eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادم با صدای ثریا پرده رو ول کردم و نگاهم رفت سمتش چادر تو
گفت خبر داری آقاجونم با آقات برای کی قرار عروسی رو گذاشتن گفتم نه من کلا چیزی نمیدونم خندید و گفت چرا گفتم انقد سرمون شلوغ بود و من استرس داشتم که یادم رفت بپرسم. گفت کی استرست تموم میشه حس کردم قلبم از جا کنده شده حسابی کل وجودم گر گرفت و سرمو انداختم پایین و گفتم نمیدونم بهرام خیلی اروم نگاهم کردو گفت یه ماه دیگه قراره عروسی بگیرن و بریم تو خونمون با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چرا انقد زودگفت نمیدونم انگار رو دستشون موندیم خندم گرفت و آروم خندیدم و گفتم شایدگفت کم کم باید کارهامونو انجام بدیم و بریم محضر عقد کنیم گفتم انشاءالله یکی در زد و زود ازش فاصله گرفتم.هر دو برگشتیم سمت درثریا بودگفت آقا بهرام مامانتون گفتن بیام صداتون کنم انگار میخوان برن بهرام زود بلند شد و منم چادرمو سرم کردم و رفتیم بیرون.پروین خانوم زود اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت برا دو سه روز دیگه قرار میزاریم میریم خرید انشاءالله،انشاءالله گفتم و خداحافظی کردن و رفتن منم خسته برگشتم تو اتاق از یادآوری چند لحظه ای که با بهرام بودم حس دوگانه ای داشتم از اینکه خیلی زود خودمونی شد و راحت بود یه حس شکی ته دلم بوجود اومده بود و بعد هم به خودم میگفتم خب پسر امروزی هست انتظار داری مثل داداشات باشن با همین فکر و خیالها خوابم بردصبح با صدای مامان بیدار شدم داشت به رقیه خانوم امر و نهی میکرد نگاهی به اتاق کردم لباسم همونطور رو تخت ول بودمامان اگه میدید منو میکشت زود بلند شدم و مرتب کردم رفتم بیرون هنوز موج موهام باز نشده بود مامان نگاهی بهم کرد و گفت کلی کار داریماکجایی همونطور کسل گفتم چه کاری مامان گفت یه ماه فرصت داریم باید جهیزیه رو بخریم کارارو انجام بدیم گفتم حالا کو تا عروسی نشستم رو پله های ایوون فکرم بازم رفت سمت بهرام انگار رو ابرا بودم ولی با حس شکی که افتاده بود به جونم همه حسهای خوبم نابود میشداون روز صبح تا شب خوابیدم دوباره انگار کوه کنده بودم اصلا حال و حوصله نداشتم مامان شب اومد اتاقم و گفت آقات کارت داره بیا ناچار بلند شدم و رفتم پیش آقام نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت این چه وضعیه دختر تازه عروس و این همه شلختگی نوبره نشستم کنارش گفت فردا باید باهم بریم بازار یکم وسیله بزرگ که تنهایی نمیتونید و بخریم بقیه رو با مادرت میری میخری چشمی گفتم و بلند شدم فرداش رفتیم بازار من و آقام و مامان اجاق گاز و یخچال و پنکه و مبل و تخت و اینجور چیزا رو سفارش دادیم و اقام ما رو رسوند خونه از سر کوچه که داشتیم می اومدیم ماشینی رو جلو در دیدیم که یه خانمی پیاده شد و در زدمامان قدماش و تند تر کرد تا بهش برسه زودتر.