سلام خدمت خیرین
فراخوان کمک برای خانمی چهل سال که هفت سال بی اختیاری مدفوع و ادراردارند
تمام صحبت ها و آرزوها های این خانم داخل کلیپ ها هست مشاهده کنید و برای خیرین ارسال کنید و تا انشاالله این خانم عزیز به زندگی عادی خودشون برگردن 🙏
اولین مرکز ارائه خدمات پزشکی و جراحی 💊🩺
🗓تاریخ تاسیس : ۱۳۹۸/۰۵/۲۵
📍آدرس: خمینی شهر هفتصد دستگاه گاز اول خیابان دستغیب جنب مدرسه ادب و تربیت
منتظر کمک های شما هستیم🫂💵
نیکوکاری مهرماندگار6037997950408477
ارتباط با ادمین👩💻
@Mehrr_mandegar
https://eitaa.com/joinchat/2911502544C94c4ee6b58
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادم
نفس راحتی کشیدم و بهرام دراز کشید و گفت بیا ادامه بده به خوابت بعد از چند روز که از عروسیمون گذشته بود من و بهرام برای بار اول کنار هم بودیم.نزدیک ساعت ۹ بود که صدای زینب از تو حیاط می اومد زود خودمونو جمع و جور کردیم ولی من تمام بدنم درد میکرد دلم نمیخواست بلند بشم اما صدای دعوای زینب هر لحظه بلند تر میشد.بهرام رفت بیرون و از کنار پنجره دیدم که فاطمه رو کشید برد تو خونه حدس زدم با فاطمه درگیر شده.بهرام اومد خونه که پاشو بریم شام آقام اینا برگشتن زود بلند شدم و خودمو مرتب کردم و رفتیم بالاپروین غذا رو کشیده بود و اورده بود سر سفره نشستم کنارش و گفتم شرمنده دیر کردم.لبخندی زد و گفت چون تازه عروسی عیب نداره خجالت زده سرم و انداختم پایین فاطمه با اخم نشسته بود خانوم بزرگ گفت پس زینب و بهمن کجان پروین گعت زینب حالش خوب نبودنیومدفاطمه زود گفت من زدم تو دهنش تا حالیش بشه اینجا کجاس.حاج مسلم نگاه پر خشمی به فاطمه کرد و گفت تو غلط کردی رو بزرگترت دست بلند کردی
جو خیلی سنگین بود چشای فاطمه پر اشک شد و سرشو انداخت پایین و با غذاش خودشو مشغول کردهمه توسکوت غذاشونو خوردن و بلند شدیم و جمع و جور کردیم.پروین تو آشپزخونه گفت دیدی زینب وگفتم نه چی شده مگه
گفت دختره چشم سفید با سنگ زده رو چشم زینب و زخمی کرده خدا رحم کرده چشمش چیزی نشده گفتم وا برا چی گفت سر چای دم کردن هزار بار گفتم به زینب با اینا دهن به دهن نشو اما کو گوش شنواحرفی نزدم و تو سکوت ظرفها رو شستم و رفتیم خونه و خوابیدیم.چند روز به همین منوال گذشت و خبری از زینب نبودخانوم بزرگ گاه و بیگاه چند تا تیکه بار ما میکرد تا برسونیم بهش
بعد چند روز که از عروسیمون گذشته بود
بالا مشغول ناهار درست کردن بودیم
که موسی خانوم بزرگ و صدا کردخانوم بزرگ گفت بیا تو موسی اومد و گفت خانوم فامیلهای جدیدتون اومدن خانوم بزرگ گفت کی؟ برای چی؟گفت میخوان دخترشونو ببینن خانوم بزرگ جوری که من بشنوم گفت برو بگو خوبه دخترشون میتونن برن مهمون دعوت نکردیم که سر خود بخوان بیان دلم پر میکشید برم مامانم و ببینم.دستامو شستم و رفتم تو پذیرایی و گفتم مامانم اومده؟و رفتم سمت درکه با صدای خانوم بزرگ سر جام میخکوب شدم گفت برگرد برو سر کارت مامانتم یاد بگیره بعد این بی دعوت جایی نره با حرص برگشتم سمتش و گفتم چی؟اومده خونه دخترش گفت فعلا دخترش تو خونه منه هر موقع خونه جدا داشت میتونه بره بی توجه به حرفهاش دمپایی هامو پام کردم و رفتم سمت در مامان تو حیاط یه گوشه وایساده بود.با دیدن مامان انگار بچه ای که گم شده یه آشنا پیدا کرده باشه اشکهام سرازیر شدو خودمو انداختم تو بغلش مامان خیلی بهش برخورده بود این رفتارشون و هر چقد اصرار کردم بیا تو نیومدمنم رفتم لباس پوشیدم و بدون توجه به خانوم بزرگ که صدام میزد راه افتادم و با مامان رفتم خونه مامان تا خونه بغض کرده بودو یه کلمه هم حرف نزدرقیه در و باز کرد و با دیدن من گفت سلام خانوم چرا انقد لاغر شدی مامان برگشت نگاهی بهم کرد و گفت راست میگه تو چرا اینطور شدی
