زود برگشتم بالا از استرس قلبم تو دهنم بود حالم خیلی بد بود یعنی کی بودن اونا برنگردن دوباره مونده بودم چیکار کنم و چیکار نکنم خواستم برم سراغ بهرام و بهش بگم ولی نای راه رفتن نداشتم.غذا از دیروز مونده بود و گرم کردم و نگاهی به ساعت کردم و منتظر بهرام موندم.دیگه موقعش بود بهرام پیداش بشه ساعت شد ۲ وصدای کوبیده شدن در اومد بتول خانوم در و وا کرد و صدای داد و فریاد دوتا زن به گوشم رسید انگار خشک شده باشم وسط اتاق میخکوب شدم.صدای داد بتول خانم می اومد که کجا سرتونو انداختید دارید میرید یهو در باز شد و دوتا خانم چادری که چادراشون افتاده بود دور کمرشون وارد اتاق شدن یکیشون که مسن تر بود اومد جلو و موهامو که بافته بودم دور دستش تابوند و تو صورتم تف کرد و گفت خونه خراب کن فکر میکنی میتونی جای مریم و بگیری زنیکه آشغال موهامو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند و پرتم کرد تو راه پله محکم رو زانوهام خوردم زمین بتول خانم داد زد که چیکار میکنید حامله اس خانمی که از موهام گرفته بود اومد جلو و گفت خاک تو سرت کنن اخه به چیت مینازی که فکر کردی میتونی جای دختر منو بگیری با پا محکم زد تو شکمم بتول خانم پله ها رو دوتا یکی کرد و اومد بالا و خودشو سپر من کرد و نزاشت بیشتر از این کتک بخورم داد زد که برید گم شید از خونه من بیرون اون یکی خانوم اومد دست مادرشو گرفت و گفت مامان بیا بریم سراغ اصل کاری این بدبخت شاید نمیدونست اصلا مادرش داد زد سرش که مگه میشه کسی ندونه پسر حاج مسلم کیه و زن و بچه داره و نداره من تمام مدت لال شده بودم توان هیچ کاری نداشتم اون دوتا زن رفتن و تازه یخم وا شد و شروع کردم به گریه کردن بتول خانم بدون هیچ حرفی بلند شد رفت پایین برام یه لیوان آب اورد و گفت بخور برو ببین خونریزی نداری زنیکه خدا نشناس بد زد تو شکمت کمرم بشدت درد میکرد و نمیتونستم بلند بشم خودمو رو زمین کشیدم و رفتم تو اتاق و در و بستم از بتول خانوم خجالت میکشیدم از یه طرفم نگران بهرام بودم صددرصد میکشتنش دل تو دلم نبود که خبری از بهرام بگیرم حالم خیلی خراب بود بعد به خودم گفتم خورشید که همیشه زیر ابر نمیمونه بلاخره یه روز لو میرفت اون شب و خدا میدونه چطور صبح کردم و صبح زود رفتم دم مغازه بهرام اما بسته بود از همسایه اش سراغش و گرفتم و گفت فکر نکنم حالا حالاها باز کنه گفتم چرا من سفارش داشتم گفت آبجی بین خودمون بمونه دیروز برادرای زنش ریختن سرش و اینجا کت کاری شد بدجور دیگه نمیدونم چرا وچی شده بود ولی با حال و روزی که داداشاش از اینجاجمعش کردن فکر نکنم زنده مونده باشه.گفتم نمیدونید کدوم بیمارستان بردن گفت نه والا خبر نداریم پاهام دیگه جون راه رفتن نداشت رفتم یه گوشه نشستم تا یکم حالم بهتر بشه برگشتم خونه خودمو به زور از پله ها بالا کشیدم و دوباره پناه بردم به خواب متوجه نشدم ساعت چند شده با صدای بتول خانوم که صدام میکرد بیدار شدم‌.