eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
22.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ نخود ✅ لوبیا ✅ سبزی آشی ✅ پیاز ✅زردچوبه ✅ نعنا ✅ رشته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
668_40867876980962.mp3
6.75M
رضا جعفری 😘😘 رو تک درخت خونه 💟 به به عجب آهنگی 👌👌 مروری بر خاطرات😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اومد نزدیکتر و گفت تو چرا انقد سرخ شدی گفتم حموم بودم سرخ شدم زد تو صورتش و گفت تا شب خوب نشه چی گفتم خوب میشه داد زد سرم و گفت تو چقد بیفکری اخه رفت و نوک انگشتهاش یکم کرم آورد و زد رو صورتم و گفت پخشش کن صورتم حسابی نرم و لطیف شد رفتم جلوی آینه و نگاهی به صورتم کردم صورت گرد با چشمایی کشیده و ابروهای بهم پیوسته که ملاک زیبایی اون دوران بودبینی کوچیک و لبهای قلوه ای همیشه آقام میگفت مریم و خدا کشیده و من از شنیدن این حرفش چقد حس غرور بهم دست میداد.موهای فرم و انداختم روی شونه هام و خودم تو لباس عروس تصور کردم همونطور که خودم و نگاه میکردم گفتم مامان بنظرت داماد چه شکلیه صدای مامان از تو اتاق بغلی اومد که داد زد خجالت بکش مریم تو چرا الان هول شدی مگه تا حالا خواستگار نداشتی گفتم هیچ کدوم که به مرحله خونه اومدن نرسیدن همه رو یا شما جواب کردی یا آقام بازم با صدای بلند داد زد صلاحت همین بودمیخواستی بری تو یه خونه که از خونه پدرت کمتره، بشی مثل ثریا،ثریا عاشق محمود شده بود و با مخالفتهای آقام باهاش ازدواج کردمحمود خانواده متوسطی داشت اما همیشه مامان سرکوفت میزد به ثریایه سالی میشد که ثریا ازدواج کرده بود و از خونه رفته بود اما همیشه خونه ما بود و گلایه از شرایطش داشت جرات اینکه جلو آقام بگه نداشت و مامان با هر ترفندی قصد داشت شوهرشو مطیع ثریا کنه اما هر روز اختلافهاشون بیشتر میشد ثریا زبون تلخی داشت رفتم سمت اتاقی که مامان اونجا بود دیدم لباسهارو ریخته زمین و نشسته رو زمین و داره لباس سوا میکنه یه دست کت و دامن عنابی رنگ وبرداشت و اومد گرفت کنار صورتم و گفت نه دامنش کوتاهه بعد یکم مکث کرد و یه پیراهن زرد قناری رو برداشت و گرفت کنار صورتم و گفت آره این خوبه یه جفت جورابم برداشت و گذاشت رو پیراهن و داد دستم و گفت اینا رو بپوش با اون کفشهای استخونی گرفتم و رفتم سمت اتاق ته ایوون که بعد رفتن ثریا شده بود مال من تنهایی پیراهن و زدم به دستگیره کمد و نشستم رو طاقچه جلو پنجره نگاهی بهش کردم و گفتم حتما مادر داماد با دیدن من کلی ذوق میکنه،بلند شدم و بیگودی ها رو برداشتم و پیچیدم لای موهام که اگه یه وقت خواهر و مادر داماد بخوان منو ببینن نامرتب نباشم.تو عالم خودم بودم که مامان یه لیوان شربت آورد داد بهم و گفت بخور جون بگیری شربت و گرفتم و سر کشیدم مامان گفت حواست باشه چایی هایی که رقیه میریزه رو با دقت بیاری تو اول هم بگیر جلوی پدر داماد و بعد پدر خودت و مادر داماد و بقیه تو چشای هیچ کدومشون نگاه نکنی ها بعد میگن دختره بی حیاس گفتم اووف مامان چقد سخت میگیری مگه نگفتی قراره جواب رد بدین ویشگونی از،بازوم گرفت و دادم رفت هواگفتم عه مامان گفت زهر مار بازد یه کاری کنی یه دل نه صد دل عاشقت بشن بعد ما بگیم نه کلافه بلند شدم و گفتم خب از اول بگید نه اینکارا برای چیه گفت برای اینه که اسم دختر حاجی بیفته رو زبون که بگن پسر حاج مسلمم رد کرده و خواستگار درست و حسابی تری برات بیادبا حرص بلند شد و گفت تو اخه از این چیزا سر در نمیاری که دختر.