با این حرف بغضم ترکید و هق هقم شروع شدمامان بغلم کرد و به صدای من ثریا هم اومد تو حیاط کمی که آروم شدم
گفتم چه عجب مامان خانوم یادت افتاد دختری هم داری مامان گفت رسم نیست مادر عروس بدون پاگشا بره خونه داماداما دیدم اینا خیال دعوت کردن ندارن ثریاگفت بفرما اینم از داماد پولدارمامان گفت همش لنگه همن گفتم مامان اصلا خونه اینا یه جوریه انگار پادگان هست حق اینکه تو خونه خودمون یه لقمه نون بخوریم نداریم باید اونجا بپزیم و بخوریم
ثریا گفت وا یعنی چی گفتم باور کن تازه ما عروسها باید صبر کنیم بقیه بخورن بعد ما اصلا این زن از تحقیر ما لذت میبره مامان گفت یعنی چی غلط کرده درستش میکنم من بزار آقات بیادهر چی من هیچی نمیگم اینا پر رو میشن گفتم در مورد تو کلی حرف میزنن مامان نگاه خیره ای بهم کرد وگفت چی میگن؟گفتم خانوم بزرگ میگه شما اهل دعا و جادویی بلند خندید و گفت اره هستم نشونش میدم هر کی با من بیفته بد میبینه ثریا بلند شد و گفت ول کن مامان زندگی منو با همین کارات داغون کردی مامان گفت تو بی عرضه بودی من چیکار کنم.ثریا به حالت قهر بلند شد و رفت تو خونه
مامان به من گفت پاشو برو تو خونه برم جایی و برگردم انگار که از یه اسارت آزاد شده باشم الان این خونه برام حکم بهشت و داشت بلند شدم و رفتم بالا رو تختم دراز کشیدم و حس آرامش کردم
ولی دوباره با یادآوری اون خونه و خانوم بزرگ چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن مامان برگشت عصر بود که در زدن رقیه خانوم رفت در و باز کرد گفت دامادتون اومده
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادویکم
ثریا بلند شد و نگاهی به حیاط کرد و برگشت و گفت پاشو شوهر تو هست
بلند شدم و رفتم حیاط بهرام پکر بود و جواب سلامم و سنگین دادنشست رو تخت و گفت برو لباس بپوش بریم استرس گرفتم و تو همین لحظه مامان اومد تو حیاط با سینی چای گذاشت رو تخت و به بهرام گفت بشین پسرم چند کلمه حرف دارم باهات بهرام با اکراه نشست و گفت بفرمائیدمامان گفت این رسم فامیل داری نیست من بیام برای دعوت پاگشا از دم در راهم ندن تو خونه
بهرام گفت کی راهتون نداده مامان گفت دربونتون کیه اون بهرام گفت موسی سر خود حرفی زده چه ربطی به مادر من داره
مامان گفت تو کل شهر این رسم هست که اول خونواده داماد خونواده عروس و پاگشا کنن تا باب رفت و امد به خونه عروس باز بشه اما انگار شما همچین چیزایی ندیدین بهرام گفت ای خانم چرا شما ها تو زمان مظفر الدین شاه گیر،کردین یکم امروزی باشیدطرز حرف زدن بهرام حسابی رو اعصابم بودمامان گفت به هر حال هر چی من اومده بودم برا دعوت مهمونی غریبه نبودم که باهام اون رفتار بشه و راهم ندن خونه دخترم
مادر شما زحمت اینو نکشید که بیاد یه سلامی بده بهرامم گفت دختر شما به اندازه کافی تو اون خونه داره عرض اندام میکنه خیالتون راحت گفتم وا بهرام من