رسیدیم دم در و رقیه خانوم مارو نشون داد و گفت اومدن خانومه برگشت دیدیم پروین خانوم هست پروین خانوم جلو اومد و بامن روبوسی کردراننده بهرام بود و پیاده شد و سلام کردیه پیراهن سفید پوشیده بود با شلوار دمپا گشاد مشکی حسابی خوشتیب شده بودآروم سلامی دادم بهش و بهرام با مامان احوالپرسی کردمامان اصرار کرد که بیایید تو دم در بد هست اما پروین خانوم گفت بچه هام خونه تنهان باید زود برگردم گفت مزاحم شدم که برای پسفردا قرار بزارم که بریم برای خرید عروسی مامان گفت والا الان ما درگیریم برا خرید جهیزیه یکم سرمون شلوغه خرید عروسی رو انشاءالله نزدیک عروسی انجام میدن پروین خانوم با خنده نگاهی به بهرام کرد و گفت والا حاج خانوم منم همینو میگم اما چه کنم که آقا بهرام عجله داره دل تو دلش نیست مامان نگاهی به بهرام کرد و گفت جوونن دیگه مامان به زور پروین خانوم برد تو حیاط که یه شربتی چیزی بخورین بعد بریدپروین و مامان جلوتر رفتن تو بهرام اومد نزدیک من و گفت خوبی دلم برات یه ذره شده بودمن که تا حالا از هیچ مردی این حرفها رو نشنیده بودم دلم ضعف رفت سرخ شدم گفتم بفرمایید تودم در بده گفت میشه یه لحظه بشینی تو ماشین باهم حرف بزنیم از ترس مامان گفتم وای نه در و همسایه میبینن حرف در میارن گفت همه میدونن که ازدواج کردی خب در و باز کرد و اصرار کرد که بشینم با اکراه قبول کردم و نشستم.بهرام زود رفت نشست پشت فرمون گفت چطوری منم با ترس و لرز نگاش کردم.اما هر لحظه چشمم به در بود که مامان نیاد یه وقت بهرام گفت کاش این یه ماه زود تموم بشه من بدجور عادت کردم بهت خندیدم و گفتم‌چه زود عادت کردین گفت دختر خوشگلی مثل تو همه رو مریض میکنه با شرم سرمو انداختم پایین و در همین حین دیدم پروین خانوم داره میادزود پیاده شدم و مامان چشم غره ای بهم رفت و پروین خانوم بعد تعارفها سوار شدبهرام پیاده شد و از مامان و من خداحافظی کرد و رفت منم کم کم حس میکردم دور بودن از بهرام سخته برام دلم میخواست پیشش بمونم همیشه حرفهای عاشقانه و توجه و نگاههاش برام تجربه نابی بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😱😱**کسانی که زود عصبی میشن و استرس بالایی دارن مغزشون سرد شده و دچار غلبه ی بلغم هستند.از عوارض غلبه ی بلغم میتوان به پرخاشگری،کم حوصلگی،بیخوابی ، استرس شدید، میگرن و سردرد، خلط پشت حلق، مشکلات معده و یبوست و پرخوری عصبی اشاره کرد برای درمان غلبه ی سردی مغز و اگر دچار این عوارض هستید فرم مشاوره زیر را پرکنید تا کامل راهنمایی شوید👇 https://formafzar.com/form/erma5 🔰درمان مشکلات زیر 1⃣کبد چرب 2⃣ دیابت (قند خون) 3⃣ عفونت مجاری ادراری 4️⃣ یبوست و مشکلات روده 5⃣تناسب اندام (اضافه وزن) 👇👇👇 https://formafzar.com/form/erma5 https://formafzar.com/form/erma5
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت گوسفندی ✅ نخود ۱ لیوان ✅ لوبیا سفید ۱/۲ لیوان ✅ سیب زمینی ۲عدد ✅ پیاز ۱عدد بزرگ ✅ گوجه ۲عدد ✅ نمک ،فلفل سیاه و زدچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
421_60089115387520.mp3
8.36M
🎶 نام آهنگ: یخ زده 🗣 نام خواننده: شادمهر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📌میدونستید روانشناس ها برای شناخت دقیق تر کودکان به تفسیر کننده های نقاشی متوسل میشن تا بتونن روند کارشون و بهتر پیش ببرن؟👼👀 📌نقاشی کودکان ،بهترین روش شناخت شخصیت کودک و ارتباط گرفتن والدین و
معلمان
با آنهاست🌝✏️ 📌تو این کانال که عضو بشی هم نیاز نیس کلی پول یه جلسه مشاوره رو بدی ، هم اینکه با کلی از ابعاد شخصیتی پنهان کودکت آشنات میکنه❤️😇 https://eitaa.com/koodakesstan