کلافه یه گوشه نشستم و دلم میخواست از این وضعیت نجات پیدا کنم از کارای مامان خسته شده بودم انگار ماها شده بودیم عروسک خیمه شب بازی عصر بودکه کم کم یکی یکی داداشام و زن داداشام می اومدن من تو اتاق بودم و زن داداشام بلند صدام میکردن و سراغم و میگرفتن مامان گفت خجالت میکشه از داداشاش روش نمیشه بیادچند تا تقه به در خورد و عاطی زن داداش کوچیکه سرشو اورد تو و گفت به به عروس خانوم چیکار میکنی خجالت زده سرم وانداختم‌پایین و گفتم مرسی بیا توگفت نه والا میترسم مامانت بیاد ناراحت بشه خواستم ببینم در چه حالی و چشمکی بهم زد و رفت صدای مامان می اومد که به رقیه دستور میداد اینجا رو تمیز کن اونو بزار اونور اینو بیار اینوراسترس داشتم و دست و پاهام شده بودن کوه یخ هر چی به شب نزدیکتر میشدیم حالم بدتر میشدرقیه شام و زود تر از هر شب اماده کرده بود و یه بشقاب هم برام آورد تو اتاق و گفت خانوم گفت بیارم اینجا بخوری تشکری کردم و سینی رو گرفتم.شام و تازه تموم کرده بودم که صدای ثریا رو شنیدم اومد تو و گفت وا تو که نشستی بلند شو لباس بپوش حاضر شویه چادر توری هم دستش بود و داد بهم و گفت سرت کن اینو گفتم مامان میکشه منو اخه این چیه نگاهی به چادر کرد و گفت اخه این خیلی خوشگله بعد هم رفت بیرون و یه روسری استخونی رنگ اورد و گفت باشه اینم سر کن چادرت لیز خورد بیفته رو شونه ات با ترس روسری رو گرفتم و گفتم مامان میدونه؟ثریا چپ چپ نگاهی بهم کرد و گفت وا یعنی چی مامان قراره چی بگه گفتم میترسم بدش بیاد اینطور برم جلو مهموناصدای زنگ در اومد و ثریا زود رفت بیرون بعد چند دقیقه صدای سلام و احوالپرسی به گوشم رسید ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خواستم یواشکی از گوشه درنگاه کنم که دیدم داداشم وایساده جلو در و کاملا جلوی دید و گرفت زود لباسهامو پوشیدم و خودمو مرتب کردم و روسری که ثریا داده بود روی موهای فرم بستم و چادر و هم سرم کردم صدای خوش و بش و خنده آقام و حاج مسلم کل. ساختمونو پر کرده بودبعد یه ربعی صدای صلوات اومد و مامان چند تا ضربه زد به در و گفت بیا زود چایی بیارچادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون رقیه خانوم سینی چای بدست بالای پله ها وایساده بودمامان چشم غره ای بهم رفت و گفت این چیه سرت کردی رنگ پریده گفتم ثریا داد آروم زیر لب گفت ثریا غلط کرد با توبعد هم هلم دادسمت رقیه خانوم و گفت برو زود باش سینی چای و گرفتم و با استرس رفتم سمت اتاق اتاق پر از مهمون بود آروم سلام دادم سکوت اتاقو پر کرد آروم رفتم سمت حاج مسلم و سینی رو گرفتم سمتشون نعلبکی رو برداشت و استکانم برداشت و گذاشت داخلش و گفت سلام دخترم خوبی؟