چیکار کردم مامان گفت من کلفت برا خونه کسی نفرستادم خونه جداگفتیدداریم از اول قبول کردم اگه شرایط و میدونستم دختر به شما نمیدادم دختر من خونه و زندگی داره کلفت ننه بابای تو نیست که بره براشون بپزه و بشوره رو به بهرام گفت هر موقع یادگرفتی چطور با بزرگترت حرف بزنی بیا دخترم و ببر اونم بعد شرایطی که من میگم مامان بلند شد و دستم و کشید و گفت برو بالا بی صاحاب نشدی که اینطور خوارت کنن استرس بدی گرفته بودم بهرام با حرص نگاهی بهم کرد و بلند شد و رفت.موقع رفتنش مامان استکان چایی رو پشتش ریخت تو حیاط و یه چیزی زیر لب گفت و برگشت سمتم گفت برو بالا آقات بیاد من تکلیف اینا رو روشن کنم.حال بدی داشتم رفتم بالا تو اتاق و در و بستم آقام اومد خونه و ثریا و مامان رفتن استقبالش دلم براش پر میکشید بلندشدم و رفتم تو اتاق آقام با دیدن من چشاش گرد شد و گفت عه مریم تو اینجا چیکار میکنی چشام پر اشک شد و رفتم بغلش کردم و گفتم اره دیگه مریم و دادین به آب روون ببره آقام گفت نه دخترم این چه حرفیه زندگی همینه یه روز باید جدا بشی گفت پس شوهرت کورو به مامان گفت دعوت گرفتی ازشون مامان تلخندی زد و گفت اره اونم چه دعوتی
اصلا خبر داری چه بلایی سر دخترت اوردن آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت چی شده مگه مامان ماجرا رو برا آقام تعریف کرد و هر لحظه اخم های آقام بیشتر تو هم میرفت.آقام گفت حاج مسلم که همچین ادمی بنظر نمیادچی بگم والامامان گفت پسر بی ادب برگشته به من جواب میده میگه شما دهاتی هستین اینجور کارا مال زمان مظفر الدین شاه هست ثریا گفت مامان نمیدونم چرا یه دلشوره ای افتاده بجونم مامان گفت زیاد این روزا ماجرا داشتیم برا اونه گفتم ثریا تو دیگه برنگشتی خونت مامان با حرص گفت من نمیزارم برگرده اون خونه ای که توش رو دختر من دست بلند بشه خرابش میکنم ذهنم درگیر بود که نکنه منم مثل ثریا بشم الان از اینجا مونده و از اونجا رونده ولی هر جور فکر میکردم دلم رضایت نمیداد برگردم تو اون خونه بلند شدم و گفتم با اجازه من برم بخوابم.ثریا هم گفت منم بخوابم شاید حالم بهتر بشه.رفتیم تو اتاق و بیاد قدیما درازکشیدیم و اما انقد مغزم درگیر بود از این پهلو به اون پهلو میشدیم به هر زحمتی بود من خوابیدم.صبح بیدار شدم و از،اینکه تو خونه خودمون بودم نفس راحتی کشیدم ثریا تو جاش نبود بلندشدم و رفتم تو حیاط ثریا و مامان داشتن صبحونه میخوردن منم رفتم پیششون و اولین لقمه رو گرفتم یهو صدای کوبیده شدن در اومدرقیه بدو رفت سمت در و گفت کیه در و باز کرد و اومد تو و گفت خانوم دوتا خانوم دم درن و هی دارن بد و بیراه میگن فکر کردم خانوم بزرگه و خواستم بلند بشم مامان گفت بشین رو به رقیه گفت برو بگو بیان تو ما آبرو داریم تو در و همسایه رقیه رفت و با دوتا خانوم اومد توتازه متوجه شدم خاله های شوهر ثریان با دیدن مامان و ثریا خودشونو رسوندن بهشون و اگه رقیه خانوم جلوشونونمیگرفت دست به یقه میشدن.مامان داد زد هان چتونه هار شدین عوض عذرخواهیتونه الان اومدین پاچه بگیرین یکیشون خودشو وسط اتاق زدزمین و گفت خواهرم خونه خراب شدتقصیر شماس مامان رفت نشست رو مبل و گفت چی میگین چی شده
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر😢
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 چوپانى به مقام وزارت رسید.