محکم میزد به در بلند شدم و در و باز کردم گفت اُلفت دم در اومدن با تو کار دارن گفتم کی خم شد سمتم و گفت فکر کنم کس و کار شوهرت باشن دوباره ترس افتاد تو دلم و دستام به وضوح داشتن میلرزیدن ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آقای چهارشونه بلند قد پشت من تکیه زده بود به ماشین و یه خانوم هم تو ماشین بود سلام دادم و برگشتم سمتم کپی بهرام بود اما جا افتاده تر جواب سلامم و داد و گفت من بهروزم برادر بهرام وسایلتو جمع کن بریم گفتم کجا گفت خونه بهرام مگه تو زنش نیستی سری به تایید تکون دادم گفت آقام گفته بیام دنبالت خوش نداره زن بهرام خونه غریبه باشه اون خانومه هم پیاده شد و سلام دادم جوابی نداد و گفت زود باش دو ساعت نمیتونیم معطل تو بشیم نمیدونستم چیکار باید بکنم اما هر چی بود دلم گواه بد میداد بتول خانوم اومد نزدیکم و گفت نری ها شاید ببرن بلایی سرت بیارن خانمه حرفهای بتول خانوم و شنید و گفت نترس وقتی زن بهرامی باید بیایی بالا سر بچه هاش باشی خب مریم رفته خونه باباش پس وظیفه تو هست به زندگی بهرام برسی گفتم بهرام خودش کجاس داداش گفت بیمارستان یکی دو روزه مرخص میشه نمیدونم با چه منطق و عقلی رفتم بالا و لباسهامو جمع کردم فقط میخواستم بهرام و ببینم.برگشتم پایین و خانمه رفت جلو نشست و منم عقب و راه افتادیم.تا برسیم خونه کسی حرفی نزد اصلا و رسیدیم جلوی یه خونه که معلوم بود خیلی بزرگ بود بهروز در و وا کرد و ماشین و برد داخل حیاط پیاده شدم از ترس فقط دستا و پاهام میلرزیدن خانمه پیاده شد و از حیاط صداشو بالا برد و گفت آنا بیا اوردیمش انگار وارد یه کوچه شده باشم تو حیاط چند تا خونه دیگه بود که جدا از هم بودن حدس زدم خونه پسراش هست.فقط یه خونه بزرگتر از بقیه انتهای حیاط بود که خواهر بهرام رفت تو و یه زن میانسال قد بلند اومد بیرون خیلی با ابهت و ترسناک بنظرم اومد سلام دادم و سرمو انداختم پایین از پله ها اومد پایین و اومد نزدیکتر انقد نزدیک که دیگه کاملا روبروم بود چونه ام و گرفت و گفت تو صورتم نگاه کن میترسیدم واقعا گفت با خودت چی فکر کردی که آویزوون پسر من شدی.حرفی نزدم اصلا یعنی جراتشو نداشتم سرمو انداختم پایین شروع کرد به تحقیر و توهین به من هزار تا نسبت بهم داد و رو کرد به دخترش و گفت فعلا ببرش زیر زمین تا بیام از اسم زیر زمین رعشه به جونم افتاد خودمو انداختم رو پاهاش و گفتم تو رو خدا اینطور نکنید من چه گناهی کردم اخه من اصلا نمیدونستم زن و بچه داره من حامله ام خدا رو خوش نمیاد.خواهر بهرام که اسمش فاطمه بود اومد بلندم کرد و گفت صداتو ببر دیگه منو کشید و برد سمت زیر زمین با تمام وجود فقط جیغ میزدم اما انگار هیچ کس تو اون خونه نبوداز پله ها پایین رفتیم و یه زیر زمین نمور پر از خرت و پرت و وسیله بودبرگشت در و هم بست و رفت.محکم میکوبیدم به در و میگفتم منو بیرون بیارید بعد کلی داد و بیداد داداشش اومد و گفت داد نزن ساکت باش تا بتونم راضیشون کنم ولت کنن گفتم اخه مگه من چه گناهی کردم بهرام کجاست.گفت دعا کن بهرام برگرده فقط اون میتونه تو رو نجات بده واقعا از این همه وحشی گری در تعجب بودم.نگاهی به دور و برم کردم یه قالی کهنه ته زیر زمین افتاده بودرفتم اونو با زحمت کشیدم بیرون و گذاشتم رو زمین که باز کنم یه موش بزرگ از وسطش بیرون اومد و جیغ بلندی کشیدم جایی برای فرار کردن نبود که پناه بگیرم.شانس اوردم و موش رفت ته زیر زمین.کنار در فرش و پهن کردم و نشستم روش.