چای و گرفتم جلوی خانمی که کنار حاج مسلم بود و از بقیه مسن تر بود حدس زدم مادر دوماد باید باشه بدون کوچکترین حرفی چایی رو برداشت نگاهی به سرتا پام کرد و گفت ممنون یکی یکی سینی رو جلو بقیه گرفتم و یکی از خانمهایی که همراهشون بود بلند شد و صورتمو بوسید و گفت هزار الله اکبرماشاءالله عروس خانوم مثل قرص ماه میمونه حسابی سرخ شدم و تشکر کردم و خواستم برم سمت در آقام گفت بشین مریم جان رسم نبود اونموقع عروس تو مجلس خواستگاری بشینه مامان نگاهی با تعجب سمت آقام کرد ولی آقام دوباره تکرار کرد حرفشوثریا یکی از صندلی ها رو جلو کشید و گفت بیا بشین اینجااز بس استرس داشتم اصلا نتونستم بفهمم داماد کدومه نشستم و سرم و انداختم پایین.حاج مسلم بعد خوردن چایی گفت غرض از مزاحمت این آقا بهرام ما ،اشاره کرد به پسر جوونی که صندلی کناریش نشسته بودناخودآگاه نگاهم رفت سمت پسرش خوش چهره بود و قد بلند و خوش اندام از چیزی که تصور میکردم خیلی بهتر بود چشم و ابرو مشکی و جذاب با اولین نگاه حس کردم چیزی ته دلم خالی شدبا دستمال کاغذی عرق روی پیشونیش و پاک کردهمه نگاهها ناخودآگاه رفت سمت بهرام مادرم نگاه خریدارانه ای بهش کرد و بعد نگاهی به من کرد و لبخندی زد و این حرکت مامان از نگاههای تیز بین مادر بهرام دور نموندآقام گفت در خدمتیم دختر خودتونه از اینکه نگفت کنیزتونه خوشحال شدم همون خانوم که منو بوسید و تعریف کرد خم شد و نگاهی به داماد کردبهرام که متوجه نگاههای اون شد نگاهی بهش کرد و لبخندی زدزن داداشام زد به بازوم و گفت دامادم پسندیدت سرم و انداختم پایین حاج مسلم شروع کرد به تعریف از پسرش که ورزشکاره و برخلاف داداشاش خیلی به تیپ و هیکلش میرسه و برا خودش مغازه داره و کفش فروشی میکنه آقام با شوخی گفت چطور شغل شما رو نپسندیده و جدا برا خودش کار میکنه حاجی گفت جوونن دیگه زن داداشش گفت اگه اجازه میدین عروس و دوماد برن با هم حرف بزنن مامان میخواست مخالفت کنه که آقام زود گفت بله رو کرد به من و گفت مریم دخترم اقا بهرام و راهنمایی کن به اتاق مهمون با هم سنگهاتونو باز کنیدنگاهی با تردید به مامان کردم گفت پاشو دخترم پاشدم و با استرس جلوتر رفتم آقاجون رو کرد به بهرام و گفت پاشو پسرم دیگه گرفتار شدی.همه شروع کردن به خندیدن و جو عوض شدبهرام با اجازه ای گفت و بلند شدبیرون اتاق منتظر موندم تا بیادزیر زیرکی نگاهی به قد و هیکلش کردم انصافا آرزوی هر دختری بود با همچین پسری ازدواج کنه هم پولدار هم خوش قد و بالا هم خوش قیافه میموند اخلاقش جلوتر رفتم سمت اتاقی که برای مهمون بودپشت سر بهرام مامان و ثریا هم اومدن بیرون و با تعارف بهرام و سمت اتاق مهمون هدایت کردن در و باز کردم و تعارف کردم که بفرماییدبهرام همونطور که سرش پایین بود گفت شما بفرمایید مامان زود گفت برو تو مریم جون رفتم داخل و پشت سرم هم بهرام اومدمامان در و کامل بازگذاشت و لبخندی زد و رفت میدونستم ثریا یا مامان یه جایی فالگوش وایسادن روی یکی از مبل ها نشستم و بهرام هم روی مبل روبرویی نشست رقیه خانوم چند ضربه به در زد و گفت با اجازه برامون شربت و میوه اورده بود تشکر کردیم و رفت از اینکه قرار بود به بهرام جواب رد بدم واقعا ناراحت بودم خدا خدا میکردم که مامان راضی بشه بهرام دست دراز کرد و لیوان شربت و برداشت و گفت انقد استرس دارم گلوم خشک شدلبخند ریزی زدم و گفتم بفرماییدبهرام نصف شربت و یه نفس خوردو گفت خب من در خدمتم.به خودم جرات دادم و تو صورتش نگاه کردم و گفت شما بفرماییدهمونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت حقیقتش من کلا آدم ازدواجی نبودم به اصرار آقاجونم اومدم خیلی تو ذوقم خورد یعنی کلا منو نپسندیده بوددستام شروع کرد به لرزیدن که ادامه داد ولی تا شما رو دیدم کلا نظرم عوض شد ادامه ساعت‌۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂قدیما یه آخر هفته بود یه خونه مادربزرگ یه دورهمی پر از شادی یه نشستن پای حرف های شیرین پدر بزرگ چقدر زود گذشت باهم بودن ها را قدر بدانیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 درویش 🍃 جنازه ای را بر راهی می بردند ، درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید : بابا در اینجا چیست ؟ گفت : آدمی گفت :کجایش می برند ؟ گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم... گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتوپنجم خواستم یواشکی از گوشه درنگاه کنم که دیدم داداشم وای
نگاه خیره ای بهم کرد و منم با لبخند سرم و انداختم‌پایین گفت واقعا از کمالات چیزی کم ندارید گفتم لطف داریدگفت نمیدونم در مورد من چی ها شنیدین و چی ها گفتن گفتم چیزی نشنیدیم انقد هول هولکی شد که فرصت نشد کسی خبردار بشه خنده ای زد و گفت خب بهتره از زبون خودم بشنویدهمونطور که آقاجونم گفت من کلا با برادرام فرق دارم یعنی با راهو روش اونا سازگار نیستم برا همین کار خودمو دارم جدای از کار آقام.گفتم خیلی خوبه که رو پای خودتون وایسادین نگاهی بهم کرد و نگاهامون تو هم تلاقی خورد دلم داشت از جا کنده میشد گفت شما چی ؟ صحبتی، شرطی نداریداخه من چه شرطی باید میداشتم تو دلم گفتم من کلا آمادگی اینکه باهات حرف بزنم و نداشتم چه برسه شرط و شروط بزارم برا اینکه منم کم نیارم و خودی نشون بدم گفتم من به اخلاق بیشتر اهمیت میدم تا چیز دیگه آقام از گل نازکتر به ما نگفته تا حالابرا همین تاب و تحمل بد خلقی و. بد رفتاری رو نداریم اصلاهمونطور که میدونید تو خونه پدرم دست به سیاه و سفید نزدم اول کار انتظار نداشته باشین مثل دخترای دیگه بتونم خونه و زندگی رو جمع و جور کنم گفت اونا حل میشه قرار نیست که ما فوری عروسی کنیم نامزد میمونیم شما هم کم کم یاد میگیری با لبخند نگاهی بهش کردم که مامان چند ضربه زد به در و گفت حرفهاتون تموم نشد منتظر شماییم ما هر دو دستپاچه بلند شدیم و گفتیم تموم شده مامان نگاهی بهم کرد و گفت خب نتیجه بهرام زود از اتاق رفت بیرون مامان اومد جلو و گفت چشاتو در میارم یه ساعت چی میگین بهم گفتم وا مامان منکه چیزی نگفتم همش اون حرف زدگفتم بعد هم مگه جواب شما منفی نیست اینکارا برای چی هست مامان گفت تو رودروایسی موندم آقات اجازه داد نمیتونستم بگم که نه گفتم مامان پسر بدی نیستاویشگونی از بازوم گرفت و گفت چه بی حیا شدی تو دختراخی گفتم و منو هل داد سمت در و گفت بریم الان صداشون در میاد میگم گفتی باید فکرامو بکنم بعدگفتم باشه رفتیم تو اتاق و همه نگاهها سمت من و مامان بودپروین خانوم عروس بزرگشون گفت خب چخبر جواب عروس گلمون چیه؟نگاه با استرسی بهش کردم که مامان زود گفت اجازه بدین فکراشو بکنه حرف یه عمر زندگی هست حاج مسلم نگاهی سمت خانمش کرد و خانوم بزرگ ابرویی بالا انداخت و گفت یه جوری میفرماییدانگار ما رو نمیشناسیدغریبه که نیستیم اقام زود وارد عمل شد و گفت درسته ما همدیگرو میشناسیم اما بچه ها بار اولشون هست همدیگرو میبینن اجازه بدین جوونها یکم فکر کنن و رو کرد به بهرام و گفت شما هم پسرم فکراتو بکن ببین بهم میخورید نمیخورید؟ حاج مسلم تسبیح تو دستشو جمع کرد و گفت درسته انشاءالله خیره هرچه پیش آید خوش آید و نگاهی به پسراش کرد و گفت یاالله بلند شید زحمت و کم کنیم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن ثریا اخمی کرد و یه گوشه نشست رقیه مشعول جمع کردن ظرفها بود منم بلند شدم و کمک رقیه خانوم بکنم که اجازه نداد و گفت نه خانوم خودم جمع میکنم شوهر ثریا نگاهی بهش کرد و گفت پاشو بریم دیگه زنداداشام بلند شدن و گفتن ما هم زحمت و کم کنیم مامان و آقاجون اومدن تو اتاق و گفتن کجا بشینید هنوز زوده داداشام بلند شدن و گفتن بریم انشاءالله کار زیاد داریم بعد این برا مراسم های بعدی میاییم یکی یکی بلند شدن و رفتن و اخرین نفر ثریا و شوهرش بلند شدن مامان اصلا محلی به شوهر ثریا نمیداد اونم بهش برخورد و رفت سمت حیاط وگفت منتظرم پایین ثریا با اخم بلند شد و رفت سمت آقام و گفت ما هم بریم دیگه آقاجون بغلش کرد و گفت بسلامت بعد رفتن همه من و مامان و آقام تنها شدیم آقام رو کرد به من و گفت خب نظرت چیه سرم و انداختم پایین و سرخ شدم مامان پیش دستانه گفت قرارمون از اول این بود که بگیم نه آقا جون دستی به ریشهاش کشید و گفت.پسر خوب و معقولی بنظر میرسیدبا ذوق چشم دوختم به آقام مامان گفت وا مرد مگه خودت نگفتی پشت سرش حرف میزنن آقام گفت مردم زیاد حرف میزنن الان پشت سر ما مگه کم حرف هست مامان با تعجب نگاهی به آقام کرد و گفت وا چه حرفی پشت سر ما هست آقام نگاهی بهش کرد و گفت کارهای تو اینکه هر روز خونه این و اون فالگیر و دعا نویسی مامان صداشو برد بالا و گفت وا هر کی گفته غلط کرده آقام گفت بشین بابا الان حرف چیز دیگه اس برگشت نگاهی بهم کرد و گفت مریم خانوم نظر تو چیه با این حرف آقام سرخ شدم و دستپاچه گفتم نمیدونم هر چی شما بگیدآقام خندید و گفت ما که خودمونم نمیدونیم چی بگیم مامان گفت از اول قرارمون همین بود که بگیم نه دختر دسته گلم و نمیتونم بدم دست این و اون آقام خنده ی بلندی کرد و گفت اون یکی رو که خوب خرجش کردی چیشون به ما میخورد.از اول هم معلوم بود پسره بخاطر پول اومده سمت ماهر روز میاد دم مغازه و هزار تا قصه میبافه تا خونه براش بخرم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تنها چیزی که از فردا میدانم این است که خدا قبل از خورشید بیدار است از او میخواهم که قبل از همه در کنار تو باشد و راه را برایت هموار کند ❤️ فردایت سپید و شبت بخیر️ •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