🍃 هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند.
سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست.
امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
_امیر گفت: اى وزیر ! این چیست که مى بینم! ؟
•وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .
•امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛
🍃 تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى..🍃.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر عاشق قطره ای بودیم که از دستگاه عجیب پروفسور بالتازار میومد بیرون...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين مطالب متنوع و جالب و سرگذشت های قشنگی داشت خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹
بفرماييد عزيزم 👇
https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادویکم ثریا بلند شد و نگاهی به حیاط کرد و برگشت و گفت پاش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادودوم
ثریا به وضوح داشت میلرزید مامان با تشر بلند شد و رفت بالای سر زنه وایسادو گفت حرف میزنی یا بندازمت بیرون هق هق زنه دلم و ریش میکردثریا داد زد چی شده خب بگید دیگه اون یکی خانوم اومدنزدیک و داد زد تو صورت ثریا که خونه خواهرم رو سرشون اوار شده دیشب و جنازه هاشونو بیرون اوردن با شنیدن این حرف ثریا محکم کوبید رو صورتش و نگاهش رو مامان خشک شدمامان نشست رو مبل و بهت زده گفت چی شده
گفت مردن خونه خواهرم ویروون شد ثریا محکم رو زانوهاش خورد زمین و های های گریه کرد.رفتم سمتش و بلندش کردم ثریا از گریه حالت تهوع گرفته بود و یکسر استفراغ میکرد خانم ها رفتن و ثریا و محکم میزد رو سینه اش و میگفت نفسم بالا نمیاد داد زدم مامان اومد و چند تا محکم زد به پشتش ثریا یکم حالش جا اومد و رو کرد به مامان و گفت
مامان واقعا خونه رو رو سرشون آوارکردی.با تعجب نگاهی به مامان کردم
اومد محکم زد تو گوش ثریا و گفت خفه شو این حرف و جای دیگه نمیزنی ثریا داد زد بلاخره جادو و دعاهات بدبختم کردمامان دستشو گذاشت رو دهن ثریا و گفت صداتو ببر دختر حالت خوب نیست چرت و پرت میگی چراولی منم ترسیدم از مامان میدونستم یه کارایی میکنه امااینکه بتونه همچین کاری کنه رو باور نمیتونستم بکنم با چشای گشاد نگاهش میکردم ثریا رفت بالا و در و رو خودش بست.گفتم مامان ثریا چی میگه مامان نشست لب حوض و گفت چرت و پرت میگه تو شوکه مگه با دعا میشه اینکارارو کرداخه مامان چادرش و برداشت وگفت برم به آقات خبر بدم باورش برام سخت بودیکی دو ساعت بعد مامان و آقام برگشتن آقام گفت برید حاضر بشید بریم ببینیم چی شده.آماده شدیم و رفتیم سمت خونه مادرشوهر ثریاخونه شده بود یه کوه خاک و اجرثریا محکم میزد تو صورتش وشوهرشو صدا میکردهمسایه ها جمع شدن دورش و خانوم همسایه گفت والا نمیدونم چرا اینطور شد یهو یه صدای انفجار مانندی اومد و همه جا پر گرد و خاک شد ریختیم بیرون و دیدیم خونشون اینطور شده هر کاری کردین نتونستیم بریم تو زنگ زدیم کلانتری اومدن و بعد چند ساعت که خاک و آجر و کنار زدن جسد هر سه تاشونو دراوردن بدبختها تو خواب مردن آقام نگاهی به اطراف کرد و گفت اخه همه خونه ها سالمن فقط خونه اینا اینطور شده ثریا داشت خودشومیکشت.انقد جیغ زد و خودشو زد تا از هوش رفت بردیمش بیمارستان و سرم زدن بهش تا به هوش بیادمن کنارش موندم و آقام و مامان رفتن خونه پدر بزرگی شوهر ثریا گفتن زشته اگه نرن