مامان غر زد که خجالت نکشیدی اگه یکی میدید چی میگفت شما هنوز عقد نکردین گفتم مامان تورودروایسی گیر کردم خب محرمیم برگشت با حرص سمتم و گفت وا چه حرفهامحرمیم ینی چی شما هنوز عقد نشدین حق نداری زیاد دور و برش بری گفتم چشم و رفتم بالا دلم میخواست تنها باشم و به لحظه هایی که با بهرام گذروندم فکر کنم.کار من و مامان شده بود بازار رفتن و پیش خیاط رفتن هرازگاهی هم نگاهی به لباس عروسها و طلاها میکردیم مامان هر چی سنگین و گرون بود و بهم نشون میدادچند دست لباس سفارش داده بود برام رو متکایی و بالشی و روتختی و دم کنی و اینجور چیزا رو هم سپرده بودراضیه خانوم بدوزه گاهی به بهانه های مختلف بهرام و پروین می اومدن و من درحد چند دقیقه بهرام و میدیدم یه هفته به عروسی مونده بود ما هم جهیزیه رو تکمیل کرده بودیم و اینبار مامان برخلاف جهیزیه ثریا سنگ تموم گذاشته بود و همه چی خریده بودرقیه خانوم چند باری بین حرفهاش گفته بود که اینجور کارا باعث میشه بد عادت بشن خانواده داماد اما مامان محل نمیداداون روز اقام گفت که قراره امشب خانواده بهرام بیان برای تدارکات عروسی باهم حرف بزنیم.دل تو دلم نبود تا شب بشه و بهرام و ببینم همه جا رو مرتب کردیم و به خودم حسابی رسیدم و یکی از لباسهای جدیدم و هم پوشیدم. و منتظر تو اتاق نشستم ساعت ۹ شب بود که زنگ زدن و رقیه خانوم در و باز کرد و مهمونا اومدن صدای آقامو میشنیدم که تعارف میکرد که بفرمائیدچادرمو سرم کردم و رفتم جلوی در اتاق پذیرایی وایسادم حاج مسلم و پسراش بودن و عروسها و خانوم بزرگ اخر از اونا هم بهرام با یه جعبه گل. و شیرینی اومد بالاشیرینی رو مامان گرفت و داد به رقیه خانوم گل و بهرام آورد داددست من و چشمکی هم بهم زداز اینکه مامان یا کسی ببینه ترسیدم و سرم و انداختم پابین.همه رفتن تو و مامان گفت به رقیه خانوم ببر گل و بزار تو گلدون و بیار بالاچشمی گفت و گل و ازم گرفت برگشتم سمت اتاق همه نشسته بودن و بهرام رو نزدیکترین مبل به در ورودی نشسته بود منم رو مبل روبرویی نشستم بهرام گاهی نگاهی بهم میکردولی از ترس مامان خیلی رعایت میکردصحبتها انجام شد و قرار شد تو اون یه هفته اول بریم خرید عروسی و بعد هم جهیزیه رو ببریم.یکم آقام و حاج مسلم در مورد کار باهم حرف زدن و خانوم بزرگ کلا حرف نمیزدانگار نه میشنوه نه بلده حرف بزنه اما نوع نگاهش کلی حرف و تحقیر توش بودبا هر بار دیدن خانوم بزرگ ته دلم خالی میشداصلا باورم نمیشد بهرام به این لطافت و احساست بچه همچین زنی باشه نزدیک ۱۲ شب بود که حاج مسلم بلندشد و پشت سرش بقیه هم بلند شدن سنگینی نگاهی رو حس کردم و سرمو بالا کردم دیدم بهرام زل زده بهم نگاهش،کردم و لب زد فردا میام سرمو تکون دادم پروین خانوم اومد پیش من و مامان گفت اگه اجازه بدین فردا میاییم بریم بازار خریدمامان گفت مشکلی نداره فردا منتظریم.رفتن و منم خسته تر از اونی بودم که بتونم روپا بند بشم رفتم رو تخت ولو شدم صبح با صدای اذان بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم.ساعت حدودای یازده بود که زنگ در و زدن رقیه خانوم نفس نفس زنان اومد بالا که دامادتون اومده دنبالتون مامان گفت باشه بگو بیان تو یه شربتی بده ما هم بیاییم چشمی گفت و رفت ضربان قلبم رفت بالا و دستام عرق کردمامان گفت زشته زود حاضر شوچادرش و برداشت و رفت پایین منم حاضر شدم و چادرمو سرم کردم و کفشهای پاشنه دارمم پوشیدم و رفتم پایین.بهرام و پروین رو تخت زیر درخت نشسته بودن و لیوان شربت دستشون بودبا دیدن من بهرام لیوان و گذاشت داخل سینی و بلند شد و سلام داد منم سلام دادم و رفتم پیش پروین خانوم و روبوسی کردیم و پروین خانوم گفت دیگه دیره بفرمائید بریم بهرام تعارف کرد مامان و پروین خانوم اول برن پروین اصرار کرد که مامان جلو بشینه اونم اصرار کرد که پروین بشینه پروین خانوم نگاهی به بهرام کرد و انگار متوجه چیزی شده باشه گفت بزارید عروس خانوم بشینه بهرام زود در و وا کرد و گفت بشین مامان دیگه نتونست نه بیاره و نشستم.راه افتادیم و رفتیم سمت بازاراول رفتیم بازار زرگرها برای خرید طلارسم بود که چند نفر همراه عروس و داماد باشن برای خرید عروسی ولی ما برخلاف بقیه فقط مادرم و پروین خانوم بودن باهامون انگشتر انتخاب کردیم و خریدیم انگشتر بعد هم نوبت سرویس طلا شد که مامان رفت سمت سرویسهایی که نشونم میدادبهرام و پروین بدون هیچ حرفی هر چیزی رو که ما پسند میکردیم میخریدن نوبت لباس عروس رسید مامان یکی از لباسهای پر کار با آستین های پفی رو انتخاب کرد با کمک مامان پوشیدم و امتحانش کردم خیلی خوب بودبرای بهرام کت و شلوارو کراوات خریدیم ساعت هامونم خریدیم و آینه و شمعدون وقران و کلی لباس و لوازم ارایش هر چیزی که برای عروس و داماد باید میخریدیم از بهتریناش خریدیم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما رسم داشتیم خریدهای عروس و داماد و که کردیم یه جشن کوچیکی میگرفتیم تا فامیل ببینن چی ها خریدن مامان به پروین خانوم گفت شما هم اگه مهمون دارید دعوت کنیدپروین خانوم با تعجب گفت ما از این رسم ها نداریم اصلاوقتی هم برای اینکارا نیست چند روز دیگه عروسی هست مامان که بهش برخورده بود گفت والا ما ادم به دور نیستیم و پروین خانوم که از این حرف مامان ناراحت شد خودشو کنترل کرد و حرفی نزد برگشتیم خونه و مامان گفت خریدهای عروس و میبرید ؟پروین خانوم گفت نه شما همرو ببرید گفتم که ما رسم نداریم مامان با ناراحتی گفت ما آبرو داریم بعد میگن ارزشی برای دخترشون قائل نشدن بهرام اینبار اومد تو حرف مامان و گفت خانوم تا الان متوجه رفتار مامان من شدین اصلا اهل رفت و امد نیست اگه فکر میکنید بد میشه من خودم میسپارم طبق دارا بیارن خریدها رو تا هر دو طرف راضی باشن مامان نگاهی با ناراحتی کرد و گفت نه نمیخواد بیارید تو وسایل و من و بهرام و رقیه خانوم وسایل و جمع کردیم رو تخت وسط حیاط بهرام انقد خسته بود که دیگه روپا بند نبود رقیه خانوم چند تا چایی ریخت و آوردبعد خوردن چایی پروین خانوم بلند شد و منو کشید کنار و گفت منم میدونم رسم و رسوم چیه اما این خانواده اهل انجام این چیزا نیستن بخواییم هم اصرار کنیم دلخوری پیش میادخودت یه جور مادرتو راضی کن کوتاه بیاد یا فقط برای فامیل خودتون بگیره جشن وگفتم چشم پروین خانوم صورتمو بوسید و رو به بهرام گفت دیگه دیر شدبریم خونه بچه هام تنهان بهرام زودبلند شد و خداحافظی کردن و موقع رفتن پروین خانوم گفت راستی فردا میام میبرمت آرایشگاه باشه ای گفتم و رفتن.مامان که خیلی بهش برخورده بود یکسر تا شب غر زدگفتم مامان گفتن که برا فامیل خودتون بگیریدمامان با حرص برگشت سمتم و گفت بعد نمیگن فامیل داماد کدوم گوری هستن دخترتونو از سر راه آوردین؟گفتم کاریه که شده دیگه الان با حرص خوردن درست میشه؟مامان گفت نه من باید اینا رو بشونمشون سر جاشون گفتم مامان چیکار میخوای بکنی از همین اول کار جنگ راه نندازگفت نه بلدم چیکار کنم بلند شد و چادرشو برداشت و رفت.حدس زدم دوباره رفته سراغ اون دوستاش عصر بود که راضی و سر حال برگشت گفتم چیکار کردی مامان گفت کاری که باید میکردم چند ساعتی گذشته بود که در زدن رقیه خانوم مامان و صدا زد که پروین خانوم هست مامان چادرشو برداشت و رفت تو حیاط و خوشحال گفت تعارف کن بیان توو خودشم از پله ها شروع کرد به تعارف کردن که پروین جان دم در بده بیا تو پروین با خجالت اومد تو منم رفتم سلام دادم و گفتم چیزی شده گفت نه چیزی نشده خانوم بزرگ گفتن وسایل و ببرم و فردا اونا طبق کشون کنن و بیارن از تعجب دهنم وا مونده بود برگشتم سمت مامان و مامان راضی و خوشحال گفت باشه عزیزم من گفتم دیگه اینکارا رسم و رسوم هست بلاخره مجبوریم بجا بیاریم پروین با کمک یه مرد جوون که موسی بود اسمش وسایل و بردن بعد رفتن اونا برگشتم سمت مامان و گفتم مامان چیکار کردی گفت کاری که باید از اول میکردم زبون اینا رو من بلدم اول فکر کردم رفته پیش حاج مسلم گفتم رفتی پیش حاجی؟گفت نه بابا اینا رو یه جوری من بگیرم تو مشتم که کیف کنن از کاری که میترسیدم داشت سرمون می اوردگفتم مامان تو رو خدا من ثریا نیستما من بلد نیستم از اینکارا بکنم گفت یاد میگیری رفت بالاآقام اومد و گفت رفتید خرید کردین مامان خوشحال گفت اره اینبار برعکس ثریا بهترین ها رو انتخاب کردیم رو هر چی دست گذاشتیم بهرام‌نه نگفت آقام گفت ابرومو بردین پس حسابی الان میگن اینا گشنه ان مامان گفت وا غلط میکنن لیاقت دختر من بیشتر از ایناس دختر قرص ماهم و دارم میدم به این عصا قورت داده ها.مامان همه رو خبر کرده بود اون روز بعدازظهر بود که همه تقریبا اومده بودن که صدای ساز و اواز بلند شد و همه تو ایوون جمع شدن منم از کنار پنجره نگاه میکردم رو طبقهای بزرگ وسایل و چیده بودن و چند تا مرد رو سرشون گذاشته بودن وکنارشون مادرشوهرم وخواهرشوهرم و زینب و پروین بودن خودشون اومده بودن و فامیلی دعوت نکرده بودن.وسایل و گذاشتن تو حیاط و مامان و خانوم بزرگ انعام دادن و رفتن مامان یه پارچه سفید بزرگ پهن کرد و وسایل و چیدن روش هر کدوم از مهمونها هم یه کادویی آورده بودن و اونا هم کادوهاشونو کنار وسایل چیدن یکم خانمها دایره زدن و خوندن و رقصیدن و پذیرایی شدن و رفتن.مادرشوهرم و خواهر شوهرم بانگاههاشون حسابی از خجالت من و مامان و فک و فامیلمون در اومدن بعد رفتن مهمونها مامان شربتی درست کرد و اورد برای خواهرشوهرم جاریهام و مادرشوهرم خانوم بزرگ لب به شربت نزد و اجازه نداد هیچ کدوم دیگه هم دست بزنن و فوری بلند شدن و خداحافظی کردن موقع رفتن پروین خانوم گفت فردا اماده باش میام بریم آرایشگاه براابروهات ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاریم تو فسقل آشپزخونه همه چیش مرتبه!😨 ینی خودمو کشتم بفهمم ازکجااااا میگیره ایناروووو آخه؟! نگفتاااااا وِزه خانوم !😳😏 آخر دخترش لو داد مامانم خریده زنعمو 😅👌 از اولم باید از بچه حرف میکشیدم😂 لینکشم گرفتم ازینجا خریداشو میزنه😛👇 https://eitaa.com/joinchat/2299854851C7c77a1125b سبد خرید هم داره . جا نمونیی 🎉🎊
برای روز پدر هم کادوهای مناسبی دارند حتما به کانالشون سر بزنید 😍 https://eitaa.com/joinchat/2299854851C7c77a1125b به جمع 23 هزار نفری نظمینو بپیوند👌