بدنم خیلی درد میکردکمرم و شکمم بدجور درد داشت انگار دارن از وسط نصف میکنن اشکام راه افتادن انگار تو یه دنیای دیگه گیر کرده بودم حس بی کسی و تنهایی از همه چی بدتر بودگاهی یه سوسک پیداش میشد و یکم جلوم رژه میرفت و بعد میرفت تو وسایل گم میشدخسته بودم دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم به زور خودمو بیدار نگهداشتم هوا تاریک شد و زیرزمین ترسناکتر چشام و تا اخر باز کرده بودم تا یه وقت موشی، سوسکی بیرون اومد ببینم دیگه چشام به تاریکی عادت کردن.نمیدونم ساعت چند بود که صدای ماشین تو حیاط اومد و صدای چند تا مرد اومد و بعد صداها قطع شدن.زمان از دستم در رفته بود حسابی هم گرسنه ام بود ولی چیزی اون پایین نبودچادرمو کشیدم سرم و خودمو پیچیدم تو چادر تا اگه موشی سوسکی اومد روم حداقل چادر محافظم باشه.جنین وار تو خودم جمع شدم و خوابیدم‌با حس چیزی روی صورتم بیدار شدم.دستمو فوری بردم سمت صورتمو با حس پاهای درازش با تمام وجود جیغ زدم و پرتش کردم زمین عنکبوت بود با همه وجودم داد زدم خدا در زیر زمین یه در فلزی سیاه رنگ بود که به شیشه مشبک کوچیک داشت فاطمه زود اومد پایین و زد به شیشه و گفت چخبرته همه رو بیدار کردی گفتم تو رو جون هر کی دوس داری منو از اینجا بیرون بیارگفت نمیتونم آنا نمیزاره صبر کن بهرام برگرده فقط اون میتونه جلوی حاجی و آنا وایسه گفتم یعنی چی گناه من چیه اخه گوش نکرد به حرفمو دوباره رفت ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍با کدوم بیشتر خاطره داری؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ 📚 روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه‌ گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که در همان لحظه قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفت‌زده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند که نمی‌تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می‌کنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد. قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه‌ گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می‌گردم.» سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری، آیا سخنی از او شنیده‌ای؟ مورچه گفت: آری او می‌گوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙂گشتی در خانه حریری، در بروجرد خانه تاریخی حریری در بروجرد یکی از خانه‌های زیبا و باارزش ایران است که به دوران قاجار تعلق دارد. این بنا با ساختار زیبا و نمای آجری خود، دارای پنجره‌های مشبک چوبی، شیشه‌های رنگی و تزئینات گچ‌بری ساده و ظریفی است که به سبک معماری سنتی ایرانی و الهام‌گرفته از فرهنگ بروجرد، طراحی شده است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوپنجم چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آ
هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون لواش بود و با یه تکه پنیر برام آورد و با یه لیوان آب.سینی رو جلوم گذاشت رو زمین دستشو و گرفتم و گفتم تو رو جون عزیزت منو از اینجا ببر اخه لامصب من چه گناهی کردم گفت صدات در نیاد اینجا آقام بفهمه تو اینجایی و ماجرا لو بره زنده از اینجا نمیری بیرون گفتم یعنی چی، چی میگی ؟گفت فعلا آقام خبر نداره بهرام چه گندی زده گفتم بهرام کی میادبهرام کجاس گفت به تو مربوط نیست حسابی کفری شده بودم گفتم زنشم چرا به من مربوط نیست.دستشو محکم کشید و بی اعتنا به من رفت بیرون و در و قفل کردخیلی اعصابم داغون بود کاش به حرف بتول خانم گوش میکردم و باهاشون نمی اومدم.سینی رو کشیدم جلومو و لقمه گرفتم و خوردم.هر یه دقیقه تو اون زیر زمین لعنتی یه روز برام میگذشت دیگه به موش و سوسک عادت کرده بودم دو روزی میشد که من اونجا بودم شب بود که ماشین ها اومدن داخل حیاط و از پنجره نگاه کردم و دیدم چند تا مرد. پیاده شدن و دنبال یه پیرمرد قد بلند راه افتادن و رفتن تو خونه صدای داد و بیداد بدجور می اومدصدای فاطمه هم می اومد که داد میزد داداش تو رو خدا نزار بزنه صداها خیلی آزار دهنده بودن گوشهامو گرفته بودم تا نشنوم صدای جیغ و گریه کل ساختمونو برداشته بودصدای مردی رو شنیدم که اومد تو حیاط داد میزد من میکشم این ناخلف و آبروی منو تو بازار بردین شما سوار ماشینش شد و رفت.صدای نفسهاشو میشنیدم کنار گوشم برگشتم سمتی که صداش می اومد دیدم زل زده بهم ترسیدم و عقب رفتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت مراقب باش دوباره دود شد و رفت هوا دلم میخواست داد بزنم واقعا اون حجم از ترس و اضطراب منو از پا انداخته بودصدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت زیر زمین.بلند شدم تا ببینم کی هست که در بشدت باز شد و از ترسم رفتم کنار دیوار مادرشوهرم بود که با حرص اومد تو در و محکم بست با کمربندی که تو دستش بود افتاد بجونم بازم لال شده بودم و لمس با حرص محکم میزد و میگفت بی آبرومون کردی خدا لعنتت کنه حرومزاده کلی فحش میداد و میزدفاطمه اومد تو و چراغ اونجا رو روشن کردکلیدش از حیاط بود چون من اصلا اونجا کلیدی پیدا نکردم که روشن کنم اونجا رونگاهم به صورت کبود مادرشوهرم افتاد وفاطمه اومد به زور کشیدش کنار که چیکار میکنی حامله اس.انگار با شنیدن دوباره این حرف حرصش چند برابر شده باشه فاطمه رو انداخت بیرون و درو قفل کرد و با پا فقط میزد تو شکمم انقد زد و زد تا خودش خسته شد و رفت.فقط اروم اشک میریختم و دیگه متوجه چیزی نشدم.چشم باز کردم و مادرم و بالای سرم دیدم.آروم نشست کنارم و سرم و گذاشتم رو پاشو و گریه میکردم بهش گفتم چرا منو زاییدی اصلا چرا من باید اینطور زجر بکشم این چه سرنوشتی بود اخه اروم موهامو نوازشم میکرد که با صدایی که از بیرون می اومد بیدار شدم.دیدم باز خونریزی کردم و فهمیدم بازم بچم سقط شددرد بدی داشتم و توان تکون خوردن نداشتم.فقط صداهای نامفهوم میشنیدم صداها رفته رفته واضحتر میشد صدای یک زن و میشنیدم که میگفت شما دین و ایمون ندارید گناهکار اصلی یکی دیگه اس صدا آشنا نبود اصلا برام اومد تو زیر زمین گفت خانوم خانوم توان اینکه جواب بدم نداشتم فقط صداها رو میشنیدم.تکونم داد و انگار که متوجه چیزی شده باشه محکم گفت وای خدا چیکار کردین داد زد آقا بهروز آقا بهروز بیا کمک خبری نشد و کلی فحش داد به بهرام و خاندانش.صدای رفتنشو شنیدم رفت بیرون و بعد کمی که گذشت صدای پاها بیشتر شد توان باز کردن چشامو نداشتم صداشو میشنیدم که میگفت پتو رو باز کنید اینجا بعد هم اوند نزدیک و از شونه هام بلندم کرد و سر دادم سمت پتو بعد پاهامو گذاشت.صدای دوتا مرد جوون و میشنیدم که گفتن مامان آنا بفهمه بد میشه خانمه گفت بفهمه نمیبینید زن بیچاره داره میمیره.لای پتو منو پیچیدن و بلندم کردن و بردن خانمه میگفت زود باشید صدای باز شدن در ماشین شنیدم منو گذاشتن پشت ماشین و خانمه سوار شد و گفت زود باش حالش خیلی بده صدای بوق زدن و گاز دادن ماشین و فقط میشنیدم بلاخره رسیدیم بیمارستان و خانمه پیاده شد و داد میزد پرستار پرستار دیگه متوجه چیزی نشدم و از هوش رفتم با صدای همهمه بیدار شدم صداها نامفهوم بودن برام به زور لای چشامو باز کردم.تو یه اتاق بزرگ بودم که پر تخت بود و چند تا مریض دیگه هم اونجا بودن و ناله میکردن یا خوابیده بودن چشام و اصلا نمیتونستم کامل باز کنم درد بدی تو کل بدنم پیچیده بود.نگام سمت در رفت یه دختر ریز نقش با مانتو و مقنعه سفید اومد سمتم گفتم خانم اینجا بیمارستان هست؟گفت عه به هوش اومدی ؟گفتم درد دارم خیلی زیادگفت طبیعیه با این وضعی که تو داری بایدم درد داشته باشی ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر رفیق..🌨️🌧️ نباید منتظر ماند باید جوانه زد..🌱🌱 شب_بخیر🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🤍مهربون باش ❄️و مثل برفی که موقع 🤍باریدن همه جا رو زیبا میکنه ❄️دنیای اطرافت رو 🤍پر از حس های خوب کن ❄️آدینه تون به پاکی قلب مهربونتون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش یه مغازه ای بود ادم می رفت می گفت بی زحمت یه کم خیال خوش میخوام ببخشید این خنده های از ته دل چند ؟آقا این آرامش ها لحظه ای چند ؟این بی خیالی ها می پاشن رو زندگی مشتی چنده؟کاش واقعا بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ویژگی عشق.... - @mer30tv.mp3
5.79M
صبح 7 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوششم هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون
حرکت دادن دستها و پاهام خیلی سخت بود انگار به هر کدوم یه تن بتن وصل کردن پرستار سرم و چک کرد و رفت بیرون صداشو میشنیدم که به یکی گفت مریضتون به هوش اومده.یه خانم چادری اومد تو و اومد بالاسرم گفت خوبی به زور نگاهی به صورتش کردم نمیشناختمش دید من حرفی نزدم گفت من عروس بزرگه حاج مسلمم به زور لبهای متورمم و تکون دادم و گفتم ممنون که نجاتم دادی سرشو انداخت پایین و گفت خدا ازشون نگذره.گفت من بیرونم برم یه سر به آقا بهرام بزنم بیام.با شنیدن اسم بهرام انگار جون تازه گرفتم.دستشو گرفتم و گفتم منم ببر.گفت تو حالت خوب نیست یکم بهتر شو میبرمت.گفت برم بعدا میام رفت پس بهرام بیچاره هم اینجا بود.دلم میخواست برم پیشش تنها پناهم بهرام بود.فرداش تلاش کردم تا سر پا بشم و بلند شدم راه رفتم.دردهام خیلی شدید بودحرکت کردن برام خیلی سخت بود زن داداش بهرام که اسمش پروین بود اومد تو اتاق و گفت دختر چیکار میکنی تو الان نمیتونی راه بری.دراز بکشگفتم منو ببر پیش بهرام تو رو خدا گفت بزار یکم بهتر بشی بعد خیلی اصرار کردم بلاخره راضی شد و با کمک پروین رفتم پیش بهرام بهرام تو یه اتاق تو طبقه دو بستری بود تا برسم اونجا از درد فقط اشک میریختم وصدام و در نمی اوردم تا رسیدیم به اتاق چشمام دنبال بهرام بود پروین با دستش اشاره کرد به تخت دم پنجره و گفت اونجاس اونیکه اونجا بستری بود شباهتی به بهرام نداشت.دستها و پاهاش و سرش پانسمان بود لباش باد کرده بود رفتم نزدیکتر و صداش کردم با چشای نیمه باز نگاهی بهم کرد و گفت اُلفت سعی کرد بلند بشه دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم بهرامم داشت گریه میکرد.خیلی دلم براش کباب شد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو گذاشتم لبه تخت و بلند گریه کردم.پروین اومد بالای سرم و گفت بیا بریم الان یکی میاد دوباره دردسر میشه.با اکراه از بهرام خداحافطی کردم و برگشتم اتاق تا شب همش دنبال فرصت بودم که برم پیش بهرام اما نتونستم فردا دکتر اومد و گفت مرخصی پروین دم در بود بود امد تو و گفت من برم حسابداری و بیام از زیر چادرش یه دست لباس دراورد و داد دستم که تو لباسهاتو عوض کن من بیام.لباسهامو عوض کردم و پروین خانوم اومد دنبالم گفتم بهرام چی گفت اونم فردا مرخصه گفتم بریم ببینمش .پروین گفت حرفش و نزن بهروز اونجاس میکشه ما رو ناچار با پروین رفتم.یه پسر جوون دم در بود با یه پیکان کاهویی.پروین خانوم رفت سمتش و رو کرد به منو وگفت بیا سوار شو تا ندیدنمون.چادر و کشیدم رو صورتم و سوار شدم پسر جوون که سوار شد پروین خانوم گفت .اُلفت جون این پسر بزرگم علی هست گفتم خوشبختم .پروین خانوم رو کرد به پسرش و گفت علی برو سمت خونه خان جوون .علی گفت اخه اونجا چراپروین گفت فعلا باید اونجا باشن الان نمیشه تو دید حاج مسلم باشن.گفت چشم و استارت زد.رفتیم سمت باسمنج تا حالا ندیده بودم اونجا رو شهر کوچیکی بود خارج تبریز.جلوی یه خونه با صفا و بزرگ نگهداشت .پیاده شدیم و پروین خانوم در زد طول کشید تا در باز بشه.یه خانم مهربون در و باز کردپروین و درآغوش کشید و منو دید و اومد سمتم و منو هم بوسید و گفت بیایید تو عزیزام محو مهربونیش شده بودم.رفتیم تو حیاط نمیشد گفت انگار یه باغ بزرگ بود درختهای بلند و پر میوه خیلی باصفا بود.یه خونه هم ته باغ بود رفتیم رو تخت نزدیک خونه نشستیم .خان جوون چادرشو برداشت و انداخت رو بند رخت که به دوتا درخت بسته بودو گفت بشینید عزیزان من و رفت داخل و چند تا چای برامون آورداومد نشست کنارمون.پروین گفت خان جوون برات دوتا مهمون دارم .فردا هم یکی دیگه میادگفت قدمشون رو چشم گفت خان جوون اُلفت امروز از بیمارستان مرخص شده بچه اش سقط شده خان جوون محکم زد رو پاهاش و گفت خدا مرگم بده چرا یادآوری اون لحظه ها برام خیلی دردآور بوداینکه یکی بی پناه باشه و تو بهش ظلم کنی خیلی بد هست.پروین گفت قصه اش مفصله خان جوون بعدا انشاءالله من برم دیگه تا صداشون در نیومده گفت برو ننه خیالت راحت مثل تخم چشام از مهمونت مراقبت میکنم.پروین خانوم اومد با من روبوسی کرد و رفت.ننه اومد پیشم که پاشو دخترم اینجا نشستن برا تو سمه منو برد داخل خونه.صفا و مهربونی از سر و روی خونه میبارید انگار گوشه ای از بهشت بودم پشتی های دست باف دور تا دور خونه چیده شده بودو خونه پر بود از فرشهای قرمز هریس.یه گوشه از خونه هم یه گلخونه کوچیک بود که پر بود از گل دلم میخواست تا ابد تو اون خونه بمونم خیلی حس آرامش داشتم.خان جوون که دید نگاهم به گلهاس گفت بیا بشین اینجا الان میام نشستم و تکیه دادم به پشتی خان جوون رفت برام رختخواب اورد هر چی اصرار کردم که نمیخوام اینجور راحتم قبول نکرد که تو الان با زائو فرقی نداری دخترم تو بدتر سرت اومده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f