ثریا به هوش اومد و دستمو گرفت و گفت
من مطمئنم کار مامان هست گفتم وا ثریا مامان چطور میتونه همچین کاری بکنه گفت جدیدا با یکی آشنا شده بود که میگفت میتونه با جن ها در ارتباط باشه و هر کاری انجام بده دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم بخدا مامان بشنوه زبونتو میبره بس کن گریه هاش شدت گرفت و بی صدا داشت اشک میریخت.سرم ثریا تموم شد و آقام و مامان اومدن دنبالمون
آقام خیلی اخمهاش تو هم بود و مامان ولی نه انگار هیچی نشده در مورد شام داشت حرف میزدآقام گفت فرداخاکسپاری هست به ثریا گفت به خونواده شوهرت بگو همه خرج مراسم با خودمونه،اینا سختشونه برا اون بدبختا مراسم بگیرن خودم میگیرم بهشون گفتم بازم شما طوری رفتار نکنید که انگار ما غریبه ایم صاحب عزایی تو ثریا بی صدا فقط اشک میریخت.صبح رفتیم و هر سه تاشونو دفن کردن از خانواده پدری با کسی رابطه نداشتن.آقام براشون مراسم آبرومندی گرفت اما از طرف خانواده بهرام فقط بهرام و پروین اومدن من یه هفته ای میشد که خونه آقام بودم.ثریا هر روز افسرده تر میشدبعد یه هفته حاج مسلم و بهروز و پروین و بهرام اومدن دنبالم که برگردم خونه آقام رو به حاج مسلم کرد و گفت حاجی دختر من تو ناز ونعمت بزرگ شده رفتاری که توخونه شما حاج خانوم باهاش میکنه براش سنگینه اگه خونه و زندگیش قراره جدا باشه من حرفی ندارم برگرده وگرنه شرمنده همینجا بمونه جاش خوبه.حاج مسلم با غضب برگشت سمت آقام و گفت این حرفها از شما بعیده حاجی خودتو درگیر این دعواهای خاله زنک بکنی مامان نتونست سکوت کنه و گفت والا حاجی بی احترامی به من و خانواده ام حرف خاله زنک نیست.من والانمیدونستم تو خانواده شمااحترام مهمون گذاشتن رسم نیست حاجی گفت نفرمائید ااینطور خانوم چه بی احترامی شده مامان گفت والا من اومدم دعوتتون کنم پاگشا اقا موسی اجازه نداده بیام داخل خانومتون زحمت نکشید بیاد دم در یه تعارف بکنه حاج مسلم با شنیدن این حرفها رنگش سرخ شد و گفت من خبر نداشتم و نگاهی به پروین و بهرام کرداونام سرشونو انداختن پایین.حاج مسلم گفت من ضمانت میکنم بعد این خونه دخترتون جداس و شما هرموقع خواستی بیا سر بزن کسی حق نداره حرفی بزنه.بهرام نگاه التماسی بهم کرد و دوباره خام شدم آقام گفت هر جورصلاحه با خود مریم صحبت کنید
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ شب را بدونِ
💜 افسوسِ امروزِ رفته
⭐️ بدون آهِ گذشته تمام ڪن
💜 به فردا فڪر ڪن ڪه
⭐️ روزِ دیگری است
💜 دنیاتون بدون غم و
🌙 مملو ازخبرهای خوش..
💜 شب زیباتون بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii